صفحه 1 از 11 12345 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 104

موضوع: ملاقات با امام زمان

  1. Top | #1

    عنوان کاربر
    عضو ماندگار
    تاریخ عضویت
    March 2013
    شماره عضویت
    5373
    نوشته
    528
    صلوات
    100
    دلنوشته
    1
    شاید این جمعه بیاید ..شاید....
    تشکر
    602
    مورد تشکر
    2,131 در 459
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض ملاقات با امام زمان




    امضاء
    برای خانه ی همسایه ات هم چراغ آرزو کن

    قطعا حوالی خانه ات روشن تر خواهد شد . . .

  2.  

  3. Top | #2

    عنوان کاربر
    عضو ماندگار
    تاریخ عضویت
    March 2013
    شماره عضویت
    5373
    نوشته
    528
    صلوات
    100
    دلنوشته
    1
    شاید این جمعه بیاید ..شاید....
    تشکر
    602
    مورد تشکر
    2,131 در 459
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض

    پيشگفتار
    من نمى دانم آنهائى که مى گويند:
    در زمان غيبت نمى توان خدمت امام زمان (عليه السّلام) رسيد، يا او را ديد، چه دليلى دارند؟! چرا بايد کسى که در دنيا زنده است ودر بدن مادّى است وداراى گوشت وپوست واستخوان است ودر ميان مردم زندگى مى کند، ديده نشود؟! آيا اين همه از شيعيان وعلماء بزرگ واولياء خدا، که آن حضرت را ديده اند، همه دروغ گفته اند وهمه را بايد تکذيب کرد؟! آيا آنهائى که مى گويند:
    آن حضرت ديده نمى شود، مى دانند که وقتى اين ادّعاء بدون دليل را شايع کردند، چه خدمتى به دشمنان آن حضرت نموده اند؟! آيا آنها مى دانند، که اگر مردم مسلمان در ديدن آن حضرت به ترديد افتادند، يکى از دلائل بسيار محکم وقاطع در اثبات وجود مقدّس آن حضرت را از دست داده اند؟! بعضى مى گويند:
    در روايات آمده، که بايد مدّعيان ملاقات با آن حضرت را تکذيب نمود، بايد از آنها سؤال کرد که:
    اين روايات در کجا است؟ چرا ما آنها را نديده ايم؟! من آنچه تحقيق کرده ام، جز يک روايت، به مضمونى که در زير نقل مى شود، در کتب احاديث بيشتر وجود ندارد، آن هم معنايش اين نيست که اين دسته خيال کرده اند.
    من در اينجا اصل روايت را با آنکه در کتاب مصلح غيبى آن را نقل کرده ام ومعنايش؟ را گفته ام باز هم در اينجا يادآور مى شوم، تا دوستان نادان ودشمنان دانا نتوانند از اين مقوله حرف بزنند.
    اين روايت واين توقيع مقدّس، در وقتى که جناب على بن محمّد سمرى چهارمين نايب خاصّ حضرت بقيّة اللّه ارواحنا فداه، مى خواست از دنيا برود، از جانب آن حضرت وارد شد که اصل توقيع اين است:
    بسم اللّه الرّحمن الرّحيم يا على بن محمّد السّمرى اسمع اعظم اللّه اجر اخوانک فيک فانّک ميّت ما بينک وبين ستّة ايّام فاجمع امرک ولا توص الى احد فيقوم مقامک بعد وفاتک فقد وقعت الغيبة التّامة فلا ظهور الاّ بعد اذن اللّه تعالى ذکره وذلک بعد طول الامد وقسوة القلوب وامتلاء الارض جوراً، وسيأتى شيعتى من يدّعى المشاهدة الا فمن ادّعى المشاهدة قبل خروج السّفيانى والصّيحة فهو کذّاب مفتر ولا حول ولا قوّة الاّ باللّه العلى العظيم...(1)
    ترجمه:
    به نام خداوند بخشنده مهربان اى على بن محمّد سمرى! گوشت را باز کن وکلامم را بشنو خدا اجر برادران شيعه تو را، در مصيبت تو زياد گرداند، تو تا شش روز ديگر خواهى مُرد، کارهايت را جمع کن ومسأله وکالت وجانشينى را به کسى وصيّت نکن. زيرا غيبت کبرى واقع شده وظهورى نيست مگر بعد از آنکه خدا اذن دهد واين اذن خدا، بعد از مدّتهاى طولانى وسخت شدن دلها وپر شدن زمين از ظلم وجور است.
    وجمعى از شيعيان مى آيند ومدّعى مشاهده وارتباط با ما را مى شوند، آگاه باش! که هر کس ادّعاى مشاهده را قبل از خروج سفيانى وصيحه آسمانى بکند، دروغگو وافتراء زننده است وحول وقوّه اى نيست مگر متعلّق به خداى على عظيم....
    شش روز بعد، نيمه شعبان بود، شيعيانى که توقيع ونامه شريف آن حضرت را ديده بودند، به خانه على بن محمّد سمرى رفتند، وى را در حال جان کندن ديدند واو پس؟ از چند لحظه از دنيا رفت.... خدا رحمتش کند.
    شما اى اهل انصاف! به مضمون اين توقيع مبارک وموقعيّتى که ورود اين توقيع دارد توجّه کنيد، آيا جمله الاّ فمن ادّعى المشاهدة يعنى:
    آگاه باشيد، کسى که ادّعاى مشاهده امام زمان (عليه السّلام) را بکند، بر غير از ادّعاء نيابت خاصّه اى که نوّاب اربعه داشته اند دلالت دارد؟ آيا از ملاقاتهاى اتّفاقى ويا در اثر توسّلات که بسيار اتّفاق افتاده وملاقات کننده، ادّعائى ندارد، منصرف نيست؟ پس چرا باز هم، حتّى از بعضى اهل علم شنيده مى شود، که آنها مى گويند:
    در زمان غيبت کبرى، نمى توان خدمت امام زمان (عليه السّلام) رسيد واو را ملاقات کرد؟! مرحوم حاجى نورى در نجم الثّاقب نقل مى کند که:
    علاّمه با ورع وبا تقوى مرحوم آخوند ملاّ زين العابدين سلماسى که يکى از شاگردان مرحوم سيّد بحر العلوم است فرمود:
    من در محضر درس سيّد بحر العلوم بودم، که شخصى سؤال کرد:
    آيا امکان دارد، کسى در زمان غيبت کبرى، حضرت صاحب الزّمان (عليه السّلام) را ببيند؟ سيّد بحر العلوم به او جواب نداد ولى من نزديک او نشسته بودم، ديدم سرش را پائين انداخته وآهسته مى گويد:
    چه بگويم؛ در جواب او وحال آنکه آن حضرت مرا در بغل گرفته وبه سينه خود چسبانده است.
    من به منظور آنکه، بيهوده بودن اين ادّعاى غلط، يعنى:
    ممتنع بودن ملاقات با امام زمان (عليه السّلام) را ثابت کنم! وبه منظور آنکه دليلى بر اثبات وجود مقدّس حضرت بقيّة اللّه ارواحنا فداه از اين راه اقامه نمايم.
    وبه منظور آنکه، دلهاى شما خوانندگان محترم را، روشن کنم وشما را اميدوار به لقاء حضرت ولى عصر ارواحنا فداه نمايم، تنها به جرياناتى که از نظر خودم قطعى است ويقين به واقعيّتش دارم، از ميان هزارها تشرّف وملاقات، به آنچه نقل مى شود، اکتفا مى کنم واميدوارم در مجموع کتابهائى که نوشته ام لا اقل اين کتاب، مقبول درگاه حضرت بقيّة اللّه ارواحنا فداه واقع گردد.
    ضمنا قبل از نقل ملاقاتها وتشرّفات به محضر حضرت ولى عصر (عليه السّلام) تذکّر چند نکته لازم است:
    يک:
    من متوجّه اين نکته هستم، که حضرت بقيّة اللّه ارواحنا فداه براى آنکه کاسه آبى به دست تشنه لبى بدهد ويا در بيابان، گمشده اى را به راه برساند. ويا مريض مردنى را شفا بدهد ويا بى خانه اى را صاحب خانه کند خلق نشده. بلکه به صريح دعاى ندبه که امام (عليه السّلام) فرموده:
    خلقته لنا عصمتا وملاذا براى آنکه به وسيله شناختن وپيروى کردن از او از انحراف وگناه نجات پيدا کنيم واو پناهگاه ما باشد، بدن مقدّسش؟ را خدا در دنيا خلق کرده واو را در اين عالم نگاه داشته است.
    ولى چه کنم؟ مى بينيد، در زمانى زندگى مى کنيم، که حتّى نقل همين جريانات را هم مردم نمى پسندند ويا دشمنان آن حضرت آنها را تکذيب مى کنند! لذا ناچارم آن ملاقاتها را براى توجّه بيشتر شما، به آن حضرت نقل کنم، باشد که شايد از اين راه شما وما به راه راست هدايت شويم وتوجّه کاملى به آن حضرت پيدا کنيم.
    دو:
    ملاقاتها وسرگذشتهائى را که من در اين کتاب نقل مى کنم، اگر چه بعضى از آنها را از کتب ديگر گرفته ام، ولى کوشش کرده ام که صحّتش را مطمئن شوم والاّ از نقل آن صرف نظر کنم.
    سه:
    در نقل جريانات، مختصر تصرّفى در عبارات شده، که با معنى وحقيقت واصل قضيّه منافات ندارد واين عمل با امانت دارى منافات ندارد، زيرا پروردگار متعال در قصص؟ قرآن سخنان ديگران را با عبارات ديگر مکرّر نقل فرموده است.
    چهار:
    چون من معتقدم:
    که نام مقدّس حضرت ولى عصر (عليه السّلام) را بايد با کمال ادب ذکر کرد، لذا تا توانسته ام القاب بقيّة اللّه - ولى عصر وامام زمان را به کار برده ام واکثرا در جرياناتى که به نحو ديگرى از آن حضرت تعبير شده، به يکى از اين القاب تغيير داده ام.
    پنج:
    شايد من به عنوان اوّلين کسى که ظهور صغرى را در کتاب پرواز روح از قول استاد اخلاقم مرحوم حاج ملاّ آقاجان مطرح کرده ام، مورد حمله بعضى از جهّال قرار بگيرم وشايد هم حقّ با آنها باشد چون در کتب روايات واخبار حرفى از آن به ميان نيامده ولى؛ چيزى که عيان است چه حاجت به بيان است.
    زيرا هيچ کس نگفته که خدا در دنيا کارهائى که مربوط به همه مردم است ناگهان وبدون آمادگى قبلى براى آنها انجام مى دهد. بلکه همان طورى که غيبت کبرى بايد غيبت صغرى داشته باشد وهمان طورى که غروب خورشيد بايد تا يکى دو ساعت بعد از آن هوا روشن باشد، همچنين ظهور با عظمت حضرت بقيّة اللّه ارواحنا فداه که مى خواهد، تمام مردم دنيا را زير پوشش حکومت واحد جهانى بکشد، نمى تواند مقدّماتى وبه اصطلاح ظهور صغرائى که زمينه ساز ظهور کبرى است نداشته باشد.
    آرى او مى گفت:
    از سال 1340 هجرى قمرى که استعدادهاى افراد بشر ظهور کرده؛ نام مقدّس آن حضرت صدها برابر از قبل ميان مردم به وسيله نامگذاريهاى اماکن مقدّسه وغيره ظهور کرده.
    اکتشافات وصنايعى که شبيه به معجزات آن حضرت است ظهور کرده.
    تشرّفات وملاقاتهائى که کمتر کسى از شيعيان يافت مى شود که يا خودش در خواب ويا در بيدارى ويا در عالم مکاشفه ويا کسى که مورد وثوق او است، برايش حاصل نشده باشد، ظهور کرده.
    وخلاصه همه وهمه آنها دليل بر اين است که آن چنانکه خورشيد در وقت طلوعش؟ يک ساعت ونيم الى دو ساعت هوا را روشن مى کند ونامش را طلوع فجر مى گذاريم، همچنين اين زمان که کاملا هوا روشن شده ونور مقدّس حضرت بقيّة اللّه (عجّل اللّه تعالى له الفرج) عالم را منوّر کرده وصبح پيروزى اسلام بر تمام مذاهب جهان طلوع کرده، نامش؟ را ظهور صغرى بايد گذاشت.
    وانشاء اللّه بزودى خورشيد وجودش از افق مکّه طالع مى گردد ودنيا را پر از عدل وداد مى کند، بعد از آنکه پر از ظلم وجور شده باشد، (اِنَّهُمْ يَرَوْنَهُ بَعيدا ونَراهُ قَريبا).(2)
    امضاء
    برای خانه ی همسایه ات هم چراغ آرزو کن

    قطعا حوالی خانه ات روشن تر خواهد شد . . .

  4. Top | #3

    عنوان کاربر
    عضو ماندگار
    تاریخ عضویت
    March 2013
    شماره عضویت
    5373
    نوشته
    528
    صلوات
    100
    دلنوشته
    1
    شاید این جمعه بیاید ..شاید....
    تشکر
    602
    مورد تشکر
    2,131 در 459
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    ملاقات با امام زمان (01)


    مسجد جمکران جايگاه عشّاق ومحلّ ديدار با امام زمان روحى وارواح العالمين لتراب مقدمه الفداء است.
    آيا مى دانيد اين مسجد با عظمت وپر معنويّت چگونه ساخته شد؟ چرا پايگاه ومرکز ملاقات با حضرت بقيّة اللّه (عليه السّلام) گرديد؟! اين مسجد بيش از هزار سال قبل، به عنوان دفترى براى آنکه يک روزى در قم حوزه علميه تشکيل مى شود وبايد نوکران وجيره خواران آن حضرت در جائى با آن آقا ملاقات روحى ومعنوى داشته باشند وعرض ارادت کنند افتتاح گرديد.
    امروز اين مسجد، بزرگترين محلّى است که مردم تنها به ياد امام عصر عجّل اللّه تعالى له الفرج در آن جمع مى شوند واز آن سرور، حاجت مى گيرند.
    اگر بخواهيم تنها تشرّفات وملاقاتهائى که در اين مسجد مقدّس رخ داده، بنويسيم شايد صدها جريان وحکايت جمع آورى شود ولى چه کنم که بعضى از آنها را صاحبانش راضى نبودند که نقل کنم وبعضى چون مربوط به زندگى خصوصى شان بود نمى توانستم افشاء نمايم وبعضى جزء اسرار آل محمّد (عليهم السّلام) بوده که نبايد آشکار شود. وبالاخره بعضى از آنها هضمش براى مردم کم استعداد مشکل بود که باور کنند. به هر حال اين مسجد که امروز مورد توجّه زوّار است وتا چند سال قبل مکرّر اتّفاق مى افتاد که حتّى شبهاى جمعه، جز چند نفر معدودى در آن بيتوته نمى کردند، ميعادگاه ياران ودوستان وخدمتگزاران حضرت بقيّة اللّه ارواحنا فداه مى باشد.
    ضمنا بايد متذکّر اين نکته شد، که بعضى از دشمنان دانا، يا دوستان نادان که مى خواهند اهميّت اين مسجد مقدّس را تضعيف کنند مى گويند:
    اين جريان در خواب واقع شده وحسن بن مُثله اين مطالب را در خواب مى ديده است، ولى در تمام کتابهائى که اين حکايت را نوشته اند تصريح شده که جريان در بيدارى واقع شده وهيچ قسمتش در خواب نبوده است.
    اصل قضيه اين است
    در کتاب بحار الانوار جلد 53 صفحه 230 وکتاب تاريخ قم وکتاب مونس؟ الحزين وکتاب نجم الثاقب نقل شده است.
    شيخ عفيف وصالح حسن بن مُثله جمکرانى فرمود:
    من در شب سه شنبه هفدهم ماه مبارک رمضان سال 393.(3)
    هجرى قمرى در منزل خود در قريه جمکران خوابيده بودم، ناگهان در نيمه هاى شب، جمعى به درِ خانه من آمدند ومرا از خواب بيدار کردند وگفتند:
    برخيز که حضرت بقيّة اللّه امام مهدى (عليه السّلام) تو را مى خواهند.
    من از خواب برخاستم وآماده مى شدم که در خدمتشان به محضر حضرت ولى عصر (عليه السّلام) برسم وخواستم در آن تاريکى پيراهنم را بردارم، گويا اشتباه کرده بودم وپيراهن ديگرى را برمى داشتم ومى خواستم بپوشم، که از خارج منزل از همان جمعيّت صدائى آمد که به من مى گفت:
    آن پيراهن تو نيست، به تن مکن! تا آنکه پيراهن خودم را برداشتم وپوشيدم، باز خواستم شلوارم را بپوشم، دوباره صدائى از خارج منزل آمد که:
    آن شلوار تو نيست، نپوش! من آن شلوار را گذاشتم وشلوار خودم را برداشتم وپوشيدم.
    وبالاخره دنبال کليد درِ منزل مى گشتم، که در را باز کنم وبيرون بروم، صدائى از همانجا آمد، که مى گفتند:

    درِ منزل باز است، احتياجى به کليد نيست.
    وقتى به درِ خانه آمدم، ديدم جمعى از بزرگان ايستاده اند ومنتظر من هستند! به آنها سلام کردم، آنها جواب دادند وبه من مرحبا گفتند.
    من در خدمت آنها به همان جائى که الا ن مسجد جمکران است، رفتم.
    خوب نگاه کردم، ديدم در آن بيابان تختى گذاشته شده وروى آن تخت فرشى افتاده وبالشهائى گذاشته شده وجوانى تقريبا سى ساله بر آن بالشها تکيه کرده وپيرمردى در خدمتش نشسته وکتابى در دست گرفته وبراى آن جوان مى خواند وبيشتر از شصت نفر در اطراف آن تخت مشغول نمازند! اين افراد بعضى لباس سفيد دارند وبعضى لباسهايشان سبز است.

    آن پيرمرد که حضرت خضر (عليه السّلام) بود مرا در خدمت آن جوان که حضرت بقيّة اللّه ارواحنا فداه بود، نشاند وآن حضرت مرا به نام خودم صدا زد وفرمود:
    حسن مُثله مى روى به حسن مسلم مى گوئى تو چند سال است، که اين زمين را آباد کرده ودر آن زراعت مى کنى. از اين به بعد ديگر حقّ ندارى در اين زمين زراعت کنى وآنچه تا به حال از اين زمين استفاده کرده اى بايد بدهى تا در روى اين زمين مسجدى بنا کنيم! وبه حسن مسلم بگو:
    اين زمين شريفى است، خداى تعالى اين زمين را بر زمينهاى ديگر برگزيده است وچون تو اين زمين را ضميمه زمين خود کرده اى خداى تعالى دو پسر جوان تو را از تو گرفت ولى تو تنبيه نشدى واگر از اين کار دست نکشى خدا تو را به عذابى مبتلا کند که فکرش را نکرده باشى.
    من گفتم:
    اى سيّد ومولاى من! بايد نشانه اى داشته باشم، تا مردم حرف مرا قبول کنند والاّ مرا تکذيب خواهند کرد.
    فرمود:
    ما براى تو نشانه اى قرار مى دهيم، تو سفارش ما را برسان وبه نزد سيّد ابوالحسن برو وبگو:
    با تو بيايد وآن مرد را حاضر کند ومنافع سالهاى گذشته اين زمين را از او بگيرد وبدهد، تا مسجد را بنا کنند وبقيّه مخارج مسجد هم از رهق به ناحيه اردهال که مِلک ما است.(4)
    بياورد ومسجد را تمام کنند ونصف رهق را وقف اين مسجد کرديم تا هر سال درآمد آن را براى تعميرات ومخارج مسجد بياورند ومصرف کنند.
    وبه مردم بگو:
    به اين مسجد توجّه ورغبت زيادى داشته باشند وآن را عزيز دارند وبگو:
    اينجا چهار رکعت نماز بخوانند، که دو رکعت اوّل به عنوان تحيّت مسجد است، به اين ترتيب:
    در هر رکعت بعد از حمد هفت مرتبه (قُلْ هُوَ اللّهُ اَحَدُ) وتسبيح رکوعها وسجودها هر يک هفت مرتبه است.
    ودو رکعت دوّم را به نيّت نماز صاحب الزّمان (عليه السّلام) بخوانند، به اين ترتيب در هر رکعت در سوره حمد جمله (اِيّاکَ نَعْبُدُ واِيّاکَ نَسْتَعينُ) را صدبار بگويند وتسبيح رکوعها وسجودها را نيز هفت مرتبه تکرار کنند ونماز را سلام دهند بعد از نماز تسبيح حضرت زهرا (سلام اللّه عليها) را بگويند وسپس سر به سجده گذارند وصد مرتبه صلوات بر پيغمبر وآلش بفرستند سپس فرمود:
    فمن صلّى هما فکانّما صلّى فى البيت العتيق يعنى:
    کسى که اين دو نماز را در اينجا بخواند، مثل کسى است، که در کعبه نماز خوانده است.
    وقتى اين سخنان را شنيدم با خودم گفتم:
    که محلّ مسجدى که متعلّق به حضرت صاحب الزّمان (عليه السّلام) است همان جائى است، که آن جوان با چهار بالش نشسته است.
    به هر حال حضرت بقيّة اللّه (عليه السّلام) به من اشاره فرمودند که:
    مرخّصى، من از خدمتش مرخّص شدم، وقتى مقدارى راه به طرف منزلم در جمکران رفتم، دوباره مرا صدا زدند وفرمودند:
    در گله گوسفندان جعفر کاشانى چوپان بُزى است که تو بايد آن را بخرى، اگر مردم ده جمکران پولش را دادند بخر واگر هم آنها پولش را ندادند، باز هم از پول خودت آن بُز را بخر وفردا شب که شب هيجدهم ماه مبارک رمضان است، آن بُز را در اينجا بکش وگوشتش را اگر به هر بيمارى که مرضش سخت باشد ويا هر علّت ديگرى که داشته باشد، بدهى خداى تعالى او را شفا مى دهد وآن بُز ابلق، موهاى زيادى دارد وهفت علامت در او هست که سه علامت در طرفى وچهار علامت ديگر در طرف ديگر او است.
    باز من مرخّص شدم ورفتم، دوباره مرا صدا زدند وفرمودند:
    ما هفتاد روز، يا هفت روز ديگر در اينجا هستيم (اگر بر هفت روز حمل کنى شب بيست وسوّم مى شود وشب قدر است واگر بر هفتاد روز حمل کنى شب بيست وپنجم ذيقعده است، که شب بسيار بزرگى است).
    به هر حال مرتبه سوّم از خدمتشان مرخّص شدم وبه منزل رفتم وتا صبح در فکر اين جريان بودم صبح نمازم را خواندم وبه نزد على المنذر رفتم وقصّه را براى او نقل کردم وعلامتى که از امام زمان (عليه السّلام) باقى مانده بود در محلّ مسجد فعلى زنجيرها وميخهائى بود که در آنجا ظاهر بود ديديم، سپس با هم خدمت سيّد ابوالحسن الرّضا رفتيم وقتى به درِ خانه آن سيّد جليل رسيديم، ديديم اوّل از من پرسيدند:
    تو اهل جمکرانى؟ گفتم:
    بله.
    گفتند:
    سيّد ابو الحسن از سحرگاه منتظر شما است.
    من خدمتش رسيدم سلام کردم، جواب خوبى به من داد وبه من احترام گذاشت وقبل از آنکه من چيزى بگويم فرمود:
    اى حسن مُثله! شب گذشته در عالم رؤ يا شخصى به من گفت:
    مردى از جمکران به نام حسن مُثله نزد تو مى آيد، هر چه گفت حرفش را قبول کن وبه او اعتماد نما که سخن او سخن ما است وبايد حرف او را رد نکنى من از خواب بيدار شدم واز آن ساعت تا به حال منتظر تو هستم! من جريان را مشروحا به ايشان گفتم.
    او دستور داد اسبها را زين کنند وما سوار شديم وبا هم حرکت کرديم وبه نزديک ده جمکران رسيديم جعفر چوپان را ديديم که با گله گوسفندانش؟ در کنار راه بود من ميان گوسفندان او رفتم، ديدم آن بُز با جميع خصوصيّاتى که فرموده بودند در عقب گله گوسفندان مى آيد آن را گرفتم وتصميم داشتم پول آن را بدهم وبُز را ببرم. جعفر چوپان قسم خورد که من تا به امروز اين بُز را در ميان گوسفندانم نديده بودم وامروز هم هر چه خواستم او را بگيرم نتوانستم ولى نزد شما آمد وآن را گرفتيد واين بُز مال من نيست! من بُز را به محلّ مسجد فعلى بردم واو را طبق دستورى که فرموده بودند کشتم وسيّد ابوالحسن الرّضا دستور فرمودند که:
    حسن مسلم را حاضر کنند ومطلب را به او فرمودند واو هم منافع سالهاى گذشته زمين را پرداخت وزمين مسجد را تحويل داد.
    مسجد را ساختند وسقف آن را با چوب پوشانيدند وسيّد ابو الحسن الرّضا آن زنجيرها وميخهائى که در آن زمين باقى مانده بود، در منزل خود گذاشت وبه وسيله آن بيمارها شفا پيدا مى کردند.
    من هم از گوشت آن بز به هر مريضى که دادم شفا يافت.
    امضاء
    برای خانه ی همسایه ات هم چراغ آرزو کن

    قطعا حوالی خانه ات روشن تر خواهد شد . . .

  5. Top | #4

    عنوان کاربر
    عضو ماندگار
    تاریخ عضویت
    March 2013
    شماره عضویت
    5373
    نوشته
    528
    صلوات
    100
    دلنوشته
    1
    شاید این جمعه بیاید ..شاید....
    تشکر
    602
    مورد تشکر
    2,131 در 459
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض

    سيّد ابو الحسن الرّضا آن زنجيرها وميخها را در صندوقى گذاشته بود وظاهرا بعد از وفاتش وقتى فرزندانش مى روند که مريضى را با آنها استشفاء کنند، مى بينند که مفقود شده است! (اين بود قضيه ساختمان مسجد جمکران) نماز حاجت مرحوم حاجى نورى در کتاب نجم الثّاقب وشيخ طبرسى در کتاب کنوز النّجاة، روايت کرده که از ناحيه مقدّسه حضرت بقيّة اللّه ارواحنا فداه اين دستور العمل را براى کسانى که حاجتى نزد خدا دارند ويا از اذيّت کسى مى ترسند صادر کرده اند.
    بعد از نيمه شب جمعه غسل کند ودر جاى نماز خود بايستد ودو رکعت نماز بخواند وکلمه اِيّاکَ نَعْبُدُ واِيّاکَ نَسْتَعينُ را صد مرتبه در هر رکعت تکرار کند وبعد سوره قُلْ هُوَ اللّهُ اَحَدْ را قرائت کند ودر رکوعها سبحان ربى العظيم وبحمده را هفت مرتبه بگويد ودر سجده ها سبحان ربى الاعلى وبحمده را نيز هفت مرتبه بگويد وبعد از نماز اين دعا را بخواند:
    اَللّهُمَّ اِنْ اَطَعْتُکَ فَالَْمحْمِدَةُ لَکَ واِنْ عَصَيْتُکَ فَالْحُجَّةُ لَکَ مِنْکَ الرَّوحُ ومِنْکَ الْفَرَجُ سُبْح انَ مَنْ اَنْعَمَ وشَکَرَ سُبْح انَ مَنْ قَدَّرَ وغَفَرَ اَللّهُمَّ اِنْ کُنْتَ عَصَيْتُکَ فَاِنّى قَدْ اَطَعْتُکَ فى اَحَبِّ الاَْشْياءِ اِلَيْکَ وهُوَ الاْيمانُ بِکَ لَمْ اَتَّخِذَ لَکَ وَلَدا وَلَمْ اَدْعُ لَکَ شَريکا مَنّا مِنْکَ بِهِ عَلَى لا مَنَّاً مِنّى بِهِ عَلَيْکَ وقَدْ عَصَيْتُکَ يا اِلهى عَلى غَيْرِ وَجْهِ الْمُک ابَرَةٌ والْخُرُوجُ عَنْ عُبُودِيَّتِکَ وَلاَ الْجُحُودِ لِرُبُوبِيَّتِکَ ولکِنْ اَطَعْتُ هَواى واَزَلَّنى الشَّيْطانُ فَلَکَ الْحُجَّةُ عَلى والْبَيانُ فَاِنْ تُعَذِّبْنى فَبِذُنُوبى غَيْرُ ظالِمٍ لى واِنْ تَغْفِرْلى وتَرْحَمَنى فَاِنَّکَ جَوادٌ کَريمٌ.
    بعد از آن تا نفس او وفا کند يا کريم ويا کريم را مکرّر بگويد.
    بعد از آن بگويد:
    يا آمِناً مِنْ کُلِّ شَيءً وکُلُّ شَئٍ مِنْکَ خائِفٌ حَذِرٌ اَسْئَلُکَ بِاَمْنِکَ مِنْ کُلِّ شَيْءٍ وخَوْفِ کُلِّ شَيْءٍ مِنْکَ اَنْ تُصَلِّى عَلى مُحَمَّدٍ وآلِ مُحَمَّدٍ واَنْ تُعْطِيَنى اَماناً لِنَفْسى واَهْلى ووَلَدى وسائِرُ ما اَنْعَمْتَ بِهِ عَلَى حَتّى لا اَخافَ وَلا اَخْذَرَ مِنْ شَيْءٍ اَبْدًا اِنَّکَ عَلى کُلُّ شَيْءٍ قَديرٌ وحَسْبُنَا اللّهُ ونِعْمَ الْوَکيلُ يا کافِى اِبْراهيمَ نُمْرُودْ ويا کافِى مُوسى فِرْعَوْنَ اَسْئَلُکَ اَنْ تُصَلّى عَلى مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدْ واَنْ تَکْفِيَنى شَرَّ (فُلانِ ابْن فُلانِ) وبه جاى فلان بن فلان اسم دشمن واسم پدرش را که از اذيّتش مى ترسد ببرد خداى تعالى حاجت او را برآورده مى کند.(5)
    ملاقات با امام زمان (02)
    در عصر ما که طلاّ ب حوزه علميه قم، بحمد اللّه زياد شده اند وارادتمندان آن حضرت رو به افزايش گذاشته اند وامروز شهر قم به منزله پايگاه بزرگ سربازان امام زمان (عليه السّلام) شده است.
    لازم بود علاوه بر آنکه دفتر ومحلّ عرض ارادت به حضرت بقيّة اللّه ارواحنا فداه يعنى مسجد جمکران به امر آن حضرت توسعه مى يافت، دفتر ديگرى در آن طرف قم نيز ساخته شود تا سربازان حضرت ولى عصر (عليه السّلام) بهتر وبا سهولت بيشترى بتوانند با آن حضرت ارتباط روحى برقرار کنند وآن مسجد که با اراده ونقشه آن حضرت ساخته شده مسجد امام حسن مجتبى عليه السّلام است که سرگذشتش؟ اين است:
    حضرت آية اللّه آقاى حاج شيخ لطف اللّه صافى در کتاب پاسخ ده پرسش صفحه 31 مى نويسند:
    از حکايات عجيب وصدق که در زمان ما واقع شده اين حکايت است:
    اکثر مسافرينى که از قم به تهران واز تهران به قم مى آيند واهالى قم اطّلاع دارند، اخيرا در محلّى که سابقا بيابان وخارج از شهر قم بود در کنار راه قم - تهران سمت راست (جادّه قديم) جناب حاج يد اللّه رجبيان که از اخيار قم هستند مسجد مجلّل وباشکوهى به نام مسجد امام حسن مجتبى (عليه السّلام) بنا کرده است که هم اکنون دائر است ونماز جماعت در آن منعقد مى گردد.
    در شب چهارشنبه بيست ودوّم ماه مبارک رجب 1398 مطابق هفتم تير ماه 1357 حکايت ذيل را راجع به اين مسجد شخصا از صاحب حکايت جناب آقاى احمد عسکرى کرمانشاهى که از اخيار است وسالها است در تهران متوطّن است در منزل جناب آقاى رجبيان با حضور ايشان وبعض ديگر از محترمين شنيدم.

    آقاى عسکرى نقل کرد:
    حدود هفده سال پيش روز پنج شنبه اى بود، مشغول تعقيب نماز صبح بودم که در زدند، رفتم بيرون ديدم، سه نفر جوان که هر سه ميکانيک بودند با ماشين آمده اند گفتند:
    تقاضا داريم امروز پنجشنبه است با ما همراهى نمائيد تا به مسجد جمکران مشرّف شويم، دعا کنيم، حاجت شرعى داريم.
    اينجانب جلسه اى داشتم که جوانها را در آن جمع مى کردم ونماز وقرآن به آنها تعليم مى دادم، اين سه نفر جوان از همان جوانها بودند. من از اين پيشنهاد خجالت کشيدم، سرم را پائين انداختم وگفتم:
    من چکاره ام بيايم دعا کنم بالاخره اصرار کردند، من هم ديدم نبايد آنها را رد کنم، موافقت کردم، سوار ماشين شديم وبه سوى قم حرکت کرديم.
    در جادّه تهران (نزديک قم) ساختمانهاى فعلى نبود فقط دست چپ يک کاروانسراى خرابه بود چند قدم بالاتر از همين جا که فعلا حاج آقا رجبيان مسجدى به نام مسجد امام حسن مجتبى (عليه السّلام) بنا کرده است ماشين خاموش شد.
    امضاء
    برای خانه ی همسایه ات هم چراغ آرزو کن

    قطعا حوالی خانه ات روشن تر خواهد شد . . .

  6. Top | #5

    عنوان کاربر
    عضو ماندگار
    تاریخ عضویت
    March 2013
    شماره عضویت
    5373
    نوشته
    528
    صلوات
    100
    دلنوشته
    1
    شاید این جمعه بیاید ..شاید....
    تشکر
    602
    مورد تشکر
    2,131 در 459
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض

    رفقا که هر سه ميکانيک بودند پياده شدند سه نفرى کاپوت ماشين را بالا زدند ومشغول تعمير آن شدند، من از يک نفر آنها به نام على آقا يک ليوان آب گرفتم که براى قضاى حاجت وتطهير بروم، وقتى داخل زمينهاى مسجد فعلى رفتم ديدم سيّدى بسيار زيبا وسفيدرو، ابروهايش کشيده، دندانهايش سفيد وخالى بر صورت مبارکش بود، با لباس سفيد وعباى نازک ونعلين زرد وعمّامه سبز مثل عمّامه خراسانيها ايستاده وبا نيزه اى که به قدر هشت متر بلند است زمين را خطکشى مى نمايد. با خود گفتم:

    اوّل صبح آمده است اينجا جلو جادّه دوست ودشمن مى آيند رد مى شوند نيزه دستش گرفته است! آقاى عسکرى در حالى که از اين سخنان خود پشيمان بود وعذرخواهى مى کرد گفت:
    در دل با خود خطاب به او گفتم:
    عمو زمان تانک وتوپ واتم است، نيزه را آورده اى چه کنى! برو دَرست را بخوان، رفتم براى قضاى حاجت نشستم، صدا زد:
    آقاى عسکرى آنجا ننشين اينجا را من خط کشيده ام مسجد است.
    من متوجّه نشدم که از کجا مرا مى شناسد مانند بچّه اى که از بزرگتر اطاعت مى کند گفتم:
    چشم بلند شدم، فرمود:
    برو پشت آن بلندى. رفتم آنجا به خودم گفتم:
    سر سؤال را با او باز کنم بگويم آقاجان، سيّد، فرزند پيغمبر، برو درست را بخوان.
    امضاء
    برای خانه ی همسایه ات هم چراغ آرزو کن

    قطعا حوالی خانه ات روشن تر خواهد شد . . .

  7. Top | #6

    عنوان کاربر
    عضو ماندگار
    تاریخ عضویت
    March 2013
    شماره عضویت
    5373
    نوشته
    528
    صلوات
    100
    دلنوشته
    1
    شاید این جمعه بیاید ..شاید....
    تشکر
    602
    مورد تشکر
    2,131 در 459
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض



    سه سؤال پيش خود طرح کردم.

    1- اين مسجد را براى جنها مى سازى يا ملائکه که دو فرسخ از قم آمده اى بيرون زير آفتاب نقشه مى کشى درس نخوانده معمار شده اى؟ 2- هنوز مسجد نشده چرا در آن قضاى حاجت نکنم؟ 3- در اين مسجد که مى سازى جنّ نماز مى خواند يا ملائکه؟ اين پرسشها را پيش خود طرح کردم آمدم، جلو سلام کردم بار اوّل او ابتدا به من سلام کرد نيزه را به زمين فرو برد ومرا به سينه گرفت، دستهايش سفيد ونرم بود چون اين فکر را هم کرده بودم که با او مزاح کنم چنانکه در تهران هر وقت سيّدى شلوغ مى کرد مى گفتم:

    مگر روز چهارشنبه است، هنوز عرض نکرده بودم، تبسّم کرد وفرمود:

    پنج شنبه است چهارشنبه نيست وفرمود:

    سه سؤالى را که دارى بگو، من متوجّه نشدم که قبل از اينکه سؤال کنم از مافى الضمير من اطّلاع داد، گفتم:

    سيّد فرزند پيغمبر درس را ول کرده اى اوّل صبح آمده اى کنار جادّه، نمى گوئى در اين زمان تانک وتوپ است، نيزه به درد نمى خورد دوست ودشمن مى آيند رد مى شوند برو دَرست را بخوان! خنديد چشمش را انداخت به زمين فرمود:

    دارم نقشه مسجد مى کشم، گفتم:

    براى جنّ يا ملائکه؟ فرمود:

    براى آدميزاد اينجا آبادى مى شود.

    گفتم:

    بفرمائيد ببينم اينجا که مى خواستم قضاى حاجت کنم هنوز مسجد نشده است؟ فرمود:

    يکى از عزيزان فاطمه زهرا (عليها السّلام) در اينجا بر زمين افتاده وشهيد شده است من مربع مستطيل خط کشيده ام اينجا مى شود محراب اينجا که مى بينى قطرات خون است که مؤمنين مى ايستند.

    اينجا که مى بينى مستراح مى شود اينجا دشمنان خدا ورسول به خاک افتاده اند، همينطور که ايستاده بود برگشت ومرا هم برگرداند فرمود:

    اينجا مى شود حسينيّه واشک از چشمانش جارى شد من هم بى اختيار گريه کردم.

    فرمود:

    پشت اينجا مى شود کتابخانه تو کتابهايش را مى دهى؟ گفتم:

    پسر پيغمبر به سه شرط:

    شرط اوّل اينکه من زنده باشم فرمود:

    انشاء اللّه.

    شرط دوّم اين است که اينجا مسجد شود فرمود:

    بارک اللّه.

    شرط سوّم اين است که به قدر استطاعت ولو يک کتاب شده براى اجراى امر تو پسر پيغمبر بياورم ولى خواهش مى کنم برو درست را بخوان آقاجان اين هوا را از سرت دور کن! خنديد دو مرتبه مرا به سينه خود گرفت.

    گفتم:

    آخر نفرموديد اينجا را کى مى سازد؟ فرمود:

    (يَدُ اللّه فَوْقَ اَيْديهِمْ).(6)
    امضاء
    برای خانه ی همسایه ات هم چراغ آرزو کن

    قطعا حوالی خانه ات روشن تر خواهد شد . . .

  8. Top | #7

    عنوان کاربر
    عضو ماندگار
    تاریخ عضویت
    March 2013
    شماره عضویت
    5373
    نوشته
    528
    صلوات
    100
    دلنوشته
    1
    شاید این جمعه بیاید ..شاید....
    تشکر
    602
    مورد تشکر
    2,131 در 459
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    گفتم:

    آقاجان من اين قدر درس خوانده ام يعنى دست خدا بالاى همه دستهاست فرمود:

    آخر کار مى بينى وقتى ساخته شد به سازنده اش از قول من سلام برسان.

    در مرتبه ديگر هم مرا به سينه گرفت فرمود:

    خدا خيرت بدهد.

    من آمدم رسيدم سر جادّه ديدم ماشين راه افتاده است.

    گفتم:

    چه شده بود؟ گفتند:

    يک چوب کبريت گذاشتيم زير اين سيم وقتى آمدى درست شد.

    گفتند:

    با کى حرف مى زدى؟ گفتم:

    مگر سيّد به اين بزرگى را با نيزه ده مترى که دستش بود نديديد! من با او حرف مى زدم.

    گفتند:

    کدام سيّد؟ خودم برگشتم ديدم سيّد نيست، زمين مثل کف دست پستى وبلندى نداشت واز هيچ کس هم خبرى نبود.

    من يک تکانى خوردم آمدم توى ماشين نشستم، ديگر با آنها حرف نزدم به حرم حضرت معصومه (عليها السّلام) مشرّف شديم نمى دانم چگونه نماز ظهر وعصر را خواندم.

    بالاخره آمديم جمکران ناهار خورديم نماز خوانديم گيج بودم، رفقا با من حرف مى زدند من نمى توانستم جوابشان را بدهم.

    در مسجد جمکران يک پيرمرد يک طرف من نشسته ويک جوان طرف ديگر، من هم وسط ناله مى کردم، گريه مى کردم، نماز مسجد جمکران را خواندم مى خواستم بعد از نماز به سجده بروم، صلوات را بخوانم، ديدم آقائى که بوى عطر مى داد فرمود:

    آقاى عسکرى سلام عليکم نشست پهلوى من.

    تُن صدايش همان تُن صداى سيّد صبحى بود به من نصيحتى فرمود، رفتم به سجده ذکر صلوات(7) را گفتم، دلم پيش آن آقا بود، سرم به سجده، گفتم سر بلند کنم، بپرسم شما اهل کجا هستيد؟ مرا از کجا مى شناسيد؟ وقتى سر بلند کردم ديدم آقا نيست.

    به پيرمرد گفتم:

    اين آقا که با من حرف مى زد کجا رفت او را نديدى؟ گفت:

    نه.

    از جوان پرسيدم او هم گفت:

    نديدم.

    يک دفعه مثل اين که زمين لرزه شد، تکان خوردم فهميدم که حضرت مهدى (عليه السّلام) بوده است.

    حالم بهم خورد رفقا مرا بردند آب به سر ورويم ريختند.

    گفتند:

    چه شده.

    خلاصه نماز را خوانديم وبه سرعت به سوى تهران برگشتيم.
    امضاء
    برای خانه ی همسایه ات هم چراغ آرزو کن

    قطعا حوالی خانه ات روشن تر خواهد شد . . .

  9. Top | #8

    عنوان کاربر
    عضو ماندگار
    تاریخ عضویت
    March 2013
    شماره عضویت
    5373
    نوشته
    528
    صلوات
    100
    دلنوشته
    1
    شاید این جمعه بیاید ..شاید....
    تشکر
    602
    مورد تشکر
    2,131 در 459
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض



    يکى از علماى تهران را در اوّلين فرصت ملاقات کردم وماجرا را براى ايشان تعريف کردم او خصوصيّات را از من پرسيد. گفت:

    خود حضرت بوده اند حالا صبر کن اگر آنجا مسجد شد درست است.

    مدّتى قبل روزى پدر يکى از دوستان، فوت کرده بود به اتّفاق رفقا که در مسجد آن روز با من بودند جنازه او را آورديم قم، به همان محل که رسيديم ديدم در آن زمين دو پايه بالا رفته است، خيلى بلند پرسيدم:

    اينجا چه مى سازند؟ گفتند:

    اين مسجدى است به نام امام حسن مجتبى (عليه السّلام) که پسران حاج حسين سوهانى مى سازند وارد قم شديم جنازه را برديم باغ بهشت دفن کرديم من ناراحت بودم، سر از پا نمى شناختم، به رفقا گفتم:

    تا شما مى رويد ناهار مى خوريد من الان مى آيم تاکسى سوار شدم رفتم سوهان فروشى پسرهاى حاج حسين آقا پياده شدم، به پسر حاج حسين آقا گفتم:

    اينجا شما مسجدى مى سازيد؟ گفت:

    نه، گفتم:

    اين مسجد را کى مى سازد؟ گفت:

    حاج يد اللّه رجبيان.

    تا گفت:

    يد اللّه قلبم به تپش افتاد.

    گفت:

    آقا چه شد؟ صندلى گذاشت نشستم خيس عرق شدم، با خود گفتم:

    يداللّه فوق ايديهم.

    فهميدم حاج يداللّه است، ايشان را هم تا آن موقع نديده ونمى شناختم، برگشتم به تهران به آن عالم که قبلا جريان را به او گفته بودم، اين قصّه را هم گفتم.

    فرمود:

    برو سراغش درست است من بعد از آنکه چهار صد جلد کتاب خريدارى کردم رفتم قم آدرس محلّ کار (پشم بافى) حاج يداللّه را معلوم کردم، رفتم کارخانه از نگهبان پرسيدم.

    گفت:

    حاجى رفت منزل.

    گفتم:

    استدعا مى کنم تلفن کنيد، بگوئيد يک نفر از تهران آمده با شما کار دارد. او تلفن کرد.

    حاجى گوشى را برداشت.

    من سلام عرض کردم.

    گفتم:

    از تهران آمده ام چهارصد جلد کتاب وقف اين مسجد کرده ام کجا بياورم.

    فرمود:

    شما از کجا اين کار را کرديد وچه آشنائى با ما داريد؟ گفتم:

    آقا چهارصد جلد کتاب وقف کرده ام.

    گفت:

    بايد بگوئيد مال چيست؟ گفتم:

    پشت تلفن نمى شود.

    گفت:

    شب جمعه آينده منتظر هستم، کتابها را به منزل بياوريد.
    امضاء
    برای خانه ی همسایه ات هم چراغ آرزو کن

    قطعا حوالی خانه ات روشن تر خواهد شد . . .

  10. Top | #9

    عنوان کاربر
    عضو ماندگار
    تاریخ عضویت
    March 2013
    شماره عضویت
    5373
    نوشته
    528
    صلوات
    100
    دلنوشته
    1
    شاید این جمعه بیاید ..شاید....
    تشکر
    602
    مورد تشکر
    2,131 در 459
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض



    رفتم تهران، کتابها را بسته بندى کردم روز پنجشنبه با ماشين يکى از دوستان کتابها را آوردم قم منزل حاج آقا.

    ايشان گفت:

    من اينطور قبول نمى کنم جريان را بگو.

    بالاخره جريان را گفتم وکتابها را تقديم کردم، رفتم در مسجد هم دو رکعت نماز حضرت خواندم وگريه کردم.

    مسجد وحسينيّه را طبق نقشه اى که حضرت کشيده بودند حاج يد اللّه به من نشان داد وگفت:

    خدا خيرت بدهد تو به عهدت وفا کردى.

    اين بود حکايت مسجد امام حسن مجتبى (عليه السّلام) که تقريبا به طور اختصار وخلاصه گيرى نقل شد علاوه بر اين، حکايت جالبى نيز آقاى رجبيان نقل کردند که آن را مختصرا نقل مى نمائيم.

    آقاى رجبيان گفتند:

    شبهاى جمعه طبق معمول حساب ومزد کارگرهاى مسجد را مرتّب کرده ووجوهى که بايد پرداخت شود پرداخت مى کردم.

    شب جمعه اى استاد اکبر، بنّاى مسجد براى حساب وگرفتن مزد کارگرها آمده بود گفت:

    امروز يک نفر آقا سيّد تشريف آوردند در ساختمان مسجد واين پنجاه تومان را براى مسجد دادند.

    من عرض کردم، بانى مسجد از کسى پول نمى گيرد. با تندى به من فرمود:

    مى گويم بگير، اين را مى گيرد. من پنجاه تومان را گرفتم روى آن نوشته بود براى مسجد امام حسن مجتبى (عليه السّلام).

    دو سه روز بعد صبح زود، زنى مراجعه کرد ووضع تنگدستى وحاجت خودش ودو طفل يتيمش را شرح داد، من دست کردم در جيبهايم پول موجود نداشتم، غفلت کردم که از اهل منزل بگيرم، آن پنجاه تومان مسجد را به او دادم وگفتم:

    بعد خودم جبران مى کنم وبه آن زن آدرس دادم که بيايد تا به او کمک کنم.

    زن پول را گرفت ورفت وديگر هم با اينکه به او آدرس داده بودم مراجعه نکرد، ولى متوجّه شدم که نبايد پول را مى دادم وپشيمان شدم.

    تا جمعه ديگر استاد اکبر براى حساب آمد گفت:

    اين هفته من از شما تقاضائى دارم، اگر قول مى دهيد که قبول کنيد، تقاضا کنم.

    گفتم: بگوئيد.

    گفت: در صورتى که قول بدهيد که قبول مى کنيد، مى گويم.

    گفتم: آقاى استاد اکبر، اگر بتوانم از عهده اش برايم، قبول مى کنم.

    گفت: مى توانى.

    گفتم: بگو.

    گفت: تا نگوئى، نمى گويم، از من اصرار که بگو از او اصرار که قول بده، تا من بگويم.

    گفت: آن پنجاه تومان که آقا دادند براى مسجد به من بده.

    به خودم گفتم: آقاى استاد اکبر داغ مرا تازه کردى، چون بعدا از دادن پنجاه تومان به آن زن پشيمان شده بودم وتا دو سال بعد هم، هر اسکناس پنجاه تومانى بدستم مى رسيد، نگاه مى کردم شايد آن اسکناس باشد که رويش؟ آن جمله نوشته بود.

    گفتم: آن شب مختصر گفتى، حال خوب تعريف کن.

    گفت: بلى حدود سه ونيم بعد از ظهر، هوا خيلى گرم بود، در آن بحران گرما مشغول کار بودم دو سه نفر کارگر هم داشتم ناگاه ديدم، يک آقائى از يکى از درهاى مسجد وارد شد، با قيافه نورانى جذّاب با صلابت آثار بزرگى وبزرگوارى از او نمايان است وارد شدند دست ودل من ديگر دنبال کار نمى رفت، هى مى خواستم آقا را تماشا کنم.

    آقا آمدند اطراف شبستان قدم زدند، تشريف آوردند جلو تخته اى که من بالايش کار مى کردم، دست کردند زير عبا پولى در آوردند، فرمودند:

    استاد اين را بگير بده به بانى مسجد.

    من عرض کردم:

    آقا! بانى مسجد پول از کسى نمى گيرد؛ شايد اين پول را از شما بگيرم واو نگيرد وناراحت شود، آقا تقريبا تغيّر کردند فرمودند:

    به تو مى گويم بگير، اين را مى گيرد، من فورا با دستهاى گچ آلوده پول را از آقا گرفتم، آقا تشريف بردن بيرون.

    من گفتم: اين آقا کجا بود در اين هواى گرم؟ يکى از کارگرها را به نام مشهدى على صدا زدم، گفتم:

    برو دنبال اين آقا ببين کجا مى روند، با کى وبا چه وسيله اى آمده بودند، مشهدى على رفت، چهار دقيقه شد، پنج دقيقه شد، ده دقيقه شد، مشهدى على نيامد! خيلى حواسم پرت شده بود، مشهدى على را صدا زدم، پشت ديوار ستون مسجد بود.

    گفتم: چرا نمى آئى؟ گفت:

    ايستاده ام، آقا را تماشا مى کنم.

    گفتم: بيا وقتى آمد. گفت:

    آقا سرشان را زير انداختند ورفتند.

    گفتم: با چه وسيله اى؟ ماشين بود؟ گفت:

    نه آقا هيچ وسيله اى نداشتند سر به زير انداختند وتشريف بردند.

    گفتم: تو چرا ايستاده بودى.

    گفت: ايستاده بودم آقا را تماشا مى کردم.

    آقاى رجبيان گفت:

    اين جريان پنجاه تومان بود، ولى باور کنيد که اين پنجاه تومان يک اثرى روى کار مسجد گذارد، خود من اميد اينکه اين مسجد به اين گونه بنا شود وخودم به تنهائى به اينجا برسانم نداشتم، از موقعى که اين پنجاه تومان بدستم رسيد، روى کار مسجد وروى کار خود من اثر گذاشت.

    (اين بود آنچه از کتاب پاسخ ده پرسش آية اللّه صافى به قلم خودشان نوشتم وحتّى مقيّد بودم که در قلم وادبيّاتش تصرّفى نکنم).

    ومن خودم اين سرگذشت را تحقيق کرده ام وآقاى حاج يداللّه رجبيان را ديده ام وبه صدق وصحّت اين قضيّه گواهى مى دهم.

    اميد است طلاّب حوزه علميه قم، از برکات اين مسجد با عظمت، غفلت نفرمايند وبه وسيله زيارت آل ياسين ونماز توسّلى که در بالا از کتاب بحار الانوار نقل شد، با حضرت ولى عصر (عليه السّلام) ارتباط روحى برقرار کنند.

    ملاقات با امام زمان (03)

    مرحوم آية اللّه آقاى حاج شيخ مجتبى قزوينى که يکى از علماء اهل معنى مشهد بودند ومن خودم از ايشان کراماتى ديده ام.

    در سال 1338 نقل فرمودند:

    آقاى سيّد محمد باقر اهل دامغان که در مشهد ساکن بود واز علماء وشاگردان مرحوم آية اللّه حاج ميرزا مهدى اصفهانى غروى بود، زياد خدمت معظّم له مى رسيد وسالها مبتلا به مرض سل شده بود وآن روزها اين مرض غير قابل علاج بود وهمه از او ماءيوس شده بودند وبسيار ضعيف ونحيف شده بود. يک روز ديديم، که او بسيار سر حال وسالم وبا نشاط وبدون هيچ کسالتى نزد ما آمد، همه تعجّب کرديم از او علّت شفا يافتنش را پرسيديم!! گفت:

    يک روز که خون زيادى از حلقم آمد ودکترها مرا مأيوس کرده بودند، خدمت استادم حضرت آية اللّه غروى رفتم وبه ايشان شرح حالم را گفتم:
    امضاء
    برای خانه ی همسایه ات هم چراغ آرزو کن

    قطعا حوالی خانه ات روشن تر خواهد شد . . .

  11. Top | #10

    عنوان کاربر
    عضو ماندگار
    تاریخ عضویت
    March 2013
    شماره عضویت
    5373
    نوشته
    528
    صلوات
    100
    دلنوشته
    1
    شاید این جمعه بیاید ..شاید....
    تشکر
    602
    مورد تشکر
    2,131 در 459
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    معظّم له دو زانو نشست وبا قاطعيّت عجيبى به من گفت:

    تو مگر سيّد نيستى؟! چرا از اجدادت رفع کسالتت را نمى خواهى!؟ چرا به محضر حضرت بقيّة اللّه الاعظم (عليه السّلام) نمى روى واز آن حضرت طلب حاجت نمى کنى؟ مگر نمى دانى آنها اسماء حسن ى پروردگارند، مگر در دعاى کميل نخوانده اى که فرموده:

    يا من اسمه دواء وذکره شفاء (اى کسى که اسمش دواء است وذکرش شفاء است)؟ تو اگر مسلمان باشى، اگر سيّد باشى، اگر شيعه باشى، بايد شفايت را همين امروز، از حضرت بقية اللّه ارواحنا فداه بگيرى! وخلاصه آنقدر سخنان محرّک وتهييج کننده، به من گفت که من گريه ام گرفت واز جا بلند شدم مثل آنکه مى خواهم به محضر حضرت بقيّة اللّه (عجّل اللّه تعالى فرجه الشّريف) بروم. لذا بدون آنکه متوجّه باشم، اشک مى ريختم وبا خود زمزمه مى کردم ومى گفتم:

    يا حجّة بن الحسن ادرکنى وبه طرف صحن مقدّس حضرت على بن موسى الرّضا (عليه السّلام) مى رفتم، وقتى به در صحن کهنه رسيدم آنجا را طورى ديگر ديدم. صحن بسيار خلوت بود، تنها جمعيّتى که در صحن ديده مى شد چند نفرى بودند، که با هم مى رفتند ودر پيشاپيش آنها سيّدى بود که من فهميدم آن سيّد حضرت ولى عصر (عجّل اللّه تعالى فرجه) است با خودم گفتم، که چون ممکن است آنها بروند ومن به آنها نرسم، خوب است که آقا را صدا بزنم واز ايشان شفاى مرض؟ خود را بگيرم. همين که اين خطور در دلم گذشت ديدم، که آن حضرت برگشتند ونگاهى با گوشه چشمى به من کردند.

    عرق سردى به بدنم نشست، ناگهان صحن مقدّس را به حال عادى ديدم ديگر از آن چند نفر خبرى نبود، مردم به طور عادى در صحن رفت وآمد مى کردند. من بهت زده شدم، در اين بين متوجّه شدم که چيزى از آثار کسالت سل در من نيست، به خانه برگشتم وپرهيز را شکستم وآن چنان حالم خوب وسالم شده است، که هر چه مى خواهم سرفه بکنم نمى توانم وسرفه ام نمى آيد.

    مرحوم حاج شيخ مجتبى قزوينى (رحمة اللّه عليه) در اينجا به گريه افتاد وفرمودند بله اين بود قضيه آقاى سيّد محمد باقر دامغانى ومن بعد از سالها که او را مى ديدم حالش؟ بسيار خوب بود وحتّى فربه شده بود.

    آنان که خاک را به نظر کيميا کنند-----آيا شود که گوشه چشمى به ما کنند اگر اهل علم وسادات به آن حضرت توجّه پيدا کنند، چون سربازند، چون خادم وخدمتگزارند، چون به آن حضرت نزديک ترند.

    آن حضرت به آنها توجّه بيشترى خواهد کرد وزندگى مادّى ومعنوى آنها را به وجه احسن اداره خواهد فرمود.
    امضاء
    برای خانه ی همسایه ات هم چراغ آرزو کن

    قطعا حوالی خانه ات روشن تر خواهد شد . . .

صفحه 1 از 11 12345 ... آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
© تمامی حقوق از جمله طراحی قالب برای سایت آیه های انتظار محفوظ می باشد © طراحی و ویرایش Masoomi