صفحه 2 از 9 نخستنخست 123456 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 20 , از مجموع 89

موضوع: ظرافت های اخلاقی شهدا

  1. Top | #11

    عنوان کاربر
    عضو ماندگار
    تاریخ عضویت
    May 2020
    شماره عضویت
    13829
    نوشته
    554
    تشکر
    513
    مورد تشکر
    558 در 203
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    شهید بابایی

    یکی از دانشجوهای هم دوره شهید بابایی، پیشرفت معنوی و توجه خود به خدا را مدیون رفتار این بزرگوار می داند و می گوید: «درجه من در کلاس از همه بالاتر بود و طبعاً ارشد بودم. چند روزی که از تشکیل کلاس ها گذشت،
    ________________________________________
    1- علاءالدین علی المتقی بن حسام الدین الهندی، کنز العمال، بیروت، منشورات دارالفکر، ج 3، ص 113.
    2- فهیمه محمدزاده، بحر بی ساحل، مشهد، کنگره برادران شهید مشهد و نشر رواق مهر، 1381، چ 1، ص 48.
    ص:18
    دانشجوی تازه واردی آمد که نامش عباس بابایی بود و درجه اش از من بالاتر بود. پس او می بایست ارشد شود. از طرف مسئول دوره ها به من گفتند که چون بابایی درجه اش بالاتر است، باید ارشد باشد. روزی که نظافت، نوبت بابایی بود، پیش او رفتم و به او گفتم که باید ارشد باشی، اما او با خونسردی گفت: «مهم نیست! من هم مثل بقیه دارم کارم را انجام می دهم.» من هم رفتم و جریان را به مسئول گفتم. از سر میزش بلند شد و آمد سر کلاس تا ارشدیت را به عباس تحویل بدهد؛ اما عباس زیر بار نرفت و گفت: «من ترجیح می دهم ایشان ارشد باشد، نه من!» فردای آن روز، رفتم پیش عباس و برای چندمین بار از او خواستم که طبق مقررات، ارشدیت را از من تحویل بگیرد. او هم خیلی متواضع گفت: «آقای دربندسری! از اول این دوره شما ارشد بودی، تا آخر این دوره هم ارشد باش! به کسی هم حرفی نزن».
    خیلی تحت تأثیر قرار گرفتم و همین شد که ارتباطم با عباس بیشتر شود. من نماز و راز و نیاز مرتبی نداشتم. قرآن هم نمی خواندم. همین دوستی، باعث شد هم نماز و نیازم رو به راه شود، هم با تشویق های عباس، شروع به حفظ بعضی آیات کردم».(1)


    امضاء




  2. آیه های انتظار

    آیه های انتظار


    لیست موضوعات تصادفی این انجمن

     

  3. Top | #12

    عنوان کاربر
    عضو ماندگار
    تاریخ عضویت
    May 2020
    شماره عضویت
    13829
    نوشته
    554
    تشکر
    513
    مورد تشکر
    558 در 203
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض

    شهید دکتر احمد رحیمی

    با اینکه از فرماندهان سپاه خراسان بود، اما کمتر کسی از مسئولیتش در جبهه خبر داشت. همیشه با لباس بسیجی ظاهر می شد. یک روز داخل سنگر فرماندهی، با دیگر فرماندهان از جمله شهید رحیمی بودیم. یکی از بچه های شوخ طبع، لبه چادر را کنار زد و خیلی آمرانه گفت: «این معاونم کجاست؟ بگویید رحیمی بیاید.» آقای رحیمی لبخندزنان اجازه گرفت و از چادر خارج
    ________________________________________
    1- علمدار آسمان، ص 36.
    ص:19
    شد. اگر غریبه ای بود، فکر می کرد ایشان یا مسئولیت ندارد یا واقعاً معاون است. البته مسئولیت هم نداشت. می گفت: «سه ماه در جبهه بودم، با بسیجی زندگی کردم، در این مدت فهمیدم که من حتی بند کفش یک بسیجی هم نیستم! حالا چطور راضی شوم که مسئولیت قبول کنم؟ من آرپی جی زدن را به فرماندهی ترجیح می دهم».(1)

    امضاء


  4. Top | #13

    عنوان کاربر
    عضو ماندگار
    تاریخ عضویت
    May 2020
    شماره عضویت
    13829
    نوشته
    554
    تشکر
    513
    مورد تشکر
    558 در 203
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    شهید مهدی زین الدین

    آدم هر چقدر بزرگ تر باشد و مقامش بالاتر باشد، عذرخواهی کردن و شکستن خودش پیش بقیه برایش سخت تر می شود. ولی آقا مهدی اگر جایی پیش می آمد که باید عذرخواهی می کرد، یک لحظه هم تردید نمی کرد؛ زیرا پست و مقام برایش مهم نبود. یک روز نشسته بودیم توی اتاق مخابرات، آقامهدی وارد اتاق شد و گفت: «نامدار!» گفتم: «بله آقا مهدی.» گفت: «توی صبحگاه فردا، با نفراتت به خط می شوی، می خواهم تنبیه تان کنم.» گفتم: «چرا؟ مگر بچه های مخابرات اشتباهی کردند؟» گفت: «زنگ زدم لشکر، کار واجبی هم داشتم. یکی از بچه های شما به جای اینکه تلفن را وصل کند، پشت گوشی خندید و بعد هم قطع کرد.» گفتم: «آخر امکان ندارد! بچه های ما را شما بهتر می شناسی؛ اهل چنین کارهایی نیستند.» گفت: «به هر حال این اتفاق افتاده و باید تنبیه بشوند.» در همین حال بود که، آقای درگاهی وارد شد و قضیه را پرسید. گفتم: «آقامهدی این طوری می گوید.» خندید و گفت: «بابا من بودم. بچه های مخابرات بی تقصیرند. صدایت نمی آمد، من هم قطع کردم.» آقامهدی به طرف من آمد و گفت: «نامدار! من از شما و از همه بچه های مخابرات عذر می خواهم؛ زود قضاوت کردم، ببخشید».(2)
    ________________________________________
    1- خدیجه ابول اولا، افلاکیان، مشهد، کنگره سرداران شهید خراسان، 1381، چ 1، ص 157.
    2- احمد جبل عاملی، تو که آن بالا نشستی، تهران، روایت فتح، 1383، چ 1، ص 58.
    ص:20
    موقع انتخابات، مسئول صندوق بودم. سر که بلند کردم، دیدم آقامهدی زین الدین، فرمانده لشکر هفده علی بن ابیطالب(ع) توی صف ایستاده، به احترامش بلند شدم. خواستم با احترام بیاورمش جلوی صف. اشاره کرد، نیامد و ایستاد تا نوبتش بشود. موقع رفتن، بدرقه اش کردم. بعد به او گفتم: «آقامهدی، وسیله هست تا شما را برسانند؟» گفت: «آره!» هر چه نگاه کردم، ماشینی آن دور و بر ندیدم. رفت سمت یک موتورِ گازی تا سوار بشود. رفتم کنارش، گفت: «مال خودم نیست، از برادرم قرض گرفتم».(1)
    «شب دهم عملیات بود. توی چادر نشسته بودیم. شمع هم روشن بود. ناگهان صدای موتوری آمد که پشت چادر ایستاد. چند لحظه بعد کسی وارد شد. تاریک بود، صورتش را ندیدیم. آمد داخل و گفت: «در چادرتان یک لقمه نان و پنیر پیدا می شود؟» از صدایش معلوم بود خیلی خسته است. بچه ها گفتند: «نه، نداریم.» او هم رفت. حرفی هم نزد. چند دقیقه بعد از عقب بی سیم زدند که حاج مهدی نیامده آنجا؟ گفتیم «نه !» گفتند: «یعنی هیچ کس با موتور، آن طرف ها نیامده؟» فهمیدیم آن گرسنه ای که مثل یک بسیجی آمده، خود زین الدین بوده [است].(2)
    یکی از رزمنده ها می گوید: «می خواستم دستشویی بروم. وقتی رسیدم، دیدم همه آفتابه ها خالی اند. باید چند صد متر تا هور می رفتیم. زورم آمد. یک بسیجی آن اطراف بود. گفتم: «برادر دستت درد نکنه، این آفتابه را آب می کنی؟» آفتابه را گرفت و رفت. وقتی آب را آورد، آبش خیلی کثیف بود. به او گفتم: «برادر جان! اگر از صد متر بالاتر آب می کردی، تمیزتر بود.» دوباره آفتابه را از من گرفت و رفت تا آب تمیزتر بیاورد. چند روزی گذشت، فهمیدم آن بسیجی، فرمانده لشکرمان، آقا مهدی زین الدین بوده است».(3)
    ________________________________________
    1- احمد جبل عاملی، یادگاران، تهران، روایت فتح، 1381، چ 1، ص 23.
    2- احمد جبل عاملی، یادگاران، تهران، روایت فتح، 1381، چ 1، ص 38.
    3- احمد جبل عاملی، یادگاران، تهران، روایت فتح، 1381، چ 1، ص 77.
    ص:2
    امضاء


  5. Top | #14

    عنوان کاربر
    عضو ماندگار
    تاریخ عضویت
    May 2020
    شماره عضویت
    13829
    نوشته
    554
    تشکر
    513
    مورد تشکر
    558 در 203
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض



    امر به معروف و نهی از منکر
    اشاره

    در قرآن، امر به معروف و نهی از منکر، فریضه ای برای مؤمنان و وسیله رستگاری آنان معرفی شده است.(1) بنا بر آیات و روایات، فرمان دادن به نیکی و بازداشتن از بدی، تنها وظیفه ای دینی و تعبدی نیست، بلکه روشی عقلی است؛ زیرا انسان ها اجتماعی آفریده شده اند و زشتی و بدی، همچون آتشی سرایت می کند و همه چیز را می سوزاند.
    خداوند خطاب به امت پیامبر خاتم صلی الله علیه و آله می فرماید: «شما بهترین امتی هستید که برای مردم پدیدار شده اید؛ به کار پسندیده فرمان می دهید و از کار زشت باز می دارید و به خدا ایمان دارید». (آل عمران: 110)
    جلوگیری از ترویج ناهنجاری ها و ضد ارزش ها، نشان دهنده جریان داشتن روح ایمان و علاقه به گسترش دین در جامعه اسلامی است. ازاین رو، پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله می فرماید: «خداوند، مؤمن ضعیفی را که دین ندارد، دوست نمی دارد.» پرسیدند: «او چه کسی است؟» فرمود: «کسی که مردم را از منکرات نهی نمی کند».(2)
    امر به معروف و نهی از منکر شرایطی دارد، ولی به نظر می رسد توجه به اصل این مسئله، بی اعتنا نبودن به گناه و ترویج عمومی آن در جامعه و جلوگیری از هنجار شدن بعضی منکرات، وظیفه عمومی و انسانی هر فرد است.
    ________________________________________
    1- نک: آل عمران: 104.
    2- اصول کافی، ج 5، ص 59.
    ص:22
    شهیدان در عصر خود که فاصله چندانی هم با ما نداشته اند، با غیرت و جدیت، این سفارش خداوند و اهل بیت(ع) را سرلوحه اعمال خود قرار دادند. هر جا که ردپایی از گناه مشاهده می کردند، در حد توان و با روش های منطقی و اثرگذار، وارد عمل می شدند و مقام خلیفه اللهی خویش را ثابت می کردند.(1)

    امضاء


  6. Top | #15

    عنوان کاربر
    عضو ماندگار
    تاریخ عضویت
    May 2020
    شماره عضویت
    13829
    نوشته
    554
    تشکر
    513
    مورد تشکر
    558 در 203
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض



    شهید بهشتی

    داماد شهید بهشتی می گوید: «یک بار در جلسه ای خانوادگی، یکی از منسوبان آقای بهشتی، برای اینکه لجاجت خود را با آقای بهشتی آشکار کند، اسکناسی را از جیب خود بیرون آورد و عکس شاه را که روی آن چاپ شده بود، چند بار بوسید. آقای بهشتی به او گفت: «من نمی خواهم تو مثل من فکر کنی، ولی تو الان خودت نیستی. من می خواهم تو خودت باشی، نه چیز دیگر!» برخورد ایشان، خیلی تأثیر داشت».(2)


    امضاء


  7. Top | #16

    عنوان کاربر
    عضو ماندگار
    تاریخ عضویت
    May 2020
    شماره عضویت
    13829
    نوشته
    554
    تشکر
    513
    مورد تشکر
    558 در 203
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض



    شهید محمد گرامی


    یکی از هم رزمان شهید حاج محمد گرامی درباره شیوه برخورد ایشان با مفاسد اجتماعی می گوید:
    «حاجی برای کم کردن بدحجابی و مبارزه با تهاجم فرهنگی، کانون تبلیغ و نشر حجاب را راه اندازی کرده بود. افراد کانون از قشر خاصی نبودند، بلکه هرکس دل سوز و مخلص انقلاب بود، می توانست عضو کانون شود.
    در جلسه کانون می گفت: «نباید بگذاریم ارزش ها را مسخره کنند و با قاطعیت باید برخورد کنیم.» اکثر افرادی که در جلسه بودند، نظرشان روی
    ________________________________________
    1- پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله فرمود: «هر کس به خوبی فرمان دهد و از زشتی باز دارد، جانشین خدا در زمین و جانشین رسول خدا صلی الله علیه و آله است». (میزان الحکمه، ج 8، ص 3698)
    2- غلام علی رجایی، سیره شهید دکتر بهشتی، تهران، شاهد، 1383، چ 2، ص 49.
    ص:23
    برخورد فیزیکی بود، ولی حاجی می گفت: «باید با برنامه های معنوی و برخورد صحیح، حجاب را نهادینه کرد.» همین کار را هم انجام داد. کسانی که شرایط کار را داشتند، به صورت گروهی می رفتند و افراد را ارشاد می کردند. عده ای هم پلاکاردهایی در زمینه حجاب، در سطح شهر نصب کرده بودند.
    شهید به همه افراد گفته بود با وضو کارها را انجام دهند. بعد از مدتی، دادستان نیز اعلام رضایت کرده بود، کلّی هم تشکر کرده بود».(1)


    امضاء


  8. Top | #17

    عنوان کاربر
    عضو ماندگار
    تاریخ عضویت
    May 2020
    شماره عضویت
    13829
    نوشته
    554
    تشکر
    513
    مورد تشکر
    558 در 203
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    شهید احمد صمیمی ترک


    با عده ای از بچه های رزمنده دور هم نشسته بودیم و گپ می زدیم. بین دو نفرمان بحثی شد؛ حرف از کسی به میان آمد که در جمع ما حاضر نبود. احمد که نمی خواست ببیند بچه ها پشت سرِ کسی حرف می زنند، با عصبانیت از جا بلند شد و گفت: «آقا غیبت نکنید! شما آمده اید جبهه. اینجا جایی است که به خدا نزدیک تر شده اید. باید از فرصت استفاده کنید. به جای استفاده از فضای معنوی جنگ، پشت سر بقیه حرف می زنید؟» بعد هم از جلسه بیرون رفت. بعد از چند ساعت، من را که دید، گفت: «توی این جور محافل، ذکر خدا را فراموش نکنید! سعی کنید که از خدا دور نشوید!»(2)

    امضاء


  9. Top | #18

    عنوان کاربر
    عضو ماندگار
    تاریخ عضویت
    May 2020
    شماره عضویت
    13829
    نوشته
    554
    تشکر
    513
    مورد تشکر
    558 در 203
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض



    شهید علی ماهانی


    یکی از هم رزمان شهید درباره روش این بزرگوار در تذکر دادن به اطرافیان برای اجرای احکام می گوید:
    فضای منطقه جنگی طوری بود که بعضی افراد، کمتر به نماز جماعت صبح و جلسات قرائت قرآن اهمیت می دادند و به صورت منظم و دائمی و با
    ________________________________________
    1- احمد مؤمنی راد، اینگونه بودند مردان مرد، تهران، لوح محفوظ، 1384، چ 1، ص 35.
    2- بحر بی ساحل، ص 209.
    ص:24
    انگیزه در این گونه مراسم ها شرکت نمی کردند. این شهید بزرگوار، با اینکه مسئول برادرها بود، هیچ وقت به کسی به صورت مستقیم نگفت: بیایید نماز جماعت یا کلاس قرآن، بلکه از ابتدا که به جمع بچه های آن منطقه آمد، برای اینکه فضا را تغییر دهد و همه را متوجه این دو امر مهم نماید، وقت نماز که می شد، خودش وضو می گرفت و به طرف مسجد می رفت و بعد از نماز هم شروع به قرائت قرآن می نمود. مدتی که گذشت، به گونه ای شده بود که به محض اینکه بچه ها می دیدند علی آقا دارد وضو می گیرد، می فهمیدند وقت نماز است و آنها هم بدون تذکردادن وضو می گرفتند و به طرف مسجد می رفتند. این شیوه شهید بزرگوار، در واقع همان فرمایش امام صادق(ع) است که می فرماید: «کونوا دُعاهَ الناسِ بِغَیْرِ اَلْسِنَتِکُمْ؛ مردم را به غیر زبانتان [و با عمل]، به دین دعوت نمایید».(1)
    شهید حجت الاسلام و المسلمین حاج مهدی شاه آبادی
    شهید حجت الاسلام و المسلمین حاج مهدی شاه آبادی
    «تعدادی از جوان های جاهل محل داشتند وسط میدان قماربازی می کردند. [ناگهان] صدای ترمز ماشینی توجه شان را جلب کرد. سرشان را که برگرداندند، دیدند حاج آقا از ماشین پیاده شد و یک راست دارد می آید به طرف آنها. جوان ها هول شدند و ورق های پاسور را ریختند پشت درختچه وسط میدان و جمع و جور ایستادند. حاج آقا آمد و شروع کرد با همه شان روبوسی کرد. پیشانی همه شان را بوسید. جوان ها درحالی که از خجالت سرشان را پایین انداخته بودند، داشتند عذرخواهی می کردند. لحظه ای بعد، حاج آقا مهدی به آنها گفت: «شما چرا معذرت خواهی می کنید، من باید عذرخواهی کنم.» یکی از جوان ها با تعجب گفت: «شما حاج آقا؟ شما برای
    ________________________________________
    1- محمدباقر مجلسی، بحارالانوار، بیروت، مؤسسه الوفاء، 1404ه_ .ق، ج 67، ص 39؛ نک: اصغر فکوری، روز تیغ، کرمان، لشکر 41 ثار الله، 1376، چ 1، ص 111..
    ص:25
    چه؟» حاج آقا گفت: «اگر من آخوند خوبی برای شما بودم، این گناه بزرگ را انجام نمی دادید.» چند روز بعد، همان جوان ها آمدند مسجد تا برای حضور در برنامه ها نام نویسی کنند. بعدش هم شدند مرید حاج آقا».(1)
    امضاء


  10. Top | #19

    عنوان کاربر
    عضو ماندگار
    تاریخ عضویت
    May 2020
    شماره عضویت
    13829
    نوشته
    554
    تشکر
    513
    مورد تشکر
    558 در 203
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    شهید همت


    همسر شهید همت می گوید:
    من همیشه با کسانی از فامیل و آشنا و حتی غریبه ها که فکرهای مخالف داشتند، جر و بحث می کردم؛ چه قبل از ازدواج و چه بعد از آن، اما ابراهیم می گفت: «باید بنشینیم و با همه شان منطقی حرف بزنیم.» می گفتم: «ولی اینها همه اش آدم را مسخره می کنند.» می گفت: «ما در قبال تمام کسانی که راه کج رفته اند، مسئولیم. حق نداریم با ایشان برخورد تند کنیم. از کجا معلوم توی انحراف اینها، تک تک ما نقشی نداشته باشیم؟» گفتم: «تو کجایی که بخواهی نقشی داشته باشی، تو را که من هم نمی بینم.» گفت: «چه فرقی می کند؟ منِ نوعی، برخورد نادرستم، سهل انگاری ام، کوتاهی ام، همه اینها باعث انحراف می شود».(2)
    امضاء


  11. Top | #20

    عنوان کاربر
    عضو ماندگار
    تاریخ عضویت
    May 2020
    شماره عضویت
    13829
    نوشته
    554
    تشکر
    513
    مورد تشکر
    558 در 203
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض



    شهید جلال افشار


    «صدای آهنگ مبتذلی که راننده اتوبوس گذاشته بود، جلال را آزار می داد. با متانت و به آرامی از راننده خواست تا یا نوار را خاموش کند یا صدایش را کمتر کند. راننده با حالت تمسخر گفت: «اگر ناراحتی پیاده شو!» زمستان بود و هوای سرد و بیابان تاریک و خطر حیوانات درنده، اما جلال قصد کرده بود تا وجدان راننده را بیدار کند. دوباره رفت نزد راننده و گفت: «اگر صدای نوار را کم نکنی، پیاده می شوم.» راننده بی درنگ پا روی پدال ترمز گذاشت و
    ________________________________________
    1- مصاحبه با یکی از شاگردان ایشان.
    2- فرهاد خضری، به مجنون گفتم زنده بمان، تهران، روایت فتح، 1381، چ 1، ص 41.
    ص:26
    ایستاد. جلال هم دل به دریای رحمت خدا زد و پیاده شد. اتوبوس هم رفت، اما هنوز دقایقی نگذشته بود که شجاعت و اخلاص جلال، کار خودش را کرد و راننده ایستاد تا جلال را سوار کند. این بار با خوش رویی جلال را تحویل گرفت و نوار را خاموش کرد».(1)


    امضاء


صفحه 2 از 9 نخستنخست 123456 ... آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
© تمامی حقوق از جمله طراحی قالب برای سایت آیه های انتظار محفوظ می باشد © طراحی و ویرایش Masoomi