خداوند در آیه ی فوق می فرماید: ما اراده کرده ایم در زمان بقیت الله یعنی زمانی که ملاک ها دیگر نزدیک به قیامت است و از زمان زدگی آزاد است، آن هایی که در منظر اهل زمین مستضعفند حاکمان زمین شوند. اعم از حضرت مهدی عجل الله تعالی فرجهو یا آدم های الهی که در عالم بقیت اللّهی زندگی می کنند و منتظر حضرت هستند و معنی و افق انتظار را می شناسند و سعی دارند معنی انتظار را به عنوان یک فرهنگ، وارد ادبیات جهان بنمایند. از خودتان نمی پرسید چرا در حال حاضر جاهل ترین افراد بر بشر حکومت می کنند و نقشه ها ی سیاسی و تربیتی جهان را ترسیم می نمایند؟ مبنای چنین سرنوشتی که فعلاً بر بشر جاری شده چیست، چرا خدا با ما قهر کرده است؟ چرا خدای لطف با ما ارتباط ندارد؟ چه کنیم که خدا
ص: 78
________________________________________
1- امالی صدوق، ص 479.
2- بحار الأنوار، ج 24، ص 170.
سراغ ما را بگیرد؟ چه باید کرد تا امام منتَظَر به سراغ آدم ها بیاید؟ در جواب همه ی این حرف ها می خواهم این نکته را عرض کنم که:
تا وقتی زمانِ باقی سراغ انسان نیاید و انسان از زمان فانی، خود را آزاد نکند اصلاً کسی به فکر انقلاب جهانی نمی افتد و تا وقتی کسی به فکر انقلاب جهانی نباشد وضع موجود را می پذیرد و وقتی وضع موجود پذیرفته شد عالم بقیت اللهی به سراغ ما نخواهد آمد و شرایط حاکم شدن مستضعفان در زمین، فراهم نمی گردد.
در کتاب «عالَم انسان دینی» روشن شد انسان به جهت ذات مجردش استعداد آن را دارد که از گذشته و آینده آزاد شود و در «حال» زندگی کند. همان طور که مایلید در نمازِ خود در «حال» باشید؛ و نه گذشته سراغتان بیاید و نه آینده ، فقط خودتان باشید و خدا. چون خدا آزاد از هر زمانی در «حال» قرار دارد؛ همین که سراغ گذشته و آینده رفتید دیگر در محضر خدا نیست. امیرالمؤمنین علیه السلام می فرمایند:
مافاتَ
مَضی وَ ماسَیَأتِی فَاَیْن
قُمْ
فَاغْتَنِمِ الفُرصَه بَینَ العَدَمَین
یعنی گذشته که رفت، آینده هم که نیامده است، پس در بین دو عدم بپا خیز و آن را غنیمت شمار و از گذشته ای که رفته و آینده ای که نیامده خودت را نجات بده و «حالِ» بین این دو عدم را از دست نده. این «حال» را مقام بقیت اللّهی می گویند همین طور که انسان فقط در ارتباط با خدا در «حال» واقع می شود و اگر در «حال» قرار گیرد خدا را در منظر خود می یابد و اگر حال را شناخت دیگر گذشته و آینده گرفتارش نمی کند. مولوی به صورت شکایت از گرفتاری اش در چنگال های گذشته و آینده می گوید:
ص: 79
عمر
من شد فدیه ی فردای من
وای
از این فردای نا پیدای من
می گوید: این فردا فرداگفتن ها عمر من را فانی کرده و همواره نظرم را از حضور در «حال» به ناکجاآباد مشغول کرده است. وقتی فردا فرداگفتن وارد زندگی ها شد هرگز زندگی به نتیجه ی مطلوب نخواهد رسید. در ادامه می گوید:
هین
مگو فردا که فرداها گذشت
تا
از این هم نگذرد ایام کَشت