شمع بی پروانه
من آن شمعم که آتش بس که آبم کرده، خاموشم***همه کردند غیر از چند پروانه فراموشم
اگر بیمار شد کس، گل برایش می برند و من***به جای دسته گل، باشد سر بابا در آغوشم
پس از قتل تو ای لب تشنه، آب آزاد شد بر ما***شرار آتش است این آب بر کامم، نمی نوشم
تو را در بوریا پوشند و جسم من کفن گردد***به جان مادرت! هرگز کفن بر تن نمی پوشم
دوباره از سقیفه دست آن ظالم برون آمد***که مثل مادرم زهرا ز سیلی پاره شد گوشم
اگر گاهی رها می شد ز حبس سینه، فریادم***به ضرب تازیانه، قاتلت می کرد خاموشم
فراق یار و سنگ اهل شام وخنده دشمن***من آخر کودکم، این کوه، سنگین است بر دوشم
نگاه نافذت با هستی ام امشب کند بازی***گه از تن می ستاند جان، گه از سر می برد هوشم
غلام رضا سازگار