21.
با آقا مهدی جلسه داشتیم.
همه مان را جمع کرد توی چادر و کالک منطقه را باز کردو شروع کرد صحبت کردن.
یک کم که حرف زد، صدایش قطع شد.
اول نفهمیدیم چه شده، ولی دقت که کردیم، دیدیم از زور خستگی خوابش برده.
چند دقیقه همان طور ساکت نشستیم تا یک کم بخوابد.
بیدارکه شد، کلی عذر خواهی کرد و گفت «سه ـ چهار روزی می شه که نخوابیده م»
https://www.uplooder.net/img/image/88/5e9ac7207a146040987e276f622cf911/hasa-n-a-li_ebrahimi_said_.jpg