چهار سال شب و روز به این فکر میکرد الان علی کجاست؟ سرش را کجا روی زمین میگذارد و کیلومترها دورتر از ما شبش را صبح میکند. حالش چطور است؟ چهار سال در حسرت این مانده بود که یک بار دیگر او را «کلی» صدا کند و سر به سرش بگذارد.
هزار بار تمرین کرده بود وقتی علی برگردد چطور این همه مدت نبودش را با عصبانیت سرش خالی کند؟ اما آخرش به این میرسید که نه، علی بیاید چیزی نمیگویم. فقط به جبران آخرین باری که در آغوشش نگرفتم به سمتش خواهم رفت و اندازه چهار سال فراق، او را تنگ در آغوش میگیرم.
اما سرنوشت برای کلثوم ناصر، همسر شهید مدافع حرم علی سعد که از سال ۹۴ منتظر آمدن شوهرش بود، فراق رقم زد و سال ۹۸ آب پاکی جدایی از همسر روی را دستش ریخت.
بخش اول این گفتگو را میتوانید اینجا بخوانید.
*هیچ وقت ساکش را نبستم
با اینکه راه و هدف علی را قبول داشتم، اما این قدرت در من وجود نداشت که خودم او را مهیای رفتن به ماموریتهایش کنم. یادم نمیآید یک بار هم ساک او را بسته باشم. اما بار آخر شاید قسمت بود، بدون اینکه حس کرده باشم بار آخر است. علی خیلی تخمه کدو دوست داشت. گفتم: میخواهی یک مقدارش را بگذارم ببری آنجا با دوستانت بخورید؟ گفت: نه.
بلند شدم چند دست لباس برایش آماده کردم، اما هیچ کدام را برنداشت جز یک دست لباس نظامی.
هر چه گفتم بچهها را نبوسید!
صبح زود ساعت ۶ و نیم صبح بیدار شد که آماده شود. سروصدا نمیکرد بچهها از خواب بیدار نشوند. پرسیدم: داری میروی نمیخواهی بچهها را ببوسی؟ گفت: نه. آن لحظه برداشتم این بود نمیخواهد محبت آنها وقت رفتن دست و پاگیرش شود. هر چند بعدا حس کردم خودش میدانست آخرین روزهای زندگیاش هست، اما باز نتوانست بچهها را ببوسد.
*حسرت آخرین آغوش
موقع رفتن از من خواست او را تا محل کار برسانم. خیلی تعجب کردم، چون همیشه یا خودش میرفت یا آژانس میگرفت. رفتن علی این بار خیلی فرق داشت، این هم یکی دیگر از نشانههای تفاوتش بود.
نازنینزهرا، شیرخواره بود. او را عقب ماشین خواباندم و با علی راه افتادیم. وقتی خواست پیاده شود چند لحظه کوتاه نازنین را بغل کرد. نمیدانم در گوش بچه چه خواند، بعد بوسیدش و رفت. من هم گریه میکردم و راه افتادم، اما در آیینه دیدم او همینطور ایستاده و دستش را به نشانه خداحافظی تکان میدهد. دنده عقب رفتم و کنارش نگه داشتم. گفتم: علی اجازه میدهی برای آخرین بار بغلت کنم؟ گفت: «نه، اینجا جلوی محل کار دوربین داره، یکی میبینه زشته، من هم خجالت میکشم.» منظورم از آخرین بار، دیدار آن دفعه بود، وگرنه اصلا حس نمیکردم دیگر نمیبینمش.
*آخرین باری که صدایش را شنیدم
دی ماه شده بود و ۴۵ روز از رفتن علی میگذشت و دوره ماموریتش تمام میشد. سه شنبه ساعت ۱۱ صبح با صدای زنگ تلفن بیدار شدم. علی بود. شب قبلش از دلتنگی زیاد حسابی گریه کرده بودم و نزدیک صبح خوابیدم. علی با شنیدن صدای خوابآلودم پرسید: تا الان خواب بودی؟ گفتم: آره، دیشب تا صبح بیدار بودم. پرسید: چرا صدایت گرفته؟ چیزی نگفتم. گفت: صدایت نامفهوم است، اصلا متوجه صحبتت نمیشوم. برو یک لیوان آب جوش بخور. گفتم: باید آماده شوم بروم دنبال معصومه از مدرسه او را بیاورم. گفت: باشه برو دوباره حدود ساعت یک تماس میگیرم.
وقتی برگشتم، علی تماس گرفت. پروازهای سوریه یکشنبه، سهشنبه و پنجشنبه انجام میشد. علی باید سه شنبه برمیگشت، اما گفت پروازش افتاده روز یکشنبه. تماس ما صوتی بود، اما من حس میکردم دارم او را میبینم. بغضی در صدایش بود. پرسیدم چیزی شده؟ گفت: نه. فقط چند بار سفارش کرد حواست به بچهها باشد. مواظب باش معصومه گریه نکند، سراغ محمدمهدی و نازنینزهرا را هم گرفت. گفتم: نازنینزهرا خیلی گریه میکند. اصلا با چیزی آرام نمیشود. به هیچ کارم نمیرسم. گفت: گوشی را به نازنین بده، همان لحظه نازنین به شدت در حال گریه کردن بود و جیغ میزد. تا گوشی را گذاشتم روی گوش بچه. علی میگفت: نازنین جان! مادرت را دیگر اذیت نکن. او تنهاست، باید به هر سه شما برسد. همان لحظه بچه ساکت شد. دیگر جیغهایی که همیشه میزد را نمیزد. بچهای که هر شب تا صبح بیدار بود آن شب تا صبح خوابید شاید یکی دو بار فقط برای برای شیر خوردن بیدار شد آن هم بدون گریه کردن.
به علی گفتم: با بقیه بچهها صحبت میکنی؟ گفت: باشه. همچنان حس میکردم در حال گریه کردن است. گوشی را به معصومه دادم و بعد هم محمد مهدی صحبت کرد. به آنها هم سفارش میکرد مادرتان تنهاست. او را اذیت نکنید. با ناراحتی گفتم: علی این چه حرفهایی است که به بچهها میزنی؟ گفت: خب تو تنها هستی دیگه. گفتم: آره، اما تو جوری حرف میزنی که دل آدم خالی میشود. گفت: نه هیچ اتفاقی نیفتاده. نزدیک بود گریهام بگیرد. علی گفت: اگر گریه کنی دیگر هیچ وقت زنگ نمیزنم. خودم را کنترل کردم. بعد گفت: سیستم تلفنهای اینجا به هم خورده، ممکنه تا ۱۰ روز دیگر نتوانم با تو صحبت کنم. با تعجب و ناراحتی گفتم: علی! تو که گفتی با پرواز یکشنبه میآیی! مگه تا یکشنبه ۱۰ روز طول میکشه؟! گفت: نه فقط محض احتیاط میگویم اگر اتفاقی افتاد و نتوانستم بیایم تا ۱۰ روز نمیتوانم تماس بگیرم. به همکارانم زنگ نزن که سراغم را بگیری، خودم به تو زنگ میزنم، فقط منتظر تماس خودم باش. گفتم: باشه. تلفن را قطع کردم بدون اینکه بدانم این آخرین تماس و شنیدن صدای علی بود.
فردای همان روز، چهارشنبه غروب، دقیقا نمیدانم چه ساعتی، آنجا حمله میشود و علی در آن حمله شرکت میکند و دیگر هم از او خبری نمیشود.