من در دلم گفتم:
اينها که اهل باديه هستند از نجاست پرهيزى ندارند، من هم تازه غسل کرده ام ولباسهايم هنوز تر است، اگر دستشان را به لباس من نمى زدند بهتر بود.
به هر حال من هنوز در اين فکر بودم، که آن شخص خم شد ومرا به طرف خود کشيد ودستش را به آن زخم گذاشت وفشار داد که احساس درد کردم.
سپس دستش را برداشت وبر روى زين مانند اوّل نشست، آن پيرمرد به من گفت:
اَفْلَحْتَ يا اِسْماعيل يعنى:
اى اسماعيل رستگار شدى! من گفتم:
شما رستگاريد، در ضمن تعجّب کردم که آنها اسم مرا از کجا مى دانند! باز همان پيرمرد گفت:
رستگار وخلاص شدى اين امام زمان است؟! من با شنيدن اين جمله! دويدم وران مقدّسش ورکابش را بوسيدم وعقب آنها دويدم.
به من فرمود:
برگرد.
گفتم:
از شما هرگز جدا نمى شوم.
باز به من فرمود:
برگرد مصلحت تو در برگشتن است.
گفتم:
من هرگز از شما جدا نمى شوم.
آن پيرمرد گفت:
اى اسماعيل شرم نمى کنى امام زمانت دوبار به تو فرمودند:
برگرد وتو اطاعت نکردى!! من ايستادم، آنها چند قدم از من دور شدند، حضرت بقيّة اللّه ارواحنا فداه ايستاد ورو به من کرد وفرمود: