صفحه 3 از 4 نخستنخست 1234 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 21 تا 30 , از مجموع 31

موضوع: گلچین کتاب صد خاطره شهید مهدی باکری

  1. Top | #21

    عنوان کاربر
    مدیرارشد انجمن فن آوری و انجمن دفاع مقدس
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    8676
    نوشته
    25,238
    صلوات
    71109
    دلنوشته
    439
    ازطرف مرحوم پدرم:خدابیامرزدشان "الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍوَآلِ مُحَمَّدٍوعَجّل فَرَجَهم
    تشکر
    24,768
    مورد تشکر
    19,225 در 11,578
    وبلاگ
    37
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض

    21.

    با آقا مهدی جلسه داشتیم.

    همه مان را جمع کرد توی چادر و کالک منطقه را باز کردو شروع کرد صحبت کردن.

    یک کم که حرف زد، صدایش قطع شد.

    اول نفهمیدیم چه شده، ولی دقت که کردیم، دیدیم از زور خستگی خوابش برده.

    چند دقیقه همان طور ساکت نشستیم تا یک کم بخوابد.

    بیدارکه شد، کلی عذر خواهی کرد و گفت «سه ـ چهار روزی می شه که نخوابیده م»
    https://www.uplooder.net/img/image/88/5e9ac7207a146040987e276f622cf911/hasa-n-a-li_ebrahimi_said_.jpg
    امضاء




  2. آیه های انتظار

    آیه های انتظار


    لیست موضوعات تصادفی این انجمن

     

  3. Top | #22

    عنوان کاربر
    مدیرارشد انجمن فن آوری و انجمن دفاع مقدس
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    8676
    نوشته
    25,238
    صلوات
    71109
    دلنوشته
    439
    ازطرف مرحوم پدرم:خدابیامرزدشان "الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍوَآلِ مُحَمَّدٍوعَجّل فَرَجَهم
    تشکر
    24,768
    مورد تشکر
    19,225 در 11,578
    وبلاگ
    37
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض

    22.
    توجیه مان می کرد. می گفت که چه کار کنیم و چه کار نکنیم. عراقی ها هم یک بند می زدند.

    بعضی وقت ها گلوله ی توپ می خورد همان نزدیکی.

    آقا مهدی هم عین خیالش نبود و حرف هایش را می زد.

    گاهی می گفت «اینا مامور نیستند» یکی از خمپاره ها درست خورد دو ـ سه متری بالای سرمان، پشت خاکریز.

    صدای انفجارش خیلی بلند بود، کلّی گرد و خاک رفت هوا. همه نیم خیز شدیم.

    سرمان را که بلند کردیم، دیدیم آقا مهدی ایستاده و دارد می خندد.

    گفت «اینم مامور نبود»

    https://www.uplooder.net/img/image/72/53dc5e699755e8cf2d0ede064f77a26c/hasan_ali_ebrahimi_said_930606_(6).jpg
    امضاء



  4. Top | #23

    عنوان کاربر
    مدیرارشد انجمن فن آوری و انجمن دفاع مقدس
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    8676
    نوشته
    25,238
    صلوات
    71109
    دلنوشته
    439
    ازطرف مرحوم پدرم:خدابیامرزدشان "الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍوَآلِ مُحَمَّدٍوعَجّل فَرَجَهم
    تشکر
    24,768
    مورد تشکر
    19,225 در 11,578
    وبلاگ
    37
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض

    23.
    دست برد یک قاچ خربزه بردارد، اما دستش را کشید،
    انگار یاد چیزی افتاده بودم. گفتم «واسه ی شما قاچ کرده م بفرمایید» نخورد.

    هرچه اصرار کردم نخورد.

    قسمش دادم که این ها را با پول خودم خریده م و الان فقط برای شما قاچ کرده ام.

    باز قبول نکرد.

    گفت «بچه ها توی خط از این چیزا ندارن»
    https://www.uplooder.net/img/image/43/75b7c0ed4ebbeba16a12c59489f0d18b/hasa-n-a-li_ebrahimi_said_.jpg
    امضاء



  5. Top | #24

    عنوان کاربر
    مدیرارشد انجمن فن آوری و انجمن دفاع مقدس
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    8676
    نوشته
    25,238
    صلوات
    71109
    دلنوشته
    439
    ازطرف مرحوم پدرم:خدابیامرزدشان "الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍوَآلِ مُحَمَّدٍوعَجّل فَرَجَهم
    تشکر
    24,768
    مورد تشکر
    19,225 در 11,578
    وبلاگ
    37
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض

    24.
    تا سنگرش پنجاه متر بیشتر نبود.

    دویدم طرف سنگر.

    زمین گِل بود.

    پوتین هایم ماند توی گِل.

    پا برهنه رفتم تا سنگرش.

    گفتم «تانکهاشون از کانال رد شدن.

    دارن میان توی جزیره. چی کار کنیم؟

    با خون سردی خم شد، از روی زمین یک موشک آرپی جی برداشت.

    داد دستم.

    گفت «الله بنده سی، جنگ جنگ تا پیروزی»
    https://www.uplooder.net/img/image/72/53dc5e699755e8cf2d0ede064f77a26c/hasan_ali_ebrahimi_said_930606_(6).jpg
    امضاء



  6. Top | #25

    عنوان کاربر
    مدیرارشد انجمن فن آوری و انجمن دفاع مقدس
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    8676
    نوشته
    25,238
    صلوات
    71109
    دلنوشته
    439
    ازطرف مرحوم پدرم:خدابیامرزدشان "الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍوَآلِ مُحَمَّدٍوعَجّل فَرَجَهم
    تشکر
    24,768
    مورد تشکر
    19,225 در 11,578
    وبلاگ
    37
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض

    25.
    وقتی بهم گفت «ازت راضی نیستم» انگار دنیا روی سرم خراب شده بود.

    پرسیدم«واسه چی؟»

    گفت «چرا مواظب بیت المال نیستی؟

    می دونی اینا رو کی فرستاده؟

    می دونی اینا بیت المال مسلموناس؟

    همه ش امانته!» گفتم «حاجی می گی چی شده یا نه؟»

    دستش را باز کرد.

    چهار تا حبّه قند خاکی توی دستش بود.

    دم در چادر تدارکات پیدا کرده بود.
    https://www.uplooder.net/img/image/95/880d01d41c2485799503373295ec889d/hasa-n-a-li_ebrahimi_said_.jpg
    امضاء



  7. Top | #26

    عنوان کاربر
    مدیرارشد انجمن فن آوری و انجمن دفاع مقدس
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    8676
    نوشته
    25,238
    صلوات
    71109
    دلنوشته
    439
    ازطرف مرحوم پدرم:خدابیامرزدشان "الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍوَآلِ مُحَمَّدٍوعَجّل فَرَجَهم
    تشکر
    24,768
    مورد تشکر
    19,225 در 11,578
    وبلاگ
    37
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض

    26.
    توی خانه افتاده بودم، یک پای شکسته، دو دست شکسته، فکِ ترکش خورده.

    پدرم ازم دلخور بود.

    می گفت «ببین خودت رو به چه روزی انداختی!» آقا مهدی آمده بود عیادت.

    با پدرم حرف می زد.

    سیر تا پیاز شب عملیات را برایش گفت.

    نیم ساعت هم بیشتر خانه مان نماند. پدرم می گفت «اومده ی این جا تعمیرگاه. زود بازسازی می شی، میری پیش آقا مهدی.

    اون بنده ی خدا دست تنهاس»
    https://www.uplooder.net/img/image/72/53dc5e699755e8cf2d0ede064f77a26c/hasan_ali_ebrahimi_said_930606_(6).jpg
    امضاء



  8. Top | #27

    عنوان کاربر
    مدیرارشد انجمن فن آوری و انجمن دفاع مقدس
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    8676
    نوشته
    25,238
    صلوات
    71109
    دلنوشته
    439
    ازطرف مرحوم پدرم:خدابیامرزدشان "الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍوَآلِ مُحَمَّدٍوعَجّل فَرَجَهم
    تشکر
    24,768
    مورد تشکر
    19,225 در 11,578
    وبلاگ
    37
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض

    27.
    یک ماه بعدِ عملیات، تقریبا همه چیزمان تمام شده بود.

    عراقی ها تک زده بودند و دویست متریمان بودند.

    گفت «سه راه بیشتر نداریم. یا همین امشب بریم سرشون و کارشون رو یک سره کنیم، یا فردا لباس های سفید مون رو براشون تکون بدیم، یا این که راه بیافتیم توی هور و یکی یکی غرق بشیم»
    https://www.uplooder.net/img/image/41/4c7fec4f417c7a425a3bccce0df92e4f/hasa-n-a-li_ebrahimi_said_13930113_(16).jpg
    امضاء



  9. Top | #28

    عنوان کاربر
    مدیرارشد انجمن فن آوری و انجمن دفاع مقدس
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    8676
    نوشته
    25,238
    صلوات
    71109
    دلنوشته
    439
    ازطرف مرحوم پدرم:خدابیامرزدشان "الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍوَآلِ مُحَمَّدٍوعَجّل فَرَجَهم
    تشکر
    24,768
    مورد تشکر
    19,225 در 11,578
    وبلاگ
    37
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض

    28.
    از تدارکات، تلویزیون برایمان فرستاه بودند.

    گذاشتیمش روی یخچال.

    یک پتو هم انداختیم رویش.

    هر وقت می رفت، تماشا می کردیم.

    یک بار وسط روز برگشت. گفت «این چیه؟»

    گفتم «از تدارکات فرستاده اند» گفت «بقیه هم دارند؟»

    گفتم«خُب نه!»

    فرستادش رفت؛ مثل کولر و رادیو.
    https://www.uplooder.net/img/image/72/53dc5e699755e8cf2d0ede064f77a26c/hasan_ali_ebrahimi_said_930606_(6).jpg
    امضاء



  10. Top | #29

    عنوان کاربر
    مدیرارشد انجمن فن آوری و انجمن دفاع مقدس
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    8676
    نوشته
    25,238
    صلوات
    71109
    دلنوشته
    439
    ازطرف مرحوم پدرم:خدابیامرزدشان "الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍوَآلِ مُحَمَّدٍوعَجّل فَرَجَهم
    تشکر
    24,768
    مورد تشکر
    19,225 در 11,578
    وبلاگ
    37
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض

    29.
    چند روز مانده بود تا عملیات بدر.

    جایی که بودیم از همه جلوتر بود.

    هیچ کس جلوتر از ما نبود، جز عراقی ها.

    توی سنگر کمین، پشت پدافند تک لول، نشسته بودم و دیده بانی می کردم.

    دیدم یک قایق به طرفم می آید.

    نشانه گرفتم و خواستم بزنم.

    جلوتر آمد، دیدم آقا مهدی است.

    از قایق که پیاده شد، دیدم هیچ چیزی هم راهش نیست، نه اسلحه ای، نه غذایی. نه قمقمه ای؛ فقط یک دوربین داشت و یک خودکار. از شناسایی می آمد.

    پرسیدم «چند روز جلو بودی؟»

    گفت «گمونم چهار ـ پنج روز»

    https://www.uplooder.net/img/image/92/f184045113a3e7680023ba47709a2e2f/hasa-n-a-li_ebrahimi_said_13930113_(10).jpg
    امضاء



  11. Top | #30

    عنوان کاربر
    مدیرارشد انجمن فن آوری و انجمن دفاع مقدس
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    8676
    نوشته
    25,238
    صلوات
    71109
    دلنوشته
    439
    ازطرف مرحوم پدرم:خدابیامرزدشان "الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍوَآلِ مُحَمَّدٍوعَجّل فَرَجَهم
    تشکر
    24,768
    مورد تشکر
    19,225 در 11,578
    وبلاگ
    37
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض

    30.
    یکی از بچه ها خواب دیده بود رفته بهشت.

    کلی فرشته هم دارند تند تند یک قصر می سازند به چه بزرگی.

    به شان گفته بود «این مال کیه؟» گفته بودند «مهدی باکری.

    همین روزا قراره بیاد»

    https://www.uplooder.net/img/image/72/53dc5e699755e8cf2d0ede064f77a26c/hasan_ali_ebrahimi_said_930606_(6).jpg
    امضاء



صفحه 3 از 4 نخستنخست 1234 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
© تمامی حقوق از جمله طراحی قالب برای سایت آیه های انتظار محفوظ می باشد © طراحی و ویرایش Masoomi