صفحه 3 از 11 نخستنخست 1234567 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 21 تا 30 , از مجموع 109

موضوع: سرگذشتهاى عبرت انگيز

  1. Top | #21

    عنوان کاربر
    عضو خودماني
    تاریخ عضویت
    June 2021
    شماره عضویت
    14147
    نوشته
    1,859
    صلوات
    1514
    دلنوشته
    2
    صلی الله علیک یا مولانا یا اباالحسن المهدی
    تشکر
    397
    مورد تشکر
    333 در 87
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض



    نتيجه خودبينى
    بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

    روزى امام صادق عليه السلام دوستان خود را نصيحت مى كرد كه حسود خودبين نباشند، آنگاه اين قصه را بازگو كرد:
    سياحت و گردش از دستورهاى آيين عيسى عليه السلام بود، لذا عيسى خودش بسيار به گردش مى پرداخت در يكى از گردشها با شخصى همسفر شد، همچنان با هم در صحرا و بيابان مى گشتند، تا به دريا رسيدند، عيسى عليه السلام از روى حقيقت گفت : بنام خدا، و بر روى آب به راه افتاد، همسفر عيسى عليه السلام از روى حقيقت گفت : بنام خدا، و بر روى آب به راه افتاد، همسفر عيسى عليه السلام از روى آب به راه افتاد، به وسط دريا كه رسيدند، همسفر عيسى عليه السلام با خود گفت من با عيسى عليه السلام چه فرق دارم ، او اگر روى آب راه مى رود، من هم راه مى روم ، خودبينى او را به اين گفتار واداشت .
    هماندم در آب فرو رفت ، آه و ناله اش بلند شد، عيسى دستش را گرفت و پرسيد چه گفتى كه در آب فرورفتى ؟
    گفت : گفتم : من با عيسى عليه السلام چه فرق دارم ، خودبينى مرا گرفت كه چنين گفتم .
    عيسى عليه السلام گفت : بلند پروازى كردى ، از اين رو نزديك بود غرق شوى ، حال از كرده خود توبه كن و با من بيا، او توبه كرد و با عيسى به راه خود ادامه داد، امام صادق عليه السلام پس از نقل اين ماجرا فرمود: بنابراين پرهيزكار باشيد و بر يكديگر حسد نبريد.(41)



  2. آیه های انتظار

    آیه های انتظار


    لیست موضوعات تصادفی این انجمن

     

  3. Top | #22

    عنوان کاربر
    عضو خودماني
    تاریخ عضویت
    June 2021
    شماره عضویت
    14147
    نوشته
    1,859
    صلوات
    1514
    دلنوشته
    2
    صلی الله علیک یا مولانا یا اباالحسن المهدی
    تشکر
    397
    مورد تشکر
    333 در 87
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    دعاى نيمه شب و فرار دشمن
    بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

    سال پنجم هجرت پيامبر صلى اللّه عليه و آله به مدينه بود، مى توان گفت آغاز توسعه پيروزى انقلاب به رهبرى پيامبر صلى اللّه عليه و آله بود، ضد انقلاب از مشركان و يهود و نصارى و منافقان دست به دست هم داده بودند تا انقلاب نوپاى اسلام را از پاى در آورند، در جنگ بدر و... با اينكه جمعيت دشمن چند برابر بود، از دست سربازان رشيد اسلام شكست مفتضحانه خوردند، ولى همچون مار زخم خورده ، اين بار تمام حزبها و طوايف و يهود و نصارى را براى يك جنگ بزرگ بر ضد اسلام دعوت كردند، دعوت آنها پذيرفته شد، سپاه انبوهى از دشمن براى سركوبى مسلمانان به سوى مدينه حركت كردند.
    مدينه در محاصره دشمن در آمد، قبل از ورود دشمن ، مسلمانان به فرمان پيامبر صلى اللّه عليه و آله دور تا دور مدينه ، خندق كنده بودند، خندق مانع از آن شد كه دشمن به طور گروهى وارد مدينه شود، اما پشت خندق همچنان ماند، عبور و مرور مسلمانان مدينه را به بيرون از مدينه قطع كرد.
    و در حقيقت وقتى كه دشمن نتوانست جنگ كند، مسلمانان را در فشار اقتصادى قرار داد، حدود يكماه از اين جريان گذشت ، فشار گرسنگى ، محاصره ، سرما و دلهره و ناامنى ، مسلمانان را سخت نگران و ناراحت كرده بود، آنچنان فشار زياد بود كه ابوسعيد به حضور پيامبران صلى اللّه عليه و آله رسيده ، و عرض كرد جانها به لب آمده و كارد به استخوان رسيده است .
    پيامبر صلى اللّه عليه و آله همان لحظه با ياران خود به مسجد ((فتح )) رفتند و در آنجا دست به دعا و نيايش پرداختند، ناگهان ديدند پيامبر صلى اللّه عليه و آله رو به جمعيت كرد و گفت : آيا در ميان شما كسى هست كه برود بيرون مدينه نزديك اردوگاه دشمن ، از آنها خبر بياورد، گرسنگى و فشار در حدى بود كه كسى جواب اين سؤ ال را نداد، پيامبر بار سوم به يكى از مسلمانان به نام ((حذيفه )) فرمود: تو برو و خبر بياور، حذيفه فرمان پيامبر صلى اللّه عليه و آله را گوش كرد، شبانه در راهى كه دشمنان او را نبينند، به طرف اردوگاه دشمن رفت ، ديد باد و طوفان ، تمام تشكيلات ، دشمن را به هم زده و خيمه ها را در هم ريخته است .
    حذيفه گويد: ابوسفيان از خيمه اى بيرون آمد و گفت : اى گروه قريش ديگر جاى توقف نيست ، زيرا حيوانات سم دار و بى سم هلاك شدند، فرار كنيد جز فرار چاره اى نيست .
    اين را گفت و سوار بر مركب شده و فرار كرد و دنبالش ، پيروانش پا به فرار گذاشتند، برگشتم به حضور پيامبر صلى اللّه عليه و آله ، ديدم هنوز پيامبر در مسجد به نماز و دعا مشغول است ، تا مرا ديد عباى خود را به من پيچيد تا از سرما محفوظ شوم ، آنگاه گزارش خود را دادم .(42)

  4. Top | #23

    عنوان کاربر
    عضو خودماني
    تاریخ عضویت
    June 2021
    شماره عضویت
    14147
    نوشته
    1,859
    صلوات
    1514
    دلنوشته
    2
    صلی الله علیک یا مولانا یا اباالحسن المهدی
    تشکر
    397
    مورد تشکر
    333 در 87
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض

    فرمان ايست به هواپيماى غول پيكر جت
    بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

    فراموش نمى كنم در كوپه ترن ، با يك دانشمندى كه دكتر داروساز بود، هم صحبت شدم ، از هر درى سخن به ميان آمد، در ميان حرفهايش قصه لطيف و زيبائى گفت كه دوست دارم شما هم آن را بشنويد، گفت :
    روزى براى انجام ماءموريت ، سوار هواپيماى غول پيكر جت شدم كه از آبادان به تهران پرواز مى كرد، وقتى كه هواپيما از زمين برخاست با خود گفتم : بنازم به مغز بشر، چه اعجوبه اى ساخته ؟ دستت درد نكند بشر چه خدمت بزرگى كردى ، من كه مى بايست اين راه طولانى فاصله آبادان تا تهران را ماهها بپيمايم ، يكساعته مى پيمايم ، آفرين بر تو اى بشر، زنده باد فكر و مغز و انديشه ات اى بشر.
    ولى حتى يكبار هم به ذهنم نيامد كه بگويم بنازم بدست قدرتت اى خداى بزرگ كه چنين استعداد و مغزى به بشر دادى ، تا اين اعجوبه را ساخت .
    در اين فكرها غرق بودم ، حدود يك ربع ساعت از حركت هواپيما بيشتر نمى گذشت ، كه ناگهان از سوى ناظم هواپيما با بلندگو اعلام شد: نظر به اينكه هوا طوفانى و نامساعد، است و ادامه حركت به تهران خطرناك به نظر مى رسد، هم اكنون به آبادان برمى گرديم .
    تا اين اعلام را شنيدم ، ناگهان اين آيه قرآنى همچون زنگ در كنار لاله گوشم به صدا در آمد: ((يسبح لله ما فى السماوات و ما فى الارض ؛ آنچه در آسمانها و زمين است ، خدا را مى ستايند.))
    افسوس خوردم كه چرا من فقط بشر را ستودم ، حتى يك بار نگفتم بنازم به قدرت خدا.
    به خود گفتم ديدى همين اعجوبه غول پيكر، با فرمان ايست خدا، به جلو نرفت و برگشت ، بنابراين همه امور در دست او است ، نخست بايد او را ستود، و سپس از تلاش هاى طاقت فرساى بشر براى پيشبرد تمدن علم و صنعت تمجيد و سپاس كرد، از آن پس نخست از خداوند مهربان سپاس ‍ مى كنم ، بعد از بندگانش ، همان خدايى كه بزرگترين نقشه خائنانه امپرياليسم آمريكا را در حمله نافرجام هواپيماهاى مجهز خود به تهران براى نجات جاسوسها، آن چنان شكست مفتضحانه داد (43) كه مى توان آن را از شگفتيهاى حوادث عصر حاضر خواند.

  5. Top | #24

    عنوان کاربر
    عضو خودماني
    تاریخ عضویت
    June 2021
    شماره عضویت
    14147
    نوشته
    1,859
    صلوات
    1514
    دلنوشته
    2
    صلی الله علیک یا مولانا یا اباالحسن المهدی
    تشکر
    397
    مورد تشکر
    333 در 87
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    شعارهاى كوبنده بر ضد دشمن
    بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

    سال سوم هجرت فرا رسيد، دشمنان زخم خورده اسلام در جنگ بدر با تداركات مجهز جنگى به فرماندهى ابوسفيان براى سركوبى مسلمانان عازم مدينه شدند، پيامبر صلى اللّه عليه و آله به محض اطلاع از عزم دشمن ، سكوت نكرد، بيدرنگ مسلمانان را جمع كرد، و براى جلوگيرى از دشمن ، از مدينه خارج شدند و در سرزمين احد در برابر دشمن قرار گرفتند.
    در مراحل اول مسلمين بر سپاه دشمن پيروز شده بودند، ولى غفلت مسلمين در نگهدارى تنگه كنار كوه باعث شد كه مشعل پيروزى به دست دشمنان افتاد، آرى اگر مسلمانان لحظه اى غفلت كنند و جبهه دفاعى خود را رها سازند، دشمن از كمين ظاهر خواهد شد، و اين مطلب حساس در هر زمانى هست ، و ما امروز به خصوص بايد بيشتر از هميشه هوشيارانه سنگرها را حفظ كنيم .
    در پايان جنگ ، ابوسفيان رهبر مشركين براى اغواى مردم ، خواست فتح خود را در ميدان ((احد)) به عقيده بت پرستى مربوط سازد، شروع به ستودن بت كرد و گفت : ((اعل هبل اعل هبل ؛ بزرگ و زنده باد بت هبل )).
    طوفان مصائب و گرفتاريها و خستگى ها، رسول اكرم صلى اللّه عليه و آله را از وظيفه مقدس تبليغ و دفاع از توحيد باز نداشت ، بى درنگ با همان آهنگ در پاسخ ابوسفيان فرمود: ((اللّه اعلى و اجل ))؛ خدا بزرگتر و ارجمندتر است .))
    مسلمانان به فرمان پيامبر صلى اللّه عليه و آله ، اين شعار كوبنده را با هم گفتند. ابوسفيان بار ديگر به نام بت ((عزى )) فرياد زد و گفت : ((ان لنا العزى و لاعزى لكم ؛ ما بت عزى داريم و شما بت عزى نداريد)). يعنى از اين رو ما پيروز شديم و شما مغلوب .
    پيامبر صلى اللّه عليه و آله بى درنگ با دهانى پر از خون در جواب فرمود:
    اللّه مولينا و لا مولى لكم ؛ اى ابوسفيان اگر شما بت عزى داريد، ما خدا داريم ، او صاحب و رهبر ما است نه شما.
    مسلمين نيز با فريادهاى پى در پى اين شعار را گفتند.
    ابوسفيان كه مكرر پاسخ پيغمبر صلى اللّه عليه و آله را مى شنيد، دنبال سخن را قطع كرد و گفت : كار جنگ به نوبت است ، روزى به نفع شما است و روزى به نفع ما.
    رسول اكرم صلى اللّه عليه و آله ، سكوت اختيار نكرد و اين جواب دندان شكن را داد:
    ((لا سواء قتلاكم فى النار و قتلانا فى الجنة ؛ نه هرگز، اين دو سپاه يكسان نيستند، كشته هاى شما در آتش دوزخ هستند، و كشته هاى ما در بهشت مى باشند.))
    آخرين سخن ابوسفيان اين بود: وعده جنگ ما با شما سال ديگر. رسول اكرم صلى اللّه عليه و آله در آن بحران خطرناك ، اين سخن را نيز بى جواب نگذاشت ، به مسلمين فرمود بگوييد: چنين باشد.(44)


  6. Top | #25

    عنوان کاربر
    عضو خودماني
    تاریخ عضویت
    June 2021
    شماره عضویت
    14147
    نوشته
    1,859
    صلوات
    1514
    دلنوشته
    2
    صلی الله علیک یا مولانا یا اباالحسن المهدی
    تشکر
    397
    مورد تشکر
    333 در 87
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    توجه به روز حسرت قيامت
    بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

    يكى از نامهاى قيامت ((يوم الحسرة )) (روز حسرت ) است چنانكه اين مطلب در آيه 39 سوره مريم تصريح شده است .
    آية اللّه العظمى بروجردى مرجع كل ، در وعظ و نصيحت خود، به طور مكرر از اين جمله ياد مى كرد، خطيب توانا آقاى فلسفى مى نويسد: روزى من تنها در محضر ايشان در اطاق اندرونى نشسته بوديم ، به يك مناسبت فرمود:
    روز قيامت يوم الحسرة (روز افسوس خوردن ) است ، كه افراد به گذشته دنياى خود و غفلت هايى كه داشته اند افسوس مى خوردند، در اين وقت ديدم چنان پرده اى از اشك روى چشمشان آمد كه گويى هم اكنون قيامت است و آن يوم الحسرة براى ايشان مجسم مى باشد.(45)
    آرى آقاى بروجردى اين گونه به معاد مى انديشيدند، و به ياد حسرت و افسوس آن روز، دگرگون مى شدند. كه قرآن مى فرمايد:
    حتى اذا جائتهم الساعة بغتة قالوا يا حسرتنا على ما فرطنا فيها و هم يحملون اوزارهم على ظورهم ؛ اى افسوس بر ما كه در مورد (اندوختن ذخيره براى ) قيامت كوتاهى كرديم ، و آنها بار سنگين گناهايشان را بر دوش مى كشند. (انعام :31)


  7. Top | #26

    عنوان کاربر
    عضو خودماني
    تاریخ عضویت
    June 2021
    شماره عضویت
    14147
    نوشته
    1,859
    صلوات
    1514
    دلنوشته
    2
    صلی الله علیک یا مولانا یا اباالحسن المهدی
    تشکر
    397
    مورد تشکر
    333 در 87
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض



    دكتر ايادى بهايى ، سلطان بى تخت و تاج
    بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

    در عصر رژيم منحط محمدرضاپهلوى ، بهايى ها آن چنان در همه جا حتى در سطح وزارت نفوذ كرده بودند، كه مى خواستند ايران را اسرائيل دوم كنند، هويدا بهايى حدود سيزده سال نخست وزير اين مملكت بود، در همه جا اعمال نفوذ آنها ديده مى شد، از اين رو آية اللّه العظمى بروجردى (ره ) نسبت به اين مسئله ، فوق العاده حساس بود و اقدامات مهم براى قلع و قمع آنها نمود، كه يكى از آنها سخنرانيهاى خطيب توانا حجة الاسلام محمد تقى فلسفى به نمايندگى از آقاى بروجردى ، در مسجد شاه سابق تهران بود كه مستقيم ، در ماه رمضان سال 1334 شمسى در راديو پخش مى شد، و در همين سال ضربات سنگينى بر بهائيان وارد گرديد.
    حتى دكتر ايادى طبيب مخصوص شاه ، بهايى بود.
    آقاى فلسفى مى نويسد: در يكى از سخنرانيهاى ماه رمضان سال 1334 شمسى كه در راديو هم پخش مى شد، خطاب به شاه ، به طور صريح گفتم :
    مملكت ما اين همه طبيب متخصص مسلمان دارد، مردم ناراحت هستند از اينكه دكتر ايادى بهايى طبيب مخصوص شما است ، او را عوض ‍ كنيد.
    ولى شاه او را عوض نكرد، حتى يك نفر به من گفت شاه ناراحت شده و گفته است : اينها به طبيب من چه كار دارند؟
    وقتى كه بعد از انقلاب كتاب ارتشبد حسين فردوست به نام ((ظهور و سقوط سلطنت پهلوى )) (كه در دو جلد چاپ شده ) را خواندم معلوم شد كه شاه هرگز نمى توانست دكتر ايادى را عوض كند، فردوست مى نويسد:
    من كه در دريا بودم ، نمى دانستم كه آيا شاه بر ايران سلطنت مى كند يا دكتر ايادى ؟ زيرا دكتر ايادى بهايى ها را در همه جا گمارده و بر مردم مسلط كرده بود.
    سپس مى نويسد: در زمانى كه فلسفى در راديو درباره بهائيان صحبت مى كرد، شاه به ايادى گفت : ((ديگر مقتضى نيست در ايران بمانى ، مدتى به خارج از ايران برو.))
    فردوست مى نويسد: من يكبار مشاغل او را كنترل كردم ، به 80 شغل رسيد، محمد رضا در حضور من از او ايراد گرفت كه 80 شغل را براى چه مى خواهيد؟ ايادى با شوخى جواب داد و گفت : ((مى خواهم مشاغلم را به صد برسانم !))
    اين خود نمونه كوچكى است از شيوه حكومت محمدرضا. در زمان هويدا (نخست وزير شاه ) دكتر ايادى تا توانست وزير بهايى وارد كابينه كرد، و اين وزراء بدون اجازه او حق هيچگونه كارى نداشتند.... و بر همين اساس مى توان كتاب نوشت كه آيا ايادى بهايى در ايران سلطنت مى كرد يا محمد رضا؟(46)
    آقاى فلسفى در نتيجه گيرى مى نويسد:
    چيزى كه من از نظر سياسى دريافتم اين بود كه انگليس فلسطين را به دست يهود مركز صهيونيست ها كرد، و آمريكا مى خواست ايران را به دست افرادى نظير دكتر ايادى مركز بهائى ها كند، و در خاورميانه دو پايگاه داشته باشد.(47)


  8. Top | #27

    عنوان کاربر
    عضو خودماني
    تاریخ عضویت
    June 2021
    شماره عضویت
    14147
    نوشته
    1,859
    صلوات
    1514
    دلنوشته
    2
    صلی الله علیک یا مولانا یا اباالحسن المهدی
    تشکر
    397
    مورد تشکر
    333 در 87
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    نامه رسان غيور و شجاع
    بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

    پيامبر اسلام صلى اللّه عليه و آله در سال ششم هجرت ، تصميم گرفت براى پادشاها و رؤ ساى جمهور و زمامداران كشورها نامه بنويسد و آنها را به اسلام دعوت كند.
    در آن زمان هر چند كشورهاى متعدد وجود داشت ، اما كشورهاى ايران و كشور روم ، دو كشور بزرگ و قدرتمند آن زمان بودند و به عنوان دو ابرقدرت جهان به شمار مى آمدند.
    در ميان پادشاهان و زمامداران كشورها، آوازه ((خسرو پرويز)) طاغوت گردنكش ايران به دنيا پيچيده بود، او را شاهنشاه و خدايگان و اعيلحضرت قدر قدرت همايونى مى خواندند، او آنچنان در كبر و غرور فرو رفته بود كه كسى جرئت عرض اندام با او را نداشت .
    پيامبر صلى اللّه عليه و آله نامه اى براى او به عنوان دعوت او به اسلام نوشت ، و آن نامه را به يكى از ياران شجاع و با شهامت خود به نام عبداللّه پسر حذافه داد، تا آن را به دربار خسرو پرويز كه در مدائن بود برده و شخصا نامه را به دست خسرو پرويز بدهد.
    سفير پيامبر صلى اللّه عليه و آله نامه را گرفت و سوار به شتر شده از مدينه به سوى مدائن حركت كرد، و پس از پيمودن اين راه طولانى ، خود را به كاخ آسمان خراش شاهنشاه ايران رساند، و با اينكه خطراتى او را تهديد به قتل مى كرد، به انجام اين وظيفه مهم همت گماشت .
    دربانان جلو او را گرفتند، او گفت : من سفير پيامبر اسلام صلى اللّه عليه و آله هستم ، نامه اى از طرف او براى خسرو پرويز آورده ام و ماءمورم كه خود نامه را به دست خسرو بدهم .
    دربانان مطلب را به شاه گزارش دادند، خسرو پرويز اجازه ورود داد، و قبل از ورود سفير، دستور داد كاخ را به زيور و زينت آراستند تا زرق و برق كاخ ، چشم سفير را خيره كرده و دل او را بربايد.
    عبداللّه بى آنكه تحت تاءثير تشريفات و زرق و برق كاخ قرار گيرد با كمال عادى ، بى آنكه خم شود و يا خاك زمين را به احترام اعليحضرت ببوسد، وارد كاخ شد و در برابر شاه ايستاد.
    خسرو به يكى از درباريان گفت : ((نامه را از سفير پيامبر بگير و به من بده .))
    عبد اللّه : خير، من نامه را به كسى نمى دهم ، ماءموران آن را فقط به دست تو بدهم .
    خسرو پرويز ناچار دست دراز كرد و نامه را از عبداللّه گرفت ، آن را به دست ترجمه كننده داد تا به فارسى ترجمه كند، ترجمه كننده اولين فراز را چنين ترجمه كرد:
    ((از جانب محمد فرستاده خدا به سوى كسرى ، بزرگ فارس ...)) ترجمه كننده تا به اينجا رسيد، خسرو پرويز دگرگون شد و فرياد كشيد كه واعجبا، فرستنده نامه كيست كه چنين جرئت كرده و نام خود را بر نام من مقدم داشته است ، ديگر نگذاشت بقيه نامه را ترجمه كند، نامه را گرفت و قطعه قطعه كرد و جيغ مى كشيد كه آيا محمد بايد چنين نامه اى براى من بنويسد او از رعيت ها و بردگان من است ، و سپس فرياد زد، اين نامه رسان جسور را بيرون كنيد.
    عبداللّه بى آنكه از اين بادها و توپهاى خالى بلرزد، از مجلس بيرون آمد و سوار بر شترش شده و به طرف مدينه حركت كرد، خوشحال بود كه ماءموريت خود را انجام داده است ، پس از آنكه به مدينه رسيد يك راست خدمت پيامبر صلى اللّه عليه و آله رفته و گزارش سفر خود را به عرض ‍ رساند.
    پيامبر صلى اللّه عليه و آله نه تنها از اين خبر ناگوار نلرزيد و خود را نباخت ، بلكه با كمال بردبارى فرمود: فال نيك بزنيد، او نامه را پاره پاره كرد، خداوند ملك و سلطنتش را از هم متلاشى خواهد كرد، و اين خاكى را هم كه داده در حقيقت خاك كشور ايران را با دست خود در اختيار ما گذاشته ، بزودى ايران به دست مسلمانان خواهد افتاد.
    خسرو پرويز كه از اسب غرور پايين نيامده بود، نامه تهديدآميزى براى بازان پادشاه يمن فرستاد، يمن در آن روز تحت الحمايه ايران بود.
    در آن نامه نوشت وقتى كه نامه من رسيد دو مرد چابكى به سوى مدينه نزد محمد بفرست تا او را دستگير كرده و به دربار من تحويل دهند.
    وقتى كه اين فرمان به دست بازان رسيد، بازان كه نمى توانست از فرمان همايونى اعليحضرت سرپيچى كند، بيدرنگ دو نفر از افراد ورزيده و شجاع از ميان ارتش خود برگزيد و آنها را همراه نامه اى به پيامبر صلى اللّه عليه و آله ، به ضميمه فرمان شاهنشاه ايران به سوى مدينه فرستاد. اين دو نفر به نام ((بابويه )) و ((خرخسره )) كه اصلا ايرانى بودند، طبق مد آن روز ايران ، بند زرين به كمر بسته و بازو بند طلا و دست داشتند، با سبيلهاى بلند و ريشهاى تراشيده به حضور رسول اكرم صلى اللّه عليه و آله رسيدند، و گزارش خود را دادند.
    پيامبر صلى اللّه عليه و آله تا هياءت و شكل آنها را ديد فرمود: ((چه كسى به شما دستور داده كه به اين صورت در آييد؟))
    گفتند: صاحب ما خسرو پرويز چنين فرمان داده .
    پيامبر صلى اللّه عليه و آله فرمود: اما پروردگار من فرموده : سبيل را بچينم و موى صورت را بگذارم ، خوب حالا بنشينيد.
    آنگه پيامبر صلى اللّه عليه و آله آنها را دعوت به اسلام كرد و آياتى از قرآن را براى آنها خواند، آنها نپذيرفتند و اصرار كردند كه جواب ما را بده ، تا اينكه پيامبر صلى اللّه عليه و آله فرمود: فردا صبح نزد من آييد تا پاسخ شما را بدهم . آن دو نفر صبح به حضور پيامبر صلى اللّه عليه و آله رفتند، پيامبر صلى اللّه عليه و آله فرمود: شب گذشته فلان ساعت ، خسرو پرويز به دست پسرش شيرويه كشته شد، برگرديد يمن و جريان را به بازان بگوييد، اگر بازان به اسلام گرويد كه حكومتش ادامه مى يابد و گرنه به سرنوشت خسرو پرويز خواهد رسيد.
    اين دو نفر به يمن برگشتند و گزارش خود را به باذان دادند، از طرف ايران نيز نامه اى به دست بازان رسيد، در آن نامه شيرويه نوشته بود، من پدرم را كشتم ، از مردم يمن براى من بيعت بگير و به آن مردى كه در حجاز، دعوت به پيامبرى خود مى كند، كارى نداشته باش .
    باذان با تطبيق نامه شيرويه و خبردادن پيامبر صلى اللّه عليه و آله در مورد قتل خسرو پرويز، فهميد كه به راستى محمد صلى اللّه عليه و آله پيامبر خدا است ، به او وحى مى رسد، قلبا به او ايمان آورد و عده زيادى از مردم ايران كه در يمن بودند به اسلام گرويدند.(48)
    به اين ترتيب ، خسرو پرويز به نتيجه تكبر و غرور خود رسيد، و عبداللّه سفير پيامبر صلى اللّه عليه و آله با كمال عزت و شكوه ، ماءموريت خود را انجام داد.

  9. Top | #28

    عنوان کاربر
    عضو خودماني
    تاریخ عضویت
    June 2021
    شماره عضویت
    14147
    نوشته
    1,859
    صلوات
    1514
    دلنوشته
    2
    صلی الله علیک یا مولانا یا اباالحسن المهدی
    تشکر
    397
    مورد تشکر
    333 در 87
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض



    پاسخ ‌هاى دندانشكن اسير مسلمان به امپراطور روم
    بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

    در يكى از جنگهاى مسلمانان با كشور پهناور و قدرتمند روم ، عبداللّه بن حذافه با هشتاد نفر مسلمان ، به دست روميان اسير شدند.
    اين گروه را به حضور ((هرقل )) امپراطور روم بردند، در اين ملاقات ، امپراطور روم به عبداللّه چنين گفت :
    ((بيا و آيين ما مسيحيت را بپذير تا تو را آزاد كنم .))
    عبداللّه : نه ، هرگز من از آيين محمد صلى اللّه عليه و آله دست نمى كشم .
    امپراطور: اگر آيين مرا بپذيرى ، مقام ارجمندى را به تو خواهم داد.
    و آن گونه كه مى نگرم شخص شايسته هستى ، در اين صورت تو را در حكومت و زمامدارى شريك خود مى سازم .
    عبداللّه : نه ، غير ممكن است كه من از اسلام خارج گردم ، اگر همه آنچه را كه در قلمرو حكومت تو است به من بدهى به اندازه يك چشم بهم زدن ، از اسلام بيرون نمى روم .
    امپراطور روم از راه تهديد وارد شد، دستور داد، عبداللّه را به دار آويزان كردند، و به ظاهر گفت تيربارانش كنيد اما حاضران ديدند كه اصلا چهره عبداللّه عوض نشده ، و او همچنان مقاومت مى كند.
    به فرمان امپراطور، او را از دار به پايين آوردند دستور داد ديگ بزرگى آوردند و روغن زيتون در آن ريخته و آن ديگ را روى آتش گذاشتند، همين كه جوش آمد، يكى از اسيران مسلمان را در آن روغن گداخته افكندند، بيدرنگ گوشتهاى او از استخوان جدا گرديد، و استخوانهاى بدنش روى ديگ قرار گرفت .
    امپراطور به عبداللّه گفت : اگر آيين مسيحيت را نپذيرى ، تو را نيز اين چنين در ميان روغن زيتون ديگ مى سوازنم .
    عبداللّه باز پيشنهاد قيصر را رد كرد.
    به فرمان امپراطور، عبداللّه را نزديك ديگ آوردند تا او را ميان ديگ بيفكنند، وقتى كه عبداللّه نزديك ديگ رسيد گريه كرد، قيصر دستور داد او را برگرداندند، به او گفت چرا گريه مى كنى ؟
    عبداللّه گفت : گريه ام از ترس مرگ نيست ، بلكه گريه ام از اين رو است كه كاش به تعداد موهاى بدنم ، جان مى داشتم ، و همه را در راه بزرگداشت اسلام فدا مى كردم .
    فرمانفرماى روم ، از خلوص و شهامت و دلاورى عبداللّه حيران و مبهوت شد، و آنچنان عبداللّه به نظرش بزرگ جلوه كرد كه به او گفت : ((اگر آيين مسيحيت را بپذيرى ، دخترم را همسر تو كرده و نصف كشورم را به تو واگذار مى نمايم ))
    عبداللّه : نه هرگز، اسلام عزيز را رها نمى كنم .
    امپراطور: حال كه مطلب به اينجا كشيد، بيا و سرم را ببوس تا تو را آزاد كنم .
    عبداللّه : نه اين كار را هم نمى كنم ، سر يك فرد سركش و طاغوت را نمى بوسم .
    امپراطور: اگر سر مرا ببوسى ، تو و همه اسيران مسلمان را آزاد خواهم كرد.
    عبداللّه : حال كه آزادى ديگران در پيش است ، حاضرم سرت را به يك شرط ببوسم .
    امپراطور: هر طور كه خودت مى خواهى ببوس .
    عبداللّه آستين خود را به پيشانى امپراطور روم گذاشت و سر او را به نيت بوسيدن آستينش بوسيد، و در نتيجه امپراطورى روم ، او و همراهانش را آزاد ساخت .
    وقتى كه عبداللّه با همراهان به مدينه بازگشت و قصه خود با قيصر روم را بيان نمود، مسلمانان شهامت ؛ غيرت و مردانگى او را ستودند، و در مسجد همه مسلمين از عبداللّه احترام و تجليل كرده و سر او را بوسيدند.
    امپراطور روم آنچنان فريفته شهامت و جوانمردى عبداللّه شده بود كه در ضمن نامه اى كه براى حاكم مسلمين نوشت ، از عبداللّه يادى كرد و گفت : ((اگر اين مرد پيرو آيين ما بود، او را تاسرحد پرستش ، مى ستوديم .))
    آرى اين بود زندگى مردانه و شكوهمند يكى از دست پروردگان و فرهيختگان مكتب پيامبر اسلام صلى اللّه عليه و آله كه تا اين حد، با سرافرازى و سربلندى زيست و استقلال و عزت و آبروى خود و مسلمانان را در كشور ديگر، حفظ كرد.(49)

  10. Top | #29

    عنوان کاربر
    عضو خودماني
    تاریخ عضویت
    June 2021
    شماره عضویت
    14147
    نوشته
    1,859
    صلوات
    1514
    دلنوشته
    2
    صلی الله علیک یا مولانا یا اباالحسن المهدی
    تشکر
    397
    مورد تشکر
    333 در 87
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض



    چهره پرشكوه جعفر طيار در كشور بيگانه
    بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

    سال پنجم بعثت بود. مسلمانان در فشار بسيار سخت قرار گرفتند، گروهى تصميم گرفتند همراه جعفر طيار به كشور حبشه پناهنده شوند. جعفر با گروهى از مسلمانان به حبشه مهاجرت كرد و در آنجا به انجام برنامه هاى مذهبى و تبليغ اسلام پرداختند.
    كفار قريش در مكه به دست و پا افتادند، و به گرد هم نشستند و تصميم گرفتند دو نفر از افراد چابك و ورزيده خود را يه همراه هداياى گرانقيمت نزد نجاشى امپراطور حبشه بفرستند، و از او بخواهند كه جعفر و همراهانش را از كشور حبشه اخراج نمايد.
    اين دو نفر به نام عمرو عاص و عماره ، انتخاب شده و همراه هداياى نفيس سوار كشتى شده و خود را به حبشه رساندند.
    نخست سراغ اطرافيان شاه حبشه رفته ، و به هر يك هديه اى دادند و قصه خود را گفتند و از آنها خواستند كه در رسيدن به هدف ، در حضور شاه ، ما را كمك كنيد.
    ساعات ملاقات با پادشاه حبشه نزديك شد، عمرو عاص و عماره ، هداياى نفيس خود را برداشته وارد قصر شدند، به محض اينكه به حضور نجاشى رسيدند، در فاصله چند قدمى ، به سجده افتاده و همچون غلامان دربار با كمال ادب دست به سينه در برابر حريم شاه ايستادند، و سپس ‍ هداياى خود را تقديم كردند و با اجازه اعليحضرت ، خواسته خود را گفتند، و اطرافيان نيز به كمك آنها شتافته و آنها را تاءييد مى كردند.
    نجاشى كه مرد با تجربه و فهميده بود، فريب ظاهر آنها را نخورد و گفت : من نمى توانم تنها به قاضى بروم ، و بدون بودن طرف شكايت شما، داورى كنم ، بايد نماينده مسلمان هم باشد و حرفش را بزند تا قضاوت كنم .
    نجاشى براى مسلمانان پيام فرستاد، كه ساعت معينى حضور يابند تا به شكايت آن دو نفر رسيدگى شود.
    جعفر طيار، به مسلمانان همراهش گفت : ((وقتى به حضور شاه رفتيم هيچكس سخن نگويد، مرا نماينده خود كنيد، من به جاى شما سخن مى گويم )) مسلمانان اين پيشنهاد را پذيرفتند.
    ساعت ملاقات فرا رسيد نمايندگان كفار قريش ، با پارتى بازى اطرافيان شاه ، كنار مسند قرار داشتند، شاه نيز در مسند نشسته بود، اجازه ورود داده شد ناگهان ديدند مسلمانان با جعفر طيار به طور عادى و معمول وارد شدند.
    برخلاف انتظار شاه و اطرافيان ، سجده و خم شدن از مسلمانان ديده نشد، بلكه با كمال وقار و شكوه خاص حاضران را به خود جلب كردند.
    نمايندگان قريش كه پى بهانه مى گشتند، همين بى اعتنايى مسلمانان را بهانه قرار دادند، و خطاب به شاه چنين اظهار داشتند: ((اعليحضرتا! حال ثابت شد كه حق با ما است ، ديدى كه اينها به مقام سلطنت جسارت كرده و اين چنين بر خلاف ادب رفتار نمودند.))
    جعفر بى آنكه خود را ببازد، دهان گشود و گفت : ((ما طبق وظائف مذهبى خود براى غير خدا را ببازد، دهان گشود و گفت : ((ما طبق وظائف مذهبى خود براى غير خدا سجده نمى كنيم .)) سپس مطالبى از اصول اسلام و اهداف پيامبر اسلام صلى اللّه عليه و آله را با زيان بسيار شيوا بيان كرد.
    آن چنان سخنان جعفر و شيوه ملاقات عزتمند او و همراهانش ، جالب بود كه همه اهل مجلس و شخص شاه ، مرعوب واقع شده و شاه شخصا با جعفر به گفتگو و سؤ ال و جواب پرداخت ، در پايان به آنها گفت : ((آفرين به شما و كسى كه از پيش او آمده ايد، شما در اين كشور آزاديد، و دستور مى دهم كه همه امكانات را در اختيار شما بگذارند.))
    عمر و عاص همين كه لب به اعتراض گشود، نجاشى چنان سيلى به صورتش زد كه دست به صورت گرفت و از مجلس خارج گرديد. جعفر و همراهان پانزده سال در حبشه ماندند و بذر اسلام خواهى را در قلب نجاشى قلوب مردم حبشه پاشيدند و سپس به مدينه بازگشتند.(50)

  11. Top | #30

    عنوان کاربر
    عضو خودماني
    تاریخ عضویت
    June 2021
    شماره عضویت
    14147
    نوشته
    1,859
    صلوات
    1514
    دلنوشته
    2
    صلی الله علیک یا مولانا یا اباالحسن المهدی
    تشکر
    397
    مورد تشکر
    333 در 87
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض



    برخورد شديد اسلام با گرانفروش
    بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

    مگر نه اين است كه تجارت و داد و ستدها يكى از مهمترين پايه هاى اقتصاد و كسب امكانات مادى است ، مگر از رسول خدا صلى اللّه عليه و آله نشنيده ايم كه اگر بركت را به ده قسم كنيم ، نه قسمت آن در تجارت است و در پرتو تجارت ، از اندوخته هاى مردم بى نياز خواهيم شد و چشم طمع به اين و آن نمى دوزيم (51) و....
    از اين رو بايد اجناس خود را در معرض تجارت و داد و ستد قرار داد، پولها و كالاها را نبايد احتكار و گنج كرد بايد، براى تحصيل آسايش ‍ اقتصادى ، سفرها كرد و از وطن دور شد و راههاى درازى را پشت سرگذاشت .
    پيشواى راستين حضرت امام صادق عليه السلام نان خور بسيارى داشت او نمى توانست به آنان بى توجه باشد و نيازمنديهاى آنان را ناديده انگارد:
    قافله بازرگانان اجناس خود را آماده كرده عازم حركت به سوى ((مصر)) بودند، چه خوبست ((مصادف )) (يكى از غلامان امام صادق عليه السلام ) نيز به همراه كاروانيان حركت كند و همانند آنان تجارت نموده ، تا از سود آن بهره مند شويم .
    امام صادق : اى مصادف ! اين هزار دينار را بگير و كمال آمادگى را داشته باش ! و به همراه كاروان بازرگانان به سوى مصر برو و با اين پول تجارت كن !
    مصادف : من غلام تو هستم ، آنچه دستور بفرمايى با كمال ميل انجام مى دهم .
    مصادف با آن هزار دينار، اجناسى خريده و به همراه قافله تجار، به سوى مصر رهسپار شد.
    راه بين مدينه و مصر، طولانى است ، چه مى شود كرد، بايد تجارت نمود، سختى و رنج راه ، به خاطر تجارت است ، شايد در اين تجارت ، سود فراوانى ببريم و پيمودن آن همه راه خسته كننده ، بى نتيجه نماند.
    ديوارهاى مصر و درختان آن از دور پيداست ، هر لحظه كاروانيان كه خسته و كوفته شده اند، منتظرند به مصر برسند، و رفع خستگى كنند، سپس كالاى تجارتى خود را به بازار آورده ، در معرض فروش قرار دهند.
    هنوز از دروازه شهر وارد نشده بودند كه به وسيله گروهى ، خبر خوشى به گوش آنان خورد.
    - اى مردمى كه در مصر بوديد و از اوضاع بازار و تجارت شهر اطلاع داريد، و گويا شما نيز بازرگان بوديد، اجناس خود را در اين شهر فروخته ايد و هم اكنون بيرون مى رويد، بازار در چه وضع هست ؟!
    - مژده ....مژده .... كالاهاى شما در اين شهر مرغوب و كمياب است ، مشتريان و خواهان بسيار دارد، خاطر جمع باشيد، سود خوبى نصيب شما مى شود.
    - وه ... وه ! چه خبر خوشى و چه مژده خوبى ! بنابراين بسيار شايسته است ، با هم تصميم بگيريم و اجناس خود را از قرار هر دينارى به كمتر از يك دينار سود ندهيم . نه ، نه ! تنها تصميم كافى نيست ، بايد همه افراد ما سوگند ياد كنند كه جنس خود را به هر دينارى ، يكدينار استفاده بفروشند، نه كمتر! (همه با هم سوگند ياد كردند).


صفحه 3 از 11 نخستنخست 1234567 ... آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
© تمامی حقوق از جمله طراحی قالب برای سایت آیه های انتظار محفوظ می باشد © طراحی و ویرایش Masoomi