هوای پاییز که در کوچههای تهران میپیچد، حسی از دلتنگی تمام شهر را بغل میکند. پاییز را با دلتنگیهای دم غروبش میشناسند. این حس را آنان که عزیز سفرکرده دارند یا آنها که عزیزشان را از دست دادهاند بهتر درک میکنند. میدانند پاییز که از راه میرسد، سیل خاطرات است که روی قلب و روح و جان هجوم میآورد و تو را سخت دلتنگ میکند. حالا پاییز است و شاید این حس دلتنگی خودش را به یکی از خانهها رسانده باشد. پس باید کاری کرد! در چنین مواقعی باید خودمان را به خانه یکی از شهدا برسانیم و کمی از درد دلتنگی خانواده شهیدکم کنیم چراکه آنها جوان رعنایشان را از دست دادهاند و دوست دارند برای رفع دلتنگی از خاطرات شهیدشان بگویند. آنها دلخوشند به همین دیدارها و گپ و گفتها. همراه بچههای هیئت فرزندان شهدای اسلام راهی خانه شهید اصغر فصیحی دستجردی میشویم تا آنها بگویند و ما بشنویم و یاد و خاطره شهید را زنده کنیم.
افتخار پدر
پدر شهید روبهروی قاب عکس شهید نشسته، و هر چند وقت یک بار عکس پسرش را نشان میدهد و نام امام حسین (ع) را بر لب میآورد. پدر شهید، حاجعباسعلی فصیحی ۹۰ سال سن دارد و چند بار سکته مغزی کرده است. بیماریاش شاید خیلی از خاطرات را از ذهنش برده باشد ولی خاطره اصغر هیچگاه از ذهنش پاک نمیشود. اصغر پسر بزرگش بود و عصای دستش. اصغر که شهید شد، پدر حس کرد پشتش خالی شده، اما این درد را به زبان نیاورد و در دل ریخت. حالا او با قاب عکس پسرش زندگی میکند. روبهرویش مینشیند و به چهره جوانش خیره میشود و شاید در دل با خود زمزمه میکند: «بهبه، چه جوان رعنا و رشیدی! شیر مادرت حلالت باشد پسرم، تو مایه آبرو و افتخار منی.»
مادر شهید چهار سال پیش به رحمت خدا رفت. شهادت اصغر برای او سختتر از بقیه بود. خواهر و برادرهای شهید میگویند مادرمان خیلی به برادرم وابسته بود و اصغر را از بچههای دیگرش بیشتر دوست داشت، تا زمان درگذشت مادرمان این داغ همراهش بود؛ شهادت اصغر برای مادرمان سختتر از پدرمان بود. برادر شهید، محمدعلی فصیحی هشت ساله بود که برادرش شهید شد.
خاطرات محو و کمرنگی از برادر در ذهنش نقش بسته، چراکه اصغر یا در جبهه حضور داشته یا همراه پدر کار میکرده. برایمان تعریف میکند که تا وقتی چشم باز کرده و دنیا را شناخته برادرش را یا در جبهه در حال جنگیدن دیده یا در حال کار کردن. توضیح میدهد که چهار فرزند بودیم، یک خواهر بزرگتر داشتیم و اصغر ارشد پسرها و فرزند دوم خانواده بود. آن زمان پدر خانواده در تهران و سمت ورامین کار میکرد و مخارج خانواده را در دستجرد میداد. درآمدش آنقدر بالا نبود که بچهها در رفاه زندگی کنند، با این حال بسیار به رزق حلال و ریختن عرق عجبین برای نان حلال اهمیت میداد. در مقطعی که در تهران حضور داشت، پسر ارشد در کنارش کار میکرد. اصغر از همان نوجوانی بسیار کاری و پرتلاش بود.
شوخیهای برادر
پدر از همان زمان کودکی فرزندان نیز در مسائل دینی آنها بسیار مقید بود. همین الان هم با وجود اینکه سکته مغزی کرده و بخشی از هوشیاریاش را از دست داده، وقتی اذان میگوید فرزندانش را توصیه به مسجد رفتن میکند. هنوز هنگام اذان صبح بیدار میشود و بچههایش را برای نماز بیدار میکند. پدرم از همان روزگار قدیم روی نماز جماعت، خمس و زکات بسیار حساس بود.
برادر شهید، خاطرات مرخصی آمدن برادرش و حضورش در خانه را چنین توصیف میکند: «هر وقت برادرم به مرخصی میآمد با من خیلی شوخی میکرد. من را خیلی دوست داشت. وقتی میآمد من گله و شکایت دیگران را پیش برادرم میبردم و او همیشه از من طرفداری میکرد. مثلاً میگفتم چه کسانی اذیتم کردهاند و او هم خیلی هوایمان را داشت و میگفت کسی حق ندارد تو را اذیت کند.»