نمایش نتایج: از شماره 1 تا 5 , از مجموع 5

موضوع: قصص الله یا داستان هایی از خدا (جلد دوم)

  1. Top | #1

    عنوان کاربر
    عضو خودماني
    تاریخ عضویت
    June 2021
    شماره عضویت
    14147
    نوشته
    1,876
    صلوات
    1514
    دلنوشته
    2
    صلی الله علیک یا مولانا یا اباالحسن المهدی
    تشکر
    397
    مورد تشکر
    333 در 87
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض قصص الله یا داستان هایی از خدا (جلد دوم)



  2.  

  3. Top | #2

    عنوان کاربر
    عضو خودماني
    تاریخ عضویت
    June 2021
    شماره عضویت
    14147
    نوشته
    1,876
    صلوات
    1514
    دلنوشته
    2
    صلی الله علیک یا مولانا یا اباالحسن المهدی
    تشکر
    397
    مورد تشکر
    333 در 87
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    91: با خدای خود به مناجات پرداختم

    از لبیب عابد نقل شده: در ایام جوانی، روزی در خانه ام ماری دیدم که به سوراخی داخل شد، فورا به دنبالش دویدم و دم او را گرفته و بیرون کشیدم.
    ناگهان مار دور خود چرخید و دست مرا نیش زد، پس از مدتی دستم از کار افتاد و فلج شد، به مرور ایام دست دیگر و پس از چندی پاهایم فلج شد، به مرور ایام دست دیگر و پس از چندی پاهایم فلج گردید، طولی نکشید که هر دو چشم نابینا و زبانم گنگ گردید، مدتی بدین حال بودم و مرا روی تختی خوابانیده بودند فقط از کل اعضای بدنم، گوشم مقداری شنوائی داشت.
    دیگر توان انجام هیچ کاری را نداشتم، هر حرف زشت و ناگواری را می شیندم، اما قدرت پاسخگوئی نداشتم، چه بسیار اوقاتی که تشنه بسر می بردم ولی کسی به من آب نمی رسانید و چه لحظاتی که سیراب بودم و به زور در گلویم آب می ریختند، همچنین بسیار مواقعی بود که گرسنه بودم و کسی طعامی به من نمی رسانید، و بسا ایامی بود که سیر بودم و به زور و جبر غذا می خورم.
    چند سال بدین منوال گذشت، تا اینکه روزی زنی نزد همسرم آمد و احوال مرا پرسید، همسرم گفت: احوال بسیار بدی دارد، نه خوب می شود که راحت گردد و نه می میرد که ما از دست او راحت شویم سپس سخنانی گفت: که دانستم از زندگی با من به تنگ آمده است و راحتی خود را در مرگ من می یابد.
    با آگاهی از این ماجرا بی نهایت دل شکسته شدم و با اخلاص تمام و بیچارگی و درماندگی و با خضوع و خشوع زیاد، در اندرون دل با خدای خود به مناجات پرداختم و نجات خود را به موت و یا حیات از او خواستم، پس در آن لحظه فورا ضرباتی به تمام اعضای بدنم وارد آمد و درد شدیدی بر من عارض شد و مدتی در خواب رفتم.
    چون شب سپری شد و از خواب بیدار شدم، دستم را روی سینه ام دیدم، در حالیکه یک سال دستم روی زمین افتاده بود و اصلا حرکتی نداشت، بسیار تعجب کردم که چه شده است، در دلم خطور کرد که دستم را حرکت دهم، دستم را بلند کردم و دوباره روی سینه ام گذاشتم.
    دست دیگرم را حرکت دادم و همینطور پاهایم را امتحان نمودم، بالاخره از جای خود بلند شدم و از تخت به زیر آمدم و داخل حیاط شدم.
    پس از یک سال ستاره های آسمان را مشاهده کردم، نزدیک بود که از شادی قالب تهی کنم و بی اختیار زبانم به این کلمه گویا گشت که یا قدیم الاحسان لک الحمد ای کسی که احسان تو دیرینه است ستایش برای تو است.(1)
    در سرم عشق تو سودایی خوش است - در دلم شوقت تمنائی خوش است
    ناله و فریاد من هر نیمه شب - بر در وصلت تقاضای خوش است
    با سگان گشتن مرا هر شب به روز - بر سر کویت تماشایی خوش است
    گرچه می کاهد غم تو جان من - یاد رویت راحت افزایی خوش است
    در دلم بنگر، که از یاد رخت - بوستان و باغ و صحرایی خوش است(2)


    92: خدایا اگر عمر ما باقی مانده است

    یک تاجر ایرانی به وسیله کشتی از کشور هندوستان نارگیل بار کرده بود تا به دوبی ببرد، قبل از حرکت برای یکی از افراد خانواده اش در دوبی تگلراف زده بود که تقریبا یک هفته بعد می رسد.
    پس از یک هفته خانواده اش آماده شدند که از او استقبال کنند، اما هر چقدر صبر کردند، از آمدن کشتی خبری نشد، تا اینکه ناچار به منزل بازگشتند.
    خلاصه بعد از روزها و هفته ها، افراد خانواده یقین کردند که کشتی او غرق شده است، به ناچار مجلس ختم برای او برپا کردند و پس از مدتی تصمیم به تقسیم ارث او گرفتند.
    روزی ناگهان کشتی تاجر در حالی که شکسته و ویران شده، بود به بندر رسید و لنگر انداخت.
    ماجرا را از او پرسیدند، گفت: پس از سه روز حرکت در دریا ناگهان هوا طوفانی شد و بادبانهای کشتی پاره شد و کشتی از کار افتاد، به طوری که دیگر امکان حرکت با او نبود، چند روز در میان طوفان به سر بردیم و سعی کردیم فقط خودمان را از افتادن در دریا و غرق شدن حفظ کنیم.
    پس از چند روز که دریا آرام شد، مجبور شدیم به هر ترتیبی شده با پارو کشتی به این سنگینی را به طرف مقصد راه بیاندازیم به همین دلیل کشتی به سنگینی و خیلی آهسته حرکت می کرد.
    بعد از چند روز، آب آشامیدنی ما به پایان رسید، به طوری که دیگر قدرت پارو زدن در کسی نبود، همه خود را آماده برای مرگ کرده بودند، وقتی فهمیدم که آخرین دقایق عمرم فرا رسیده است، دل شکسته شدم و گفتم:
    خدایا اگر عمر ما باقی مانده است، در کار ما گشایش انجام بده، در همان دقایق، قطعه ابری بالای سر ما آمد و شروع به باریدن کرد با ناتوانی ظرف آب آماده نمودیم و مقداری از باران را جمع کردیم، وضع ما مقداری بهتر شد، تا اینکه پس از چند روز خداوند به ما لطف کرد و ما را به ساحل رسانید(3)
    بر من نظری کن، که منت عاشق زارم - دلدار و دلارام به غیر از تو ندارم
    تا خار غم تو در پای دلم شد - بی روزی تو گلها چمن خار شمارم
    نی طاقت آن تا ز غمت صبر توان کرد - نی فرصت آن تا نفسی با تو برآرم
    تا شام در آید زغمت زار بگیرم - باشد که به تو رسد ناله زارم
    کم کن تو جفا بر دل مسکین عراقی - ورنه بخدا، دست بفریاد برآرم


    93: خداوند به یکی از پیامبران وحی کرد

    خداوند به یکی از پیغمبران وحی نمود: فردا صبح، اول چیزی که دیدی بخور، دومی را بپوشان، سومی را بپذیر، چهارمی را ناامید مکن، و از پنجمی بپرهیز.
    صبح گاه از جا حرکت کرد، در اولین وهله به کوه بزرگ سیاهی برخورد متحیر ایستاد که چه کنم، سپس با خود گفت: خدا دستور محال و نشدنی را نمی دهد، به قصد خوردن کوه جلو رفت، هر چه جلوتر می رفت کوه کوچکتر شد، تا بصورت لقمه ای در آمده چون خورد دید گواراترین خوراک است، از آنجا گذشت، طشت طلائی را دید طبق دستور گودالی کندو آن را پنهان نمود، اندکی رفت و پشت سر نگاه کرد، دید طشت خود به خود بیرون افتاده، گفت: من آنچه باید بکنم کرده ام، سپس به مرغی برخورد که یک باز شکاری آن را تعقیب می کرد، مرغ آمد دور او چرخید، پیغمبر گرفت: من مأمور او را بپذیرم آستین گشود، مرغ وارد آستین شد، باز گفت: شکاری را چند روز در تعقیبش بودم ربودی، گفت: خدا به دستور داده این را هم ناامید نکنم، قطعه ای از ران شکار را گرفت و نزد باز افکند، از آنجا گذشت مرداری یافت که بو گرفته و کرم در آن افتاده بود، طبق وظیفه از آن گریخت.
    پس از طی این مراحل برگشت، شب در خواب به او گفتند: تو مأموریت خویش را انجام دادی، اما فهمیدی مقصد چه بود؟
    گفت: نه.
    به او گفتند: آن کوه، غضب بود، انسان در وقت خشم خود را در مقابل کوهی می بیند، اگر موقعیت خویش را بشناسد و پابر جا بماند کم کم غضب آرام می شود و سرانجام به صورت لقمه گوارائی در می آید که آنرا فرا می دهد.
    اما آن طشت، کنایه از کار خیر و عمل صالح بود، که اگر مخفی کنی، خدا به هر طریق باشد آنرا در برابر کسانی ظاهر می کند که صاحبش را جلوه دهند. علاوه بر ثوابی که در آخرت دارد.
    اما آن مرغ، کنایه از نصیحت کننده است که باید راهنمائیش را بپذیری.
    اما باز شکاری حاجتمند است که نباید ناامیدش کنی.
    اما گوشت گندیده غیبت است، از آن بگریز(4).




  4. Top | #3

    عنوان کاربر
    عضو خودماني
    تاریخ عضویت
    June 2021
    شماره عضویت
    14147
    نوشته
    1,876
    صلوات
    1514
    دلنوشته
    2
    صلی الله علیک یا مولانا یا اباالحسن المهدی
    تشکر
    397
    مورد تشکر
    333 در 87
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض

    92: خدایا اگر عمر ما باقی مانده است

    یک تاجر ایرانی به وسیله کشتی از کشور هندوستان نارگیل بار کرده بود تا به دوبی ببرد، قبل از حرکت برای یکی از افراد خانواده اش در دوبی تگلراف زده بود که تقریبا یک هفته بعد می رسد.
    پس از یک هفته خانواده اش آماده شدند که از او استقبال کنند، اما هر چقدر صبر کردند، از آمدن کشتی خبری نشد، تا اینکه ناچار به منزل بازگشتند.
    خلاصه بعد از روزها و هفته ها، افراد خانواده یقین کردند که کشتی او غرق شده است، به ناچار مجلس ختم برای او برپا کردند و پس از مدتی تصمیم به تقسیم ارث او گرفتند.
    روزی ناگهان کشتی تاجر در حالی که شکسته و ویران شده، بود به بندر رسید و لنگر انداخت.
    ماجرا را از او پرسیدند، گفت: پس از سه روز حرکت در دریا ناگهان هوا طوفانی شد و بادبانهای کشتی پاره شد و کشتی از کار افتاد، به طوری که دیگر امکان حرکت با او نبود، چند روز در میان طوفان به سر بردیم و سعی کردیم فقط خودمان را از افتادن در دریا و غرق شدن حفظ کنیم.
    پس از چند روز که دریا آرام شد، مجبور شدیم به هر ترتیبی شده با پارو کشتی به این سنگینی را به طرف مقصد راه بیاندازیم به همین دلیل کشتی به سنگینی و خیلی آهسته حرکت می کرد.
    بعد از چند روز، آب آشامیدنی ما به پایان رسید، به طوری که دیگر قدرت پارو زدن در کسی نبود، همه خود را آماده برای مرگ کرده بودند، وقتی فهمیدم که آخرین دقایق عمرم فرا رسیده است، دل شکسته شدم و گفتم:
    خدایا اگر عمر ما باقی مانده است، در کار ما گشایش انجام بده، در همان دقایق، قطعه ابری بالای سر ما آمد و شروع به باریدن کرد با ناتوانی ظرف آب آماده نمودیم و مقداری از باران را جمع کردیم، وضع ما مقداری بهتر شد، تا اینکه پس از چند روز خداوند به ما لطف کرد و ما را به ساحل رسانید(3)
    بر من نظری کن، که منت عاشق زارم - دلدار و دلارام به غیر از تو ندارم
    تا خار غم تو در پای دلم شد - بی روزی تو گلها چمن خار شمارم
    نی طاقت آن تا ز غمت صبر توان کرد - نی فرصت آن تا نفسی با تو برآرم
    تا شام در آید زغمت زار بگیرم - باشد که به تو رسد ناله زارم
    کم کن تو جفا بر دل مسکین عراقی - ورنه بخدا، دست بفریاد برآرم


  5. Top | #4

    عنوان کاربر
    عضو خودماني
    تاریخ عضویت
    June 2021
    شماره عضویت
    14147
    نوشته
    1,876
    صلوات
    1514
    دلنوشته
    2
    صلی الله علیک یا مولانا یا اباالحسن المهدی
    تشکر
    397
    مورد تشکر
    333 در 87
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض

    93: خداوند به یکی از پیامبران وحی کرد

    خداوند به یکی از پیغمبران وحی نمود: فردا صبح، اول چیزی که دیدی بخور، دومی را بپوشان، سومی را بپذیر، چهارمی را ناامید مکن، و از پنجمی بپرهیز.
    صبح گاه از جا حرکت کرد، در اولین وهله به کوه بزرگ سیاهی برخورد متحیر ایستاد که چه کنم، سپس با خود گفت: خدا دستور محال و نشدنی را نمی دهد، به قصد خوردن کوه جلو رفت، هر چه جلوتر می رفت کوه کوچکتر شد، تا بصورت لقمه ای در آمده چون خورد دید گواراترین خوراک است، از آنجا گذشت، طشت طلائی را دید طبق دستور گودالی کندو آن را پنهان نمود، اندکی رفت و پشت سر نگاه کرد، دید طشت خود به خود بیرون افتاده، گفت: من آنچه باید بکنم کرده ام، سپس به مرغی برخورد که یک باز شکاری آن را تعقیب می کرد، مرغ آمد دور او چرخید، پیغمبر گرفت: من مأمور او را بپذیرم آستین گشود، مرغ وارد آستین شد، باز گفت: شکاری را چند روز در تعقیبش بودم ربودی، گفت: خدا به دستور داده این را هم ناامید نکنم، قطعه ای از ران شکار را گرفت و نزد باز افکند، از آنجا گذشت مرداری یافت که بو گرفته و کرم در آن افتاده بود، طبق وظیفه از آن گریخت.
    پس از طی این مراحل برگشت، شب در خواب به او گفتند: تو مأموریت خویش را انجام دادی، اما فهمیدی مقصد چه بود؟
    گفت: نه.
    به او گفتند: آن کوه، غضب بود، انسان در وقت خشم خود را در مقابل کوهی می بیند، اگر موقعیت خویش را بشناسد و پابر جا بماند کم کم غضب آرام می شود و سرانجام به صورت لقمه گوارائی در می آید که آنرا فرا می دهد.
    اما آن طشت، کنایه از کار خیر و عمل صالح بود، که اگر مخفی کنی، خدا به هر طریق باشد آنرا در برابر کسانی ظاهر می کند که صاحبش را جلوه دهند. علاوه بر ثوابی که در آخرت دارد.
    اما آن مرغ، کنایه از نصیحت کننده است که باید راهنمائیش را بپذیری.
    اما باز شکاری حاجتمند است که نباید ناامیدش کنی.
    اما گوشت گندیده غیبت است، از آن بگریز(4).

  6. Top | #5

    عنوان کاربر
    عضو خودماني
    تاریخ عضویت
    June 2021
    شماره عضویت
    14147
    نوشته
    1,876
    صلوات
    1514
    دلنوشته
    2
    صلی الله علیک یا مولانا یا اباالحسن المهدی
    تشکر
    397
    مورد تشکر
    333 در 87
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    94: خداوند به پیامبر علیه السلام خطاب کرد

    خداوند متعال به پیغمبر (صلی الله علیه و آله و سلم) خطاب کرد:
    ای احمد! می دانی چه وقت بنده، خدا را به راستی خواهد پرستید؟
    حضرت فرمودند: نه.
    پروردگار فرمود: هنگامی که پنج صفت صفت داشته باشد:
    1- تقوی که از گناه حفظش کند.
    2- سکوتی که از بیهوده بازش دارد.
    3- ترسی که هر روز گریه اش را زیاد کند.
    4- دشمنی دنیا و دوستی نیکان به جهت دوستی من با آنها.(5)
    95: تو را از مقام و درجه ات ساقط می کنم

    روایت شده عابدی در تمام عمر در جنگی مأوی کرده و به عبادت خداوند مشغول بود، روزی چشمش به پرنده ای افتاد که بر بالای درختی لانه داشت و آواز خوش سر می داد.
    عابد با خود گفت: اگر محل عبادت خود را نزد آن درخت قرار بدهم بهتر است، زیرا از صدای خوش آن پرنده هم لذت برده و با صدای آن پرده انس می گیرم، چنان کرد و محل عبادتش را نزد آن درخت قرار داد.
    خداوند به پیامبر آن زمان خطاب نمود و فرمود: به فلان عابد بگو که انس به مخلوق من گرفتی، تو را از مقام و درجه ات ساقط می کنم، بطوری که با هیچ عملی دوباره به آن مقام نخواهی رسید.(6)
    96: دو قضیه در بصره

    گویند در بصره آتش سوزی شد و خانه ها سوخت، تنها یک خانه در وسط بصره سالم ماند.
    ابو موسی اشعری در آن زمان حاکم بصره بود، او را از این حادثه بزرگ با خبر کردند.
    ابو موسی صاحب خانه را خواست و به او گفت: چرا خانه ات نسوخت؟
    ابو موسی گفت: من خداوند را قسم داده ایم که آن را نسوزاند!
    ابو موسی گفت: من از پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) شنیدم که در امت من قومی هستند که اگر خدا را قسم بدهند به خواسته خود می رسند.
    گفته اند در بصره آتش سوزی شد، شخصی به نام ابو عبده در بین آتشها رفت و آمد می کرد.
    امیر بصیره به او گفت: آتش تو را نمی سوزاند؟
    گفت: من خدا را قسم داده ام که آتش مار نسوزاند.
    امیر گفت: پس برو آتش را خاموش کن.
    او به میان آتش رفت و توانست آن را مهار کند(7)




    97: از باغهای بهشتی بخورید

    از نبی اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) روایت شده که فرمودند: از باغهای بهشتی بخورید.
    پرسیدند: باغهای بهشتی چیست؟
    حضرت فرمودند: هر صبح و شام به یاد و ذکر او مشغول بودن، پس تا می توانید ذکر بگوئید و کسی که دوست دارد مقام خود را نزد خدا ببیند که مقام خدا نزد او چقدر است؟
    و به چه میزان به ذکر خدا مشغول است، زیرا خداوند، آن اندازه به بنده اش مقام می دهد، که او به خداوند داده است؟
    بدانید که بهترین اعمال و ذکرها نزد خدا و بهتر از آنچه آفتاب بر آن می تابد یاد خدا است و خودش خبر داده که من، همنشین کسی هستم که مرا یاد کرده باشد و چه مقامی بالاتر از اینکه خدا همنشین کسی باشد.
    در روایات آمده که دنیا و شیطان به سراغ اجتماع ذاکران خدا نمی روند.(8)
    جانا نظری که ناتوانم - بخشا، که به لب رسید جانم
    دریاب، که نیک دردمندم - بشتاب، که سخت ناتوانم
    من خسته که روی تو نبینم - آخر به چه روی زنده مانم؟
    گفتی که: بمردی از غم - تعجیل مکن که اندر آنم
    اینک به در تو آمدم باز - تا بر سر کویت جان فشانم
    افسوس بود که بهر جانی - از خاک در تو باز مانم (9)
    98: با نور خدا گوش و چشم و دلشان باز می گردد

    حضرت امیر متعال یاد خود سبب روشنائی دلها قرار داد و پس از کری و ناشنوائی به وسیله آن می شنوند پس از تاریکی به واسطه آن می بینند و بعد از نافرمانی، مطیع می گردند، و خدای بزرگ در مقاطعی از زمانها و فترتها سینه ها و دل بندگانی را گشاده و با ظرفیت می گرداند، و به دلهایشان الهام می نمایند، و با کنه و حقیقت عقلشان سخن می گوید.
    و با نور خدا گوش و چشم و دلشان باز می گردد و متذکر ایام الله می شوند و از مقام و عظمت خدا می هراسند. اینان به منزله چراغ راهنمای دلهای مردم اند که به خدا دل می دهند، راه برای او هموار می کنند و گو اینکه مژده نجات را به او می دهند و کسی را به راه های چپ و راست انحراف پیدا کند، راه درست را به او می نمایانند و او را از هلاکت و تباهی بر حذر می دارند، و برایش مثل چراغهایی می مانند که در تاریکی روشن گردیده، و شبهات را از دلش می زدایند.
    آری اهل ذکر او را به جای دنیا برگزیده اند و تجارت و بیع آنها را از یاد او باز نمی دارند و در سراسر زندگی با شعار و یاد او روزگار را می گذارند، و همواره حرامهای خدا را در گوش غافلان زمزمه می کنند، به معروف امر و از منکر دوری می نمایند و بلکه گرد منکر نمی کردند.
    گویا اینان راه دنیا را تا آخر طی کرده و به آن رسیده اند و عالم پس از مرگ را با چشم مشاهده کرده اند، و چنین اند که گویا مسائل پنهانی و غیبی عالم برزخ را در مدت اقامت آنجا، به عینه می دانند و از آن آگاهند و عذاب قیامت بر ایشان محقق گشته، و با این حالت و خصوصیات پرده و حجاب آن جهان را از مقابل دیدگان اهل دنیا بر می دارند، تا آنها را هدایت کنند و گویا آنچه دیگران نمی بینند، ایشان می بینند و آنچه دیگران نمی شنوند، ایشان می شنوند.
    پس اگر ایشان را در ذهن خود به تصویر بکشی و مقامات معنوی و مجالس شایسته شان را از نظر بگذرانی که دفتر اعمالشان را گسترده و مقابل خود نهاده اند و بر کارهای کوچک و بزرگی که مأمور انجام آنها بوده و کوتاهی کرده اند و یا از آنها نهی شده اند و زیاده روی کرده اند و بارهای خود را بر دوش گرفته و از محل آنها ناتوان گشته اند، اینجاست که گریه و بغض گلویشان را می فشارد و با گریه و زاری و سوال و جواب خود را موخذه می کنند و از پشیمانی به درگاه خدا ناله سر می دهند و با گناهانشان اعتراف می نمایند.
    اگر ایشان را با این حالات تصور کنی نشانه های هدایت و چراغهای روشنگر تاریکی را دیده ای که فرشتگان در اطرافشان گرد آمده و وقار و آرامش، بر دلشان فرود آمده و درهای آسمان به رویشان گشوده و مقامهای سرافرازی و کرامت بر ایشان گشوده و مقامهایی سرفرازی و کرامت بر ایشان مهیا کشته، مقامهایی که در جواب قرار دارد، زیرا خداوند از کارشان خشنود و کوششان را ستوده است.
    این بندگان با دعا نسبت به درگاه خدای متعال خود را در معرض نسیم بخشش وی از گناهان، قرار داده و رهین عفو او گشته و چون خود را به فضل او محتاج می دانند و اسیرانی خوار در مقابل عظمت اویند.
    اندوه بسیار، دلهایشان را مجروح و گریه زیاد چشمهایشان را زخمی کرده است و با رغبت کامل، همه درهای رحمت حق را می کوبند و از کسی در خواست دارند که فراخی ها نزد او تنگ نمی گردد و امیدواران او ناامید، و دست خالی از در خانه اش باز نمی گردند.(10)
    مردن به از آن که زیست باید - بی دوست بکام دشمنانم
    چه سود مرا زندگانی - چون از پی سود در زیانم
    از راحت این جهان ندارم - جز درد دلی کزو بجانم
    بنهادم پای بر سر جان - زان دستخوش غم جهانم
    کاریم فتاده است مشکل - بیرون شد کار می ندانم
    درمانده شدم، که از عراقی - خود را به چه حلیه وا رهانم
    99: سنگ از خوف خدا گریه می کرد

    خداوند به موسی (علیه السلام) وحی فرستاد که ای موسی هیچ آراستگی ای نزد من همانند زهد در دنیا نیست، و هیچ وسیله ای برای تقرب به من ورع از ترس من نیست، و هیچ عبادتی مانند گریه از خوف من نیست.
    حضرت موسی عرضه داشت: خدایا چه پاداشی در قبال این کارها به آنان خواهی داد؟
    خداوند فرمود: به زاهدان دنیا بهشت را مباح می کنم.
    به اهل ورع، بهشتی خواهم داد که یکی نداشته باشند.
    و گریه کنندگان از ترس من، مثل دیگران باز خواست نمی شوند چون از این کار نیست به ایشان شرم دارم.
    پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمودند: یا علی تا می توانی از خوف خدا گریه کن، زیرا در مقابل هر قطره اشک، در بهشت خانه ای برایت بنا می کنند.
    حضرت امیر (علیه السلام) فرمودند: اگر گریانی در امتی بگیرید، خداوند به خاطر گریه اش به آن امت، ترحم می نماید.
    در روایات آمده که یکی از پیامبران خدا، در سر راه سنگ کوچکی را دید که آب بسیاری از آن بیرون و می آید، لذا تعجب کرد و از خدا درخواست کرد که آن را به سخن آورد.
    پیامبر از سنگ پرسید: با این حجم کم چگونه این همه آب از تو بیرون می آید؟
    سنگ گفت: در اثر گریه از خوف خداست، زیرا شنیده ام که خداوند فرمود: نارا وقودها الناس و الحجاره.
    آتشی که هیزم آن، انسانها و سنگهاست.(11)
    لذا می ترسم که از جمله آن سنگها باشم!
    آن پیامبر از خدا در خواست کرد، که از آن سنگها نباشد و خدا نیز در خواستش را پذیرفت و آن سنگ را مژده داد و رفت.
    پس از مدتی که از آن راه بازگشت، دید آن سنگ باز هم گریه می کند.
    پرسید: چرا گریه می کنی، در صورتی که خدا تو را امان داد؟
    جواب داد: آن گریه خوف بود و این گریه شوق است.(12)
    با من دل شده گر یار نسازد چه کنم؟ - دل غمگین مرا گر ننوازد چه کنم؟
    بر من آنست که با فرقت او می سازم - وصلش از با من بیچاره نسازد چه کنم؟
    جانم از آتش غم سوخت، نگوئید آخر - تا غمش یک نفسم جان نگذارد چه کنم؟
    من بدان فخر کنم کز غم او کشته شوم - گر عراقی به چنین فخر ننازد چه کنم



اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. پاسخ: 2
    آخرين نوشته: 03-04-2010, 15:42

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
© تمامی حقوق از جمله طراحی قالب برای سایت آیه های انتظار محفوظ می باشد © طراحی و ویرایش Masoomi