«تو که آمدی...»
ستاره ها تکثیر میشوند و آفتاب، در شبهای تاریک رخنه میکند.
همه پیراهنها، بوی یوسف میگیرند
و کبوتران از سقف خانهها لبریز میشوند.
آسمان، آنقدر آبی میشود که آبها از یاد میروند.
زندگی از لبخند تو آغاز میشود و بارانها ستاره میبارند
بر ایوانهای تاریک مانده ما. با آمدنت، غروبها کوتاه و کوتاهتر
شدند و آفتاب، بلندتر از همیشه، بر پنجرههای ما پدیدار شد.
تو که آمدی، گریبانهای غریب، بغض شدند و اشکها، بارانهای بهاری.
جادهها عاشقانه به تو ختم شدند و همه راهها، صراط مستقیم.
بهارها در حاشیه سبز نام تو جان گرفتند.
تو که آمدی؛ غربت از تنهایی درآمد و
عشق، در سینههای کوچک ما جوانه زد.
پرندههای بیآشیانه بر شانههایت آشیان گرفتند و درختها به
برکت نفسهای معطر تو شکوفه زدند و سیب شدند.
با آمدنت، بوی علی در کوچههای غمزده کوفه جاری شد
و صدای گریههای کودکانه ات، در صدای بال فرشتگان پیچید
تا شبها، با لالایی آرام تو، کائنات به خواب بروند.
چشمهایت، دورترین افقها را روشن کرده است.
سینهات، اقیانوسی است که همه اندوه های عالم را پذیرا خواهد شد.
با تو، دنیای پدرانه علی علیهالسلام ، رنگینتر و تنهایی اش با رنگ
مهربانی تو پر خواهد شد. تو که آمدی، آبشارها همه قد کشیدند تا در
تن تو، خودشان را تطهیر کنند و رودخانهها به دنبال کوچه خانه
پدری ات دویدند تا بوی قدمهایت را به دریاها سوغات ببرند.
از نام تو، تنهایی میتراود و پرندهها با آسمان آشتی میکنند.
چشمهها در تشنگی کویر، جاریاند تا عطش تنهایی
تو را تا کربلای غریب برادرت ببرند
تو آمدهای تا منادی عشق و مهربانی
در دلتنگی دورترین کوچه های شب زده باشی.