فرمان قتل عام
بکسری سپردش همانگاه شاه - ابا هرک او داشت آئین و راه
بدو گفت هر کو برین دین اوست - مبادا یکی را بتن مغز و پوست
بدان راه بد نامور صد هزار - بفرزند گفت آن زمان شهریار
که با این سران هرچ خواهی بکن - ازین پس ز مزدک مگردان سخن
باغ سرخ مزدک نشان
بدرگاه کسری یکی باغ بود - که دیوار او برتر از راغ بود
همی گرد بر گرد او کنده کرد - مرین مردمانرا پراکنده کرد
بکشتندشان هم بسان درخت - زبر پای و زیرش سرآگنده سخت
بمزدک چنین گفت کسری که رو - بدرگاه باغ گرانمایه شو
درختان ببین آنک هر کس ندید - نه از کاردانان پیشین شنید
بشد مزدک از باغ و بگشاد در - که بیند مگر بر چمن بارور
همانگه که دید از تنش رفت هوش - برآمد بناکام زو یک خروش
اعدام مزدک
یکی دار فرمود کسری بلند - فروهشت از دارپیچان کمند
نگون بخت را زنده بر دار کرد - سر مرد بی دین نگون سار کرد
زهر چشم شاهانه به ایرانیان
ازان پس بکشتش بباران تیر - تو گر باهشی راه مزدک مگیر