نمایش نتایج: از شماره 1 تا 1 , از مجموع 1

موضوع: خاطرات رزمندگان :: لاستیك_سرقتى!!

  1. Top | #1

    عنوان کاربر
    مدیرارشد انجمن فن آوری و انجمن دفاع مقدس
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    8676
    نوشته
    25,523
    صلوات
    71109
    دلنوشته
    439
    ازطرف مرحوم پدرم:خدابیامرزدشان "الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍوَآلِ مُحَمَّدٍوعَجّل فَرَجَهم
    تشکر
    24,768
    مورد تشکر
    19,232 در 11,585
    وبلاگ
    37
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    adab خاطرات رزمندگان :: لاستیك_سرقتى!!

    عملیات «بیت المقدس ۶» آغازشده بود. علاوه بر مأموریت باز کردن معبر برای حمله به دشمن، مأموریت مین گذاری برای مقابله با پاتک دشمن رو هم به رزمندگان تخریب لشکر ۱۰ محول شده بود.


    با شهید "عباس بیات" وانت را پر از مین کردیم و به سمت ارتفاع «شیخ محمد» رفتیم. بار ماشین سنگین بود و جاده هم در دید تیر دشمن قرار داشت. گلوله‌های دشمن در اطراف جاده زمین می‌خورد.


    هر چی به خط اول نزدیک‌تر می‌شدیم آتش سنگین‌تر و دقیق‌تر و دلهره و اضطراب ما بیشتر می‌شد.


    فکرش را بکنید که اگر گلوله‌ای به وانت پر از مین اصابت می‌کرد چه اتفاقی می‌افتاد؟!


    در همین گیر دار وانت پنچر شد. به شهید بیات گفتم: «حاج عباس لاستیک زاپاس داری لاستیک را عوض کنیم؟»

    جواب داد:

    «برو یه لاستیک زاپاس پیدا کن.

    برو تا من جک می‌گذارم زیر ماشین زود اومدی.»

    وقتی می‌رفتم صدام کرد و گفت:

    «اگر برگشتی من شهید شده بودم منو حلال کن.»

    من هم به دنبال لاستیک زاپاس رفتم دور و اطراف را گشتی زدم.

    از دور یک سنگر دیدم پشت تپه و رفتم سراغش.

    یک وانت تویوتا مقابل سنگر پارک بود. نزدیک شدم و هر چى صدا زدم کسی جواب نداد.

    من هم چاره‌ای نداشتم.

    چشمم به لاستیک زاپاس پشت بار وانت افتاد.

    لاستیک را برداشتم.


    آمدم برم وجدان درد گرفتم.

    گفتم لااقل یک یاداشتی بگذارم که حلال باشه.

    یک یاداشت نوشتم جلوی در سنگر گذاشتمو نوشتم:

    «برادر مواظب باش ماشینت لاستیک زاپاس ندارد.

    ما نیاز داشتیم و بردیم.

    در ضمن هم خوب نیست آدم اینقدر خوابش سنگین باشه.»

    لاستیک را غلطاندم تا رسیدم به ماشین خودمان. دیدم شهید بیات در شیب جاده جک را زده زیر ماشین و از بخت بد ما، ماشین از روی جک افتاده. دیگر بد بیاری از این بدتر نمی‌شد.

    با این حال تا من را دید خوشحال شد.



    پرسید:

    «لاستیک از کجا آوردی؟»

    گفتم:

    «شرحش مفصله بگذار از این جهنم بیرون بریم برات تعریف می‌کنم.»

    با هر زحمتی بود ماشین را بلند و لاستیک را عوض کردیم و از مهلکه دور شدیم.

    جلو که می‌رفتیم گفت:

    «حالا بگو لاستیک رو از کجا آوردی.»

    گفتم:

    «حاج عباس لاستیک سرقتی است.»

    از جلوی تپه که رد شدیم با دست به سنگر و اون ماشین که جلوش بود اشاره کردم و گفتم:

    «اگه زنده موندی برو پسش بده.»



    راوى: رزمنده دلاور علی روزبهانی از رزمندگان تخریب‌چی لشکر ۱۰ سیدالشهدا (ع)

    https://www.uplooder.net/img/image/7...930606_(6).jpg
    امضاء



  2.  

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
© تمامی حقوق از جمله طراحی قالب برای سایت آیه های انتظار محفوظ می باشد © طراحی و ویرایش Masoomi