در سکوت سینه ام، دستی دانه تشویش می کارد.
آتش کبود دیدگان تو، تار و پود نگاهم را می سوزاند.
نگاه تب آلودت، نشانه سفر رفتن است.
دو چشم روشن و گریانت در پی چیست؟ می دانم که منتظری
تا کسی از در برسد و تو را با خود ببرد
ولی بعد از تو چه می شود؟
ای چراغ هدایت و ای هادی امت!
بعد از تو، چگونه در تاریکی، راه را پیدا کنیم؟
مرا هم با خودت ببر؛ قول می دهم بار گرانی نباشم.