خدایا! از کثرت گناه،
پای آمدنم نیست به حریم تو
چه بسیار مرا خواندهای و نیامدم، نواختی و گریختم،
عهد بستی و شکستم!
من با تلی از گناهان کوچک و بزرگ آمدهام.
نگاهم به بنبست رسیده،
روزنهای نیست، نوری نیست.
دستهایم، سرگردان آسمانها شدهاند.
هوای عصیان، ذره ذره وجودم را از هم میپاشد. د
یگر در محدوده خودم نمیگنجم.
بوته خاری شدهام رها در هر سو، خلیده در چشمهای جهان،
رانده شده از تمام درها؛
نه جایی دارم برای آسودن،
نه شانهای برای گریستن.
شب در من مچاله شده است. همه از من گریزانند.
بوی تند گناهانم، هوا را مسموم میکند.
راهی نیست،
جز جادههای روشن خانه تو.
به قدمهایم قدرت بازگشت بده تا یکبار دیگر، سر بر دامان مهربانیات بگذارم.
کاش برگی زرد و خشکیده بودم بر دورترین شاخه هستی.
اما لحظهای از قلمرو اطاعت تو، پا فراتر نمیگذاشتم!
کاش رودخانهای بودم خروشان که هروله کنان،
تمام جهان را به جستوجوی تو میآمدم!
کاش پرندهای بودم آشیان گزیده بر درختان دوردست،
تا هر صبح و شام،
به آوازی از تسبیح تو جان اهالی را زنده میکردم!
خدایا!
مرا در زلال مهربانیات تطهیر کن!
بگذار پروانه وار،
بر مدار روشن کرامتت بچرخم!
در من هزار هزار فانوس مغفرت روشن کن!
هزار پنجره از اشتیاق،
به روی جانم باز کن!
کوتاهی دستانم را به بلندی ستارههای اجابت برسان.
زنگار برگیر از آیینه وجودم!
بر بدیهایم لباس عفو بپوشان!
بر عیبهایم پرده بپوشان!
به زانوانم توان ایستادن بده!
مرا کمال ببخش تا شایسته سجده فرشتگان گردم.