صفحه 7 از 10 نخستنخست ... 345678910 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 61 تا 70 , از مجموع 93

موضوع: قصص الله یا داستان هایی از خدا (جلد اول)

  1. Top | #61

    عنوان کاربر
    عضو خودماني
    تاریخ عضویت
    June 2021
    شماره عضویت
    14147
    نوشته
    1,876
    صلوات
    1514
    دلنوشته
    2
    صلی الله علیک یا مولانا یا اباالحسن المهدی
    تشکر
    397
    مورد تشکر
    333 در 87
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    (59)-(لطف خدا به آن جوان)

    در روایت دارد که در زمان حضرت داوود نبی علیه السلام جوانی به ایشان سخت ارادتمند و علاقه شدید داشت، هر روز متصل خدمت داوود می رسید که زبور می خواند.
    این جوان چنان مبهوت می گردید که عقب هیچ کاری نمی رفت. خلاصه یک روز ملک الموت به دیدن داوود آمد، در ضمن ملاقات داوود، نظر تندی هم به جوان کرد.
    داوود علیه السلام پرسید: مثل اینکه نظر خاصی به رفیق ما کردی؟
    گفت: بله هفته دیگر چنین روزی وعده من و این جوان است داوود علیه السلام پرسید: حتمی است؟
    عزرائیل گفت: بله یک هفته به عمر این جوان بیشتر نمانده است. گفت و رفت. داوود از بس این جوان را برای خدا دوست داشت، خیلی متاثر شد. از او دلجوئی کرد. ضمن گفتگو با جوان پرسید: آیا ازدواج کرده ای؟ گفت: نه.
    داوود با خود گفت: این جوان یک هفته دیگر به عمرش نمانده، زن هم نگرفته. به فکر افتاد که همسری برایش پیدا کند تا اقلا این یک هفته لذتی از دنیا و زن بگیرد. به یک نفر از بنی اسرائیل که با اخلاص و محبت بود، پیشنهاد کرد دخترت را امشب برای خدا به این جوان صالح تزویج کن. او فورا اطاعت کرده. آن مرد شریف دخترش را دید و دختر هم تسلیم شد. وسائلی فراهم کرد و همان شب مجلس عروسی برپا شد. روزها هم می آمد خدمت جناب داوود تا روز هفتم. روزی که داوود منتظر بود که خبر مرگ جوان را بیاورند و داوود برای تشیعش حاضر شود دید خبری نشد.
    خود جوان آمد، داوود چیزی نگفت. اجمالاً پس از گذشتن یک هفته ملک را می بیند از او می پرسد چطور شد جوان نمرد، گفت: مرگش رسیده بود، لکن شما و پدر دختر و خود دختر کاری کردید که رحم خدا را متوجه او کردید محبت هایی کردید که حب الهی را بحرکت آوردید، چون چنین کردید ندا رسید ما از شما اولی هستی، به این جوان محبت و رحم کنید، لذا بر عمرش افزود.
    (60)


  2. آیه های انتظار

    آیه های انتظار


    لیست موضوعات تصادفی این انجمن

     

  3. Top | #62

    عنوان کاربر
    عضو خودماني
    تاریخ عضویت
    June 2021
    شماره عضویت
    14147
    نوشته
    1,876
    صلوات
    1514
    دلنوشته
    2
    صلی الله علیک یا مولانا یا اباالحسن المهدی
    تشکر
    397
    مورد تشکر
    333 در 87
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    (60)-(سبحان الله خیلی کارساز است)

    وقتی سلیمان علیه السلام بر بساط بود و باد بساطش را حرکت می داد برزگری به بالا نگاه کرد و چشمش به شوکت و فرش عجیب سلیمان افتاد از روی شگفتی گفت: سبحان الله خدا به پسر داوود چه ملک عظیمی داده است.
    باد صدایش را بگوش سلیمان رسانید، دستور داد بساط و فرش را پائین آورد و نزد برزگر فرود آمد و فرمود:
    یک سبحان الله که خداوند قبول فرماید بهتر از این ملکی است که خدا به من داده است.
    رازش نیز معلوم است حالا ملک سلیمان کجاست؟ اما سبحان الله آن مؤمن ثابت و نورش موجود است، لذا در قرآن مجید مکرراً امر به تسبیح شده، همچنین در روایات و از پیغمبر و اهل بیت علیه السلام رسیده.
    از حضرت رسول الله صلی الله علیه و آله روایت شده که: کسی که پس از هر نماز تسبیحات اربعه را بخواند سبحان الله والحمد لله و لا اله الا الله والله اکبر خدای تعالی او را از هفتاد بلا دور می کند که سهل ترین آن فقر است و اگر کسی بر آن مداومت کند خدا او را از سوختن و خراب شدن ساختمان بر او و غرق شدن نگه می دارد و عاقبت به شر نمی شود و از مردن بد نجات می یابد.
    (61)
    (خدا و دانیال و شیر)

    در حالات جناب دانیال است که بخت النصر او را گرفت، و برای کشتنش با شکنجه، چاه عمیقی را معین نمود و شیر درنده ای را در چاه انداخت و سپس دانیال را نیز در چاه افکند و دستور داد سرچاه را بستند و فرمان عمومی صادر کرد که هیچ کس حق ندارد نزدیک چاه بشود.
    خداوند به پیغمبری وحی فرستاد که برای دانیال در فلان مکان خوراک ببر. آن پیغمبر وقتی نزد چاه رسید، سر چاه را کنار زد، ملاحظه کرد که در قعر چاه شیر با کمال خضوع و ادب مقابل دانیال نشسته است، وقتی خوراکش را به او رسانید دانیال گفت:
    الحمدلله الذی لا ینسی من شکر
    سپاس خدائی را که کسی را که او را سپاسگزاری می نماید فراموش نمی فرماید.
    اگر دانیال یقین به خدا نداشت، نگاه همان شیر زهره اش را می برد و جانش بیرون می رفت، اما او اهل یقین است، ایمان دارد که شیر هم مخلوق عاجزی از مخلوق های خداوندی است که بدون مشیت الهی حرکت نمی کند.
    (62)



    (یک دسته بی حساب وارد بهشت می شوند)

    رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود:
    اذا کان یوم القیمه انبت الله لطائفه من امتی اجنحه فیطیرون من قبور هم الی الجنان
    یعنی روز قیامت که می شود خداوند به بعضی از امت من بالهایی عطا می کند که از قبرهای خود پرواز می کنند و به سوی بهشت می روند و آنجا متنعم می شوند، ملائکه از آنها می پرسند: شما از حساب فارغ شدید؟
    می گویند: ما حسابی نداشتیم.
    می گویند: از صراط گذشتید؟
    می گویند: ما صراطی ندیدیم.
    ملائکه می پرسند: شما از امت کیستید؟
    می گویند: ما از امت محمد صلی الله علیه و آله هستیم.
    ملائکه می پرسند: عمل شما در دنیا چه بوده که به این مرتبه عالی و منزلت عظیمه رسیده اید؟
    گویند: دو صفت در ما بود که خدا این مقام را به ما داده است.
    یکی اینکه: هرچی خدا در دنیا قسمت ما کرده بود در دنیا راضی بودیم.
    دوم اینکه: اگر در خلوت اسباب معصیت برای ما مهیا می شد از خدا حیا می کردیم و مرتکب معصیت نمی شدیم.
    امام صادق علیه السلام به اسحاق بن عمار فرمودند:
    بترس از خدا گویا خدا را به چشم می بینی و اگر شک داری، در دین خدا کافری و اگر یقین داری و باز مرتکب می شوی پس خدا را پست ترین نظر کنندگان فرض کردی.
    (63)
    (احضار بنده و سخن خدا با او)

    در کتاب خزائن الاخبار و مجالس المتقین آمده است که خدیجه خاتون علیه السلام از پیغمبر صلی الله علیه و آله از قیامت سوال نمود، وقتی که عرض اعمال بنده بر خدا می شود، پس آن حضرت گریه کرد.
    حضرت خدیجه عرض کرد: یا رسول الله چرا گریه می کنی؟
    فرمود: از وسعت رحمت خدا در آن روز بر بندگانش، ای خدیجه چون روز قیامت بنده را نزد خدا حاضر می کنند، خطاب می شود، این بنده من! اطلاع داری که فلان روز و فلان شب چه کردی؟
    عرض می کند: خداوندا می دانم، پس یک یک گناه او را به او اظهار می کنند و او اقرار می کند، تا به گناهی می رسد که در کمال قباحت باشد. پس بنده سر خجالت به زیر اندازد و عرق به صورت او جاری شود. خداوند می فرماید:
    ای بنده من چرا جواب نمی گوئی؟
    بنده عرض می کند: الهی شرمسارم، نمی توانم جواب بدهم. خطاب می رسد: ای بنده تو با اینکه لئیمی و پستی از من شرم می کنی و من با کریمی خود چگونه شرم نکنم از تو، ای بنده، تو را حیاء ندامت و پشیمانی است و مرا حیاء کرم.گناه در میان دو حیاء بقائی ندارد. پس خداوند به کرم خود بنده را می آمرزد و داخل بهشت می کند.
    (64)
    (اگر یک بار مرا می خواندند)

    خداوند به حضرت موسی دستور زکات گرفتن را نازل کرد.
    حضرت موسی علیه السلام برای گرفتن زکات به قارون مراجعه نمود، قارون امتناع ورزید. موسی از هزار گوسفند یکی و از هزار دینار یک دینار و از هزار درهم یک درهم راضی شد. قارون حساب کرد مقداری که لازم بود پرداخت نماید زیاد به نظرش آمد، باز راضی نشد.
    در این هنگام به فکر افتاد که باید از ریشه و بن جلو این نحو پول دادن ها را گرفت. بنی اسرائیل را جمع نمود و گفت: موسی هرچه امر کرد اطاعت کردید، اینک می خواهد اموال شما را بگیرد، چاره ای بیندیشید. گفتند: تو بزرگتر از مائی هرچه صلاح بدانی انجام می دهیم.
    قارون گفت: فلان زن بدکاره را بیاورید تا جایزه ای برای او قرار دهم به موسی تهمت بزند، هزار دینار برایش تعیین کرد و وعده داد او را جزء بانوان خود در آورد. فردا صبح قارون بنی اسرائیل را جمع نموده به حضرت موسی مراجعه نمود و گفت: مردم منتظر تشریف فرمائی شما هستند که آنها را پند و اندرز دهی. حضرت موسی از منزل خارج شد در میدانی شروع به موعظه کرد. حضرت در ضمن سخن گفت:
    هرکه دزدی کند دستش را قطع می کنیم. هرکس افتراء زند او را هشتاد تازیانه می زنیم، کسی که زن نداشته باشد و مرتکب زنا شود نیز هشتاد تازیانه می خورد، اما آنکس که زن داشته باشد زنا کرده سنگسار می شود تا بمیرد.
    قارون گفت: اگر این کار از خودت سر بزند. حضرت موسی جواب داد: آری.
    قارون گفت: بنی اسرائیل می گویند: با فلان زن زنا کرده ای .
    پرسید: من؟ پاسخ داد: آری.
    امر کرد آن زن را بیاورند، وقتی حاضر شد قارون گفت: آنچه اینها می گویند صحیح است. زن در این موقع با خود اندیشید که بهتر این است توبه کنم و پیغمبر خدا را نیازارم. تصمیم گرفت واقع را بیان کند و در پاسخ گفت: دروغ می گویند، قارون برایم جایزه ای تعیین کرده تا تو را به اینکار تهمت بزنم. قارون از این پیشامد بی اندازه ناراحت شد و سر به زیر انداخت.
    حضرت موسی علیه السلام به شکرانه آشکار شدن واقع، سر به سجده رفت و خدا را سپاسگزاری نمود. با اشک جاری عرض کرد: پروردگارا دشمن تو اراده داشت مرا رسوا کند، چنانچه من براستی پیامبر و از طرف توام، مرا بر او چیره گردان، خطاب رسید، موسی سر بردار، زمین را در اختیارت گذاشتیم. حضرت موسی سر برداشته رو به بنی اسرائیل کرد و فرمود: خداوند همانطور که نیروی هلاکت فرعون و فرعونیان را به من داد اینک نیز بر قارون مسلطم کرده، هرکه دوست دار قارون است با او باشد و هرکه او را نمی خواهد کناره بگیرد.
    به جز دو نفر کسی با قارون نماند. موسی علیه السلام زمین را امر کرد که پیکر قارون و همکارانش را بگیرد، تا ساق به زمین فرورفتند. دومین بار فرمود: تا زانو داخل زمین شدند، برای سومین مرتبه امر کرد تا کمر به زمین رفتند. در تمام این چند مرتبه قارون موسی علیه السلام را سوگند می داد و تضرع و التماس می نمود که از کیفرش بگذرد ولی موسی از شدت خشم توجهی ننمود. برای آخرین بار فرمود: زمین اینها را بگیر، تمام پیکر قارون و همراهانش در دل خاک جای گرفتند.
    خداوند به حضرت موسی علیه السلام وحی کرد چقدر سخت دلی. 70 مرتبه پناه آوردند تو رحم نکردی و از ایشان نگذشتیاما و عزتی و جلالی لو ایای دعونی مره واحده لو وجدونی قریبا مجیبا
    به عزت و جلالم سوگند اگر یک بار مرا می خواندند، مرا نزدیک و جوابگو می یافتند.
    (65)



    (از شدت گریه مژگانش ریخت)

    روایت کردند که معاذ بن جبل روزی خدمت پیامبر صلی الله علیه و آله آمد در حالی که گریه می کرد.
    رسول اکرم صلی الله علیه و آله فرمود: چرا گریه می کنی؟
    معاذ عرض کرد: جوان خوش صورتی در خانه ایستاده مثل زن بچه مرده گریه می کند و می خواهد خدمت شما برسد گویا خجالت می کشد، حضرت فرمود: برو و او را بیاور. معاذ رفت و او را خدمت پیامبر آورد .
    جوان سلام کرد و جواب شنید، حضرت فرمود: چرا گریه می کنی؟ عرض کرد: گناهی کرده ام که اگر خدا مرا به بعضی از آن مواخذه کند، البته مرا به جهنم می برد.
    فرمود: آیا به خدا کافر شدی؟
    عرض کرد: نه.
    فرمود: قتل نفس کرده ای؟
    عرض کرد: نه.
    فرمود: خدا گناهان تو را بیامرزد اگرچه به قدر کوه های بسیار بلند باشد.
    عرض کرد: گناه من از کوه ها نیز بزرگتر است.
    فرمود: خدا گناهت را می آمرزد، اگرچه به اندازه زمین ها و دریاها و درخت ها باشد.
    عرض کرد: گناه من از همه اینها که فرمودی بزرگتر است.
    فرمود: خدا گناهان تو را می آمرزد اگرچه به قدر آسمان ها و عرش و ستاره ها باشد.
    عرض کرد: گناهان من بزرگتر است.
    فرمود: پروردگار تو بزرگتر است یا گناه تو؟
    عرض کرد: پروردگار من.
    فرمود: گناه بزرگ را خدای عظیم می آمرزد.
    پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود: چه کرده ای؟
    عرض کرد: من چند سال کارم این بود که می رفتم و قبرهای مردم را می شکافتم و کفن های آنها را بیرون می آوردم تا آنکه دختری از انصار مرد. او را بردند در قبرستان دفنش کردند. شب که شد من رفتم قبرش را شکافتم و او را از قبر بیرون آوردم و کفنش را بیرون آوردم. شیطان به من وسوسه کرد، برگشتم با او جمع شدم. همین که خواستم بروم صدائی از عقب سر خود شنیدم که یکی گفت: ویل لک من دیان یوم الدین
    وای بر تو از غضب مالک آخرت.
    با این عمل گمان ندارم بوی بهشت را بشنوم.
    پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود: دور شو ای فاسق که می ترسم از آتش تو من هم بسوزم. آن مرد بیرون آمد سر به صحرا گذارد و بالای کوهی رفت. دستهایش را غل کرد، بگردنش آویخت و تا چهل روز مشغول گریه و زاری شد و دعا و تضرع و مناجات به درگاه خدا نمود. روز چهلم عرض کرد: الهی اگر توبه من را قبول کرده ای، پیغمبرت را خبر کن و الا آتشی بفرست مرا بسوزاند.
    جبرئیل بر حضرت رسالت نازل شد و این آیه را آورد:
    والذین اذا فعلوا فاحشه و ظلموا انفسهم ذکروا الله فاستغفروا لذنوبهم و من یغفر الذنوب الا الله و لم یصروا علی ما فعلوا و هم یعملون(3)
    ترجمه: و آن افرادی که هرگاه عمل ناپسندی انجام می دهند یا اینکه به نفس خود ظلم می کنند یادآور خدا می شوند و برای گناهان خود طلب مغفرت می نمایند و غیر از خدا کیست که گناهان را بیامرزد و بر کارهایی که انجام داده اند اصرار نمی کنند و آنان می دانند
    جبرئیل عرض کرد: یا رسول الله خداوند می فرماید:
    اتاک عبدی تائبا فترده فاین یذهب
    یعنی ای رسول! بنده من پیش تو آمد توبه کند او را دورش کردی، پس بنده ام به کجا برود، برو بشارت قبولی توبه اش را به او بده .
    پیغمبر خوشحال شد و از خانه بیرون آمد با معاذ بن جبل و بعضی دیگر از صحابه بالای کوه رفتند و دیدند از بس آفتاب به صورتش تابیده، سیاه شده و از شدت گریه مژگانش ریخته و دیگر اینکه او به طرزی گریه و ناله می کرد که درندگان، و جانوران زمین و مرغ های هوا در اطرافش جمع شده بودند و برای حالت او گریه می کردند. پیغمبر نزدیک رفتند و دست های او را باز کردند و خاکها را از سر و صورت او پاک کردند و فرمودند: ای بهلول بشارت باد تو را که خدا توبه تو را قبول کرد و از آتش نجات پیدا کردی.
    پس حضرت به اصحاب خود فرمود: اینطور تدارک و تهیه گناهان خود را بگیرید.
    (66)
    (یکی از پیامبران تعجب کرد که...)

    از حضرت صادق علیه السلام نقل شده که فرمود: پیغمبری از پیغمبران بنی اسرائیل از کنار مردی که مرده بود و نصف بدنش زیر دیوار و نصف دیگرش بیرون بود، مرغ های هوا و سگها گوشت بدنش را پاره پاره کرده بودند، گذشت. و وارد شهری شد دید یکی از بزرگان آن شهر مرده است لکن در کمال عزت و احترام او را بالای تخت گذارده، جامه زیبا رویش کشیده؛ سر و دست خود را بلند کردند و عرض کرد: الهی تو حکیمی و عادلی، آن بنده تمام عمرش مشغول عبادت تو بود و با یک چشم بر هم زدن به تو کافر نشده، به این قسم مرده است و این شخص همه عمرش معصیت تو را کرده و به یک چشم بر هم زدن به تو ایمان نیاورده با عزت مرده، خطاب شد آن بنده اولی گناهی کرده بود می خواستم به این قسم مردن کفاره گناه او شود، که وقتی مرا ملاقات می کند، گناهی بر او نباشد، اما این بنده کار خوبی کرده، حسنه ای پیش من داشت می خواستم به این قسم مردن رفع آن حسنه شود که وقتی بر من وارد می شود حجتی نداشته باشد.
    (67)
    (دلال بازار را زندان کردی)

    در خبر است حضرت سلیمان علیه السلام عرض کرد: خدا یا تو مرا بر جن و انس و وحوش و طیور و دیوها مسلط گردانیدی. خدایا دلم می خواهد اجازه بفرمائی این شیطان را بگیرم، حبس کنم، غل و زنجیرش کنم که این قدر مردم را به گناه و معصیت نیندازد. خطاب شد ای سلیمان مصلحت نیست، عرض کرد: خدایا وجود این ملعون برای چه خوب است؟
    خطاب رسید: اگر نباشد کارهای مردم معوق و معطل می ماند.
    عرض کرد: خدایا من میل دارم این ملعون را چند روزی حبس کنم. خطاب شد: بسم الله، او را بگیر. فرستاد او را آوردند غل و زنجیر کرد و حبس نمود. حضرت سلیمان علیه السلام هم زنبیل بافی می کرد و از دست رنج خود نان می خورد، روزی یک زنبیل درست می کرد، زنبیل را می داد که ببرند در بازار بفروشند و می رفت قدری آرد جو می گرفت و می پخت، میل می فرمود و حال آنکه در خبر است که هر روز چهار هزار شتر و پنج هزار گاو و شش هزار گوسفند در آشپزخانه حضرت طبخ می شد. با وجود این خودش زنبیل بافی می کرد و نان می خورد.
    فردا حضرت سلیمان فرستاد زنبیل را بردند بازار بفروشند، دیدند بازارها بسته، خبر آوردند بازار بسته.
    فرمود: چه شده؟ گفتند: نمی دانیم.
    زنبیل ماند و فروش نرفت و آن شب حضرت سلیمان با آب افطار کرد. فردا فرستاد زنبیل را در بازار بفروشند باز خبر آوردند بازارها بسته است، مردم رفته اند در قبرستان ها مشغول گریه و زاری هستند و تهیه سفر آخرت می بینند. حضرت سلیمان عرض کرد: خدایا چه کیفیت است؟ مردم چرا دل به کاسبی نمی دهند؟
    خطاب شد: ای سلیمان تو دلال بازار را گرفته ای، حبس کرده ای. نگفتم مصلحت نیست شیطان را حبس کنی .
    حضرت سلیمان فرستاد و شیطان را رها کردند، فردا که شد مردم صبح زود رفتند دکان ها را باز کردند و مشغول کار و کسب شدند. پس اگر شیطان نباشد امورات دنیا نظم نمی گیرد.
    چنان که گفته اند:
    اگر نیک و بدی دیدی مزن دم - که هم ابلیس می باید هم آدم
    (68)

  4. Top | #63

    عنوان کاربر
    عضو خودماني
    تاریخ عضویت
    June 2021
    شماره عضویت
    14147
    نوشته
    1,876
    صلوات
    1514
    دلنوشته
    2
    صلی الله علیک یا مولانا یا اباالحسن المهدی
    تشکر
    397
    مورد تشکر
    333 در 87
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    (61)-(خدا و دانیال و شیر)

    در حالات جناب دانیال است که بخت النصر او را گرفت، و برای کشتنش با شکنجه، چاه عمیقی را معین نمود و شیر درنده ای را در چاه انداخت و سپس دانیال را نیز در چاه افکند و دستور داد سرچاه را بستند و فرمان عمومی صادر کرد که هیچ کس حق ندارد نزدیک چاه بشود.
    خداوند به پیغمبری وحی فرستاد که برای دانیال در فلان مکان خوراک ببر. آن پیغمبر وقتی نزد چاه رسید، سر چاه را کنار زد، ملاحظه کرد که در قعر چاه شیر با کمال خضوع و ادب مقابل دانیال نشسته است، وقتی خوراکش را به او رسانید دانیال گفت:
    الحمدلله الذی لا ینسی من شکر
    سپاس خدائی را که کسی را که او را سپاسگزاری می نماید فراموش نمی فرماید.
    اگر دانیال یقین به خدا نداشت، نگاه همان شیر زهره اش را می برد و جانش بیرون می رفت، اما او اهل یقین است، ایمان دارد که شیر هم مخلوق عاجزی از مخلوق های خداوندی است که بدون مشیت الهی حرکت نمی کند.

  5. Top | #64

    عنوان کاربر
    عضو خودماني
    تاریخ عضویت
    June 2021
    شماره عضویت
    14147
    نوشته
    1,876
    صلوات
    1514
    دلنوشته
    2
    صلی الله علیک یا مولانا یا اباالحسن المهدی
    تشکر
    397
    مورد تشکر
    333 در 87
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    (62)-(یک دسته بی حساب وارد بهشت می شوند)

    رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود:
    اذا کان یوم القیمه انبت الله لطائفه من امتی اجنحه فیطیرون من قبور هم الی الجنان
    یعنی روز قیامت که می شود خداوند به بعضی از امت من بالهایی عطا می کند که از قبرهای خود پرواز می کنند و به سوی بهشت می روند و آنجا متنعم می شوند، ملائکه از آنها می پرسند: شما از حساب فارغ شدید؟
    می گویند: ما حسابی نداشتیم.
    می گویند: از صراط گذشتید؟
    می گویند: ما صراطی ندیدیم.
    ملائکه می پرسند: شما از امت کیستید؟
    می گویند: ما از امت محمد صلی الله علیه و آله هستیم.
    ملائکه می پرسند: عمل شما در دنیا چه بوده که به این مرتبه عالی و منزلت عظیمه رسیده اید؟
    گویند: دو صفت در ما بود که خدا این مقام را به ما داده است.
    یکی اینکه: هرچی خدا در دنیا قسمت ما کرده بود در دنیا راضی بودیم.
    دوم اینکه: اگر در خلوت اسباب معصیت برای ما مهیا می شد از خدا حیا می کردیم و مرتکب معصیت نمی شدیم.
    امام صادق علیه السلام به اسحاق بن عمار فرمودند:
    بترس از خدا گویا خدا را به چشم می بینی و اگر شک داری، در دین خدا کافری و اگر یقین داری و باز مرتکب می شوی پس خدا را پست ترین نظر کنندگان فرض کردی.

  6. Top | #65

    عنوان کاربر
    عضو خودماني
    تاریخ عضویت
    June 2021
    شماره عضویت
    14147
    نوشته
    1,876
    صلوات
    1514
    دلنوشته
    2
    صلی الله علیک یا مولانا یا اباالحسن المهدی
    تشکر
    397
    مورد تشکر
    333 در 87
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    (63)-(احضار بنده و سخن خدا با او)

    در کتاب خزائن الاخبار و مجالس المتقین آمده است که خدیجه خاتون علیه السلام از پیغمبر صلی الله علیه و آله از قیامت سوال نمود، وقتی که عرض اعمال بنده بر خدا می شود، پس آن حضرت گریه کرد.
    حضرت خدیجه عرض کرد: یا رسول الله چرا گریه می کنی؟
    فرمود: از وسعت رحمت خدا در آن روز بر بندگانش، ای خدیجه چون روز قیامت بنده را نزد خدا حاضر می کنند، خطاب می شود، این بنده من! اطلاع داری که فلان روز و فلان شب چه کردی؟
    عرض می کند: خداوندا می دانم، پس یک یک گناه او را به او اظهار می کنند و او اقرار می کند، تا به گناهی می رسد که در کمال قباحت باشد. پس بنده سر خجالت به زیر اندازد و عرق به صورت او جاری شود. خداوند می فرماید:
    ای بنده من چرا جواب نمی گوئی؟
    بنده عرض می کند: الهی شرمسارم، نمی توانم جواب بدهم. خطاب می رسد: ای بنده تو با اینکه لئیمی و پستی از من شرم می کنی و من با کریمی خود چگونه شرم نکنم از تو، ای بنده، تو را حیاء ندامت و پشیمانی است و مرا حیاء کرم.گناه در میان دو حیاء بقائی ندارد. پس خداوند به کرم خود بنده را می آمرزد و داخل بهشت می کند.

  7. Top | #66

    عنوان کاربر
    عضو خودماني
    تاریخ عضویت
    June 2021
    شماره عضویت
    14147
    نوشته
    1,876
    صلوات
    1514
    دلنوشته
    2
    صلی الله علیک یا مولانا یا اباالحسن المهدی
    تشکر
    397
    مورد تشکر
    333 در 87
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    (64)-(اگر یک بار مرا می خواندند)

    خداوند به حضرت موسی دستور زکات گرفتن را نازل کرد.
    حضرت موسی علیه السلام برای گرفتن زکات به قارون مراجعه نمود، قارون امتناع ورزید. موسی از هزار گوسفند یکی و از هزار دینار یک دینار و از هزار درهم یک درهم راضی شد. قارون حساب کرد مقداری که لازم بود پرداخت نماید زیاد به نظرش آمد، باز راضی نشد.
    در این هنگام به فکر افتاد که باید از ریشه و بن جلو این نحو پول دادن ها را گرفت. بنی اسرائیل را جمع نمود و گفت: موسی هرچه امر کرد اطاعت کردید، اینک می خواهد اموال شما را بگیرد، چاره ای بیندیشید. گفتند: تو بزرگتر از مائی هرچه صلاح بدانی انجام می دهیم.
    قارون گفت: فلان زن بدکاره را بیاورید تا جایزه ای برای او قرار دهم به موسی تهمت بزند، هزار دینار برایش تعیین کرد و وعده داد او را جزء بانوان خود در آورد. فردا صبح قارون بنی اسرائیل را جمع نموده به حضرت موسی مراجعه نمود و گفت: مردم منتظر تشریف فرمائی شما هستند که آنها را پند و اندرز دهی. حضرت موسی از منزل خارج شد در میدانی شروع به موعظه کرد. حضرت در ضمن سخن گفت:
    هرکه دزدی کند دستش را قطع می کنیم. هرکس افتراء زند او را هشتاد تازیانه می زنیم، کسی که زن نداشته باشد و مرتکب زنا شود نیز هشتاد تازیانه می خورد، اما آنکس که زن داشته باشد زنا کرده سنگسار می شود تا بمیرد.
    قارون گفت: اگر این کار از خودت سر بزند. حضرت موسی جواب داد: آری.
    قارون گفت: بنی اسرائیل می گویند: با فلان زن زنا کرده ای .
    پرسید: من؟ پاسخ داد: آری.
    امر کرد آن زن را بیاورند، وقتی حاضر شد قارون گفت: آنچه اینها می گویند صحیح است. زن در این موقع با خود اندیشید که بهتر این است توبه کنم و پیغمبر خدا را نیازارم. تصمیم گرفت واقع را بیان کند و در پاسخ گفت: دروغ می گویند، قارون برایم جایزه ای تعیین کرده تا تو را به اینکار تهمت بزنم. قارون از این پیشامد بی اندازه ناراحت شد و سر به زیر انداخت.
    حضرت موسی علیه السلام به شکرانه آشکار شدن واقع، سر به سجده رفت و خدا را سپاسگزاری نمود. با اشک جاری عرض کرد: پروردگارا دشمن تو اراده داشت مرا رسوا کند، چنانچه من براستی پیامبر و از طرف توام، مرا بر او چیره گردان، خطاب رسید، موسی سر بردار، زمین را در اختیارت گذاشتیم. حضرت موسی سر برداشته رو به بنی اسرائیل کرد و فرمود: خداوند همانطور که نیروی هلاکت فرعون و فرعونیان را به من داد اینک نیز بر قارون مسلطم کرده، هرکه دوست دار قارون است با او باشد و هرکه او را نمی خواهد کناره بگیرد.
    به جز دو نفر کسی با قارون نماند. موسی علیه السلام زمین را امر کرد که پیکر قارون و همکارانش را بگیرد، تا ساق به زمین فرورفتند. دومین بار فرمود: تا زانو داخل زمین شدند، برای سومین مرتبه امر کرد تا کمر به زمین رفتند. در تمام این چند مرتبه قارون موسی علیه السلام را سوگند می داد و تضرع و التماس می نمود که از کیفرش بگذرد ولی موسی از شدت خشم توجهی ننمود. برای آخرین بار فرمود: زمین اینها را بگیر، تمام پیکر قارون و همراهانش در دل خاک جای گرفتند.
    خداوند به حضرت موسی علیه السلام وحی کرد چقدر سخت دلی. 70 مرتبه پناه آوردند تو رحم نکردی و از ایشان نگذشتیاما و عزتی و جلالی لو ایای دعونی مره واحده لو وجدونی قریبا مجیبا
    به عزت و جلالم سوگند اگر یک بار مرا می خواندند، مرا نزدیک و جوابگو می یافتند.
    (65)



    (از شدت گریه مژگانش ریخت)

    روایت کردند که معاذ بن جبل روزی خدمت پیامبر صلی الله علیه و آله آمد در حالی که گریه می کرد.
    رسول اکرم صلی الله علیه و آله فرمود: چرا گریه می کنی؟
    معاذ عرض کرد: جوان خوش صورتی در خانه ایستاده مثل زن بچه مرده گریه می کند و می خواهد خدمت شما برسد گویا خجالت می کشد، حضرت فرمود: برو و او را بیاور. معاذ رفت و او را خدمت پیامبر آورد .
    جوان سلام کرد و جواب شنید، حضرت فرمود: چرا گریه می کنی؟ عرض کرد: گناهی کرده ام که اگر خدا مرا به بعضی از آن مواخذه کند، البته مرا به جهنم می برد.
    فرمود: آیا به خدا کافر شدی؟
    عرض کرد: نه.
    فرمود: قتل نفس کرده ای؟
    عرض کرد: نه.
    فرمود: خدا گناهان تو را بیامرزد اگرچه به قدر کوه های بسیار بلند باشد.
    عرض کرد: گناه من از کوه ها نیز بزرگتر است.
    فرمود: خدا گناهت را می آمرزد، اگرچه به اندازه زمین ها و دریاها و درخت ها باشد.
    عرض کرد: گناه من از همه اینها که فرمودی بزرگتر است.
    فرمود: خدا گناهان تو را می آمرزد اگرچه به قدر آسمان ها و عرش و ستاره ها باشد.
    عرض کرد: گناهان من بزرگتر است.
    فرمود: پروردگار تو بزرگتر است یا گناه تو؟
    عرض کرد: پروردگار من.
    فرمود: گناه بزرگ را خدای عظیم می آمرزد.
    پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود: چه کرده ای؟
    عرض کرد: من چند سال کارم این بود که می رفتم و قبرهای مردم را می شکافتم و کفن های آنها را بیرون می آوردم تا آنکه دختری از انصار مرد. او را بردند در قبرستان دفنش کردند. شب که شد من رفتم قبرش را شکافتم و او را از قبر بیرون آوردم و کفنش را بیرون آوردم. شیطان به من وسوسه کرد، برگشتم با او جمع شدم. همین که خواستم بروم صدائی از عقب سر خود شنیدم که یکی گفت: ویل لک من دیان یوم الدین
    وای بر تو از غضب مالک آخرت.
    با این عمل گمان ندارم بوی بهشت را بشنوم.
    پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود: دور شو ای فاسق که می ترسم از آتش تو من هم بسوزم. آن مرد بیرون آمد سر به صحرا گذارد و بالای کوهی رفت. دستهایش را غل کرد، بگردنش آویخت و تا چهل روز مشغول گریه و زاری شد و دعا و تضرع و مناجات به درگاه خدا نمود. روز چهلم عرض کرد: الهی اگر توبه من را قبول کرده ای، پیغمبرت را خبر کن و الا آتشی بفرست مرا بسوزاند.
    جبرئیل بر حضرت رسالت نازل شد و این آیه را آورد:
    والذین اذا فعلوا فاحشه و ظلموا انفسهم ذکروا الله فاستغفروا لذنوبهم و من یغفر الذنوب الا الله و لم یصروا علی ما فعلوا و هم یعملون(3)
    ترجمه: و آن افرادی که هرگاه عمل ناپسندی انجام می دهند یا اینکه به نفس خود ظلم می کنند یادآور خدا می شوند و برای گناهان خود طلب مغفرت می نمایند و غیر از خدا کیست که گناهان را بیامرزد و بر کارهایی که انجام داده اند اصرار نمی کنند و آنان می دانند
    جبرئیل عرض کرد: یا رسول الله خداوند می فرماید:
    اتاک عبدی تائبا فترده فاین یذهب
    یعنی ای رسول! بنده من پیش تو آمد توبه کند او را دورش کردی، پس بنده ام به کجا برود، برو بشارت قبولی توبه اش را به او بده .
    پیغمبر خوشحال شد و از خانه بیرون آمد با معاذ بن جبل و بعضی دیگر از صحابه بالای کوه رفتند و دیدند از بس آفتاب به صورتش تابیده، سیاه شده و از شدت گریه مژگانش ریخته و دیگر اینکه او به طرزی گریه و ناله می کرد که درندگان، و جانوران زمین و مرغ های هوا در اطرافش جمع شده بودند و برای حالت او گریه می کردند. پیغمبر نزدیک رفتند و دست های او را باز کردند و خاکها را از سر و صورت او پاک کردند و فرمودند: ای بهلول بشارت باد تو را که خدا توبه تو را قبول کرد و از آتش نجات پیدا کردی.
    پس حضرت به اصحاب خود فرمود: اینطور تدارک و تهیه گناهان خود را بگیرید.
    (66)
    (یکی از پیامبران تعجب کرد که...)

    از حضرت صادق علیه السلام نقل شده که فرمود: پیغمبری از پیغمبران بنی اسرائیل از کنار مردی که مرده بود و نصف بدنش زیر دیوار و نصف دیگرش بیرون بود، مرغ های هوا و سگها گوشت بدنش را پاره پاره کرده بودند، گذشت. و وارد شهری شد دید یکی از بزرگان آن شهر مرده است لکن در کمال عزت و احترام او را بالای تخت گذارده، جامه زیبا رویش کشیده؛ سر و دست خود را بلند کردند و عرض کرد: الهی تو حکیمی و عادلی، آن بنده تمام عمرش مشغول عبادت تو بود و با یک چشم بر هم زدن به تو کافر نشده، به این قسم مرده است و این شخص همه عمرش معصیت تو را کرده و به یک چشم بر هم زدن به تو ایمان نیاورده با عزت مرده، خطاب شد آن بنده اولی گناهی کرده بود می خواستم به این قسم مردن کفاره گناه او شود، که وقتی مرا ملاقات می کند، گناهی بر او نباشد، اما این بنده کار خوبی کرده، حسنه ای پیش من داشت می خواستم به این قسم مردن رفع آن حسنه شود که وقتی بر من وارد می شود حجتی نداشته باشد.
    (67)
    (دلال بازار را زندان کردی)

    در خبر است حضرت سلیمان علیه السلام عرض کرد: خدا یا تو مرا بر جن و انس و وحوش و طیور و دیوها مسلط گردانیدی. خدایا دلم می خواهد اجازه بفرمائی این شیطان را بگیرم، حبس کنم، غل و زنجیرش کنم که این قدر مردم را به گناه و معصیت نیندازد. خطاب شد ای سلیمان مصلحت نیست، عرض کرد: خدایا وجود این ملعون برای چه خوب است؟
    خطاب رسید: اگر نباشد کارهای مردم معوق و معطل می ماند.
    عرض کرد: خدایا من میل دارم این ملعون را چند روزی حبس کنم. خطاب شد: بسم الله، او را بگیر. فرستاد او را آوردند غل و زنجیر کرد و حبس نمود. حضرت سلیمان علیه السلام هم زنبیل بافی می کرد و از دست رنج خود نان می خورد، روزی یک زنبیل درست می کرد، زنبیل را می داد که ببرند در بازار بفروشند و می رفت قدری آرد جو می گرفت و می پخت، میل می فرمود و حال آنکه در خبر است که هر روز چهار هزار شتر و پنج هزار گاو و شش هزار گوسفند در آشپزخانه حضرت طبخ می شد. با وجود این خودش زنبیل بافی می کرد و نان می خورد.
    فردا حضرت سلیمان فرستاد زنبیل را بردند بازار بفروشند، دیدند بازارها بسته، خبر آوردند بازار بسته.
    فرمود: چه شده؟ گفتند: نمی دانیم.
    زنبیل ماند و فروش نرفت و آن شب حضرت سلیمان با آب افطار کرد. فردا فرستاد زنبیل را در بازار بفروشند باز خبر آوردند بازارها بسته است، مردم رفته اند در قبرستان ها مشغول گریه و زاری هستند و تهیه سفر آخرت می بینند. حضرت سلیمان عرض کرد: خدایا چه کیفیت است؟ مردم چرا دل به کاسبی نمی دهند؟
    خطاب شد: ای سلیمان تو دلال بازار را گرفته ای، حبس کرده ای. نگفتم مصلحت نیست شیطان را حبس کنی .
    حضرت سلیمان فرستاد و شیطان را رها کردند، فردا که شد مردم صبح زود رفتند دکان ها را باز کردند و مشغول کار و کسب شدند. پس اگر شیطان نباشد امورات دنیا نظم نمی گیرد.
    چنان که گفته اند:
    اگر نیک و بدی دیدی مزن دم - که هم ابلیس می باید هم آدم
    (68)

  8. Top | #67

    عنوان کاربر
    عضو خودماني
    تاریخ عضویت
    June 2021
    شماره عضویت
    14147
    نوشته
    1,876
    صلوات
    1514
    دلنوشته
    2
    صلی الله علیک یا مولانا یا اباالحسن المهدی
    تشکر
    397
    مورد تشکر
    333 در 87
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    (65)-(از شدت گریه مژگانش ریخت)

    روایت کردند که معاذ بن جبل روزی خدمت پیامبر صلی الله علیه و آله آمد در حالی که گریه می کرد.
    رسول اکرم صلی الله علیه و آله فرمود: چرا گریه می کنی؟
    معاذ عرض کرد: جوان خوش صورتی در خانه ایستاده مثل زن بچه مرده گریه می کند و می خواهد خدمت شما برسد گویا خجالت می کشد، حضرت فرمود: برو و او را بیاور. معاذ رفت و او را خدمت پیامبر آورد .
    جوان سلام کرد و جواب شنید، حضرت فرمود: چرا گریه می کنی؟ عرض کرد: گناهی کرده ام که اگر خدا مرا به بعضی از آن مواخذه کند، البته مرا به جهنم می برد.
    فرمود: آیا به خدا کافر شدی؟
    عرض کرد: نه.
    فرمود: قتل نفس کرده ای؟
    عرض کرد: نه.
    فرمود: خدا گناهان تو را بیامرزد اگرچه به قدر کوه های بسیار بلند باشد.
    عرض کرد: گناه من از کوه ها نیز بزرگتر است.
    فرمود: خدا گناهت را می آمرزد، اگرچه به اندازه زمین ها و دریاها و درخت ها باشد.
    عرض کرد: گناه من از همه اینها که فرمودی بزرگتر است.
    فرمود: خدا گناهان تو را می آمرزد اگرچه به قدر آسمان ها و عرش و ستاره ها باشد.
    عرض کرد: گناهان من بزرگتر است.
    فرمود: پروردگار تو بزرگتر است یا گناه تو؟
    عرض کرد: پروردگار من.
    فرمود: گناه بزرگ را خدای عظیم می آمرزد.
    پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود: چه کرده ای؟
    عرض کرد: من چند سال کارم این بود که می رفتم و قبرهای مردم را می شکافتم و کفن های آنها را بیرون می آوردم تا آنکه دختری از انصار مرد. او را بردند در قبرستان دفنش کردند. شب که شد من رفتم قبرش را شکافتم و او را از قبر بیرون آوردم و کفنش را بیرون آوردم. شیطان به من وسوسه کرد، برگشتم با او جمع شدم. همین که خواستم بروم صدائی از عقب سر خود شنیدم که یکی گفت: ویل لک من دیان یوم الدین
    وای بر تو از غضب مالک آخرت.
    با این عمل گمان ندارم بوی بهشت را بشنوم.
    پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود: دور شو ای فاسق که می ترسم از آتش تو من هم بسوزم. آن مرد بیرون آمد سر به صحرا گذارد و بالای کوهی رفت. دستهایش را غل کرد، بگردنش آویخت و تا چهل روز مشغول گریه و زاری شد و دعا و تضرع و مناجات به درگاه خدا نمود. روز چهلم عرض کرد: الهی اگر توبه من را قبول کرده ای، پیغمبرت را خبر کن و الا آتشی بفرست مرا بسوزاند.
    جبرئیل بر حضرت رسالت نازل شد و این آیه را آورد:
    والذین اذا فعلوا فاحشه و ظلموا انفسهم ذکروا الله فاستغفروا لذنوبهم و من یغفر الذنوب الا الله و لم یصروا علی ما فعلوا و هم یعملون(3)
    ترجمه: و آن افرادی که هرگاه عمل ناپسندی انجام می دهند یا اینکه به نفس خود ظلم می کنند یادآور خدا می شوند و برای گناهان خود طلب مغفرت می نمایند و غیر از خدا کیست که گناهان را بیامرزد و بر کارهایی که انجام داده اند اصرار نمی کنند و آنان می دانند
    جبرئیل عرض کرد: یا رسول الله خداوند می فرماید:
    اتاک عبدی تائبا فترده فاین یذهب
    یعنی ای رسول! بنده من پیش تو آمد توبه کند او را دورش کردی، پس بنده ام به کجا برود، برو بشارت قبولی توبه اش را به او بده .
    پیغمبر خوشحال شد و از خانه بیرون آمد با معاذ بن جبل و بعضی دیگر از صحابه بالای کوه رفتند و دیدند از بس آفتاب به صورتش تابیده، سیاه شده و از شدت گریه مژگانش ریخته و دیگر اینکه او به طرزی گریه و ناله می کرد که درندگان، و جانوران زمین و مرغ های هوا در اطرافش جمع شده بودند و برای حالت او گریه می کردند. پیغمبر نزدیک رفتند و دست های او را باز کردند و خاکها را از سر و صورت او پاک کردند و فرمودند: ای بهلول بشارت باد تو را که خدا توبه تو را قبول کرد و از آتش نجات پیدا کردی.
    پس حضرت به اصحاب خود فرمود: اینطور تدارک و تهیه گناهان خود را بگیرید.

  9. Top | #68

    عنوان کاربر
    عضو خودماني
    تاریخ عضویت
    June 2021
    شماره عضویت
    14147
    نوشته
    1,876
    صلوات
    1514
    دلنوشته
    2
    صلی الله علیک یا مولانا یا اباالحسن المهدی
    تشکر
    397
    مورد تشکر
    333 در 87
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض



    (66)-(یکی از پیامبران تعجب کرد که...)

    از حضرت صادق علیه السلام نقل شده که فرمود: پیغمبری از پیغمبران بنی اسرائیل از کنار مردی که مرده بود و نصف بدنش زیر دیوار و نصف دیگرش بیرون بود، مرغ های هوا و سگها گوشت بدنش را پاره پاره کرده بودند، گذشت. و وارد شهری شد دید یکی از بزرگان آن شهر مرده است لکن در کمال عزت و احترام او را بالای تخت گذارده، جامه زیبا رویش کشیده؛ سر و دست خود را بلند کردند و عرض کرد: الهی تو حکیمی و عادلی، آن بنده تمام عمرش مشغول عبادت تو بود و با یک چشم بر هم زدن به تو کافر نشده، به این قسم مرده است و این شخص همه عمرش معصیت تو را کرده و به یک چشم بر هم زدن به تو ایمان نیاورده با عزت مرده، خطاب شد آن بنده اولی گناهی کرده بود می خواستم به این قسم مردن کفاره گناه او شود، که وقتی مرا ملاقات می کند، گناهی بر او نباشد، اما این بنده کار خوبی کرده، حسنه ای پیش من داشت می خواستم به این قسم مردن رفع آن حسنه شود که وقتی بر من وارد می شود حجتی نداشته باشد.

  10. Top | #69

    عنوان کاربر
    عضو خودماني
    تاریخ عضویت
    June 2021
    شماره عضویت
    14147
    نوشته
    1,876
    صلوات
    1514
    دلنوشته
    2
    صلی الله علیک یا مولانا یا اباالحسن المهدی
    تشکر
    397
    مورد تشکر
    333 در 87
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    (67)-(دلال بازار را زندان کردی)

    در خبر است حضرت سلیمان علیه السلام عرض کرد: خدا یا تو مرا بر جن و انس و وحوش و طیور و دیوها مسلط گردانیدی. خدایا دلم می خواهد اجازه بفرمائی این شیطان را بگیرم، حبس کنم، غل و زنجیرش کنم که این قدر مردم را به گناه و معصیت نیندازد. خطاب شد ای سلیمان مصلحت نیست، عرض کرد: خدایا وجود این ملعون برای چه خوب است؟
    خطاب رسید: اگر نباشد کارهای مردم معوق و معطل می ماند.
    عرض کرد: خدایا من میل دارم این ملعون را چند روزی حبس کنم. خطاب شد: بسم الله، او را بگیر. فرستاد او را آوردند غل و زنجیر کرد و حبس نمود. حضرت سلیمان علیه السلام هم زنبیل بافی می کرد و از دست رنج خود نان می خورد، روزی یک زنبیل درست می کرد، زنبیل را می داد که ببرند در بازار بفروشند و می رفت قدری آرد جو می گرفت و می پخت، میل می فرمود و حال آنکه در خبر است که هر روز چهار هزار شتر و پنج هزار گاو و شش هزار گوسفند در آشپزخانه حضرت طبخ می شد. با وجود این خودش زنبیل بافی می کرد و نان می خورد.
    فردا حضرت سلیمان فرستاد زنبیل را بردند بازار بفروشند، دیدند بازارها بسته، خبر آوردند بازار بسته.
    فرمود: چه شده؟ گفتند: نمی دانیم.
    زنبیل ماند و فروش نرفت و آن شب حضرت سلیمان با آب افطار کرد. فردا فرستاد زنبیل را در بازار بفروشند باز خبر آوردند بازارها بسته است، مردم رفته اند در قبرستان ها مشغول گریه و زاری هستند و تهیه سفر آخرت می بینند. حضرت سلیمان عرض کرد: خدایا چه کیفیت است؟ مردم چرا دل به کاسبی نمی دهند؟
    خطاب شد: ای سلیمان تو دلال بازار را گرفته ای، حبس کرده ای. نگفتم مصلحت نیست شیطان را حبس کنی .
    حضرت سلیمان فرستاد و شیطان را رها کردند، فردا که شد مردم صبح زود رفتند دکان ها را باز کردند و مشغول کار و کسب شدند. پس اگر شیطان نباشد امورات دنیا نظم نمی گیرد.
    چنان که گفته اند:
    اگر نیک و بدی دیدی مزن دم - که هم ابلیس می باید هم آدم

  11. Top | #70

    عنوان کاربر
    عضو خودماني
    تاریخ عضویت
    June 2021
    شماره عضویت
    14147
    نوشته
    1,876
    صلوات
    1514
    دلنوشته
    2
    صلی الله علیک یا مولانا یا اباالحسن المهدی
    تشکر
    397
    مورد تشکر
    333 در 87
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض



    (68)- (اگر برگردی قبولت می کنیم )

    روایت کرده اند که جوانی در بنی اسرائیل بود که بیست سال اطاعت و عبادت کرد و بیست سال معصیت کرد، روزی در آینه نگاه کرد دید موهایش سفید شده. به خود آمد و از کرده خود پشیمان شد. عرض کرد: الهی بیست سال عبادت و بیست سال معصیت کردم، اگر به سوی تو برگردم آیا قبولم می کنی؟ صدائی شنید.
    احببنا فاجبناک، ترکتنا فترکناک و عصینا فامهلناک و ان رجعت الینا قبلناک
    یعنی: ما را دوست داشتی پس تو را دوست داشتیم، ما را ترک کردی پس تو را ترک کردیم، معصیت ما را کردی تو را مهلت دادیم، پس اگر برگردی به جانب ما تو را قبول می کنیم.
    از این مرحمت ها از خدا نسبت به تمام امت ها بوده و در این امت هزار مقابل.
    در هر حالتی شخص باید امیدش به خدا باشد. حضرت لقمان به پسرش وصیت کرد که اگر گناه جن و انس را داری چنان امیدوار به خدا باش که تو را رحم کند و اگر عبادت ثقلین جن و انس را داری بترس از آنکه مبادا تو را عذاب کند.

صفحه 7 از 10 نخستنخست ... 345678910 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 2 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 2 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. پاسخ: 2
    آخرين نوشته: 03-04-2010, 15:42

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
© تمامی حقوق از جمله طراحی قالب برای سایت آیه های انتظار محفوظ می باشد © طراحی و ویرایش Masoomi