حقیقت دوازدهم
❤ |
حقیقت دوازدهم
موضوعات تصادفی این انجمن:
- ضرورت انتظار
- ایرانِ شیعه، خانه ی ماست
- اثبات وجود آفتاب در پرتو عقل 4- برهان مظهر...
- اسرار و فلسفه غیبت
- چه چیز مرا از امام خویش محروم کرد؟
- ردّيه هاى علما و دانشمندان سنى بر منكرين...
- توصیه های آیت الله بهجت
- اثبات وجود آفتاب در پرتو عقل 6- برهان امكان...
- ▬◄ خدایا! با این شرایط چرا غیبت؟! ►▬
- ╫❀╫ دعای امام عصر(عج)برای دعاکنندگان فرج ╫❀╫
❤ |
مقدمه
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَـنِ الرَّحِیمِ
همه ما به آن یار آسمانی، علاقه زیادی داریم و عشق به او را در تمام وجود خود احساس میکنیم . اعتقاد به آن امامِ مهربانیها است که امید به فردای زیبا را در قلب ما زنده نگاه میدارد .
چند وقتی است که عدّهای تلاش میکنند تا این عشق و علاقه را از جامعه ما بگیرند ، برای همین ، اقدام به چاپ کتاب « عجیبترین دروغ تاریخ » نمودهاند و در آن ، ولادت حضرت مهدی(ع) را دروغ عجیب تاریخ خواندهاند .
به ما یاد دادهاند که همیشه با انصاف باشیم و به همین دلیل ، به هوش نویسنده آن کتاب ، آفرین میگویم .
زیرا او جوانان شیعه را به خوبی شناخت و دانست که باید چه چیزی را از آنها بگیرد تا همه چیز را از آنها گرفته باشد !
و این چنین بود که من هم ، قلم به دست گرفتم تا با خون قلم خود به دفاع از امام روشنیها بپردازم .
و این چنین بود که کتاب « حقیقت دوازدهم » نوشته شد و اکنون ، مهمان روحیّه حقیقت جوی شماست و میخواهد ولادت امام زمان(ع) را از کتابهای اهل سنت برای شما روایت کند .
بسیار خوشحال میشوم که از نظرات شما در مورد این کتاب بهره ببرم ، منتظر شما هستم .
مهدی خُدّامیان آرانی
قم ، 1388
❤ |
در حسرت یک کتاب نگذارید مرا !
از جای خود بلند میشوم به سوی پنجره اتاقم میروم ، نگاهم به گلدستههای حرم پیامبر خیره میماند .
ساعت، یازده شب را نشان میدهد . اینجا مدینه است ، شهر پیامبر و من به مهمانی پدر مهربانیها آمدهام .
وقتی در مدینه هستی بهترین لحظههای زندگی را تجربه میکنی ، زیرا که تو در آغوش نور هستی .
و صدای تو را میشنوم که به من میگویی : اینجا چه میکنی ؟ برخیز و به سوی دریای نور برو !
حق با تو است ، من باید از هتل بیرون بروم و خود را به حرم پیامبر برسانم .
خوب است بروم غسل زیارت بکنم .
سریع غسل میکنم و لیوان چای را مینوشم و از اتاق خارج میشوم .
هیچ کس در راهرو هتل نیست، به سمت آسانسور میروم .
به طبقه همکف میرسم و کلید اتاق را به پذیرش هتل تحویل میدهم .
به سوی در خروجی میروم ، میبینم یک گروه بیست نفره از دوستانم وارد هتل میشوند ، دستهای آنها از انواع و اقسام جنسهای مختلف پر است .
آنها از بازار میآیند ، به آنها که میرسم سلام میکنم و آنها جواب میدهند و رد میشوند .
از هتل بیرون میروم ، اینجا پر از مغازه است و من برای رسیدن به حرم ، باید از کنار این مغازهها عبور کنم .
قدمهای خود را آرام و آهسته برمیدارم و به سوی حرم نور میروم .
گنبد سبزِ حرم پیامبر نمایان میشود :
السّلام علیک یا رسول اللّه !
خدایا ! چگونه شکر نعمتهای تو را بنمایم که به من توفیق دادی زائر مدینه باشم .
آرام آرام میآیم و به حرم پیامبر وارد میشوم ، به سوی ضریح میروم ، سلام میدهم و راز دل خویش را میگویم .
بعد برای خواندن نماز زیارت به گوشهای از مسجد میروم . . .
اکنون دلم هوای دیدار با چهار امام بقیع کرده است ، من میخواهم به سوی قبرستان بقیع بروم .
آیا تو هم همراه من میآیی ؟
آیا میدانی قبرستان بقیع ، کدام طرف است ؟
❤ |
نگاه کن !
مدینه در این وقتِ شب، غرق نور است ، امّا تو باید به دنبال یک جای تاریک بگردی !
حتما سؤل میکنی چرا به دنبال تاریکی باشم ؟
آخر قبرستان بقیع ، هیچ شمع و چراغی ندارد .
الآن ، ایوانِ بالای قبرستان بسته است ، و ما باید مقداری راه برویم تا به پنجرههای پشت بقیع برسیم .
اینجا بقیع است ، قبر مطهّر چهار امام در اینجاست !
نگاه تو به تاریکی و غربت بقیع خیره میماند و اشکت جاری میشود ، غربت و مظلومیّت عزیزان خدا ، دل تو را به درد آورده است . . .
بیا به سوی حرم پیامبر باز گردیم ، لحظاتی در صحن حرم بنشینیم ، آنجایی که روزگاری ، کوچه بنی هاشم بوده است .
ساعت، یک نیمه شب را نشان میدهد . در گوشه و کنار ، برادران و خواهران ایرانی نشستهاند و هر کسی برای خود خلوتی دارد .
در این میان ، یک جوان عرب در حالی که چند کتاب در دست دارد نزدیک میشود .
او در حالی که لبخندی به لب دارد و به نزد جوانان ایرانی میرود به آنها یک کتاب هدیه میدهد .
برای من جالب است که در این وقت شب ، یک نفر به فکر فرهنگِ مطالعه میباشد .
من و تو منتظر هستیم تا یک کتاب هم به ما بدهد .
امّا او وقتی ما را میبیند از کنار ما رد میشود و به ما کتاب نمیدهد .
حس کنجکاوی مرا از جای خود بلند میکند و به سوی اوّلین ایرانی میروم که در نزدیک من نشسته است و کتاب در دست او میباشد ، او یک برادر دانشجو است :
ــ سلام ، برادر ! زیارت شما قبول باشد .
ــ سلام ، ممنونم ، زیارت شما هم قبول باشد .
ــ دیدم کتابی به شما داده شد ، مگر شما میتوانید کتابهای عربی را مطالعه کنید ؟
ــ نه .
ــ پس کتاب عربی برای شما چه فائدهای دارد ؟!
ــ او به ما یک کتاب فارسی داد .
ــ آیا میشود آن کتاب را ببینم ؟
او کتاب را به من میدهد.
اسم کتاب « عجیبترین دروغ تاریخ » است که آقای «عثمان خمیس» آن را نوشته و به زبان فارسی ترجمه شده است.
به مقدمه کتاب ، نگاهی میکنم و متوجه میشوم که این کتاب ، تولّد امام زمان(ع) را دروغ میداند .
من دیگر صلاح نمیبینم که این برادر را معطّل کنم ، کتاب را میبندم و به او تحویل میدهم .
خیلی دلم میخواست من هم یک نسخه از این کتاب را داشته باشم .
شاید تو بگویی خوب از این برادر تقاضا کن تا این کتاب را به تو بدهد .
امّا من هرگز این کار را نمیکنم .
حتما میگویی : چرا ؟
آخر ببین این دانشجو نمیداند که من نویسنده هستم و میخواهم این کتاب را بخوانم و آن را جواب بدهم .
او خیال خواهد کرد من میخواهم این کتاب را از او بگیرم تا او این کتاب را مطالعه نکند .
به ما یاد دادهاند که همواره سخنهای دیگران را بشنویم و بهترین آنها را انتخاب کنیم .
اگر من در اینجا، این کتاب را از این جوان بگیرم او خیال خواهد کرد که ما در مقابل سنیها کم آوردهایم .
شنیدهام که وقتی سنیها ، کتابی را به جوانان ما میدهند به آنها میگویند که این کتاب را به روحانی خود ندهید .
دوست من !
دیگر دیر وقت شده است ، فردا آخرین روزی است که ما در مدینه هستم ، ما باید فردا عصر به سوی مکّه حرکت کنیم .
صبح زود به مسجد پیامبر میآیم و نماز جماعت را خوانده و برای آخرین بار به داخل قبرستان بقیع میروم .
در آنجا به هر کدام از دوستان خود که مرا میشناسند میرسم از آنها در مورد کتابی که دیشب دیده بودم، سؤل میکنم ، امّا آنها در جواب میگویند که ما چنین کتابی را ندیدهایم .
بعد از این که به مکّه سفر کرده و اعمال عمره را انجام دادم به ایران برمیگردم.
یک ماه بعد، غروب روز پنج شنبه است و من برای خواندن نماز مغرب به مسجد جمکران آمدهام .
جمعیّت زیادی به عشق امام زمان(ع) در این مسجد جمع شدهاند .
من نماز خود را میخوانم و از مسجد بیرون میآیم تا به خانه برگردم . گویا کسی مرا صدا میزند: « حاج آقای خدامیان ! » .
یکی از دوستان همشهریم را میبینم ، او معلّم است و همراه با شاگردانش به اینجا آمده است .
مدّت زیادی است که او را ندیدهام ، از دیدار او بسیار خوشحال میشوم . او به من میگوید :
ــ امسال خدا توفیق داد که من به مکّه سفر کنم .
ــ خدا از شما قبول کند .
ــ من در این سفر به مدرسههای مدینه و مکّه سر زدم و مقداری از کتابهای درسی همراه با چند کتاب دیگر را با خود آوردهام ، میخواستم شما این کتابها را ببینید .
ــ اگر این کتابها را برایم بفرستید خیلی ممنون میشوم .
من آدرس منزل را به او میدهم و با او خداحافظی میکنم .
یک هفته بعد، زنگ در خانه زده میشود ، به درِ خانه میروم ، مأمور اداره پست ، یک بسته برایم آورده است ، آن را تحویل گرفته ، به داخل منزل بر میگردم .
❤ |
امّا من هرگز این کار را نمیکنم .
حتما میگویی : چرا ؟
آخر ببین این دانشجو نمیداند که من نویسنده هستم و میخواهم این کتاب را بخوانم و آن را جواب بدهم .
او خیال خواهد کرد من میخواهم این کتاب را از او بگیرم تا او این کتاب را مطالعه نکند .
به ما یاد دادهاند که همواره سخنهای دیگران را بشنویم و بهترین آنها را انتخاب کنیم .
اگر من در اینجا، این کتاب را از این جوان بگیرم او خیال خواهد کرد که ما در مقابل سنیها کم آوردهایم .
شنیدهام که وقتی سنیها ، کتابی را به جوانان ما میدهند به آنها میگویند که این کتاب را به روحانی خود ندهید .
دوست من !
دیگر دیر وقت شده است ، فردا آخرین روزی است که ما در مدینه هستم ، ما باید فردا عصر به سوی مکّه حرکت کنیم .
صبح زود به مسجد پیامبر میآیم و نماز جماعت را خوانده و برای آخرین بار به داخل قبرستان بقیع میروم .
در آنجا به هر کدام از دوستان خود که مرا میشناسند میرسم از آنها در مورد کتابی که دیشب دیده بودم، سؤل میکنم ، امّا آنها در جواب میگویند که ما چنین کتابی را ندیدهایم .
بعد از این که به مکّه سفر کرده و اعمال عمره را انجام دادم به ایران برمیگردم.
یک ماه بعد، غروب روز پنج شنبه است و من برای خواندن نماز مغرب به مسجد جمکران آمدهام .
جمعیّت زیادی به عشق امام زمان(ع) در این مسجد جمع شدهاند .
من نماز خود را میخوانم و از مسجد بیرون میآیم تا به خانه برگردم . گویا کسی مرا صدا میزند: « حاج آقای خدامیان ! » .
❤ |
یکی از دوستان همشهریم را میبینم ، او معلّم است و همراه با شاگردانش به اینجا آمده است .
مدّت زیادی است که او را ندیدهام ، از دیدار او بسیار خوشحال میشوم . او به من میگوید :
ــ امسال خدا توفیق داد که من به مکّه سفر کنم .
ــ خدا از شما قبول کند .
ــ من در این سفر به مدرسههای مدینه و مکّه سر زدم و مقداری از کتابهای درسی همراه با چند کتاب دیگر را با خود آوردهام ، میخواستم شما این کتابها را ببینید .
ــ اگر این کتابها را برایم بفرستید خیلی ممنون میشوم .
من آدرس منزل را به او میدهم و با او خداحافظی میکنم .
یک هفته بعد، زنگ در خانه زده میشود ، به درِ خانه میروم ، مأمور اداره پست ، یک بسته برایم آورده است ، آن را تحویل گرفته ، به داخل منزل بر میگردم .بسته را باز میکنم ، اینها کتابهایی است که دوستم برایم فرستاده است .
چشمم به کتاب « عجیبترین دروغ تاریخ » میافتد ، همان کتابی که آن شب در مدینه دیده بودم .
من چقدر زود به آرزوی خود رسیدهام !
❤ |
آشنایی با یک دروغ بزرگ
اسم عثمان خمیس را بر روی جلد کتاب میبینم . او نویسنده این کتاب و او از علمای وهابیّت است.
کتاب را باز میکنم و مشغول خواندن آن میشوم ، میخواهم بدانم جریان عجیبترین دروغ تاریخ چیست ؟
در ابتدای کتاب این چنین میخوانم : «ای شیعیان ! من مطمئن هستم که شما چیزهای بسیاری از علمای شیعه در مورد مهدی شنیدهاید . آیا از خودتان پرسیدهاید که ممکن است این شخصیت ، غیر حقیقی باشد ؟».1
به راستی، نویسنده چه هدفی دارد؟
به ما یاد دادهاند که سخنان دیگران را بشنویم و در مورد آن تحقیق کنیم و بعد قضاوت کنیم .
ما نباید بدون تحقیق، سخنی را رد یا قبول کنیم.
برای همین ، من به مطالعه کتاب ادامه دادم ، اگر من از مطالعه این حرفها ، ناراحت بشوم و کتاب را به کناری بیاندازم، مشکلی حل نمیشود .
چند صفحه بعد ، این چنین میخوانم : «علمای شیعه میگویند : «این حدیث که مهدی، فرزند رسول اللّه است ، حدیث مشهوری میباشد » ».
بعد از آن به نقد کلام علمای شیعه میپردازد و این چنین مینویسد : «امّا این حدیث ، تنها توسط یک فرقه نقل شده است و بقیّه فرقهها آن را قبول نکردهاند . سایر فرقهها میگویند که این حدیث دروغ است و با این عقیده مخالف هستند».2
آن نویسنده میخواهد بگوید که این حدیث فقط توسط شیعه نقل شده است و همه امّت اسلامی با این حدیث مخالف هستند .
آیا به راستی این چنین است ؟
آیا فقط شیعیان ، حضرت مهدی(ع) را از فرزندان پیامبر میدانند و هیچ مذهب دیگری ، این اعتقاد را ندارد ؟
آیا مسلمانان دیگر ، آن حضرت را از فرزندان پیامبر نمیدانند ؟
من چند بار ، این سخن را میخوانم ، میبینم که منظور او دقیقا همین معنا میباشد .
با خواندن این سخن ، خیلی تعجّب میکنم ، باور نمیکنم که نویسندهای این گونه واقعیت را مخفی کند .
خواننده محترم !
آیا اجازه میدهید من چند کلام با این نویسنده سخن بگویم :
آقای عثمان خمیس !
شما کتاب خود را « عجیبترین دروغ تاریخ » نام نهادی و میخواستی با دروغگویی مبارزه کنی !
این که یک نویسنده بخواهد با دروغ مبارزه کند ، چیز خوبی است ، امّا سؤل من این است که چرا خودت دروغ میگویی ؟
دوستانتان، شما را به عنوان دانشمند بزرگ اهل سنت معرّفی کردهاند ، پس چرا این گونه دروغگو شدهای و آبروی برادارن اهل سنت را میبری !
آیا فراموش کردهای که شما ، شش کتاب معتبر و مهم دارید که به آنها ، صِحاح سِتّه میگویید .3
منظور شما از این عنوان، این است که شش کتاب از کتابهای شما، از همه کتابها، معتبرتر میباشد .
اکنون سؤل میکنم چرا شما این کتابها را نخواندهای ؟
آیا آقای ابو داود سِجِستانی را میشناسی ؟
او که از دانشمندان بزرگ اهل سنت است ، او در میان همه شما مورد اعتماد است .4
او همان کسی است که کتاب مهم «سنن ابی داود» را نوشته و در آن،حدیثهای پیامبر را جمع کرده است .
❤ |
از تو میخواهم که جلد چهارم کتاب او را برداری و در صفحه 104 ، حدیث شماره 4284 را مطالعه کنی :
چه میبینی ؟
آیا این حدیث پیامبر نیست ؟
خودت حدیث پیامبر را برای ما بخوان :
اَلمَهدیُّ مِن عِترتی ، مِن وُلْدِ فاطمة.
مهدی از خاندان من و او از فرزندان فاطمه استَ .
امّا این حدیث که فقط در همین یک کتاب نیامده است !
این فهرست را بردار و به همه آنها مراجعه کن .
حتما این حدیث را مییابی :
1 . الجامع الصغیر : السیوطی ج 7 ص 672 .
2 . کنز العُمّال : المتّقی الهندی ، ج 14 ص 264 .
3 . فیض القدیر : المناوی ، ج 6 ص 360 .
4 . الدُرّ المنثور : السیوطی ، ج 6 ص 58 .
5 . الکامل : عبد اللّه بن عَدِیّ ، ج 3 ص 196 .
6 . میزان الاعتدال : الذهبی ، ج 2 ص 87 .
7 . ینابیع المودّة : القندوزی ، ج 2 ص 103 .
8 . تحفة الأحوذی : المبارکفوری ج 6 ص 403 .
خودت میدانی که اینها همه کتابهای اهل سنت است .
حالا میخواهم سؤل دیگری از تو بکنم : آیا آقای ابن ماجِه را میشناسی ؟
او که از دانشمندان بزرگ اهل سنت است ، همه شما به صداقت و راستگویی او ایمان دارید .5
او همان کسی است که کتاب «سنن ابن ماجه» نوشته و در آن احادیث پیامبر را جمع آوری کرده است.
❤ |
اکنون از تو میخواهم که جلد دوم این کتاب را برداری و در صفحه 1368 ، حدیث شماره 4086 را نگاه کنی .
سخن پیامبر را با صدای بلند بخوان : «اَلمَهْدیُّ مِن وُلْدِ فاطمة: مهدی از فرزندان فاطمه است ».
این حدیث فقط در همین کتاب نیامده است ، من دوباره به تو یک فهرست میدهم تا به همه آنها مراجعه کنی :
1 . کشف الخفاء : العجلونی ، ج 2 ص 288 .
2 . التاریخ الکبیر : البخاری ، ج 8 ص 406 .
3 . الکامل : عبد اللّه بن عَدِیّ ، ج 3 ص 428 .
4 . إکمال الکمال : ابن ماکولا ، ج 7 ص 360 .
5 . تهذیب الکمال : یوسف المزّی ، ج 9 ص 437 .
6 . تذکرة الحفّاظ : الذهبی ج 2 ص 464 .
7 . سیر أعلام النبلاء : الذهبی ، ج 10 ص 663 .
8 . میزان الاعتدال : الذهبی ، ج 2 ص 249 ، و ج 3 ص 160 .
9 . تاریخ الإسلام : الذهبی ج 17 ص 193 .
10 . البدایة والنهایة : ابن کثیر ج 10 ص 162 .
11 . تاریخ ابن خلدون : ج 1 ص 314 .
12 . ینابیع المودّة : القندوزی ، ج 2 ص 83 .
آیا حرف خودت را به یاد داری ؟
❤ |
تو گفتی که این حدیث را فقط علمای شیعه نقل کردهاند .
تو گفتی که تمام امّت اسلامی با این حدیث ، مخالف میباشند ؟
پس چرا علمای بزرگ شما در 22 کتاب این حدیث را نقل کردهاند ؟
آیا نویسندگان این 22 کتاب از امت اسلامی نبودهاند ؟
نکند میخواهی بگویی که فقط خودت مسلمان هستی و همه این بزرگان از امت اسلامی نیستند !!
تو اسم زیبا و جوان پسندی برای کتاب خود انتخاب کردی ، فکر کردم که آرمان بزرگی داشتی .
من وقتی کتاب تو را در دست گرفتم ، انتظار داشتم دروغهای تاریخ را برایم بگویی ، پس چرا خودت بزرگترین دروغگوی تاریخ شدی .6
چرا این گونه دروغ میگویی ؟ !
تو فکر میکنی که میتوانی این گونه ، جوانان شیعه را فریب بدهی ؟ !
چگونه میخواهی که ما به سخنان تو اعتماد کنیم ؟
تو ادعا میکنی که در مورد کتابهای شیعه تحقیق کردهای ، امّا وقتی میبینم اطلاع تو از کتابهای خودتان این قدر ضعیف است چگونه به سخنانت ، اعتماد کنم ؟
آیا منظور تو از آفتاب حقیقتی که از افق سر زدهاست این بود ؟
تو کتاب خود را به عنوان آفتاب حقیقت معرّفی کردی و این چنین گفتی : « خواننده گرامی ! این آفتاب حقیقت است که از افق ، سر زده است تا حقیقتی را برای تو روشن کند » .7
تو فکر میکنی با دروغی به این بزرگی، میتوانی حقیقت را برای جوانان روشن کنی ؟
در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)