آموزگار عشق و ارادت! عشق را چگونه یافتی که پسرانت را آموختی تا سایه¬سار عقیله بنی هاشم و سپر بلای خون خدا باشند؟... پسرانت را آموختی که چشمانشان در برابر خصم، ذوالفقار باشد و دستانشان گلوگاه معرکه را بفشارد و رو به قبله ابروی حسین(ع) قامت ببندند...
ام العشق، ام الوفا! در زمزمه¬های شبانه¬ات چه می¬خواندی در گوش عباست که دست¬هایش، متبرک¬ترین پل استجابت شدند. قیامتی برپا کردند که قامت بیدار را درهم شکستند. اسطوره تاریخ شدند و مثنوی موزون ایثار را در شاهنامه ذهن بشر حک کردند...
چه کسی جز تو می¬توانست دلاوری در دامن بپروراند که سقای تشنه¬ترین و جگرسوخته¬ترین لشکر تاریخ باشد؟... چه کسی جز تو می-توانست شیرمردی بیاورد تا در عرصه پیکار تزلزل به ارکان یلان پوشالی و طبل¬های توخالی بیفکند؟... چه کسی جز تو می¬توانست دانای راز آب¬ها را بیاموزد تا ساقی جامی باشد که ملائک حسرت نوش زلال آن باشند، جامی که عطش آباد تاریخ، چشم امید به آن دارد... چه کسی جز تو می¬توانست عباسی بیاورد که ماهتاب شب¬های تنهایی حسین(ع) باشد، چهره زیبای انسان در ملکوتی¬ترین حالات ایثار و فداکارى، ترجمه زخم¬های انسان به زبان ملکوت ... چه کسی جز تو می¬توانست قصیده عاشقانه عباس را در گوش زمان بخواند و صبورتر از همه مادران دلسوخته، به ایثارش ببالد...؟!
اینک آرام بگیر بانو در این گوشه غربت که طنین نوای جان سوزت هماره در گوش زمان جاری خواهد بود؛ تا آن زمان که رودها، موج زنان، داغ عبّاست را بر سینه می¬زنند و تا هر زمان که پروانگان بال سوخته و لبان ترک خورده تشنگی که از سرزمین آسمانی عشق آمده-اند، حماسی¬ترین روضه¬های عالم را با نام عبّاس تو می¬خوانند...