❤ |
❤ |
گلستان کتاب ماندگار سعدی است که آن را در سال ۶۵۶ هجری قمری و یک سال پس از بوستان به نظم و نثر نوشت. اخلاق
موضوع اصلی گلستان است که به صورت داستانهای پندآموز نوشته شده است. سبک و شیوه سعدی در نگارش این کتاب نثر
مسجع و استفاده از کلمات آهنگین و همقافیه است. ساختار کتاب گلستان به این صورت است که یک دیباچه و هشت باب دارد.
دیباچه گلستان با عبارت مشهور «منّت خدای را عز و جل که طاعتش موجب قربتست و به شکر اندرش مزید نعمت…» آغاز
میشود. در مطلب حاضر از هر یک از بابهای گلستان حکایتی را برای شما برگزیدهایم که شما را به خواندن آن دعوت میکنیم.
❤ |
درویشی مستجاب الدعوة در بغداد پدید آمد حجاج یوسف را خبر کردند بخواندش و گفت دعای خیری بر من کن. گفت خدایا جانش
بستان گفت از بهر خدای این چه دعاست گفت این دعای خیرست ترا و جمله مسلمانان را.
ای زبردست زیر دست آزار
گرم تا کی بماند این بازار
به چه کار آیدت جهانداری
مردنت به که مردم آزاری
❤ |
دو برادر یکی خدمت سلطان کردی و دیگر به زور بازو نان خوردی باری این توانگر گفت درویش را که چرا خدمت نکنی تا از
مشقت کار کردن برهی؟ گفت تو چرا کار نکنی تا از مذلّت خدمت رهایی یابی؟ که خردمندان گفتهاند نان خود خوردن و نشستن
به که کمر شمشیر زرّین به خدمت بستن.
به دست آهن تفته کردن خمیر
به از دست بر سینه پیش امیر
عمر گرانمایه در این صرف شد
تا چه خورم صیف و چه پوشم شتا
ای شکم خیره به نانی بساز
تا نکنی پشت به خدمت دو تا
❤ |
یکی از پسران هارون الرشید پیش پدر آمد خشم آلود که فلان سرهنگ زاده مرا دشنام مادر داد. هارون ارکان دولت را گفت جزای چنین کس چه باشد؟ یکی اشاره به کشتن کرد و دیگری به زبان بریدن و دیگری به مصادره و نفی. هارون گفت:ای پسر کرم آن است که عفو کنی و اگر نتوانی تو نیزش دشنام مادر ده نه چندان که انتقام از حد در گذرد آنگاه ظلم از طرف ما باشد و دعوی از قِبل خصم.
نه مرد است آن به نزدیک خردمند
که با پیل دمان پیکار جوید
بلی مرد آن کس است از روی تحقیق
که، چون خشم آیدش، باطل نگوید
❤ |
مردمآزاری را حکایت کنند که سنگی بر سر صالحی زد. درویش را مجال انتقام نبود. سنگ را نگاه همیداشت تا زمانی که ملک را بر آن لشکری خشم آمد و در چاه کرد. درویش اندر آمد و سنگ در سرش کوفت. گفتا: تو کیستی و مرا این سنگ چرا زدی؟ گفت: من فلانم و این همان سنگ است که در فلان تاریخ بر سر من زدی. گفت: چندین روزگار کجا بودی؟ گفت: از جاهت اندیشه همیکردم، اکنون که در چاهت دیدم فرصت غنیمت دانستم.
ناسزایی را که بینی بخت یار
عاقلان تسلیم کردند اختیار.
چون نداری ناخن درنده تیز
با ددان آن به که کم گیری ستیز
هر که با پولاد بازو پنجه کرد
ساعد سیمین خود را رنجه کرد
باش تا دستش ببندد روزگار
پس به کام دوستان مغزش بر آر
❤ |
یکی از پادشاهان پارسایی را دید، گفت: هیچت از ما یاد میآید؟ گفت: بلی، هروقت که خدای را فراموش میکنم.
هر سو دَوَد آن کَش ز بر خویش براند
وان را که بخواند به درِ کس ندواند
❤ |
دزدی به خانه پارسایی در آمد چندانکه جست چیزی نیافت دل تنگ شد پارسا خبر شد گلیمی که بر آن خفته بود در راه دزد انداخت تا محروم نشود
شنیدم که مردان راه خدای
دل دشمنان را نکردند تنگ
ترا کی میسر شود این مقام
که با دوستانت خلافست و جنگ
مودت اهل صفا، چه در روی و چه در قفا، نه چنان کز پست عیب گیرند و پیشت بیش میرند.
در برابر چو گوسپند سلیم
در قفا همچو گرگ مردم خوار
هر که عیب دگران پیش تو آورد و شمرد
بیگمان عیب تو پیش دگران خواهد برد
❤ |
یاد دارم که در ایام طفولیت متعبد بودمی و شب خیز و مولع زهد و پرهیز شبی در خدمت پدر رحمة الله علیه نشسته بودم و همه شب دیده بر هم نبسته و مصحف عزیز بر کنار گرفته و طایفه ای گرد ما خفته پدر را گفتم از اینان یکی سر بر نمیدارد که دوگانه ای بگزارد چنان خواب غفلت برده اند که گویی نخفته اند که مرده اند.
گفت جان پدر تو نیز اگر بخفتی به از آن که در پوستین خلق افتی.
نبیند مدعی جز خویشتن را
که دارد پرده پندار در پیش
گرت چشم خدا بینی ببخشند
نبینی هیچ کس عاجزتر از خویش
❤ |
لقمان را گفتند ادب از که آموختی گفت از بی ادبان هر چه از ایشان در نظرم ناپسند آمد از فعل آن پرهیز کردم.
نگویند از سر بازیچه حرفی
کزان پندی نگیرد صاحب هوش
و گر صد باب حکمت پیش نادان
بخواند آیدش بازیچه در گوش
حکایت کوتاه از گلستان سعدی ؛ لقمان
حکایت کوتاه از گلستان سعدی
در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)