اما اگر مرگ را - همچون تولد جنين از مادر - يك تولد ثانوى بدانيم، و معتقد باشيم با عبور از اين گذرگاه سخت، به جهانى گام مى گذاريم كه از اين جهان بسيار وسيعتر، پرفروغتر، آرام بخش ترو مملو از انواع نعمت هايى است كه در شرايط كنونى و در زندگى فعلى براى ما قابل تصور نيست، خلاصه اگر مرگ را نوع كامل تر و عالى ترى از زندگى بدانيم كه در مقايسه با آن، اين زندگى كه در آن هستيم مرگ محسوب مى شود، در اين صورت مسلماً چيز نفرت انگيز و وحشتناك و هيول، نخواهد بود، بلكه - در جاى خود - دل انگيز و رؤيايى، زيبا و دوست داشتنى است.
زيرا اگر جسمى از انسان مى گيرد، بال و پرى به او مى بخشد كه بر فراز آسمان ناپيدا كرانه ارواح، با آن همه لطافت و زيبايى فوق حد تصور و خالى از هر گونه جنگ و نزاع و اندوه و غم، پرواز مى كند.
اينجاست كه شاعرى كه اين طرز تفكر را دارد به حكيم دانشمند دستور مى دهد:
بمير اى حكيم از چنين زندگانى *** كز اين زندگى چون بميرى بمانى
سفرهاى علوى كند مرغ جانت *** چو از چنبر آز بازش رهانى
مترس از حياتى كه در پيش دارى *** از اين زندگى ترس، كاينك در آنى!
و نيز شاعر ديگرى با مباهات و وجد و سرور مى گويد:
حجاب چهره جان مى شود غبار تنم *** خوش آن دمى كه از اين چهره پرده بر فكنم
چنين قفس نه سزاى من خوش الحانى است *** روم به روضه رضوان كه مرغ آن چمنم
و ديگرى مى گويد:
مرغ باغ ملكوتم، نيم از عالم خاك *** دو سه روزى قفسى ساخته اند از بدنم
خرّم آن روز كه پرواز كنم تا بر دوست *** به هواى سر كويش پر و بالى بنم
بالاخره شاعر ديگر به مرگ فرياد مى زند و او را به سوى خود دعوت مى كند:
مرگ اگر مرد است گو نزد من آى *** تا در آغوشش بگيرم تنگ تنگ
من ز او جانى ستانم جاودان *** او ز من دلقى ستاند رنگ رنگ
اينجاست كه چهره مطلب به كلى دگرگون مى شود و مسأله شكل ديگرى به خود مى گيرد كه هيچ شباهتى با شكل اول ندارد.