صفحه 2 از 2 نخستنخست 12
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 19 , از مجموع 19

موضوع: رنج غربت داغ حسرت (خاطرات آزادگان از دوران اسارت)

  1. Top | #11

    عنوان کاربر
    عضو ماندگار
    تاریخ عضویت
    May 2020
    شماره عضویت
    13829
    نوشته
    562
    تشکر
    537
    مورد تشکر
    585 در 211
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض





    امام شناسان واقعی

    در اسارت، برای ترویج افکار و اندیشه های امام کار فرهنگی زیاد می شد. بخشی از بچه ها کسانی بودند که در روستاها زندگی می کردند، یا پیرمرد بودند و زیاد آشنایی با افکار و اندیشه های امام نداشتند، ولی با فعالیت های فرهنگی بچه ها کار به جایی رسیده بود که آنها هم از امام شناسان واقعی شده بودند و خیلی آگاهی پیدا کرده بودند.





    امضاء



  2. آیه های انتظار

    آیه های انتظار


    لیست موضوعات تصادفی این انجمن

     

  3. Top | #12

    عنوان کاربر
    عضو ماندگار
    تاریخ عضویت
    May 2020
    شماره عضویت
    13829
    نوشته
    562
    تشکر
    537
    مورد تشکر
    585 در 211
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض





    رادیو و ارتباط با ایران

    یک کار دیگر هم برای دریافت اخبار و اطلاعات از ایران و پخش آن در میان بچه ها انجام می شد، که توسط خود بنده صورت می گرفت. من یک رادیو با خود داشتم که خیلی خدا کمک می کرد تا لو نمی رفت و استفاده از آن هم خیلی دردسر داشت. من شبها حدود ده دقیقه زیر پتو به آن گوش می کردم و اخبار را جمع می کردم. بعد، با احتیاط خیلی زیاد و به کمک بچه ها آنها را در آسایشگاهها پخش می کردیم. از رهنمودهای امام هم که در رادیو از آنها صحبت می شد استفاده می کردیم. اسرا با شنیدن پیامهای امام واقعا روحیه می گرفتند.
    در بین دو نماز، که به صورت جماعت و توسط دوستان طلبه برگزار می شد، دوستانی که بیشتر از دیگران اطلاعات داشتند صحبتهای امام را که از رادیو دریاف می شد نقل می کردند و بچه ها استفاده می کردند. در این برنامه، مسائل روز کشور مطرح می شد تا هم ارتباط بچه ها با ایران حفظ شود و هم روحیه آنان تقویت شود.
    یک بار، یکی از بچه ها رادیویی از عراقی ها کش رفت. البته، عراقی ها متوجه شدند و گفتند: آن را پس بدهید. دو نفر را هم گروگان گرفتند و گفتند: رادیو را بیاورید وگرنه اینها را می کشیم! سرانجام، بعد از کشمکش زیاد، به صورتی خیلی مخفیانه رادیو را به آنها برگرداندیم، ولی باطریهایش را برداشتیم. و در رادیوی قدیمی خودمان از آنها استفاده کردیم.







    امضاء


  4. Top | #13

    عنوان کاربر
    عضو ماندگار
    تاریخ عضویت
    May 2020
    شماره عضویت
    13829
    نوشته
    562
    تشکر
    537
    مورد تشکر
    585 در 211
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض





    احترام فرمانده

    زمانی که اسیر شدم، عراقی ها مرا به همراه دو نفر دیگر از دوستان نزد فرمانده شان بردند که ستوان جوانی بود. او همان اول به ما گفت: ما مسلمان هستیم و شما نباید بترسید. بعد، دستور داد ما را تفتیش کنند. من آن موقع عکس آقای طالقانی و عکس امام را در جیب داشتم. او نگاهی به عکس ها کرد و گفت: اینها چیست؟ من که خیلی ترسیده بودم گفتم: اینها بزرگان کشور ما هستند. او نگاهی به عکس ها کرد و دوباره آنها را به من پس داد. جالب این بود که آنها را پاره نکرد و کوچک ترین اهانتی هم نکرد، بلکه عکس را همان طور که داخل کیف من بود تا کرد و به من داد و گفت: این را در جیبت بگذار و به کسی نشان نده. البته من عربی متوجه نمی شدم. او به سربازان اشاره کرد و گفت: سعی کن اینها متوجه نشوند، چون اذیتت می کنند.
    این نشان می داد که هیچ روح و اندیشه پاکی نمی تواند نسبت به امام بی تفاوت باشد و در ارتش بعث هم که علاقه به امام تا حد مرگ مجازات داشت، کسانی پیدا می شدند که به خاطر پاکی طینت، نمی توانستند با امام و پیروان امام دشمنی داشته باشند.




    امضاء


  5. Top | #14

    عنوان کاربر
    عضو ماندگار
    تاریخ عضویت
    May 2020
    شماره عضویت
    13829
    نوشته
    562
    تشکر
    537
    مورد تشکر
    585 در 211
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض






    فرزندانتان می آیند

    بنده یک بار در اواخر جنگ و نزدیک زمان آتش بس، خواب امام را دیدم. امام جلوی منزلشان نشسته بودند و برای مردم سخنرانی می کردند و می فرمودند: ناراحت نباشید، بالاخره جنگ تمام می شود و فرزندانتان می آیند! البته، من نمی دانستم اسیر هستم. صبح که از خواب بیدار شدم، خوابم را برای دوستان تعریف کردم و آنها در تعبیر این خواب گفتند که ان شاء الله فرج نزدیک است و جنگ همین روزها تمام می شود. اتفاقا، بعد از مدتی این اتفاق افتاد.





    امضاء


  6. تشكر

    فریاد بیصدا (15-06-2021)

  7. Top | #15

    عنوان کاربر
    عضو ماندگار
    تاریخ عضویت
    May 2020
    شماره عضویت
    13829
    نوشته
    562
    تشکر
    537
    مورد تشکر
    585 در 211
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض






    پدربزرگ

    بنده در نامه هایی که به منزل می نوشتم از امام به نام پدر بزرگ یاد می کردم و می گفتم: حتما سلام مرا به پدربزرگ برسانید، و چون نمی شد خیلی واضح از امام صحبت کنم به همین قدر اکتفا می کردم. بعضی از دوستان هم نامه هایی به طور خیلی محرمانه به امام نوشته بودند که می گفتند جوابشان آمده است. امام هم دعا می کردند که اسرا با افتخار برگردند و این خیلی باعث خوشحالی بچه ها می شد.






    امضاء


  8. Top | #16

    عنوان کاربر
    عضو ماندگار
    تاریخ عضویت
    May 2020
    شماره عضویت
    13829
    نوشته
    562
    تشکر
    537
    مورد تشکر
    585 در 211
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض






    نگران کننده ترین خبر

    در روزنامه هایی که برایمان از طرف عراقی ها می آمد نوشته بود که وضعیت جسمی امام خوب نیست. بچه ها، بعد از آن، هر شب نذر و نیاز مخصوص داشتند و برای امام دعا می کردند.
    دشمن هم با اینکه دشمن بود و توقعی نمی شد از او داشت، زیاد مزاحم بچه ها نمی شد. بعد از رحلت امام، آنها هم خوشحال نبودند و ما هم در چهره شان خوشحالی نمی دیدیم.





    امضاء


  9. Top | #17

    عنوان کاربر
    عضو ماندگار
    تاریخ عضویت
    May 2020
    شماره عضویت
    13829
    نوشته
    562
    تشکر
    537
    مورد تشکر
    585 در 211
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض







    بدترین اتفاق

    وقتی امام رحلت کرد، برای عراقی ها خیلی سخت بود که این خبر را به ما بدهند؛ چون احساس می کردند ما ممکن است شورش کنیم و دردسر ایجاد کنیم. به محض اینکه از طریق روزنامه ها ما را مطلع کردند (البته ما زودتر از طریق رادیویی که داشتیم متوجه مسأله شده بودیم) سر و صدا و گریه و شیون و سینه زنیهای بچه ها شروع شد و عراقی ها هم هیچ دخالتی نمی توانستند بکنند.
    در ابتدا، هر کدام از بچه ها که این خبر را می شنید به گوشه ای می رفت و شروع به گریه می کرد. اما خیلی زود شکل عزاداری عمومی گرفت و همه با هم عزاداری و سینه زنی می کردیم و تا مدتی، که شاید ده روز شد، این مراسم برقرار بود و عراقی ها هم دخالت نمی کردند؛ چون از اوضاع و احوال پیش آمده حسابی می ترسیدند، لذا جرأت نمی کردند نزدیک ما بیایند. عجیب اینجا بود که اگر ما در روز عاشورا برنامه سینه زنی داشتیم، اینها برایمان دردسر ایجاد می کردند و می آمدند تنبیه می کردند و اذیت می کردند و مزاحم می شدند، ولی امام که به رحمت خدا رفت، عراقی ها جرأت هیچ نوع اعتراضی نداشتند.
    وجود امام، مایه مقاومت

    ما چون از اسرای اولیه بودیم، به خود می گفتیم: اگر ده روز دیگر اینجا بمانیم طاقت نمی آوریم و تلف می شویم! اگر ده روز دیگر جنگ تمام نشود، چه اتفاقی برایمان می افتد؟
    آن وضعی که عراقی ها داشتند، با آن آزار و اذیتها و آن وضع بهداشت و کمبود غذا خیلی آزار دهنده بود، ولی به هر حال، کلام و صحبتهای امام و مسائلی که بزرگترهای اردوگاه (مثل روحانیون و کسانی که با تجربه تر بودند) مطرح می کردند، واقعا بچه ها را با روحیه نگه می داشت. بعد از اینکه آزاد شدیم، خودمان باورمان نمی شد این مدت طولانی، یعنی ده سال، را دوام آورده ایم. البته، حالا می فهمیم که همه آن استقامتها نتیجه وجود امام و نفوذ کلام امام و روحیه گرفتن از ایشان بود. البته، این مسأله فقط در مورد ما بچه مذهبی ها نبود، بلکه در اقلیتهای مذهبی (مثل ارمنی ها) هم که در آنجا بودند دیده می شد؛ زیرا آنها هم از کلام امام تأثیر می گرفتند و یه یاد امام این راه را تحمل می کردند.





    امضاء


  10. Top | #18

    عنوان کاربر
    عضو ماندگار
    تاریخ عضویت
    May 2020
    شماره عضویت
    13829
    نوشته
    562
    تشکر
    537
    مورد تشکر
    585 در 211
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض







    بدترین اتفاق

    وقتی امام رحلت کرد، برای عراقی ها خیلی سخت بود که این خبر را به ما بدهند؛ چون احساس می کردند ما ممکن است شورش کنیم و دردسر ایجاد کنیم. به محض اینکه از طریق روزنامه ها ما را مطلع کردند (البته ما زودتر از طریق رادیویی که داشتیم متوجه مسأله شده بودیم) سر و صدا و گریه و شیون و سینه زنیهای بچه ها شروع شد و عراقی ها هم هیچ دخالتی نمی توانستند بکنند.
    در ابتدا، هر کدام از بچه ها که این خبر را می شنید به گوشه ای می رفت و شروع به گریه می کرد. اما خیلی زود شکل عزاداری عمومی گرفت و همه با هم عزاداری و سینه زنی می کردیم و تا مدتی، که شاید ده روز شد، این مراسم برقرار بود و عراقی ها هم دخالت نمی کردند؛ چون از اوضاع و احوال پیش آمده حسابی می ترسیدند، لذا جرأت نمی کردند نزدیک ما بیایند. عجیب اینجا بود که اگر ما در روز عاشورا برنامه سینه زنی داشتیم، اینها برایمان دردسر ایجاد می کردند و می آمدند تنبیه می کردند و اذیت می کردند و مزاحم می شدند، ولی امام که به رحمت خدا رفت، عراقی ها جرأت هیچ نوع اعتراضی نداشتند.




    امضاء


  11. Top | #19

    عنوان کاربر
    عضو ماندگار
    تاریخ عضویت
    May 2020
    شماره عضویت
    13829
    نوشته
    562
    تشکر
    537
    مورد تشکر
    585 در 211
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض







    وجود امام، مایه مقاومت

    ما چون از اسرای اولیه بودیم، به خود می گفتیم: اگر ده روز دیگر اینجا بمانیم طاقت نمی آوریم و تلف می شویم! اگر ده روز دیگر جنگ تمام نشود، چه اتفاقی برایمان می افتد؟
    آن وضعی که عراقی ها داشتند، با آن آزار و اذیتها و آن وضع بهداشت و کمبود غذا خیلی آزار دهنده بود، ولی به هر حال، کلام و صحبتهای امام و مسائلی که بزرگترهای اردوگاه (مثل روحانیون و کسانی که با تجربه تر بودند) مطرح می کردند، واقعا بچه ها را با روحیه نگه می داشت. بعد از اینکه آزاد شدیم، خودمان باورمان نمی شد این مدت طولانی، یعنی ده سال، را دوام آورده ایم. البته، حالا می فهمیم که همه آن استقامتها نتیجه وجود امام و نفوذ کلام امام و روحیه گرفتن از ایشان بود. البته، این مسأله فقط در مورد ما بچه مذهبی ها نبود، بلکه در اقلیتهای مذهبی (مثل ارمنی ها) هم که در آنجا بودند دیده می شد؛ زیرا آنها هم از کلام امام تأثیر می گرفتند و یه یاد امام این راه را تحمل می کردند.





    امضاء


صفحه 2 از 2 نخستنخست 12

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
© تمامی حقوق از جمله طراحی قالب برای سایت آیه های انتظار محفوظ می باشد © طراحی و ویرایش Masoomi