صفحه 1 از 4 1234 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 31

موضوع: گلچین کتاب صد خاطره شهید مهدی باکری

  1. Top | #1

    عنوان کاربر
    مدیرارشد انجمن فن آوری و انجمن دفاع مقدس
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    8676
    نوشته
    25,415
    صلوات
    71109
    دلنوشته
    439
    ازطرف مرحوم پدرم:خدابیامرزدشان "الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍوَآلِ مُحَمَّدٍوعَجّل فَرَجَهم
    تشکر
    24,768
    مورد تشکر
    19,232 در 11,585
    وبلاگ
    37
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    parcham گلچین کتاب صد خاطره شهید مهدی باکری

    1. دختر خانه بودم.
    داشتم تلویزیون تماشا می کردم. مصاحبه ای بود با شهردار شهرمان. یک خورده که حرف زد، خسته شدم سرش را انداخته بود پایین و آرام آرام حرف می زد.

    با خودم گفتم «این دیگه چه جور شهرداریه؟ حرف زدن هم بلد نیست» بلند شدم و تلویزیون را خاموش کردم.

    چند وقت بعد همین آقای شهردار شریکِ زندگیم شد.


    منبع:::
    https://www.uplooder.net/img/image/72/53dc5e699755e8cf2d0ede064f77a26c/hasan_ali_ebrahimi_said_930606_(6).jpg
    امضاء



  2.  

  3. Top | #2

    عنوان کاربر
    مدیرارشد انجمن فن آوری و انجمن دفاع مقدس
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    8676
    نوشته
    25,415
    صلوات
    71109
    دلنوشته
    439
    ازطرف مرحوم پدرم:خدابیامرزدشان "الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍوَآلِ مُحَمَّدٍوعَجّل فَرَجَهم
    تشکر
    24,768
    مورد تشکر
    19,232 در 11,585
    وبلاگ
    37
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض

    2.
    رفتیم توی شهر و یک اتاق کرایه کردیم.

    به من گفت «زندگی ای که من می کنم سخته ها» گفتم «قبول» برای همه کاراش برنامه داشت؛

    خیلی هم منظّم و سخت گیر.

    غذا خیلی کم می خورد. مطالعه خیلی می کرد.

    خیلی وقت ها روزه می گرفت.

    https://www.uplooder.net/img/image/3/6ea6753f9c25b4b60ce630086713fbc4/hasan_ali_ebrahimi_said_930606_(7).jpg
    امضاء



  4. Top | #3

    عنوان کاربر
    مدیرارشد انجمن فن آوری و انجمن دفاع مقدس
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    8676
    نوشته
    25,415
    صلوات
    71109
    دلنوشته
    439
    ازطرف مرحوم پدرم:خدابیامرزدشان "الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍوَآلِ مُحَمَّدٍوعَجّل فَرَجَهم
    تشکر
    24,768
    مورد تشکر
    19,232 در 11,585
    وبلاگ
    37
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض

    3.

    به یاد ندارم روزی بوده باشد که دو نفرمان دو تا غذا از سِلف دانشگاه گرفته باشیم.


    همیشه یک غذا می گرفتیم،

    دو نفری می خوردیم. خیلی وقت ها نان خالی می خوردیم.

    شده بود سرتاسر زمستان، آن هم توی تبریز، یک لیتر نفت هم توی خانه مان نباشد.


    کف خانه مان هم نم داشت، برای این که اذیتمان نکند چند لا چند لا پتو و فرش و پوستین می انداختیم زمین.

    https://www.uplooder.net/img/image/72/53dc5e699755e8cf2d0ede064f77a26c/hasan_ali_ebrahimi_said_930606_(6).jpg
    امضاء



  5. Top | #4

    عنوان کاربر
    مدیرارشد انجمن فن آوری و انجمن دفاع مقدس
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    8676
    نوشته
    25,415
    صلوات
    71109
    دلنوشته
    439
    ازطرف مرحوم پدرم:خدابیامرزدشان "الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍوَآلِ مُحَمَّدٍوعَجّل فَرَجَهم
    تشکر
    24,768
    مورد تشکر
    19,232 در 11,585
    وبلاگ
    37
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض

    4.

    هر چه به عنوان هدیه ی عروسی به مان دادند، جمع کردیم کنار هم، بهم گفت «ما که اینا رو لازم نداریم.

    حاضری یه کار خیر باهاش بکنی؟»

    گفتم «مثلاً چی؟»

    گفت «کمک کنیم به جبهه» گفتم «قبول!»

    بردمشان در مغازه ی لوازم منزل فروشی.

    همه شان رادادم، ده ـ پانزده تا کلمن گرفتم.

    https://www.uplooder.net/img/image/25/c4fb3d8314623709f7ce2fea215f7384/01.jpg
    امضاء



  6. Top | #5

    عنوان کاربر
    مدیرارشد انجمن فن آوری و انجمن دفاع مقدس
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    8676
    نوشته
    25,415
    صلوات
    71109
    دلنوشته
    439
    ازطرف مرحوم پدرم:خدابیامرزدشان "الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍوَآلِ مُحَمَّدٍوعَجّل فَرَجَهم
    تشکر
    24,768
    مورد تشکر
    19,232 در 11,585
    وبلاگ
    37
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض

    5.

    شهردار که بود،

    به کارگزینی گفته بود از حقوقش بگذارند روی پول کارگرهای دفتر. بی سرو صدا،

    طوری که خودشان نفهمند.

    https://www.uplooder.net/img/image/72/53dc5e699755e8cf2d0ede064f77a26c/hasan_ali_ebrahimi_said_930606_(6).jpg
    امضاء



  7. Top | #6

    عنوان کاربر
    مدیرارشد انجمن فن آوری و انجمن دفاع مقدس
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    8676
    نوشته
    25,415
    صلوات
    71109
    دلنوشته
    439
    ازطرف مرحوم پدرم:خدابیامرزدشان "الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍوَآلِ مُحَمَّدٍوعَجّل فَرَجَهم
    تشکر
    24,768
    مورد تشکر
    19,232 در 11,585
    وبلاگ
    37
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض

    6.

    حقوق شهردار دوهزار و هشت صد تومان بود.

    بهم گفت «بیا این ماه هرچی خرجی داریم رو کاغذ بنویسیم،

    تا اگه آخرش چیزی اضافه اومد بدیم به یه فقیر» همه چی را نوشتم؛

    از واکس کفش تا گوشت و نان و تخم مرغ. آخر ماه که حساب کردیم،

    شد دوهزار و ششصد و پنجاه تومان.

    بقیه ی پول را داد لوازم التحریر خرید، داد به یکی از کسانی که شناسایی کرده بود و می دانست محتاجند.

    گفت «اینم کفاره ی گناهای این ماهمون»

    https://www.uplooder.net/img/image/1/a1b132e3c47a6db64a6677f690bebab5/5___hasan_ali_ebrahimi_said_930509.jpg
    امضاء



  8. Top | #7

    عنوان کاربر
    مدیرارشد انجمن فن آوری و انجمن دفاع مقدس
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    8676
    نوشته
    25,415
    صلوات
    71109
    دلنوشته
    439
    ازطرف مرحوم پدرم:خدابیامرزدشان "الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍوَآلِ مُحَمَّدٍوعَجّل فَرَجَهم
    تشکر
    24,768
    مورد تشکر
    19,232 در 11,585
    وبلاگ
    37
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض

    7.

    باران تندی می آمد. گفت «می رم بیرون» گفتم «توی این هوا کجا می ری؟»

    جواب نداد.

    اصرار کردم.

    بالاخره گفت «می خوای بدونی؟

    پاشو بیا» با لندروز شهرداری رفتیم نزدیکی های فرودگاه توی حلبی آباد.

    توی کوچه پس کوچه هایش پر از آب و گِل و شِل. آب کوچه، صاف می رفت توی یک خانه.


    در خانه زد، پیرمردی آمد دم در.

    ما را که دید، شروع کرد به بد و بی راه گفتن به شهردار.

    می گفت «آخه این چه شهردایه که ما داریم؟

    نمی آد ببینه چی می کشیم» آقا مهدی بهش گفت «خیلی خب پدرجان. اشکال نداره.

    شما یه بیل به ما بده، درستش می کنیم؟»

    پیرمرد گفت «برید بابا شماهام! بیلم کجا بود.»

    از یکی از همسایه ها بیل گرفتیم.

    تا نزدیکی های اذان صبح توی کوچه، راهِ آب می کندیم.

    https://www.uplooder.net/img/image/72/53dc5e699755e8cf2d0ede064f77a26c/hasan_ali_ebrahimi_said_930606_(6).jpg
    امضاء



  9. Top | #8

    عنوان کاربر
    مدیرارشد انجمن فن آوری و انجمن دفاع مقدس
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    8676
    نوشته
    25,415
    صلوات
    71109
    دلنوشته
    439
    ازطرف مرحوم پدرم:خدابیامرزدشان "الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍوَآلِ مُحَمَّدٍوعَجّل فَرَجَهم
    تشکر
    24,768
    مورد تشکر
    19,232 در 11,585
    وبلاگ
    37
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض

    8.

    بهش گفتم «وقتی برمی گردی، یه خورده کاهو و سبزی بخر» گفت « سرم خیلی شلوغه، می ترسم یادم بره.

    روی یه تیکه کاغذ بنویس، بهم بده.»

    همان موقع داشت جیبش را خالی می کرد.

    یک دفترچه ی یاداشت و یک خودکار گذاشت زمین.

    برداشتمشان تا بنویسم، یک دفعه بهم گفت «ننویسی ها!» جا خوردم.

    به نظرم کمی عصبانی شده بود.

    گفتم «مگه چی شده؟»

    گفت «اون خودکار بیت الماله.» گفتم «من که نمی خوام کتاب باهاش بنویسم.

    دو ـ سه تا کلمه که بیشتر نیست» گفت «نه».
    https://www.uplooder.net/img/image/72/53dc5e699755e8cf2d0ede064f77a26c/hasan_ali_ebrahimi_said_930606_(6).jpg
    امضاء



  10. Top | #9

    عنوان کاربر
    مدیرارشد انجمن فن آوری و انجمن دفاع مقدس
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    8676
    نوشته
    25,415
    صلوات
    71109
    دلنوشته
    439
    ازطرف مرحوم پدرم:خدابیامرزدشان "الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍوَآلِ مُحَمَّدٍوعَجّل فَرَجَهم
    تشکر
    24,768
    مورد تشکر
    19,232 در 11,585
    وبلاگ
    37
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض

    9.

    دیر به دیر می آمد.

    امّا تا پایش را می گذاشت توی خانه بگو بخندمان شروع می شد.

    خانه مان کوچک بود؛ گاهی صدایمان می رفت طبقه ی پایین.

    یک روز همسایه پایینی بهم گفت «به خدا این قدر دلم می خواد یه روز که آقا مهدی می یاد خونه، لای در خونه تون باز باشه، من ببینم شما دو تا زن و شوهر به هم دیگه چی می گید، این قدر می خندید؟»
    https://www.uplooder.net/img/image/55/061f7d0254de0122e7466c73baefd8b3/435815166-65413.jpg
    امضاء



  11. Top | #10

    عنوان کاربر
    مدیرارشد انجمن فن آوری و انجمن دفاع مقدس
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    8676
    نوشته
    25,415
    صلوات
    71109
    دلنوشته
    439
    ازطرف مرحوم پدرم:خدابیامرزدشان "الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍوَآلِ مُحَمَّدٍوعَجّل فَرَجَهم
    تشکر
    24,768
    مورد تشکر
    19,232 در 11,585
    وبلاگ
    37
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض

    10.

    کمتر شبی می شد بدون گریه سر روی بالش بگذارم.

    دیر به دیر می آمد.

    نگرانش بودم.

    همه ش با خودم فکر می کردم «این دفعه دیگه نمی آد.

    نکنه اسیر شه.

    نکنه شهید شه.

    اگه نیاد، چی کار کنم؟»

    خوابم نمی برد.

    نشسته بودم بالای سرش و زار زار گریه می کردم.

    بهم گفت «چرا بی خودی گریه می کنی؟

    اگه دلت گرفته چرا اَلَکی گریه می کنی!

    یه هدف به گریه ت بده» بدش گفت «واسه ی امام حسین گریه کن.

    نه واسه ی من»

    https://www.uplooder.net/img/image/72/53dc5e699755e8cf2d0ede064f77a26c/hasan_ali_ebrahimi_said_930606_(6).jpg
    امضاء



صفحه 1 از 4 1234 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
© تمامی حقوق از جمله طراحی قالب برای سایت آیه های انتظار محفوظ می باشد © طراحی و ویرایش Masoomi