1. دختر خانه بودم.
داشتم تلویزیون تماشا می کردم. مصاحبه ای بود با شهردار شهرمان. یک خورده که حرف زد، خسته شدم سرش را انداخته بود پایین و آرام آرام حرف می زد.
با خودم گفتم «این دیگه چه جور شهرداریه؟ حرف زدن هم بلد نیست» بلند شدم و تلویزیون را خاموش کردم.
چند وقت بعد همین آقای شهردار شریکِ زندگیم شد.
منبع:::
https://www.uplooder.net/img/image/72/53dc5e699755e8cf2d0ede064f77a26c/hasan_ali_ebrahimi_said_930606_(6).jpg