سفر ناگهانی
( مجید نظافت)
همسایه بود با شهدا نوجوانی اش
با جنگ رفته بود تمام جوانی اش
با لاله ها رفاقت او امتداد داشت
مردی که جبهه بود همیشه نشانی اش
دریاترین دلی که دلم می شناخت بود
پُر بود از صفا سبد مهربانی اش
پیشانی اش طلیعه پرواز بود و صبح
شب بی خبر نبود ز سوز نهانی اش
سوگند میخورم که نبود از خدا جدا
یک لحظه در فشردگی زندگانی اش
حسرت نصیب ماندن او بودم و شدم
حیرت دمیده از سفر ناگهانی اش
آقا، دلم ز غربت پروانه ها پُرست
چون ابر نوبهارم اگر می تکانی اش