«کوچه ای بی ماه»
شب است و ستارگان، چشم به تاریکی زمین دوخته اند؛ جایی در
کوچه پس کوچه های کوفه روشنایی خانه ای، طعنه به ساکنان ملکوت میزند.
علی ـ بزرگمرد تاریخ عرب ـ از خواب برمیخیزد، پا به حیاط خانه میگذارد
چشم می دوزد به بلندای آسمان: «بار خدایا! کی میرسد آن ساعتی
که محاسنم به خون سرم خضاب شود»؟
مویه های علی به گوش دختر میرسد. دختر در آستانه در به زانو در می آید.
آری! امشب همان شب است؛ شب موعود، شب یتیمی عرب.
ستارگان، چشم از این خانه برنمیدارند.
فرشتگان، فوج در فوج به انتظار نشسته اند و خدا ملکوت
خود را برای علی آذین بسته است.
سحر نزدیک است؛ هر بار، علی پا به حیاط خانه گذاشته،
چشم به آسمان میدوزد، نماز میخواند، مویه سر میدهد.
خداوندا!
علی را چه میشود امشب؟
چه میگذرد بر ولی تو؟
تو را با علی چه پیمانی است که لحظه میشمارد ساعت دیدار را.
و علی عبا بر دوش، پا به حیاط خانه میگذارد و عزم رفتن به مسجد دارد.
اشک از دیدگان ملائک بر زمین میچکد.
علی به آستانه در میرسد. شالی که در کمر بسته به دستگیره درگیر
میکند و علی به زمین می افتد. خم میشود.
شال را دوباره دور کمر میبندد؛ زیر لب زمزمه می کند:
«اشدد حیاز بمک للموت...؛ هان ای فرزند ابوطالب!
کمر خویش را برای مرگ ببند، چرا که مرگ در راه است
و به دیدارت می آید...» و علی قدم در تاریکی کوچه میگذارد.
خدای من! تقدیر تو چیست که اینگونه پریشان کرده است کائناتت را؟
غم در سینه حجر بن عدی ـ یار باوفای مولا ـ چنگ میزند.
آرام ندارد. به مسجد میرود تا به انتظار مولایش بنشیند.
علی را که ببیند آرام خواهد گرفت. مینشیند، چشم میدوزد به جای
خالی علی در محراب، خیره میشود به در.
ناگاه زمزمه ای شوم، در گوش حجر می پیچد:
«آماده باش! چیزی نمانده است. اکنون میرسد کارش را یکسره کن!»
این صدای شوم اشعث است که از حنجره سیاهش خطاب به ابن ملجم
ـ شقی ترین آدمیان ـ بیرون می آید. شعله های خشم به چشمان
بی تاب حجر هجوم می آورد.
برمیخیزد. میان سینه اش آشوب است. رو به سوی کوچه سحرگاهان
علی میگذارد: «می بینمش، نخواهم گذاشت پا به مسجد بگذارد.
از همین کوچه خواهد آمد، میدانم».
کوچه را تا انتها میرود، هنوز خبری از علی نیست.
حجر اندکی آرام میگیرد: «می بینمش، به او خواهم گفت....»
به سمت خانه دختر علی میرود. میداند که علی آن شب را
در خانه اوست. در میزند. دختر در را میگشاید؛
بی تابی در چشمان دختر موج میزند. زانوان حجر به لرزه درمیآید.
لب میگشاید: «علی؟» دختر تکیه خود را به در میدهد:
«رفت، بابایم رفت.»
حجر سراسیمه در میان کوچه ها میدود.
کوچه های کوفه سیاه تر از همیشه اند.
گویی ماه سر به چاه برده که شب اینسان تاریک است:
ظلمت از در و دیوار شهر می بارد و حجر به آستان مسجد میرسد.
ندایی در فضا طنین انداز است:
«فزت و رب الکعبه»
چیزی در درون حجر فرو میریزد.
حجر به کوچه سحرگاهان علی میاندیشد.
علی آن شب را به آن کوچه پا نگذاشته بود.
باران رضایی