این قصه ای كه عشق، تمامی نمی كند
عالم نظر به عمق پیامش نمی كند
ماهی كه معتكف شده هفت آ سمان دراو
اما نظر به حد قیامش نمی كند
این عشق، بی دلیل، كسی را نكرده «شاه»
یا بی سبب بهشت به نامش نمی كند
این جا زمین به پله ی هشتم رسیده كه
كاری بجز نظر به امامش نمی كند
آیا كه گفته است كه مولا كلاغ را
مهمان آب و دانه ی دامش نمی كند؟
یك خار هم عزیز شود پیش او، مگو
باران توجهی به سلامش نمی كند
در زائران خوب و بدش سیر كن ببین
این لطف را نثار كدامش نمی كند؟
آهوی او مقابل صیاد و شیر هم
فرقی چنان به حال خرامش نمی كند
دور طواف روز رسیده ست و خواب شب
اما چرا ستاره تمامش نمی كند؟
شعری از مرتضی حیدری ال كثیر از كتاب خورشید در عبای تو پیچیدهاست