نمایش نتایج: از شماره 1 تا 1 , از مجموع 1

موضوع: رقیه خاتون

  1. Top | #1

    عنوان کاربر
    مدیرارشد انجمن فن آوری و انجمن دفاع مقدس
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    8676
    نوشته
    25,468
    صلوات
    71109
    دلنوشته
    439
    ازطرف مرحوم پدرم:خدابیامرزدشان "الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍوَآلِ مُحَمَّدٍوعَجّل فَرَجَهم
    تشکر
    24,768
    مورد تشکر
    19,232 در 11,585
    وبلاگ
    37
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    doooaaa رقیه خاتون

    یکی بود یکی نبود غیر خدا هیچکی نبود

    زیر گنبد کبود توی فرنگ یه شهری بود

    یکی بود تو قصمون دختری داشت مثل پری

    هرکسی میدید اونو میگفت عجب چه دختری

    بابا وقتی خسته از بیرون میومد تو خونه

    یه نگاه میکرد به اون دختر ناز دردونه

    هرچقدر که خسته بود نگاش میکرد آروم می شد

    انگاری تموم خستگیش یه جا تموم میشد

    یه روزى تنگ غروب وقتی بابا خونه رسید

    غم دنیا رو دلش نشست تا دخترش رو دید

    گل شادابش رو دید افتاده پژمرده شده

    پری مهربونش بدجوری افسرده شده

    پیش هر دکتری بردش ولی فایده ای نداشت

    ناامیدی داشت یواش یواش تو قلبش پا میذاشت

    توو نگاه دخترک یه دنیا درد و التماس

    یه چیزی مثل خجالت توی چشمای باباس

    با تموم ناامیدی روشو کرد به آسمون :

    کمکم کن، کمکم کن ای خدای مهربون

    یکی گفتش: ناامید نشو ببین من چی میگم

    یه طبیب هم ما داریم نشونیشو بهت میدم

    دردای بیدرمونو راحت مداوا میکنه

    گره های بسته رو با یک نگاه وا میکنه

    نشونیش رو زود بده هرجا باشه الان میرم

    هزینش هرچی باشه بیشتر از اون بهش میدم

    مطبش دوره باید بری از اینجا تا به شام

    رسیدی اونجا بگو رقیه خاتون رو میخوام

    مطبش شکل خرابس میری این رو هم بدون

    رسیدی یادت باشه سلام مارم برسون

    نور امید دوباره توو قلب بابا جون گرفت

    حاجتش رو انگار از خداى مهربون گرفت

    چجورى خودش رو تا دمشق رسوند این بمونه

    مادرش اومد یا نه، توو خونه موند این بمونه

    به دمشق وقتى رسیدن دخترک جونى نداشت

    بابا یک اتاق گرفت دخترشو اونجا گذاشت

    عزیزم اینجا بمون من میرم و زودى میام

    نشونى مطبو میپرسم و زودى میام

    با یه قلب پرامید و مضطرب اومد بیرون

    سراغ رقیه خاتون رو گرفت از این و اون

    هرجورى بود نشونى مطبش رو پیدا کرد

    با تعجب شایدم با ناامیدى نگا کرد

    یه اتاق ساده و کوچیک توو یک کوچه تنگ

    وسطش یه صندوق چوبى ساده و قشنگ

    دور صندوق زن و مرد، بزرگ، جوون، چندتا کودک

    دست بعضیا کتاب، توو دست بعضی عروسک

    اولش چند بارى هى رفت توو و هى اومد بیرون

    تا میرفت بیرون، دلش بهش میگفت بازم بمون

    آخرش از یکى پرسید که آقا اینجا کجاست؟

    توى صندوق چى چیه؟ چیه توو دست بچه هاست؟

    گفتش اینجا حرم رقیه خاتونه عزیز

    توو ضریحِ چوبیم مقبره اونه عزیز

    گفته بودن که رقیه یه طبیبه توى شام!

    براى دیدن اون از یه راه دورى میام

    نشونیت درسته اون طبیب مطبّش همینه

    تازه مهموناى راه دور رو زودتر میبینه

    یه جورایى ناامید شد که طبیبى ببینه

    ولى باز دلش میخواست یه خورده اونجا بشینه

    به یکی گفت که آقا؛ طبیبتون چندساله بود؟

    مریضى دخترش انگار دیگه یادش نبود

    وقتی گفتن سه ساله! گفت که بگید پس چرا مرد؟

    بس که زجر کشید و دور از پدرش هى غصه خورد

    پدرش کى بود؟ چرا دخترشو تنها گذاشت؟

    چرا پیش اون نبود؟ ازش مگه خبر نداشت؟

    پدرش امام حسین(ع) بود، کشتنش توو کربلا

    نه فقط اونو، عمو، پسرعمو، برادرا

    توو یه نصف روز تموم اونها رو سر بریدن

    بعدشم تا خیمه هاشون رو بدون مرد دیدن

    حمله کردن و به آتیش کشیدن خیمه ها رو

    بدجورى کتک زدن زنها و هم بچه ها رو

    به هوای گوشواره گوشها بودش که پاره شد

    اهل بیت آقامون تو صحراها آواره شد

    قصه اسیری و زجر تو راه باز بمونه

    دل ما هنوزم از غصه این قصه خونه

    یکی از همون شبای خیلی تاریک و سیاه

    افتاد از شتر همین نازدونه و گم شد تو راه

    کمرش بدجوری درد گرفته بود، من بمیرم

    خیلی خار تو پای نازش رفته بود، من بمیرم

    تازه وقتی یافتنش به جای دلداری دادن

    برا اینکه گم نشه بدجوری با سیلی زدن

    یه دفه نعره ای زد مرد فرنگی که بسه

    زورشون فقط به یک طفل سه ساله میرسه؟

    این چه ظلمیه خدا ریشه ظلمو بکنه

    به خدا همین سه ساله حجت دین منه

    از حرم بیرون اومد ولی دلش شکسته بود

    بغض سنگین همه راه گلوش رو بسته بود

    نمدونست کجا میره فقط یه ریز گریه میکرد

    دائما میگفت خدا سه ساله و این همه درد!

    دخترش یادش نبود تا نزدیک خونه رسید

    تا یادش اومد هراسان طرف خونه دوید

    درو باز کرد و یواش توی اتاق سرک کشید

    خیلی جا خورد وقتی صحنه توی اتاق رو دید

    دخترش پا شده بود توی اتاق قدم میزد

    شک میریخت و پشت دستاشو همش بهم میزد

    تا باباش رو دید دوید به سمت آغوش باباش

    گریه داشت یه عالمه، چه خوب که بابا بود باهاش

    گلکم به من بگو چیه؟ چرا گریه داری؟

    این چه بغضیه بابا؟ چی شد که آروم نداری؟

    باباجون وقتی که رفتی منم اینجا خوابیدم

    توی خواب یه دختر خیلی قشنگی رو دیدم

    گفت بهم که نازنین پاشو یه کم قدم بزن

    گفتمش نمیتونم، گفت بده دستاتو به من

    دستاشو گرفتم، از جای خودم بلند شدم

    دستامو گرفته بود پا به پاهاش قدم زدم

    تازه اینجا بود بابا مریضیشو یادش اومد

    یادش اومد از همون مریضی روزهای بد

    دخترم ازون خانم نپرسیدی اسمش چی بود؟

    پرسیدم هم اسمشو هم فهمیدم که اون کی بود

    گفت به من که اسمشون رقیه خاتونه بابا

    گفت که خوب خوب شدی ولی بیا باز پیش ما

    خیلی مهربون بود اما باباجون یک جوری بود

    کف پاهاش خونی بود،

    https://www.uplooder.net/img/image/56/3f26165b8cfa69c27a6c2bd8d2b66fb3/3___hasan_ali_ebrahimi_said_930509.jpg
    امضاء



  2.  

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
© تمامی حقوق از جمله طراحی قالب برای سایت آیه های انتظار محفوظ می باشد © طراحی و ویرایش Masoomi