۱۷ اسفند سال ۱۳۶۲ شمسی «ابراهیم همت» که فقط خدا میدانست که کیست و چه آفریده، شد «شهید همت» و همه شناختندش. پیشازآن همسرش به او گفته بود که بهخاطر چشمهایش شهید خواهد شد ولی ماجرا فقط «چشم» نبود؛ «گوش» هم بود، «سَر» هم بود!
معلم بود و وقتی انقلاب بود انقلابی بود و وقتی جنگ بود نظامی بود و وقتی شهید شد باز هم معلم شد! و شاید حق کلمه را بخواهیم ادا کنیم باید بگوییم معلم تاریخ بود و وقتی انقلاب بود معلم ایمان بود و وقتی جنگ شد معلم اخلاق بود و وقتی شهید شد معلم ایران شد؛ معلم تاریخ ایران به آن روایت که خودش و امثال خودش نوشتند. سربازانش از معلمشان با حلقه اشک در چشم یاد میکنند که بماند! از آن فرماندهان بود که در عملیات خط شکن میشد و این را بعضیها میدانند که یعنی چی و بعضیها نمیدانند؛ عیبی ندارد، بماند!
در فنون رزم «دفاع مقدس» هم معلم بود و فرماندهان جنگ با عباراتی از وی یاد میکنند نظیر اینکه «محسن رضایی» گفت: «ما در حقیقت ۴ لشکر داشتیم که اینها وقتی هرجا وارد میشدند، هیچ خطی در مقابلشان قدرت مقاومت نداشت؛ حاج همت و لشکر ۲۷ محمد رسولالله (ص)، حسین خرازی و لشکر ۱۴ امام حسین (ع)، مهدی باکری و لشکر ۳۱ عاشورا، احمد کاظمی و لشکر ۸ نجف که در هر کجا وارد میشدند بدون استثناء با موفقیت همراه بود». چشم سربازانش را گفتیم و حالا ماجرای چشم ابراهیم چه بود؟
حکایت «چشم»
«تو بالاخره از طریق همین چشمهایت شهید میشوی» این را همسر شهید همت گفته بود به او و این روایت ماجرا در کتاب «نیمه پنهان ماه»: چشمهایش زیبا بود و از حرف او در آنها دلواپسیای نشست. خواست سر به سر حاجی بگذارد...، اما از دهانش پرید که «تو بالاخره ازطریق همین چشمهایت شهید میشوی». چشمهای حاجی درخشید. پرسید «چرا؟» و در نگاهش چنان انتظاری بود که او دلش نیامد، بگوید: «ولش کن! حرف دیگری بزنیم.»
دلش نیامد، بگوید: «من نماز میخوانم، دعا میکنم که تو بمانی، شهید نشوی». آه کشید. گفت: «چون خدا به این چشمها هم جمال داده هم کمال. این چشمها در راه خدا بیداری زیاد کشیده، اشک هم زیاد ریخته.»