فصل دیگر
محمدعلی بهمنی
ناگهان دیدم که دور افتاده¬ام از همرهانم
مانده با چشمان من دودی، به جای دودمانم
ناگهان آشفت کابوسی مرا از خوابِ کهفی
دیدم آوخ قرن¬ها راه است از من تا زمانم
ناشناسی در عبور از سرزمین بی¬نشانی
گرچه ویران خاکش اما، آشنا با خشت جانم
ها! شناسم این همان شهر است، شهر کودکی¬ها
خود شکستم تک¬چراغ روشنش را با کمانم!
می¬شناسم این خیابان¬ها و این پس¬کوچه¬ها را
بارها این دوستان بستند، ره بر دشمنانم
آن بهاری باغ¬ها و این زمستانی بیابان
ز آسمان می¬پرسم آخر من کجای این جهانم؟
سوز سردی می¬کشد شلاق و می¬چرخاند و من
درد را حس می¬کنم، در بند بند استخوانم
می¬نشینم بر زمینِ سرزمین بی¬گناهم
ص:20
مشت خاکی روی زخم خون¬چکانم می¬فشانم
خیره بر خاکم که می¬بینم ز کرت زخم¬هایم
می¬شکوفد سرخ گل¬هایی شبیه دوستانم
می¬زنم لبخند و بر می¬خیزم از خواب و بدین¬سان
می¬شود آغاز، فصل دیگری از داستانم