رابطهي عالم با معلوم:
اگر كسي ادعا كند كه با قطع نظر از همه عواملي كه براي انسان شدن وجود دارد، فقط و فقط، درك اين حقيقت كه خداوند آن موجود اعلي همهي حركات و سكنات و پديدهها و فعاليتهاي دروني و بروني او را ميبيند، كافي است كه انسان همهي شئون زندگي خود را در مسير «حيات معقول» تنظيم نمايد، مطلبي بگزاف نگفته است. اين حقيقتي است بعضي از متفكران جهان بين به آن اذعان كردهاند و ميگويند: «درك عظمت آن سطحي كه بشر ميتواند به آن برسد، آن موقع امكان پذير است كه بشر بداند كه موجودين برين بر همهي موجوديت و كار و انديشهي او آگاه است و ميخواهد او را به بالاترين كمال ممكن برساند.
سه در خطبهاي ديگر رابطهي انسان را با خداوند از نظر معرفت به مقام كبريائي او، چنين بيان ميكند: «اذهان بشري او را در مييابد، ولي نه با مشاعر معمولي كه فعاليتهايش مستند به حواس است. همهي ديدنيها شهادت به وجود او ميدهد، نه با حضور جسماني. اوهام بشري نميتواند بر او احاطه نمايد، بلكه او بوسيلهي درك عالي بدرون آدمي تجلي مينمايد و از كميت و كيفيت جوئي توجيهات امتناع ميورزد.» «تتلقاه الاذهان لا بمشاعره و تشهد له المرائي لا بمحاضره، لم تحط به الاوهام، بلي تجلي لها بها و بها امتنع منها».
دربارهي خداشناسي، سخني بالاتر از اين جمله گفته نشده است. آن رابطهي شناخت همه توجيهات و خيالات پوچي را كنار ميزند و خامي آن متفكران را كه دربارهي دريافت خداوندي در صحنهي ذهن اثبات و نفي ميكنند بخوبي اثبات مينمايد. رابطهي خدا با انسان در قلمرو شناخت را نميتوان رابطهي انعكاس و تصور و ديگر نمودهها و فعاليتهاي طبيعي ذهن تلقي نمود، بلكه رابطهي شناخت تجلي خداوندي در دلهاي انسانها است كه مانند دريافت «من» داراي نمود و صورت نيست
امضاء