خوب نگاه کردم بقعه سبز وخرّمي را ديدم، که گياه بسيار داشت، گفتم: (اي آقاي من، بقعه سبز وپرگياه مي نگرم) گفت: آيا در بالاي آن چيزي مشاهده مي کني؟ خوب نگريستم، ريگ بسياري بر بالاي خيمه اي از مو ديدم، که نور تاباني از آن مي درخشيد، او به من گفت: آيا چيزي مي بيني؟
گفتم: آري چنين وچنان مي بينم.
فرمود: اي پسر مهزيار، خوشحال باش وچشمت روشن باشد، که آرزوي هر آرزومندي در همين جا (اشاره به آن خيمه کرد) مي باشد.
سپس، آن جوان به من فرمود: با من به سوي آن خيمه برويم، با هم حرکت کرديم، وقتي که به پايين آن تل ريک رسيديم فرمود: در اين جا پياده شو، اين جاست که هر مشکلي آسان مي گردد، او پياده شد، من نيز پياده شدم، تا اين که به من گفت: (اي پسر مهزيار، مهار شتر را رها کن، گفتم: شتر را به چه کسي بسپارم، کسي در اين جا نيست؟ گفت: اين جا جايي است که جز وليّ خدا کسي در آن رفت وآمد نمي کند.
مهار شتر را رها کردم وهمراه آن جوان به سوي آن خيمه حرکت کرديم، وقتي نزديک آن خيمه رسيديم، او به من گفت: همين جا بايست تا من بروم وبراي تو اجازه ورود بگيرم، او رفت وطولي نکشيد که نزد من آمد وگفت: (خوشا به حال تو، به آرزويت رسيدي).
ابن مهزيار گويد: در اين هنگام به محضر حضرت مهدي عجل الله تعالي فرجه الشريف شرفياب شديم، او بر روي فرش نمد که در روي آن پوست چرمي سرخ قرار داشت، نشسته بود، وبر بالشي از پوست تکيه داده بود، به او سلام کردم، جواب سلامم را داد، ديدم چهره اش مثل ماه مي درخشد، چنان زيباست که هيچ گونه نقص وناموزوني در چهره او ديده نمي شود، نه بلند قد ونه کوتاه قد، قامتي کشيده داشت، گشاده پيشاني با ابروان کشيده وبه هم پيوسته، داراي چشمان سياه ودرشت وبا بيني باريک وگونه هاي هموار داشت، در گونه راستش خالي بود، آن خال چنان زيبا بود، که با ديدن چهره رعناي او شگفت زده ومبهوت شدم، به من فرمود:
(اي پسر مهزيار، برادرانت را در عراق چگونه وداع کردي، حال آنها چگونه است؟) گفتم: آنها سخت در تنگنا ومشکلات وفشارهاي بني الشّيطان (بني عباس) هستند.
فرمود: (خدا بني عباس را بکشد، به کجا مي روند؟ گويي آنها را مي نگرم که در خانه هاي خود کشته مي شوند، فرمان غضب اِلاهي شب وروز آنها را فرا مي گيرد، آنگاه شما مالک وحاکم آنها مي شويد، همان گونه که آنها مالک شما شدند، آنها در آن وقت ذليل شما خواهند شد).