(89)-(چرا پروردگارت را عبادت نمی کنی)
هنگامی که در آفریقای غربی جنگ واقع شد، عده زیادی در این جنگ کشته شدند.
پس از پایان جنگ راهبی که در آن نواحی بود از صومعه خویش بیرون آمد و چشمش به مردی افتاد که مانند مرده ای بر روی زمین خوابیده است. نزدیک او رفت. پس از دقت زیاد او را زنده یافت و با زحمت فراوان به صومعه خودش منتقلش کرد.مدتی به معالجه او اشتغال داشت تا اینکه بهبودی حاصل نمود. راهب در مدت معالجه بنا به عادت خود و رسوم مذهبی شبانه روز را به نماز و دعا و مناجات می گذرانید، ولی سرباز مجروح پس از بهبودی هم هیچ گونه عملی از اعمال دین را انجام نمی داد. روزی راهب پرسید: تو چرا پروردگارت را عبادت نمی کنی؟
سرباز جواب داد: آیا پروردگار موهومی را که وجود ندارد عبادت کنم؟ راهب از شنیدن این سخن ساکت شد و هیچ نگفت تا مدتی گذشت.
یک روز برای گردش از صومعه خارج شدند و در میان بیابان قدم می زدند. چشم راهب بر اثر قدم های حیوانی افتاد. پرسید: این چه اثری است؟ سرباز جواب داد: محل پای حیوانی است.
راهب گفت: در این بیابان من حیوانی ندیده ام.
سرباز مجروح جواب داد: غیرممکن است همین اثر کافی است در اینکه ثابت کند قطعاً در اینجا حیوانی بوده و از این محل عبور کرده است.
راهب گفت: اثر پائی بر وجود حیوان دلالت می کند، آیا این آثار بدیعه و این مخلوقات محیرالعقول و این کرات درخشان و ستارگان فروزان و رفت و آمد شب و روز بر قادری توانا و صانعی حی و دانا دلالت نمی کند؟
سرباز مجروح شرمنده شد و ایمان آورد و از حسن راهنمائی راهب تشکر کرد.