عمر خود را با غفلت تباه کرده ای، مرا از یاد بردی، من همان خدایی هستم که تو را آفریدم، به تو هستی دادم و در هر لحظه، هزاران نعمت به تو ارزانی داشتم و لطف خویش را ارزانی تو نمودم، امّا تو از من غافل شدی و اسیر جلوه های دلفریب دنیا شدی.
گویا خود را به خواب زده ای، تو می دانی که مرگ حق است، به قیامت باور داری، پس چرا فقط به دنیای خود فکر می کنی و فردای قیامت را از یاد برده ای؟ جمعی از دوستان تو، پیش از تو از این دنیا رفتند، آنان اکنون هم آغوش خاک شده اند، به آنان فکر کن، به زودی تو هم همانند آنان دستت از این دنیا کوتاه می شود. تا فرصت داری کاری بکن! چه زمان می خواهی از این خواب مستانه ات بیدار شوی؟ اگر دیر بیدار بشوی و کار از کار بگذرد چه خواهی کرد؟
دنیا چه فریب کارانه تو را مشغول کرده است: این رفت و آمدهای پوچ دنیایی، این داد و ستدها، این جنگ و جدال برای رسیدن به پست و
ص: 32
مقام، این چشم و هم چشمی ها بر سر تجملات دنیایی... همه این ها مرگ را از یاد تو برده اند.
چه شده است که به همه چیز فکر می کنی مگر به عاقبت کار خودت؟ روز حسابرسی نزدیک است و تو در غفلتی عصیان گونه مانده ای! چه شده است که به این زندگی پوچ دنیا، خشنود شده ای! چه شده است محبّت های مرا از یاد برده ای؟ نکند روزی چشم بگشایی و کار از کار گذشته باشد و فرصت تو به پایان رسیده باشد! مبادا دیر شود و تو آن قدر در غفلت بمانی که تنها توشه ات، حسرت و پشیمانی باشد! فردا روزی است که پشیمانی هرگز سودی نمی رساند...