فاصله من تا مرگ فقط یک آه است؛تیر آهی که چون از چله کمان
نَفَس رها شود،جام عمر من نیز چون بغض
فروخورده ای که ناگاه بشکند، تکه تکه می شود.
اکنون این دل هزار پاره من است؛آغشته به زخم های تن پدرم
که با غل و زنجیر اسارت،مرهم می یافت و آمیخته به نسیم غربتی
که ازسوی تبعیدگاه برادرم وزیدن می گیرد.
خدا نخواهد که هیچ مسافری در غربت بمیرد
و چشم به راه عزیزش جان بسپارد!
در مهربانی خوبانِ این سرزمین تردیدی نیست؛
اما هر دلی به خاکی انس دارد که ریشه اجدادی اش
در آن نهفته است و خانه و خاندانش آنجا پا گرفته اند.
اگر مرغ دل، کوچِ هم آشیان خویش را تاب می آورد،
کجا می توانستم دل از مدینه برگیرم و دامن از آن خاک برکشم؟
چه می توان کرد که چون بزرگ قبیله ای محمل
بربندد و راه غربت پیش گیرد، اهالی آن خاندان را تاب
و توانی نمی ماند که بر سرای خویش بمانند و بر دوری او صبر کنند.
پس اگر رسم روزگار چنین است که امام و حجت
خدا، پرده نشین غربت تحمیلی اش شود، همان
بهتر که من هم در غربت جان سپارم!
ای زادگان آفتاب شرقی!
میان من و شما عهدی بماند به یادگار!
اگر روزی گذار کسی از میان شما به شهر برادرم
افتاد و نگاهتان در نگاه ازلی اش گره خورد، او را باز
گویید که ما زنی را می شناسیم که در آخرین نگاه، آه
حسرت چشمانش را به ما بخشید تا در تلاقی نگاه ها مان،
آن را در کاسه خونین دیدگانت رها سازیم.
به او بگویید، رشته عمر خواهرش ـ معصومه علیهاالسلام ـ
از زنجیر غربت او نازک تر و کوتاه تر
بود و با یک تیغ آه پاره شد
و این فاصله های بی انتها و فراق های بی مرز که
بر تقدیر تاریخی اش سنگینی می کرد، به یک چشم بر هم زدن،
زیر پا نهاده شد و او در آغوش یادت رها گردید؛
مثل پری که بر موج لغزان باد می رقصد.