به نام تو
سلام.
خدای من،
برگهای زرد دلم هر روز
در پاییز نگاهت بر زمین می ریزد.
دلم تکه جواهری داشت،
به رنگ باران،
بی رنگ،
زلال،
گم شده یارب.
.
خدایا !
ضعیفم
و اقرار می کنم به ضعفم،
فقیرم
و اقرار می کنم به فقرم.
.
تو عزت می بخشی بر من،
تو شکوه می دهی بر دل تنهایم،
ولی من لایق این همه خوبی تو نیستم،
لیاقت من مرگ هست و بس.
.
الهی !
تو را آرزو می کنم
و هر بار سر افکنده از بدیهایم باز می گردم
باز می گردم و
وقتی به خلوت تنهایم می رسم
باز دلم به سوی تو پر می کشد.
.
من لایق این دل نیستم.
.
خاک وجودم را از من بگیر،
تن خاکیم را بر زمین زن،
دل بی کسم را تنها نگذار ای مهربان.
.
امروز نسیم پاییزی بر سینه ام می وزد
و برگهای تنهایم را بر زمین می ریزد .
.
دلتنگیم را با پاییز قسمت خواهم کرد،
با برگهای زرد،
با نسیم سوزناک،
ابرها را دوباره خواهم بوسید،
در خیال کودکانه ام،
با نوازشی گیسوی ماه را به زمین خواهم رساند،
دلم را با آغوش بهار آشتی خواهم داد،در پاییزی خنک
تا ترانه ای دوباره،
و تا خنده ای از ته دل،
چون درختی خواهم ایستاد در مقابل همه تنهاییم،
و با نفسهایم آسمانت را عطرآگین خواهم کرد،
نگو آرزوی محال است!
نگو دوست داشتنت خوابی است و بس .
.
چهره زرد من امروز شبیه هیچ کس نیست،
شبیه هیچ صورتی،
جز همین درخت تنهایی کنار خانه،
دلم را ذره ذره کن،
ریز ریز،
ببین در هر گوشه آن نجوایی از تو هست یا نیست؟
ببین تابلوی دلم را می پذیری یا نه؟
ببین جز تو چیز دیگری دارم یا نه؟
.
الهی !
دلتنگ خواهم مرد
اگر به من نگاه نکنی.
دل خسته و اسیر خواهم رفت،
اگر تو مرا نخواهی.
می روم
چون برگی سوار بر اشک نسیم
به بیکرانها،
آنجا که خاری نباشم در مسیر دستان مهربانت،
آنجا که دیگر عاشقی نباشد که هر آن مزاحم چشمانت شود،
می روم در مسیر خوابهایم،
به سویی که نیست شوم،
و یا شاید غریبانه جان سپارم به دست نسیم پاییز...