صفحه 8 از 11 نخستنخست ... 4567891011 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 71 تا 80 , از مجموع 104

موضوع: ملاقات با امام زمان

  1. Top | #71

    عنوان کاربر
    عضو ماندگار
    تاریخ عضویت
    March 2013
    شماره عضویت
    5373
    نوشته
    528
    صلوات
    100
    دلنوشته
    1
    شاید این جمعه بیاید ..شاید....
    تشکر
    602
    مورد تشکر
    2,131 در 459
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض



    ملاقات با امام زمان (39)

    علامه نورى در کتاب نجم الثّاقب نقل مى کند:

    که سيّد جعفر پسر سيّد بزرگوار سيّد باقر قزوينى که داراى کرامات بود، گفت:

    من با پدرم به مسجد سهله مى رفتيم، نزديک مسجد سهله که رسيديم، به پدرم گفتم:

    اين حرفها که مردم مى گويند، هر کس چهل شب چهارشنبه به مسجد سهله برود حضرت ولى عصر (عليه السّلام) را مى بيند، معلوم نيست اصلى داشته باشد!.

    پدرم غضبناک شد وگفت:

    چرا اصلى نداشته باشد؟ اگر چيزى را تو نديدى! اصلى ندارد.

    ومرا بسيار سرزنش کرد، به طورى که من از گفته خود پشيمان شدم، در اين موقع وارد مسجد سهله شديم، در مسجد کسى نبود، ولى وقتى پدرم در وسط مسجد ايستاد که نماز استغاثه را بخواند، شخصى از طرف مقام حضرت حجّت (عليه السّلام) نزد او آمد، پدرم به او سلام کرد وبا او مصافحه نمود.

    پدرم به من گفت:

    اين کيست؟ گفتم:

    آيا او حضرت بقيّة اللّه (عليه السّلام) است.!! فرمود:

    پس کيست؟ من از جا حرکت کردم وبه اطراف دنبال او دويدم ولى احدى را در داخل مسجد ودر خارج مسجد نديدم.
    امضاء
    برای خانه ی همسایه ات هم چراغ آرزو کن

    قطعا حوالی خانه ات روشن تر خواهد شد . . .


  2. آیه های انتظار

    آیه های انتظار


    لیست موضوعات تصادفی این انجمن

     

  3. Top | #72

    عنوان کاربر
    عضو ماندگار
    تاریخ عضویت
    March 2013
    شماره عضویت
    5373
    نوشته
    528
    صلوات
    100
    دلنوشته
    1
    شاید این جمعه بیاید ..شاید....
    تشکر
    602
    مورد تشکر
    2,131 در 459
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض

    ملاقات با امام زمان (40)

    مرحوم آية اللّه آقاى سيّد ابو الحسن اصفهانى از مراجع معروف زمان ما است.

    او مکرّر خدمت حضرت بقيّة اللّه ارواحنا فداه رسيده که من جمله قضيّه زير است.

    در کتاب گنجينه دانشمندان از علامه متتبع آقاى حاج سيّد محمّد حسن ميرجهانى نقل مى کند که او فرمود:

    يکى از علماء زيدى مذهب، به نام بحر العلوم که در يمن سکونت داشت ومنکر وجود مقدس حضرت ولى عصر ارواحنا فداه بود، به علماء ومراجع آن وقت نامه ها نوشت واز آنها براى اثبات وجود مقدّس آن حضرت دليل مى خواست.

    آنها به او جواب مى دادند، ولى او قانع نمى شد.

    تا آنکه نامه اى براى مرحوم آقاى سيّد ابو الحسن اصفهانى نوشت واز ايشان جواب خواست، مرحوم آقاى آية اللّه اصفهانى در جواب نامه نوشته بودند، که اگر شما به نجف بيائيد پاسخ شما را شفاهى خواهم داد.

    لذا بحر العلوم يمنى با فرزندش سيّد ابراهيم وجمعى از مريدانش به نجف اشرف مشرّف شدند وبحر العلوم به خدمت مرحوم آية اللّه سيّد ابو الحسن اصفهانى رسيد وبه او گفت:

    من طبق دعوت شما به اين مسافرت آمده ام، اميد است جوابى را که وعده فرموده ايد به من بدهيد، تا استفاده کنم.

    مرحوم آية اللّه اصفهانى فرمودند:

    فردا شب به منزل ما بيائيد، تا جواب سؤال شما را بدهم.

    بحر العلوم وپسرش شب بعد به منزل مرحوم سيّد ابو الحسن اصفهانى رفتند، پس از صرف شام ونقل مطالبى درباره وجود مقدّس آن حضرت ورفتن ميهمانان ديگر ومتفرّق شدن آنها وگذشتن نيمى از شب.

    مرحوم آية اللّه اصفهانى به نوکرشان مشهدى حسين فرمودند:

    چراغ را بردار وبه بحر العلوم وفرزندش گفتند برويم تا خود آن حضرت را ببينيم.

    آقاى ميرجهانى فرمودند:

    ما که آنجا حاضر بوديم، خواستيم با آنها برويم، آية اللّه اصفهانى فرمودند:

    شما نيائيد فقط بحر العلوم با پسرش بيايند.

    آنها رفتند ما نفهميديم که به کجا رفتند، ولى فرداى آن روز که من بحر العلوم يمنى وفرزندش را ملاقات کردم واز جريان شب قبل سؤال نمودم او گفت:

    بحمداللّه ما مشرّف به مذهب شما شديم معتقد به وجود مقدّس حضرت ولى عصر (عليه السّلام) گرديديم.

    گفتم:

    چطور؟ فرمود:

    آقاى آية اللّه اصفهانى حضرت ولى عصر (عليه السّلام) را به ما نشان داد.

    پرسيدم:

    چگونه او حضرت بقيّة اللّه را به شما نشان داد.

    گفت:

    وقتى ما از منزل بيرون آمديم، نمى دانستيم به کجا مى رويم، تا آنکه در خدمت آية اللّه اصفهانى به وادى السّلام وارد شديم در وسط وادى السّلام محلّى بود که آن را مقام حضرت ولى عصر (عليه السّلام) مى گفتند.

    آية اللّه اصفهانى وقتى به در مقام رسيد چراغ را از مشهدى حسين گرفت وتنها مرا با خود به داخل مقام برد، در آنجا وضويش را تجديد کرد.

    پسرم به اعمال او مى خنديد، آنگاه چهار رکعت نماز در آن مقام خواند وکلماتى گفت:

    که آن را نفهميديم، ناگهان ديديم، آن فضا روشن شد در! اينجا پسرش مى گفت:

    در اين موقع من بيرون مقام ايستاده بودم، پدرم با مرحوم سيّد ابو الحسن اصفهانى داخل مقام بودند، پس از چند دقيقه صداى پدرم را شنيدم، که صيحه اى زد وغش کرد.

    نزديک رفتم ديدم، آية اللّه اصفهانى شانه هاى پدرم را مى مالد، تا بهوش؟ بيايد وقتى از آنجا برگشتيم پدرم گفت:

    حضرت ولى عصر (عليه السّلام) را ديدم واو مرا مشرّف به مذهب شيعه اثنى عشرى فرمود وبيشتر از اين، خصوصيّات ملاقاتش را نگفت وپس از چند روز به يمن برگشت وچهار هزار نفر از مريدانش را شيعه دوازده امامى کرد.
    امضاء
    برای خانه ی همسایه ات هم چراغ آرزو کن

    قطعا حوالی خانه ات روشن تر خواهد شد . . .

  4. Top | #73

    عنوان کاربر
    عضو ماندگار
    تاریخ عضویت
    March 2013
    شماره عضویت
    5373
    نوشته
    528
    صلوات
    100
    دلنوشته
    1
    شاید این جمعه بیاید ..شاید....
    تشکر
    602
    مورد تشکر
    2,131 در 459
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض



    ملاقات با امام زمان (41)

    حاجى نورى رحمة اللّه در کتاب نجم الثّاقب مى نويسد:

    عالم جليل وفاضل نبيل، صالح عدل، که کمتر ديده شده براى او نظير وبديل حاجى ملاّ محسن اصفهانى که مجاور کربلا بود ودر امانت وديانت وانسانيّت معروف واز اوثق ائمه جماعت آن بلد شريف است.

    گفت:

    سيّد سند عالم عامل مؤيّد سيّد محمّد قطيفى نقل مى کرد که:

    شبى از شبهاى جمعه با يکى از طلاّب به مسجد کوفه رفتم، ولى در آن زمان رفت وآمد در آن مسجد بسيار خطرناک بود، زيرا دزدهاى فراوانى در آن اطراف بودند ورفت وآمد زوّار هم کم بود.

    وقتى داخل مسجد شديم، در مسجد جز يک طلبه که مشغول دعاء بود کس؟ ديگرى نبود.

    مشغول اعمال آنجا شديم، سپس درِ مسجد را بستيم وپشت در، آن قدر سنگ وکلوخ وآجر ريختيم که مطمئن شديم ديگر کسى نمى تواند، در را باز کند وداخل شود.

    من ورفيقم در محلّى که به دکّة القضاء معروف است رو به قبله نشستيم ومشغول دعاء وعبادت شديم، آن طلبه که مرد صالحى بود، با صورت حزين، نزد باب الفيل نشسته مشغول خواندن دعاءِ کميل بود، هوا بسيار صاف بود، ماه هم کامل بود، نور ماه به فضاى مسجد تابيده بود ومرا فوق العاده مجذوب خود کرده بود.

    ناگهان متوجّه شديم، که بوى عطر عجيبى! فضاى مسجد را پر کرد، عطرى که بهتر از مشک وعنبر بود.

    بعد از آن ديدم، شعاع نورى که نور ماه را هم تحت الشّاع قرار داده، مثل خورشيد! در فضاى مسجد ظاهر شد، آن طلبه که با صداى بلند دعاءِ کميل مى خواند، ساکت شد وبه آن بوى عطر وآن نور متوجّه گرديد، در اين موقع شخصى با جلال وعظمت خاصى از درى که ما آن را بسته بوديم، در لباس اهل حجاز که روى شانه اش سجاده اش افتاده بود وارد مسجد شد.

    او باوقار عجيبى! به طرف مقبره حضرت مسلم (عليه السّلام) رو کرده بود ومى رفت.

    ما بى اختيار مبهوت جمال او بوديم! ودلمان از جا کنده شده بود!.

    وقتى به ما رسيد؛ سلام کرد. رفيقم به قدرى مبهوت شده بود! که قدرت بر جواب سلام را نداشت!.

    ولى من سعى کردم، تا با زحمت جواب سلام او را دادم.

    وقتى از مسجد خارج شد ووارد صحن حضرت مسلم گرديد، ما به حال عادى برگشتيم! وگفتيم:

    اين شخص که بود؟ واز کجا داخل مسجد شد؟ از جا حرکت کرديم وبه طرف صحن حضرت مسلم رفتيم.

    ديديم آن طلبه که آنجا بود، پيراهن خود را پاره کرده! ومثل زن بچه مرده گريه مى کند! از او پرسيديم، چه شده که اينطور گريه مى کنى؟! گفت چهل شب جمعه است، که براى زيارت جمال مقدّس حضرت بقيّة اللّه ارواحنا لتراب مقدمه الفداء، به اين مسجد آمده ام وموفّق به آرزويم نشده ام! تا امشب که ملاحظه کرديد! آن حضرت تشريف آوردند وبالاى سر من ايستادند وفرمودند چه مى کنى؟ من از هيبت وعظمت او زبانم بند آمد، نتوانستم چيزى بگويم تا از من عبور کردند ورفتند.

    وقتى ما برگشتيم وپشت در را ملاحظه کرديم، ديديم سنگها وآجرها همانگونه، که ما پشت در ريخته بوديم، دست نخورده ودربسته است!!
    امضاء
    برای خانه ی همسایه ات هم چراغ آرزو کن

    قطعا حوالی خانه ات روشن تر خواهد شد . . .

  5. Top | #74

    عنوان کاربر
    عضو ماندگار
    تاریخ عضویت
    March 2013
    شماره عضویت
    5373
    نوشته
    528
    صلوات
    100
    دلنوشته
    1
    شاید این جمعه بیاید ..شاید....
    تشکر
    602
    مورد تشکر
    2,131 در 459
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض

    ملاقات با امام زمان (42)

    در دزفول مردان با شرافت وبا فضيلت زياد بوده اند، که منجمله محمّد على جولاگر دزفولى است.

    او داستانى دارد که در بيست وچهار سال قبل، در دزفول از ثقات دانشمند آن شهر شنيده ام وبعد در کتاب الشّمس الطّالعه وکتاب شرح زندگى شيخ انصارى ديده ام، آنها نقل مى کرده اند:

    آقاى حاج محمّد حسين تبريزى که از تجّار محترم تبريز بوده وفرزندى نداشته وآنچه از وسائل مادّى از قبيل دارو ودوا برايش ممکن بوده استفاده کرده وباز هم داراى فرزندى نشده مى گويد:

    من به نجف اشرف مشرّف شدم وبراى قضاء حاجتم به مسجد سهله رفتم ومتوسّل به امام زمان (عليه السّلام) گرديدم، شب در عالم مکاشفه ديدم، که آقاى بزرگوارى به من فرمودند:

    برو دزفول نزد محمّد على جولاگر (بافنده) تا حاجتت برآورده شود.

    من به دزفول رفتم واز آدرس آن شخص تحقيق کردم، به من او را نشان دادند وقتى او را ديدم، از او خوشم آمد زيرا او مرد فقير روشن ضميرى بود، مغازه کوچکى داشت ومشغول کرباس بافى بود.

    به او سلام کردم، او گفت:

    عليک السّلام آقاى حاج محمّد حسين حاجتت برآورده شد، من از آنکه هم اسم مرا مى دانست وهم گفت:

    حاجتت برآورده شد تعجّب کردم واز او تقاضا نمودم، که شب را خدمتش؟ بمانم.

    گفت:

    مانعى ندارد.

    من وارد دکان کوچک او شدم، موقع مغرب اذان گفت:

    ونماز مغرب وعشاء را با هم خوانديم، مختصرى که از شب گذشت، سفره اى را پهن کرد، مقدارى نان جو در آن سفره بود ومقدارى هم ماست آورد، با هم شام خورديم.

    من واو همانجا خوابيديم، صبح برخاست ونماز صبح را خوانديم ومختصرى تعقيب خواند ودوباره مشغول کرباس بافى خود شد.

    به او گفتم:

    من که خدمت شما رسيده ام دو مقصد داشتم يکى را فرموديد. که برآورده شد ولى دوّمى اين است که شما چه عملى انجام داده ايد، که به اين مقام رسيده ايد؟ امام (عليه السّلام) مرا به شما حواله مى دهد!! از اسم وقلب من اطّلاع داريد!! گفت:

    اى آقا، اين چه سؤالى است که مى کنى؟! حاجتت برآورده شده، راهت را بگير وبرو.

    گفتم:

    من ميهمان شمايم وبايد ميهمان را اکرام کنى، من تقاضايم اين است که شرح حال خودت را برايم بگوئى وبدان تا آن را نگوئى نخواهم رفت.

    گفت:

    من در همين محل مشغول همين کسب بودم، در مقابل اين دکان منزل يک نفر از اعضاء دولت بود، او بسيار مرد ستمگرى بود.

    سربازى از او وخانه اش نگهدارى مى کرد، يک روز آن سرباز نزد من آمد وگفت:

    شما براى خودتان از کجا غذا تهيّه مى کنيد؟ من به او گفتم:

    سالى صد من جو وگندم مى خرم، آرد مى کنم، ونان مى پزم ومى خورم، زن وفرزندى هم ندارم.

    گفت:

    من در اينجا مستحفظم ودوست ندارم، از غذاى اين ظالم که حرام است بخورم، اگر براى تو مانعى ندارد صد من جو هم براى من تهيه کن وروزى دو قرص نان براى من درست کن، متشکر خواهم بود.

    من قبول کردم وهر روز دو عدد نان خود را از من مى گرفت، ومى رفت يک روز که نان را تهيّه کرده بودم ومنتظرش بودم از موعد مقرر گذشت ولى او نيامد.

    رفتم از احوالش جويا شدم.

    گفتند:

    مريض است! به عيادتش رفتم، از او خواستم اجازه دهد، برايش؟ طبيب ببرم.

    گفت:

    لازم نيست من بايد امشب بميرم نصفهاى شب وقتى من مُردم کسى مى آيد وبه تو خبر مرگم را مى دهد، تو بيا اينجا وهر چه به تو دستور دادند عمل کن وبقيّه آرد هم مال تو باشد، من خواستم شب در کنارش بمانم، به من اجازه نداد، من به دکانم آمدم.

    نصفهاى شب متوجّه شدم، که کسى در دکانم را مى زند ومى گويد:

    محمّد على بيا بيرون، من بيرون آمدم، مردى را ديدم که او را نمى شناختم، با هم به مسجد رفتيم ديدم، آن سرباز از دنيا رفته وجنازه اش آنجا است دو نفر کنار جنازه اش ايستاده اند.

    به من گفتند:

    بيا کمک کن، تا جنازه او را به طرف رودخانه ببريم وغسل دهيم.

    بالاخره او را به کنار رودخانه برديم وغسل داديم وکفن کرديم ونماز بر او گذارديم وآورديم کنار مسجد دفن کرديم.

    سپس من به دکان برگشتم.

    چند شب بعد، باز پشت در دکان را زدند، من از دکان بيرون آمدم ديدم، يک نفر آمده ومى گويد:

    آقا تو را مى خواهند با من بيا تا به خدمتش؟ برسيم!.

    من اطاعت کردم وبا او رفتم، به بيابانى رسيديم که فوق العاده روشن بود مثل شبهاى چهاردهم ماه با اينکه آخر ماه بود ومن از اين جهت تعجّب مى کردم.

    پس از چند لحظه، به صحرايى نور (که در شمال دزفول واقع شده) رسيديم، از دور چند نفر را ديدم که دور هم نشسته اند ويک نفر هم خدمت آنها ايستاده است، در ميان آنهائى که نشسته بودند يک نفر خيلى باعظمت بود، من دانستم که او حضرت صاحب الزّمان (عليه السّلام) است ترس وهول عجيبى مرا گرفته بود وبدنم مى لرزيد.

    مردى که دنبال من آمده بود، گفت:

    قدرى جلوتر برو، من جلوتر رفتم وبعد ايستادم.

    آن کسى که خدمت آقايان ايستاده بود، به من گفت جلوتر بيا نترس من باز مقدارى جلوتر رفتم.

    حضرت بقية اللّه (عجّل اللّه تعالى فرجه الشّريف) به يکى از آن افراد فرمودند:

    منصب سرباز را به خاطر خدمتى که به شيعه ما کرده به او بده.

    عرض کردم من کاسب وبافنده ام چگونه مى توانم سرباز باشم (خيال مى کردم مرا به جاى سرباز مرحوم مى خواهند نگهبان منزل آن مرد کنند).

    آقا تبسمى فرمودند، ما مى خواهيم منسب او را به تو بدهيم، من هم باز حرف خودم را تکرار کردم.

    باز فرمودند:

    ما مى خواهيم مقام سرباز مرحوم را به تو بدهيم نه آنکه مقام سرباز باشى برو وتو به جاى او خواهى بود.

    من تنها برگشتم، ولى در مراجعت هوا خيلى تاريک بود وبحمد الله از آن شب تا به حال دستورات مولايم حضرت صاحب الزّمان (عليه السّلام) به من مى رسد وبا آن حضرت ارتباط دارم که من جمله همين جريان تو بود که به من گفته بودند.

    امضاء
    برای خانه ی همسایه ات هم چراغ آرزو کن

    قطعا حوالی خانه ات روشن تر خواهد شد . . .

  6. Top | #75

    عنوان کاربر
    عضو ماندگار
    تاریخ عضویت
    March 2013
    شماره عضویت
    5373
    نوشته
    528
    صلوات
    100
    دلنوشته
    1
    شاید این جمعه بیاید ..شاید....
    تشکر
    602
    مورد تشکر
    2,131 در 459
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض



    ملاقات با امام زمان (43)

    احمد بن فارس اديب مى گويد:

    در بغداد حکايت عجيبى شنيدم وآن را براى بعضى از دوستان که اصرار کرده بودند به خط خود نوشتم وبه آنها دادم.

    زمانى به همدان رفتم وطايفه اى را به نام بنى راشد ديدم، که همه آنها شيعه دوازده امامى بودند، از علّت تشيّع آنها پرسيدم؟ پيرمردى از آنها که آثار صلاح وايمان وتقوى در او ظاهر بود، گفت:

    جدّ ما که منسوب به او هستيم، مى گفتند که:

    من مشرّف به مکّه شدم، پس از اعمال حج در راه مراجعت تصميم گرفتم، که مقدارى پياده روى کنم، قدرى که راه رفتم خسته شدم، ودر کنارى خوابيدم، تا رفع خستگيم شود ودر نظر داشتم، وقتى قافله اى که عقب مانده به من رسيد، بيدار شوم وبا آنها بروم.

    ولى وقتى بيدار شدم، که آفتاب به من تابيده بود ودر حقيقت حرارت آفتاب مرا بيدار کرده بود.

    به اطرافم نگاه کردم، کسى را نديدم واز طرفى راه را هم بلد نبودم.

    به هر حال با توکّل به خدا، به راه افتادم، مقدارى که راه رفتم، به سرزمين سرسبزآبادى رسيدم، مثل اينکه روى اين زمين تازه باران آمده وبه قدرى با طروات بود، که مثل آن زمين وآب وهوا را نديده بودم، در وسط آن زمين قصرى ديدم، که مثل خورشيد درخشندگى دارد، با خودم گفتم:

    اى کاش؟ مى دانستم که اين قصر مال کيست؟ به طرف قصر رفتم، دمِ در، دو خادم ايستاده بودند، که لباس سفيد به تن داشتند، به آنها سلام کردم، آنها به من جواب خوبى دادند، من خواستم وارد قصر بشوم، به من گفتند:

    اينجا منتظر باش تا اجازه بگيرم وآن وقت وارد شو.

    يکى از آنها داخل قصر شد وپس از چند لحظه برگشت وگفت:

    بيا داخل شو.

    من داخل قصر شدم، خادم جلو مى رفت تا به درِ اطاقى رسيديم، او پرده را بالا کرد وبه من گفت:

    داخل شو، من وارد اطاق شدم ديدم، جوانى در وسط اطاق کنار ديوار نشسته وشمشيرى بالاى سرش به ديوار آويزان است واو مثل ماهى بود که در تاريکى مى درخشيد.

    سلام کردم، با لطف مخصوصى جوابم را داد، سپس گفت:

    مى دانى من که هستم؟ گفتم:

    نه! فرمود:

    من قائم آل محمّدم آنکه در آخر الزّمان خروج مى کند وبا اين شمشير دنيا را پر از عدل وداد مى نمايد.

    من در مقابلش، به خاک افتادم وصورتم را به خاک ماليدم.

    فرمود:

    اين طور نکن! سرت را بلند کن، تو فلانى هستى واز شهرى که در دامن کوه است واسمش همدان است مى باشى.

    عرض کردم:

    راست است اى مولاى من.

    فرمود:

    مى خواهى به شهرت برگردى؟ گفتم:

    بله مى خواهم برگردم وبشارت تشرّف به محضرت را به آنها بگويم، که خداى تعالى چه لطفى به من کرده است.

    ديدم به خادمش اشاره فرمود، که دستورش را عمل کند.

    خادم دست مرا گرفت وکيسه پولى را به من داد ومرا همراه خود بيرون آورد ومن با آن حضرت خداحافظى کردم وحرکت نموديم، وقتى از آن قصر خارج شديم، چند قدمى بيشتر برنداشتيم، که شهر را از دور مى ديدم، که مناره ها ودرختهايش پيدا بود.

    خادم به من گفت:

    اين شهر را مى شناسى؟ گفتم:

    اين شهر شبيه به شهرى است، که نزديک همدان است واسمش؟ اسدآباد است.

    گفت:

    بله اين شهر اسدآباد است برو به اميد خدا.

    ديگر او را نديدم وقتى سرکيسه را باز کردم، چهل اشرفى در آن بود بعد به همدان رفتم، تمام اهل وعيال واقوامم را جمع کردم وبه آنها بشارت ملاقاتم را با امام زمان (عليه السّلام) دادم وآنها را به مذهب تشيّع مشرّف نمودم وتا وقتى که آن اشرفيها در بين ما بود ما در وسعت رزق وخير وسلامتى بوديم.

    اين حکايت را نجم الثّاقب نقل کرده وبا دلائلى قطعى بودن اين قضيّه براى من مسلّم شده است.
    امضاء
    برای خانه ی همسایه ات هم چراغ آرزو کن

    قطعا حوالی خانه ات روشن تر خواهد شد . . .

  7. Top | #76

    عنوان کاربر
    عضو ماندگار
    تاریخ عضویت
    March 2013
    شماره عضویت
    5373
    نوشته
    528
    صلوات
    100
    دلنوشته
    1
    شاید این جمعه بیاید ..شاید....
    تشکر
    602
    مورد تشکر
    2,131 در 459
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض



    من داخل قصر شدم، خادم جلو مى رفت تا به درِ اطاقى رسيديم، او پرده را بالا کرد وبه من گفت:

    داخل شو، من وارد اطاق شدم ديدم، جوانى در وسط اطاق کنار ديوار نشسته وشمشيرى بالاى سرش به ديوار آويزان است واو مثل ماهى بود که در تاريکى مى درخشيد.

    سلام کردم، با لطف مخصوصى جوابم را داد، سپس گفت:

    مى دانى من که هستم؟ گفتم:

    نه! فرمود:

    من قائم آل محمّدم آنکه در آخر الزّمان خروج مى کند وبا اين شمشير دنيا را پر از عدل وداد مى نمايد.

    من در مقابلش، به خاک افتادم وصورتم را به خاک ماليدم.

    فرمود:

    اين طور نکن! سرت را بلند کن، تو فلانى هستى واز شهرى که در دامن کوه است واسمش همدان است مى باشى.

    عرض کردم:

    راست است اى مولاى من.

    فرمود:

    مى خواهى به شهرت برگردى؟ گفتم:

    بله مى خواهم برگردم وبشارت تشرّف به محضرت را به آنها بگويم، که خداى تعالى چه لطفى به من کرده است.

    ديدم به خادمش اشاره فرمود، که دستورش را عمل کند.

    خادم دست مرا گرفت وکيسه پولى را به من داد ومرا همراه خود بيرون آورد ومن با آن حضرت خداحافظى کردم وحرکت نموديم، وقتى از آن قصر خارج شديم، چند قدمى بيشتر برنداشتيم، که شهر را از دور مى ديدم، که مناره ها ودرختهايش پيدا بود.

    خادم به من گفت:

    اين شهر را مى شناسى؟ گفتم:

    اين شهر شبيه به شهرى است، که نزديک همدان است واسمش؟ اسدآباد است.

    گفت:

    بله اين شهر اسدآباد است برو به اميد خدا.

    ديگر او را نديدم وقتى سرکيسه را باز کردم، چهل اشرفى در آن بود بعد به همدان رفتم، تمام اهل وعيال واقوامم را جمع کردم وبه آنها بشارت ملاقاتم را با امام زمان (عليه السّلام) دادم وآنها را به مذهب تشيّع مشرّف نمودم وتا وقتى که آن اشرفيها در بين ما بود ما در وسعت رزق وخير وسلامتى بوديم.

    اين حکايت را نجم الثّاقب نقل کرده وبا دلائلى قطعى بودن اين قضيّه براى من مسلّم شده است.
    امضاء
    برای خانه ی همسایه ات هم چراغ آرزو کن

    قطعا حوالی خانه ات روشن تر خواهد شد . . .

  8. Top | #77

    عنوان کاربر
    عضو ماندگار
    تاریخ عضویت
    March 2013
    شماره عضویت
    5373
    نوشته
    528
    صلوات
    100
    دلنوشته
    1
    شاید این جمعه بیاید ..شاید....
    تشکر
    602
    مورد تشکر
    2,131 در 459
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض



    ملاقات با امام زمان (44)

    مردم شيعه وظيفه دارند که وقتى مرجع تقليدشان از دنيا رفت براى اوّلين عمل عبادى خود مرجع تقليد اعلمى را تعيين کنند واحکام اسلام را از او پيروى نمايند.

    بعد از فوت مرحوم صاحب جواهر آية اللّه حاج شيخ محمّد حسن مردم به مرحوم شيخ انصارى رضوان اللّه تعالى عليه مراجعه کردند واز او رساله عمليّه خواستند.

    شيخ انصارى فرمود:

    با بودن سيّد العلماء مازندرانى که از من اعلم است ودر بابل زندگى مى کند من رساله عمليّه ندارم واين عمل را انجام نمى دهم.

    لذا خود شيخ انصارى نامه اى براى سيّد العلماء به بابل نوشت واز او خواست، که به نجف اشرف مشرّف شود وزعامت حوزه علميّه شيعه را به عهده بگيرد.

    سيّد العلماء، در جواب نامه شيخ انصارى نوشت:

    درست است من وقتى در نجف بودم وبا شما مباحثه مى کردم، از شما در فقه قويتر بودم، ولى چون مدّتها است که در بابل زندگى مى کنم وجلسه بحثى ندارم وتارک شده ام شما را از خود اعلم مى دانم، لذا بايد مرجعيّت را خود شما قبول فرمائيد.

    شيخ انصارى در عين حال فرمود:

    من يقين به لياقت خود براى اين مقام ندارم، لذا اگر مولايم حضرت ولى عصر (عليه السّلام) به من اجازه اجتهاد بدهند ومرا براى اين مقام تعيين کنند، من آن را قبول خواهم کرد.

    روزى معظّم له در مجلس درس نشسته بود وشاگردان هم اطرافش نشسته بودند، ديدند شخصى که آثار عظمت وجلال از قيافه اش ظاهر است وارد شد وشيخ انصارى به او احترام گذاشت، او در حضور طلاّب به شيخ انصارى رو کرد وفرمود:

    نظر شما درباره زنى که شوهرش مسخ شده باشد، چيست؟ (اين مساءله به خاطر آنکه مسخ در اين امّت وجود ندارد در هيچ کتابى عنوان نشده است.) لذا شيخ انصارى عرض کرد که:

    چون در کتابها اين بحث عنوان نشده من هم نمى توانم، جواب عرض کنم.

    فرمود:

    حالا بر فرض يک چنين کارى انجام شد ومردى مسخ گرديد، زنش؟ بايد چه کند.

    شيخ انصارى عرض کرد:

    به نظر من اگر مرد به صورت حيوانات مسخ شده باشد، زن بايد عدّه طلاق بگيرد وبعد شوهر کند چون مرد زنده است وروح دارد، ولى اگر شوهر به صورت جماد درآمده باشد، بايد زن عدّه وفات بگيرد زيرا مرد به صورت مرده درآمده است.

    آن آقا سه مرتبه فرمود:

    انت المجتهد. انت المجتهد. انت المجتهد. يعنى:

    تو مجتهدى وپس از اين کلام آن آقا برخاست واز جلسه درس بيرون رفت.

    شيخ انصارى مى دانست که او حضرت ولى عصر (عليه السّلام) است وبه او اجازه اجتهاد داده اند، لذا فورا به شاگردان فرمود:

    اين آقا را دريابيد شاگردان برخاستند هر چه گشتند کسى را نديدند.

    لذا شيخ انصارى بعد از اين جريان حاضر شد که رساله عمليّه اش را به مردم بدهد تا از او تقليد کنند.

    (نقل از کتاب گنجينه دانشمندان جلد 8)
    امضاء
    برای خانه ی همسایه ات هم چراغ آرزو کن

    قطعا حوالی خانه ات روشن تر خواهد شد . . .

  9. Top | #78

    عنوان کاربر
    عضو ماندگار
    تاریخ عضویت
    March 2013
    شماره عضویت
    5373
    نوشته
    528
    صلوات
    100
    دلنوشته
    1
    شاید این جمعه بیاید ..شاید....
    تشکر
    602
    مورد تشکر
    2,131 در 459
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    ملاقات با امام زمان (45)

    مرحوم ميزراى قمى صاحب قوانين نقل مى کند که:

    من با علاّمه بحر العلوم به درس آقا باقر بهبهانى مى رفتيم وبا او درسها را مباحثه مى کرديم وغالبا من درسها را براى سيّد بحر العلوم تقرير مى نمودم.

    تا اينکه من به ايران آمدم، پس از مدّتى بين علماء ودانشمندان شيعه سيّد بحر العلوم به عظمت وعلم معروف شد.

    من تعجّب مى کردم، با خود مى گفتم، او که اين استعداد را نداشت، چطور به اين عظمت رسيد؟ تا آنکه موفّق به زيارت عتبات عاليات عراق شدم، در نجف اشرف سيّد بحر العلوم را ديدم، در آن مجلس مساءله اى عنوان شد ديدم، جدّا او درياى موّاجى است! که بايد حقيقتا او را بحر العلوم ناميد.

    روزى در خلوت از او سؤال کردم:

    آقا ما که با هم بوديم، آن وقتها شما اين مرتبه از استعداد وعلم را نداشتيد بلکه از من در درسها استفاده مى کرديد، حالا بحمد اللّه مى بينيم، در علم ودانش فوق العاده ايد.

    فرمود:

    ميرزا ابو القاسم، جواب سؤال شما، از اسرار است! ولى به تو مى گويم، امّا از تو تقاضا دارم، که تا من زنده ام، به کسى نگوئيد.

    من قبول کردم، ابتدا اجمالاً فرمود:

    چگونه اين طور نباشد وحال آن که حضرت ولى عصر ارواحنا فداه مرا شبى در مسجد کوفه به سينه خود چسبانيده.

    گفتم:

    چگونه خدمت آن حضرت رسيديد؟ فرمود:

    شبى به مسجد کوفه رفته بودم، ديدم آقايم حضرت ولى عصر (عليه السّلام) مشغول عبادت است، ايستادم وسلام کردم، جوابم را مرحمت فرمود ودستور دادند، که پيش بروم! من مقدارى جلو رفتم، ولى ادب کردم، زياد جلو نرفتم فرمودند:

    جلوتر بيا، پس چند قدمى نزديکتر رفتم، باز هم فرمودند:

    جلوتر بيا، من نزديک شدم، تا آنکه آغوش مهر گشود ومرا در بغل گرفت، به سينه مبارکش چسباند، در اينجا آنچه خدا خواست به اين قلب وسينه سرازير شود، سرازير شد.
    امضاء
    برای خانه ی همسایه ات هم چراغ آرزو کن

    قطعا حوالی خانه ات روشن تر خواهد شد . . .

  10. Top | #79

    عنوان کاربر
    عضو ماندگار
    تاریخ عضویت
    March 2013
    شماره عضویت
    5373
    نوشته
    528
    صلوات
    100
    دلنوشته
    1
    شاید این جمعه بیاید ..شاید....
    تشکر
    602
    مورد تشکر
    2,131 در 459
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    ملاقات با امام زمان (46)

    مرحوم آية اللّه حاج ميرزا محمّد على گلستانه اصفهانى در آن وقتى که ساکن مشهد بودند، براى يکى از علماء بزرگ مشهد نقل فرموده بودند که:

    عموى من مرحوم آقاى سيّد محمّد على که از مردان صالح وبزرگوار بود نقل مى کرد:

    در اصفهان شخصى بود، به نام جعفر نعلبند که او حرفهاى غيرمتعارف، از قبيل آن که من خدمت امام زمان (عليه السّلام) رسيده ام وطى الارض؟ کرده ام، مى زد وطبعا با مردم هم کمتر تماس مى گرفت وگاهى مردم هم پشت سر او به خاطر آن که چون نديدند حقيقت، ره افسانه زدند! حرف مى زدند.

    روزى به تخت فولاد اصفهان براى زيارت اهل قبور مى رفتم، در راه ديدم، آقا جعفر به آن طرف مى رود، من نزديک او رفتم وبه او گفتم:

    دوست دارى با هم راه برويم؟ گفت:

    مانعى ندارد.

    در ضمن راه از او پرسيدم مردم درباره شما حرفهائى مى زنند آيا راست مى گويند، که تو خدمت امام زمان (عليه السّلام) رسيده اى؟ اول نمى خواست جواب مرا بدهد، لذا گفت! آقا از اين حرفها بگذريم وبا هم مسائل ديگرى را مطرح کنيم.

    من اصرار کردم وگفتم من انشاء اللّه اهلم.

    گفت:

    بيست وپنج سفر کربلا مشرف شده بودم، تا آنکه در همين سفر بيست وپنجم شخصى که اهل يزد بود، در راه با من رفيق شد، چند منزل که با هم رفتيم، مريض شد وکم کم مرضش شدت کرد تا رسيديم به منزلى که قافله به خاطر نا امن بودن راه دو روز در آن منزل ماند، تا قافله ديگرى رسيد وبا هم جمع شدند وحرکت کردند وحال مريض هم رو به سختى گذاشته بود وقتى قافله مى خواست حرکت کند من ديدم، به هيچ وجه نمى توان او را حرکت داد لذا نزد او رفتم وبه او گفتم من مى روم وبراى تو دعاء مى کنم، که خوب شوى ووقتى خواستم با او خداحافظى کنم ديدم گريه مى کند، من متحيّر شدم از طرفى روز عرفه نزديک بود وبيست وپنج سال همه ساله روز عرفه در کربلا بوده ام واز طرفى چگونه اين رفيق را در اين حال تنها بگذارم وبروم؟! به هر حال نمى دانستم چه کنم او همينطور که اشک مى ريخت به من گفت:

    فلانى من تا يک ساعت ديگر مى ميرم اين يک ساعت را هم صبر کن، وقتى من مردم هر چه دارم از خورجين والاغ وساير اشياء مال تو باشد، فقط جنازه مرا به کربلا برسان ومرا در آنجا دفن کن.

    من دلم سوخت وهر طور بود کنار او ماندم، تا او از دنيا رفت قافله هم براى من صبر نکرد وحرکت نمود.

    من جنازه او را به الاغش بستم وبه طرف مقصد حرکت کردم، از قافله اثرى جز گرد وغبارى نبود ومن به آنها نرسيدم حدود يک فرسخ که راه رفتم، هم خوف مرا گرفته بود وهم هرطور که آن جنازه را به الاغ مى بستم، پس از آنکه يک مقدار راه مى رفت باز مى افتاد وبه هيچ وجه روى الاغ آن جنازه قرار نمى گرفت.

    بالاخره ديدم نمى توانم، او را ببرم خيلى پريشان شدم ايستادم وبه حضرت سيّد الشّهداء (عليه السّلام) سلامى عرض کردم وبا چشم گريان گفتم:

    آقا من با اين زائر شما چه کنم؟ اگر او را در اين بيابان بگذارم مسئولم واگر بخواهم بياورم، مى بينيد که نمى توانم! درمانده وبى چاره شده ام! ناگهان ديدم، چهار سوار که يکى از آنها شخصيت بيشترى داشت پيدا شدند وآن بزرگوار به من گفت:

    جعفر با زائر ما چه مى کنى؟! عرض کردم آقا چه کنم؟ درمانده شده ام، نمى دانم چه بکنم؟.

    در اين بين آن سه نفر پياده شدند، يکى از آنها نيزه اى در دست داشت با آن نيزه زد چشمه آبى ظاهر شد آن ميّت را غسل دادند وآن آقا جلو ايستاد.

    و بقيّه کنار او ايستادند وبر او نماز خواندند وبعد او را سه نفرى برداشتند ومحکم به الاغ بستند وناپديد شدند.

    من حرکت کردم، با آنکه معمولى راه مى رفتم ديدم به قافله اى رسيدم، که آنها قبل از قافله ما حرکت کرده بودند، از آنها عبور کردم پس از چند لحظه باز قافله اى را ديدم، که آنها قبل از اين قافله حرکت کرده بودند، از آنها هم عبور کردم بعد از چند لحظه ديگر به پل سفيد، که نزديک کربلا است رسيدم وسپس وارد کربلا شدم وخودم از اين سرعت سير تعجب مى کردم.

    بالاخره او را بردم، در وادى ايمن (قبرستان کربلا) دفن کردم، من در کربلا بودم پس از بيست روز رفقائى که در قافله بودند به کربلا رسيدند، آنها از من سؤال مى کردند تو کى آمدى؟ وچگونه آمدى؟ من براى آنها به اجمال مطالبى را مى گفتم وآنها تعجّب مى کردند.

    تا آنکه روز عرفه شد وقتى به حرم رفتم، ديدم بعضى از مردم رابه صورت حيوانات مختلف مى بينم! از شدّت وحشت به خانه برگشتم.

    باز دو مرتبه از خانه در همان روز بيرون آمدم، باز هم آنها را به صورت حيوانات مختلف ديدم.

    عجيب تر اين بود، که بعد از آن سفر چند سال ديگر هم ايام عرفه به کربلا مشرّف شده ام وتنها روز عرفه بعضى از مردم را به صورت حيوانات مى بينم ولى در غير آن روز آن حالت برايم پيدا نمى شود.

    لذا تصميم گرفتم که ديگر روز عرفه به کربلا مشرّف نشوم ومن وقتى اين مطالب را براى مردم در اصفهان مى گفتم:

    آنها باور نمى کردند ويا پشت سر من حرف مى زدند.

    تا آنکه تصميم گرفتم، که ديگر با کسى از اين مقوله حرف نزنم ومدّتى هم چيزى براى کسى نگفتم، تا آنکه يک شب با همسرم غذا مى خورديم، صداى در حياط بلند شد رفتم در را باز کردم ديدم شخصى مى گويد:

    جعفر حضرت صاحب الزّمان (عليه السّلام) تو را مى خواهد.

    من لباس پوشيدم ودر خدمت او رفتم مرا به مسجد جمعه در همين اصفهان برد، ديدم آن حضرت در صفه اى که منبر بسيار بلندى در آن هست نشسته اند وجمع زيادى هم خدمتشان بودند من با خودم مى گفتم:

    در ميان اين جمعيت چگونه آقا را زيارت کنم وچگونه خدمتش برسم؟ ناگهان ديدم به من توجّه فرمودند وصدا زدند جعفر بيا من به خدمتشان مشرّف شدم فرمودند چرا آنچه در راه کربلا ديده اى براى مردم نقل نمى کنى؟ عرض کردم اى آقاى من آنها را براى مردم نقل مى کردم ولى از بس مردم پشت سرم بدگوئى کردند ترکش نمودم.

    حضرت فرمودند:

    تو کارى به حرف مردم نداشته باش تو آن قضيّه را براى آنها نقل کن تا مردم بدانند که ما چه نظر لطفى به زوّار جدّمان حضرت ابى عبد اللّه الحسين (عليه السّلام) داريم.
    امضاء
    برای خانه ی همسایه ات هم چراغ آرزو کن

    قطعا حوالی خانه ات روشن تر خواهد شد . . .

  11. Top | #80

    عنوان کاربر
    عضو ماندگار
    تاریخ عضویت
    March 2013
    شماره عضویت
    5373
    نوشته
    528
    صلوات
    100
    دلنوشته
    1
    شاید این جمعه بیاید ..شاید....
    تشکر
    602
    مورد تشکر
    2,131 در 459
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    ملاقات با امام زمان (47)

    مرحوم علاّمه مجلسى رضوان اللّه تعالى عليه ومرحوم حاج شيخ عبّاس قمى رحمة اللّه عليه نقل کرده اند که:

    به خطّ پدر مرحوم مجلسى در پشت دعاء معروف به حرز يمانى نوشته:

    بسم اللّه الرّحمن الرّحيم الحمد اللّه ربّ العالمين والصّلوة والسّلام على اشرف المرسلين محمّد وعترته الطّاهرين وبعد سيّد نجيب حبيب، زبده سادات عظام ونقباى کرام، محمّد هاشم ادام اللّه تعالى تأييده، از من خواست حرز يمانى را که منسوب به مولايم امير المؤمنين است به او اجازه دهم.

    لذا من به او اجازه دادم، که اين دعاء از من به اسناد من از سيّد عابد زاهد اميراسحق استرآبادى که در کربلا در کنار قبر مطهّر حضرت سيّد الشّهداء (عليه السّلام) مدفون است واو از مولايم خليفة اللّه حضرت صاحب الزّمان (عليه السّلام) نقل مى کند، که قصّه اش اين است:

    سيّد امير اسحق استرآبادى نقل کرد که:

    من در راه مکّه از قافله عقب ماندم، کم کم از کثرت فشار وخستگى وعطش از حيات مايوس شدم! لذا بر پشت پا به قبله خوابيدم ومشغول خواندن شهادتين شدم.

    ناگاه ديدم، حضرت صاحب الزّمان مولاى ما ومولَى العالمين، خليفة اللّه على النّاس اجمعين را که بالاى سر من ايستاده اند وبه من مى فرمايند:

    اى اسحق برخيز، من برخاستم، تشنه بودم آن حضرت مرا آب داد وسيرابم فرمود وبر اسب عقب خودش سوارم کرد وحرکت کرديم ورفتيم در راه من به خواندن حرزيمانى مشغول شدم وآن حضرت اشتباهات مرا اصلاح مى فرمود تا آنکه حرزيمانى تمام شد.

    ناگهان خود را در ابطح (که همان سرزمين مکّه است) ديدم، آن حضرت از مرکب پياده شد وغائب گرديد.

    قافله ما که من با آنها بودم واز آنها عقب افتاده بودم، بعد از نه روز به مکّه رسيد وچون بين اهل مکّه شهرت پيدا کرده بود که من با طى الارض به مکّه آمده ام، خودم را از آنها پنهان مى کردم.

    مرحوم مجلسى اول فرموده:

    اين سيّد جليل چهل بار پياده حج رفته ودر زمانى که از کربلا براى زيارت حضرت رضا (عليه السّلام) به مشهد مى رفت من در اصفهان به خدمت او رسيدم واز او کرامات زيادى ديدم، که من جمله اين بود:

    او در اصفهان خواب ديد که اجلش نزديک شده وبايد به همين زوديها از دنيا برود.

    به من گفت پنجاه سال من مجاور کربلا بودم که در آنجا بميرم.

    ضمنا بر ذمه اش هفت تومان مهر عيالش بود ومى خواست آن را از شخصى که در مشهد ساکن است واين مبلغ را از او طلب داشت بگيرد.

    بعضى از دوستان ما، وقتى موضوع را مطّلع شدند آن مبلغ را به او دادند وشخصى را همراهش کردند، که تا کربلا با او برود. بعدها آن شخص نقل مى کرد که در راه حالش بسيار خوب بود ولى وقتى به کربلا رسيد قرضش؟ را اداء کرد مريض شد واز دنيا رفت!. خدا او را رحمت کند.
    امضاء
    برای خانه ی همسایه ات هم چراغ آرزو کن

    قطعا حوالی خانه ات روشن تر خواهد شد . . .

صفحه 8 از 11 نخستنخست ... 4567891011 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
© تمامی حقوق از جمله طراحی قالب برای سایت آیه های انتظار محفوظ می باشد © طراحی و ویرایش Masoomi