صفحه 33 از 33 نخستنخست ... 232930313233
نمایش نتایج: از شماره 321 تا 329 , از مجموع 329

موضوع: جلوه تاریخ در شرح نهج البلاغه جلد 5

  1. Top | #321

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن
    تاریخ عضویت
    September 2009
    شماره عضویت
    11032
    نوشته
    15,798
    صلوات
    500
    دلنوشته
    1
    تقدیم به روح پاک شهیدان
    تشکر
    1,205
    مورد تشکر
    1,729 در 1,050
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    همچنين ابوغسان مى گويد: عمر بن عبدالعزيز مى گفت : پدرم خطبه مى خواند و همواره نيكو سخن مى گفت ولى همينكه به يادكردن از نام على و دشنام دادن به او مى رسيد زبانش بند مى آمد و رنگ چهره اش زرد و حالش دگرگون مى شد.
    در اين باره با او گفتگو كردم . گفت : تو اى حال مرا فهميده اى ؟ اگر اين گروه آنچه را كه پدرت از على مى داند بدانند، حتى يك مرد هم از ما پيروى نخواهد كرد.
    ابوعثمان گويد ابواليقظان
    (359) براى ما نقل كرد كه روز عرفه مردى از پسران عثمان پيش هشام بن عبدالملك آمد و گفت : امروز روزى است كه خليفگان در آن لعن كردن ابوتراب را مستحب مى دانستند.
    ویرایش توسط نصرالله عاشق خداومولا : 14-10-2023 در ساعت 14:44
    امضاء


  2. آیه های انتظار

    آیه های انتظار


    لیست موضوعات تصادفی این انجمن

     

  3. Top | #322

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن
    تاریخ عضویت
    September 2009
    شماره عضویت
    11032
    نوشته
    15,798
    صلوات
    500
    دلنوشته
    1
    تقدیم به روح پاک شهیدان
    تشکر
    1,205
    مورد تشکر
    1,729 در 1,050
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    عمرو بن قناد، از محمد بن فضيل ، از اشعث بن سوار نقل مى كند كه مى گفته است : عدى بن ارطاة
    (360) على عليه السلام را بر منبر دشنام داد. حسن بن بصرى گريست و گفت : امروز مردى دشنام داده شد كه در اين جهان و جهان ديگر برادر پيامبر (ص ) است .
    عدى بن ثابت از اسماعيل بن ابراهيم نقل مى كند كه مى گفته است : من و ابراهيم بن يزيد در مسجد كوفه كنار درهاى بنى كده براى نماز جمعه نشسته بوديم .
    مغيره بيرون آمد و شروع به خطبه نماز جمعه كرد. نخست خدا را ستايش كرد و سپس در آنچه مى خواست سخن گفت و آنگاه در پوستين على عليه السلام در افتاد.
    ابراهيم بر زانو ياران من زد و گفت : بيا خودمان سخن گوييم كه ديگر در نماز جمعه نيستيم ، مگر نمى شنوى كه اين چه مى گويد!
    (361)
    امضاء

  4. Top | #323

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن
    تاریخ عضویت
    September 2009
    شماره عضویت
    11032
    نوشته
    15,798
    صلوات
    500
    دلنوشته
    1
    تقدیم به روح پاک شهیدان
    تشکر
    1,205
    مورد تشکر
    1,729 در 1,050
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    عبدالله بن عثمان ثقفى مى گويد: ابن ابى سيف براى ما گفت : يكى از پسران عامر بن عبدالله بن زبير به فرزندش مى گفت : پسركم از على (ع ) جز به نيكى نام مبر كه بنى اميه هشتاد سال بر منابر خود او را لعنت كردند و خداوند با اين كار بر رفعت على افزود. دنيا هرگز چيزى را بنا نمى كند مگر اينكه خودش آنرا ويران مى كند، ولى دين هرگز چيزى را نمى سازد كه ويران كند.
    عثمان بن سعيد مى گويد مطلب بن زياد، از ابوبكر بن عبدالله اصفهانى براى ما نقل كرد كه براى بنى اميه پسرخوانده زنازاده يى بنام خالد بن عبدالله بود كه همواره على عليه السلام را دشنام مى داد. روز جمعه يى در حالى كه براى مردم خطبه مى خواند گفت : به خدا سوگند كه رسول خدا هرگز على را به حكومتى نگماشت كه مى دانست چگونه است ، ولى چاره نداشت كه دامادش بود. در اين هنگام سعيد بن مسيب كه در حال چرت زدن بود چشمش را گشود و گفت : اى واى بر شما! اين خبيث چه گفت ، كه من ديدم مرقد مطهر رسول خدا شكاف برداشت و آن حضرت مى فرمود: اى دشمن خدا دروغ مى گويى .

    ویرایش توسط نصرالله عاشق خداومولا : 20-10-2023 در ساعت 17:23
    امضاء

  5. Top | #324

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن
    تاریخ عضویت
    September 2009
    شماره عضویت
    11032
    نوشته
    15,798
    صلوات
    500
    دلنوشته
    1
    تقدیم به روح پاک شهیدان
    تشکر
    1,205
    مورد تشکر
    1,729 در 1,050
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض



    قتادة روايت مى كند و مى گويد: اسباط بن نصر همدانى از قول سدى نقل مى كرد كه مى گفته است : در مدينه كنار محله احجارالزيت بودم . ناگاه شترسوارى آمد و ايستاد و على عليه السلام را دشنام داد. مردم گرد او جمع شدند و او را مى نگريستند.
    در همين حال كه او دشنام داد، سعد بن ابى وقاص رسيد و گفت : بارخدايا اگر اين مرد بنده شايسته و نيكوكار ترا دشنام مى دهد، هم اكنون بدبختى و زبونى او را به مسلمانان نشان بده . چيزى نگذشت كه شترش رم كرد و او بر زمين افتاد و گردنش در هم شكست .



    عثمان بن ابى شبيه ، از عبدالله بن موسى ، از فطر بن خليفه ، از ابوعبدالله جدلى نقل مى كند كه مى گفته است : به حضور ام سلمه كه خدايش رحمت كناد رسيدم . به من گفت : آيا كار به آنجا رسيده است كه به رسول خدا دشنام داده مى شود و شما زنده ايد؟
    گفتم : چگونه ممكن است و كجا چنين چيزى بوده است ؟ مگر به على عليه السلام و هر كس او را دوست بدارد دشنام داده نمى شود.

    امضاء

  6. Top | #325

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن
    تاریخ عضویت
    September 2009
    شماره عضویت
    11032
    نوشته
    15,798
    صلوات
    500
    دلنوشته
    1
    تقدیم به روح پاک شهیدان
    تشکر
    1,205
    مورد تشکر
    1,729 در 1,050
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض



    عباس بن كار ضبى گويد: ابوبكر هذلى ، از زهرى نقل مى كند كه مى گفته است : ابن عباس به معاويه گفت : آيا از دشنام دادن به اين مرد خوددارى نمى كنى ؟ گفت : نه ، تا آنگاه كه كودكان بر آن پرورش يابند و بزرگ شوند و بزرگان پير و شكسته گردند، و چنان شد كه چون عمر بن عبدالعزيز از دشنام دادن به على خوددارى كرد، گفتند: ترك سنت كرده است .
    گويد: از ابن مسعود به صورت موقوف يا مرفوع
    (362) نقل شده كه خطاب به مردم مى گفته است : در چه حال خواهيد بود، چون فتنه يى شما را فرا رسد كه كودك در آن بزرگ و بزرگ در آن شكسته و فرتوت شود و آن فتنه ميان مردم چنان جريان يابد كه آنرا سنت پندارند و چون چيزى از آن تغيير كند گويند سنت دگرگون شده است .

    ویرایش توسط نصرالله عاشق خداومولا : 01-11-2023 در ساعت 16:20
    امضاء

  7. Top | #326

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن
    تاریخ عضویت
    September 2009
    شماره عضویت
    11032
    نوشته
    15,798
    صلوات
    500
    دلنوشته
    1
    تقدیم به روح پاک شهیدان
    تشکر
    1,205
    مورد تشکر
    1,729 در 1,050
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض



    ابوجعفر اسكافى مى گويد: اين را مى دانيد كه چه بسا اتفاق مى افتد كه برخى از پادشاهان سخنى يا آيينى پديد مى آورند و فقط به منظور خاص و هواى دل خودشان است و مردم را بر آن كار وا مى دارند، آنچنان كه چيز ديگرى غير از آنرا نمى شناسند. آنچنان كه حجاج بن يوسف مردم را وادار به خواندن قرآن به قراءت عثمان و ترك قراءت ابن مسعود و ابى بن كعب كرد و در آن مورد بيم و تهديدى به مراتب كمتر از آنچه خودش و ستمگران بنى اميه و سركشان بنى مروان در مورد على و فرزندان و شيعيانش انجام دادند انجام داد و با آنكه او فقط حدود بيست سال حكومت كرد هنوز حجاج نمرده بود كه همه مردم عراق فقط به قراءت عثمان متفق شدند و فرزندانشان رشد كردند و هيچ قراءت ديگرى غير از قراءت عثمان را نمى شناختند و اين به سبب آن بود كه پدران از آن خوددارى مى كردند و معلمان هم از تعليم آن خويشتن دارى ، چنان شد كه اگر قراءت عبدالله بن مسعود يا ابن ابى كعب بر آنان خوانده مى شد آنرا نمى شناختند. حتى بر آن گمان ناخوش و مسخره مى بردند، زيرا بر آن عادت نداشتند و مدتى هم در جهالت بودند. و چون بر رعيت به زور غلبه كنند و ايام چيرگى بر ايشان طولانى شود و ترس و بيم ميان ايشان رايج شود و تقيه آنانرا فرا گيرد، ناچار به سكوت و زبونى هماهنگ مى شوند و روزگار همواره از بينش آنان مى گيرد و انديشه آنان را مى كاهد و از سرشت ايشان مى شكند تا به آنجا كه بدعتى را كه پديد آورده اند بر سنتى كه مى شناخته اند ترجيح مى نهند، بلكه آن بدعت ، سنت اصيل را به فراموشى مى سپارد. و مى دانيم كه حجاج و كسانى كه امثال او را ولايت مى دادند چون عبدالملك و وليد و ديگر فرعون هاى بنى اميه و بنى مروان كه پيش و بعد از آنان بودند و در پوشيده داشتن محاسن و فضايل على عليه السلام و فرزندان و شيعيان او و ساقط كردن قدر و منزلت ايشان به مراتب حريص تر و كوشاتر بودند از ساقطكردن قراءت عبدالله بن مسعود و ابن ابى كعب ، زيرا به هر حال آن قرائت ها سبب زوال پادشاهى و تباهى حكومت و روشن شدن وضع زشت ايشان نمى شد و حال آنكه در مشهورشدن فضل على عليه السلام و فرزندان آن حضرت و آشكارساختن محاسن آنان هلاك و نابودى ايشان قرار داشت و موجب مى شد حكم قرآن مجيد كه آنرا يك سو نهاده بودند بر آنان چيره شود.


    امضاء

  8. Top | #327

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن
    تاریخ عضویت
    September 2009
    شماره عضویت
    11032
    نوشته
    15,798
    صلوات
    500
    دلنوشته
    1
    تقدیم به روح پاک شهیدان
    تشکر
    1,205
    مورد تشکر
    1,729 در 1,050
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض



    بدين سبب در پوشيده داشتن فضائل على عليه السلام سخت كوشش مى كردند و مردم را بر پوشيده نگه داشتن آن مجبور مى ساختند، ولى خداوند متعال در مورد او و فرزندانش جز درخشش و پرتوافشانى بيشتر چيز ديگرى را نخواست و به خواست خدا محبت ايشان در دلها در حد شيفتگى و شدت و نام آنان در حد كمال شهوت و فراوانى و حجت آنان در حد وضوح و كمال قوت و شاءن و فضيلت آنان برتر و قدر و منزلت ايشان بزرگتر شد. و در نتيجه اهانت زمامداران عزيزتر شدند و آنچه آنان خواستند ياد ايشان را بميرانند بيشتر زنده شد و هر شر و بدى كه نسبت به على عليه السلام و فرزندانش اراده كردند مبدل به خير و نيكى شد و در نتيجه آنقدر از فضائل و خصائص و مزاياى او و سوابق آن حضرت براى ما نقل مى شود و به دست ما مى رسد كه هيچيك از پيشگامان از او مقدم نيستند و هيچكس با او برابر نيست و هر كس بخواهد همپايه او شود هرگز به او نمى رسد، و حال آنكه قاعده بر اين است كه اگر على به شهرت كعبه و همچون آثار و احاديث محفوظه هم مى بود، با اين مبارزه يى كه آنرا وصف كرديم ، حتى يك كلمه درباره فضائل او بدست ما نرسد.

    ویرایش توسط نصرالله عاشق خداومولا : 26-11-2023 در ساعت 19:47
    امضاء

  9. Top | #328

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن
    تاریخ عضویت
    September 2009
    شماره عضویت
    11032
    نوشته
    15,798
    صلوات
    500
    دلنوشته
    1
    تقدیم به روح پاک شهیدان
    تشکر
    1,205
    مورد تشکر
    1,729 در 1,050
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    اسكافى سپس چنين مى گويد: اما آنچه كه جاحظ در مورد امامت ابوبكر به آن استناد كرده است ، كه او نخستين كسى است كه مسلمان شده است ، اگر اين خبر صحيح و استدلال به آن درست مى بود، خود ابوبكر روز سقيفه به آن استناد مى كرد و ما نمى بينيم كه او چنان كرده باشد، زيرا ابوبكر دست عمر و ابوعبيده بن جراح را گرفت و به مردم گفت : من براى شما به خلافت يكى از اين دو راضى هستم و با هر يك از آن دو كه مى خواهيد بيعت كنيد. و اگر اين احتجاج جاحظ درست مى بود هرگز عمر نمى گفت بيعت ابوبكر گرفتارى يى بود كه خداوند شر آنرا حفظ فرمود.
    وانگهى لازم بود يكى از مردم چه در دوره امامت و پيشوايى ابوبكر و چه پس از آن همين ادعا را مى كرد كه او به سبب اينكه نخستين مسلمانان است بايد پيشوا باشد و ما هيچكس را نمى شناسيم كه چنين ادعايى در مورد او كرده باشد، علاوه بر اينكه عموم و جمهور محدثان چيزى جز اين ننوشته اند كه ابوبكر پس از چند مرد اسلام آورده است كه از جمله ايشان على بن ابى طالب و برادرش جعفر و زيد بن حارثه و ابوذر غفارى و عمرو بن عنبسة سلمى و خالد بن سعيد بن عاص و خياب بن ارت هستند، و چون در روايات صحيح و اسانيد مورد اعتماد و استوار تاءمل كنيم ، همه آنها را چنين مى يابيم كه گوياى اين موضوع است كه على عليه السلام نخستين مسلمان است كه اسلام آورده است .

    امضاء

  10. Top | #329

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن
    تاریخ عضویت
    September 2009
    شماره عضویت
    11032
    نوشته
    15,798
    صلوات
    500
    دلنوشته
    1
    تقدیم به روح پاک شهیدان
    تشکر
    1,205
    مورد تشکر
    1,729 در 1,050
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    اما روايت از ابن عباس كه ابوبكر نخستين مسلمان از ميان صحابه است همانا كه از او بر خلاف اين موضوع بيشتر روايت كرده اند و مشهورتر است . از جمله روايتى است كه آنرا يحيى بن حماد از ابوعوانه و سعيد بن عيسى از ابوداود طياليسى از عمرو بن ميمون از ابن عباس آورده اند كه گفته است : نخستين كس از مردان كه نماز گزارده على عليه السلام است .
    و حسن بصرى روايت كرده و گفته است : عيسى بن راشد، از ابوبصير، از عكرمة از ابن عباس ، براى ما روايت كرد، كه گفته است : خداوند متعال استغفار براى على عليه السلام را در قرآن بر هر مسلمانى واجب فرموده ، در آنجا كه گفته است : پروردگارا براى ما و براى برادران ما كه در ايمان بر ما پيشى گرفته اند غفران خود را عنايت فرماى .
    (363) بنابراين همگان كه پس از على اسلام آورده اند براى على عليه السلام طلب غفران مى كنند.

    و سفيان بن عيينة ، از ابن ابى نجيح ، از مجاهد، از ابن عباس ، روايت مى كند كه مى گفته است : پيشى گيرندگان سه تن هستند: يوشع بن نون كه به ايمان آوردن موسى (ع ) از همگان سبقت گرفت و صاحب يس كه به گرويدن به عيسى (ع ) پيشى گرفت و على بن ابى طالب كه به گرويدن به محمد كه كه بر آن دو سلام باد پيشى گرفت .
    و اين گفتار ابن عباس در مورد سبقت على (ع ) به اسلام و اين احاديث ثابت تر و شهره تر از حديث شعبى است ، علاوه بر اينكه از خود شعبى هم خلاف آن روايت شده است و چنين است كه ابوبكر هذلى و داود بن ابى هند از شعبى نقل مى كنند كه مى گفته است : پيامبر (ص ) در مورد على عليه السلام فرموده اند: اين نخستين كسى است كه به من ايمان آورده و مرا تصديق كرده است و همراه من نماز گزارده است . اسكافى مى گويد: از ديگر اخبارى كه در كتابهاى صحيح و با سندهاى استوار، در مورد سبقت اسلام على عليه السلام آمده است ، روايتى است كه شريك بن عبدالله از سليمان بن مغيرة از زيد بن وهب از عبدالله بن مسعود نقل كرده كه مى گفته است : نخستين چيزى كه از كار رسول خدا (ص ) ديدم آن بود كه با تنى چند از عموها و خويشاوندانم و گروهى از قوم خودم به مكه آمدم . كار ما عطرفروشى بود ما را پيش عباس بن عبدالمطلب بردند وقتى پيش او رسيديم كنار چاه زمزم نشسته بود.
    در همان حال كه ما پيش او نشسته بوديم ناگاه مردى از در صفا وارد شد و پيش آمد.
    دو جامه سپيد بر تن داشت . زلفى تا نيمه گوشها داشت . موهايش مجعد و بينى او عقابى و زيبا، چشمانش مشكى و شهلا و ريش او پرپشت و دندانهايش رخشان بود. رنگ چهره اش سپيدى بود كه به سرخى مى زد، گويى ماه شب چهاردهم بود.
    بر سمت راشتش نوجوانى در حد بلوغ يا به بلوغ رسيده و خوش سيما حركت مى كرد و پشت سر آن دو، بانويى حركت مى كرد كه زيبايى هاى خود را پوشيده بود. نخست آهنگ حجرالاسود كردند. آن مرد و آن نوجوان حجر را استلام كردند و پس از آنان ، آن بانو استلام كرد. آنگاه آن مرد هفت بار گرد خانه طواف كرد. آن نوجوان و آن بانو همراهش طواف كردند. پس از آن روى به حجر اسماعيل آوردند. آن مرد ايستاد و دستهاى خود را بلند كرد و تكبير گفت . نوجوانان كنار او و آن بانو پشت سرشان ايستادند و آن دو هم دستهاى خود را برافراشتند و تكبير گفتند.
    آن مرد قنوت طولانى خواند و به ركوع رفت كه آن دو نيز چنان كردند. سپس مرد از ركوع برخاست و مدتى همچنان ايستاده درنگ كرد و نوجوان و زن هم همانگونه رفتار كردند. ما كه چيزى را ديديم كه براى ما ناآشنا بود كه در مكه انجام آنرا نديده بوديم ، روى به عباس كرديم و به او گفتم : اى اباالفضل ! ما چنين آيينى را تا كنون ميان شما نمى شناختيم . گفت : برادرزاده من محمد بن عبدالله است و اين نوجوان هم پسر برادر ديگرم ، يعنى على بن ابى طالب ، است و اين زن هم خديجه دختر خويلد و همسر محمد است و به خدا سوگند بر روى زمين كسى جز اين سه نفر متدين به اين دين نيست .
    در حديثى هم كه موسى بن داود، از خالد بن نافع ، از عفيف بن قيس كندى نقل كرده است همچنين مالك بن اسماعيل نهدى و حسن بن عنبسة وراق و ابراهيم بن محمد بن ميمونه ، همگى از سعيد بن جشم ، از اسد بن عبدالله بجلى ، از يحيى بن عفيف بن قيس از پدرش ، آنرا نقل كرده اند چنين آمده كه عفيف مى گفته است : من در دوره جاهلى عطرفروش بودم . به مكه آمدم و پيش عباس بن عبدالمطلب منزل كردم . در همان حال كنار عباس نشسته بودم و به كعبه مى نگريستم و خورشيد ميان آسمان حلقه زده بود. جوانى كه زيبايى گويى ماه در چهره اش خانه داشت آمد.
    نگاهى به آسمان افكند و به خورشيد نگريست . سپس روى به جانب كعبه آورد و چون نزديك آن رسيد استوار بر پاى ايستاد كه نماز گزارد. از پى او نوجوانى آمد كه چهره اش چون شمشير يمانى مى درخشيد و پشت سر آن دو ايستاد. آن جوان به ركوع آمد و آن دو هم چنان كردند و سپس براى سجده آهنگ زمين كرد، آن دو هم با او سجده كردند. من به عباس گفتم : اى اباالفضل ، سخت كارى است ! گفت : آرى . سوگند به خدا كه چنين است . آيا مى دانى اين جوان كيست ؟ گفتم : نه . گفت : برادرزاده من است . اين محمد بن عبدالله بن عبدالمطلب است . آيا مى دانى اين نوجوان كيست ؟ گفتم : نه . گفت : اين برادرزاده ديگر من است . اين على بن ابى طالب بن عبدالمطلب است . آيا مى دانى اين زن كيست ؟ گفتم ، نه . گفت : اين دختر خويلد بن اسد بن عبدالعزى است . اين خديجه همسر همين محمد است . و اين محمد چنين مى گويد كه خداى او خداى آسمان و زمين است و همان خداوند او را بر اين آيين فرمان داده است و او همينگونه كه مى بينى بر آن آيين است و مى پندارد كه پيامبر است و او بر را بر اين اعتقاد همين نوجوان يعنى على كه پسرعموى اوست و همين زن كه خديجه و همسر اوست تصديق كرده اند و من روى تمام زمين كسى را بر اين آيين جز همين سه نفر نمى شناسم . عفيف
    (364) مى گويد به عباس گفتم : شما چه مى كنيد و چه مى گوييد؟ گفت : منتظريم ببينيم شيخ چه مى كند و منظور او و برادرش ابوطالب بود.
    عبيدالله بن موسى و فضل بن دكين و حسن بن عطيه همگى ، از خالد بن طهمان ، از نافع بن ابى نافع ، از معقل بن يسار،
    (365) نقل مى كنند كه مى گفته است : مشغول مواظبت از پيامبر (ص ) بودم . فرمود: آيا موافقى از فاطمه (ع ) ديدار كنيم ؟ گفتم : آرى ، اى رسول خدا! برخاست و در حالى كه به من تكيه داده بود راه مى رفت و فرمود: سنگينى بدن مرا كسى غير از تو فرشتگان بر دوش مى كشند و پاداش آن براى تو خواهد بود. معقل مى گويد: به خدا سوگند كه گويى از سنگينى پيامبر (ص ) چيزى بر من نبود. به حضور فاطمه عليهاالسلام رسيديم . پيامبر به او فرمودند: چگونه يى و خود را چگونه مى يابى ؟ گفت : اندوهم بسيار و غم من شديد است كه زنان به من گفتند: پدرت ترا به همسرى فقيرى داد كه مالى ندارد! پيامبر فرمود: آيا خشنود نيستى كه تو را به همسرى نخستين و قديمى ترين مسلمان امت خود در آوردم كه علمش از همه بيشتر و خردش و بردبارى او از همگان برتر است ؟
    گفت : آرى اى رسول خدا خشنودم .
    اين خبر را يحيى بن عبدالحميد و عبدالسلام بن صالح هم ، از قيس بن ربيع ، از ابوايوب انصارى ، با همين الفاظ يا نظير آن روايت كرده اند.
    عبدالسلام بن صالح ، از اسحاق ازرق ، از جعفر بن محمد (ع )، از پدرانش نقل مى كند كه چون پيامبر (ص ) فاطمه را به على تزويج فرمود: زنان پيش او رفتند و گفتند: اى دختر رسول خدا! فلان و بهمان از تو خواستگارى كردند و پدرت آنان را پاسخ داد و ترا به ازدواج بينوايى درآورد كه مالى ندارد. و چون پيامبر (ص ) به ديدار فاطمه آمد، اثر آنرا در چهره او ديد و فاطمه هم موضوع را براى پدر بازگو كرد. رسول خدا فرمود: اى فاطمه ! خداوند به من فرمان داد و من تو را به كسى كه پيش از همه مسلمان شده است و از همگان علم بيشتر و خرد و بردبارى فزونتر دارد و تزويج كردم و تو را بدون فرمان آسمانى به ازدواج او در نياوردم . مگر نمى دانى كه او در اين جهان و آن جهان برادر من است !
    عثمان بن سعيد، از حكم بن ظهير، از سدى نقل مى كند كه ابوبكر و عمر هر دو از فاطمه (ع ) خواستگارى كردند. پيامبر (ص ) به هر دو پاسخ منفى داد و فرمود: به اين كار فرمان داده نشده ام . و چون على عليه السلام خواستگارى كرد، پيامبر فاطمه (ع ) را به او تزويج فرمود و به او گفت : من ترا به همسرى كسى درآوردم كه اسلامش از همه قديمى تر است ، و سپس دنباله حديث را نقل مى كند و مى گويد: اين خبر را جماعتى از صحابه ، از جمله اسماء دختر عميس و ام ايمن و ابن عباس و جابر بن عبدالله نقل كرده اند.





    امضاء

صفحه 33 از 33 نخستنخست ... 232930313233

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
© تمامی حقوق از جمله طراحی قالب برای سایت آیه های انتظار محفوظ می باشد © طراحی و ویرایش Masoomi