حضرت امیر المؤمنین(علیه السلام)مىفرماید: خداوند عالم حد ندارد، یعنى این طور که ممکنات ذکر کردیم یک صفات محدودهاى ندارد که خاصیت خود را دارا باشد و خاصیت دیگران را نداشته باشد، و او هم در عرض سایر ممکنات که مىگوییم اجناس موجود مختلف است:انسان، درخت، یاقوت، زمرد، الماس، ملائکه، یکى هم خدا، که هر یک خواصى دارند جداى از هم، خداى تعالى هم خواص و حدودى داشته باشد غیر از آنها.
دلیل و تقریب این مطلب به ذهن اگر چه قدرى دقیق است، اولا رجوع به خود کنیم مىبینیم، ما مرکب هستیم از اعضاى مختلفه چشم و گوش و دست و پا و زبان و بینى و غیره و هر یک از اعضا حد و خاصیت معین دارد، مثلا چشم فقط مىبیند، اگر بخواهى با چشم بفهمى غذاها چه مزه مىدهد ممکن نیست.گوش فقط میشنود، اگر بخواهى شکل صاحب صدا را بدانى، با گوش ممکن نیست، چون کار گوش چیز دیگر است.و همچنین از زبان کار چشم نمىآید، وقتى غذا را به زور در ذهن شما کردند فقط مزه را میفهمى.
و هکذا قلب به منزله امام است در عالم و روح را که ملاحظه کنید مىبینید:اولا یک عضو محدود على حده نیست، هیچ نمىتوان گفت جان در کجاى انسان است و با اینکه یک عضو على حده نیست، در محل چشم چشم است، یعنى در چشم هست و در گوش هست و در دست و پا و غیره تمام حاضر است، بطورى که اگر یک عضو على حده ممکن نبود این طور مسلط بر تمام اعضا و جوارج باشد، چون خاصیت او منحصر به یک خاصیت معیّن نیست و حد محدودى ندارد، لذا در همه جاى بدن هست و تمام خاصیات و کارهاى اعضاى دیگر به توسط او اداره مىشود.
خداوند تبارک و عالى هم در عالم همین طور، اگر بینونت عزلى داشت و یک موجودى ممتاز و محدود جداى از سایر موجودات این طور قیومیت نداشت که در همه جا حاضر و ناظر باشد و اختیار همه در ید قدرت او باشد.
علاوه بر این ما مىخواهیم همه خاصیات همه چیزها را نسبت به حضرت حق بدهیم، مثلا بگوییم آفتاب که عالم را روشن مىکند، در حقیقت خدا روشن مىکند و آفتاب واسطه است، و آتش که اطاق را گرم مىکند، خدا گرم مىکند، و آب و کوت و زمنى که نبات را مىرویاند حقیقة خدا مىرویاند، و دواهایى که انسان مریض را شفا مىدهد، در حقیقت خدا شفا مىدهد، همان طور که در روح و اعضا گفتیم که چشم مىبیند، در حقیقت دیدن کار روح است و چشم واسطه، و هکذا گوش و دست و پا.
پس درباره حضرت حق نمىتوانیم حد محدودى قائل شویم، چون در این صورت که او على حده خواصى را دارا بود، چطور تمام خواص خورشیده و زمین و خاک را به او نسبت دهیم، همین طور که کار خاک را نمىتوانیم به آتش نسبت دهیم و کار آتش را به خاک، همین طور نمىتوانیم کار خلق را نسبت به حق دهیم و کار حق را نسبت به خلق.
از عجایب امور اینکه بسیارى از اهل قشر این همه آیات و احادیث و مخصوصا کلام امیر المؤمنین (علیه السلام)را مىبیند که صریح در وحدت وجود است و خودشان مىگویند وجود حق نامحدود است، آنگاه قائل به وحدت وجود نمىشوند، و اگر وحدت وجود صحیح نباشد باید حق تعالى محدود باشد «تعالى عن ذلک علوا کبیرا».
به تقریر دیگر همین مطلب را بیان نماییم انشاء اللّه.
در یک مملکتى یا شهرى که مرکب است از عقاید و مذاهب مختلفه که بر حسب شرع جایز است با یکدیگر زندگانى کنند، مثلا در کردستان و بعضى قراء خراسان که هم شیعه یافت مىشود هم سنى، یا در خوزستان و فارس که هم عرب هست هم عجم، و در بعضى بلاد آذربایجان که هم ارمنى هست هم مسلمان، وقتى بخواهند حاکمى بفرستند، حاکم متعصبى را که یک مذهب از مذاهب طرفین را اختیار نموده باشند نمىفرستند، زیرا که اگر یک حاکم سنى ون مابقى شیعه هستند بیاید، مخصوصا در قدیم که ولات صاحب اختیار مطلق بودند، البته براى شیعهها آن ولایت اسباب زحمت بود و رأى او با رأى سنىها موافق بوده، شیعهها را از شهر بیرون مىکردند و کمکم آنجا را منحصر به سنىها مىنمودندو بالعکس.
پس اگر بخواهیم به هیچ یک از این دو مذهب اجحافى نشود و هر دو به آزادى در شهر زندگى کنند، یک حاکمى باید انتخاب شود که بىطرف باشد و عصبیّت نداشته باشد.
و باید دانست که مذهب شیعه بر بىطرفى است. نسبت به سنىها، چون ما آنها را مسلمان و محترم و مال آنها را محترم و خون آنها را حرام مىدانیم و برادر مىخوانیم، هر چند آنها با ما اینگونه عقیده نداشته باشند.
و همچنین در خوزستان حاکمى باید فرستاد که اخلاقش طورى معتدل بوده که با عرب و عجم هر دو بسازد، اگر تعصب عربى داشته باشد، قهرا بر عجم آنجا بد مىگذرد، و اگر تعصب عجمى داشته باشد بر عرب بد مىگذرد.
همینطور واجب الوجود، اگر حدود و خواصى داشته باشد بر ضد بعضى از ممکنات یا بر ضد تمام ممکنات، البته آنهایى که صفات و خواص ضدى دارند بزودى معدوم و برطرف شده، از بین مىروند، بلکه باید گفت هر یک از ممکنات حدى است از خواص نامحدود او، و مرتبهاى است از تجلیات او، و به این جهت است که عرفا مىگویند:هر یک از ممکنات مظهر یک اسم از اسماى حقند، هر چند گفتن و شنیدن این سخن دشوار است، ولى حقیقت است که شیطان هم مظهر اسم یا مضل است.و به هر حال در هر مخلوق یک نشانه و صفتى که نمونه ضعیف بسیار ضعیفى از اسامى و صفات حق است موجود است، علم عالم نشانهاى از علم حق است بسیار ضعیف، فلان شخص کریم مظهر اسم یا کریم است، اگر چه نسبت اینها به او نسبت کرم شبتاب و آفتاب و بلکه از این هم ضعیفتر.
و حکما گفتهاند:بسیط الحقیقه کل الاشیاء معنایش همین است اگر یک موجودى باشد که داراى یک اسم یا صفت حق نباشد، آن موجود هرگز ثبات و دوام ندارد، بلکه از وجود او عدم او لازم آید.و به هر حال ثابت شد که براى واجب نمىتوان حد محدودى قائل شد که فلان صفت را دارد و فلان را ندارد، بلکه تمام صفات که در ممکنات هست بطور اعلى و اتم در او هست، و نواقص ممکنات در او نیست، مثل نور خورشید و سایه.