صفحه 6 از 9 نخستنخست ... 23456789 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 51 تا 60 , از مجموع 89

موضوع: ظرافت های اخلاقی شهدا

  1. Top | #51

    عنوان کاربر
    عضو ماندگار
    تاریخ عضویت
    May 2020
    شماره عضویت
    13829
    نوشته
    567
    تشکر
    563
    مورد تشکر
    590 در 214
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    شهید سید ابراهیم شجیعی

    یک بار که در اتوبوس هم سفر یکدیگر بودیم، وقت نماز صبح شد. سید به من گفت: «برو به راننده بگو چرا نگه نمی دارد؟» زمستان سردی هم بود. رفتم جلو و به راننده گفتم: «اذان شده و موقع نماز است»، اما او اعتنایی نکرد. سید بلند شد و با لحن محبت آمیزی مطلب را به راننده گفت. راننده هم که سر ناسازگاری گذاشته بود، کنار یک پل نگه داشت؛ جایی که فکر نمی کرد کسی پیاده شود. سید در را باز کرد و پیاده شد، بعد از او چند نفر دیگر هم پیاده شدند. آب هم بود، همه وضو گرفتیم و همان جا کنار جاده به نماز ایستادیم. نماز که تمام شد، سید از راننده تشکر کرد و به او گفت: «ببین چه ثواب بزرگی بردی، باعث شدی تعدادی نمازشان را در اول وقت بخوانند».(1)
    امضاء



  2. آیه های انتظار

    آیه های انتظار


    لیست موضوعات تصادفی این انجمن

     

  3. Top | #52

    عنوان کاربر
    عضو ماندگار
    تاریخ عضویت
    May 2020
    شماره عضویت
    13829
    نوشته
    567
    تشکر
    563
    مورد تشکر
    590 در 214
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    شهید سید باقر علمی

    برادر جواد حضرتی می گوید:
    «سید مقیّد بود که نماز را سر وقت بخواند و این موضوع برایش خیلی مهم بود. در مواقعی که با هم به قم می رفتیم، حتی اگر لازم می شد، اتوبوس را خارج از ایستگاه روزانه اش نگاه می داشت و نمازش را می خواند. ما معمولاً پنج شنبه ها از قم به قزوین می آمدیم و موقع برگشت، طوری حرکت می کردیم که قبل از اذان صبح قم باشیم و به نماز جماعت و اول وقت برسیم».(2)

    1- وقت قنوت، ص 101.
    2- حمید حاذق، سکوی پرواز، قزوین، کنگره سرداران شهید، 1379، چ 1، ص 135.
    ص:49
    توجه به حق الناس
    اشاره
    توجه به حق الناس
    اساس مسئله حق و جنبه های گوناگون آن، مثل دفاع از حق و حق گویی از سفارش های مهم دین مبین اسلام است، تا جایی که خداوند می فرماید: «وَ ما خَلَقْنا السَّماواتِ وَ اْلأَرْضَ وَ ما بَیْنَهُما إلاّ بِالْحَقِّ...؛ و ما آسمان ها و زمین و آنچه را میان آنهاست، جز به حق نیافریدیم.» (حجر: 85) پیامبر بزرگوار اسلام، پیروان خود را به مبنا قرار دادن حق در زندگی سفارش کرده و آن را از ملاک های تقوا دانسته و فرموده است: «أتقَی النّاس مَنْ قالَ الحَقَّ فیما لَه و عَلیه؛ باتقواترین مردم کسی است که حق را بگوید، چه به سودش باشد چه به زیانش.»(1) هرچند در پاره ای از موارد، عمل به حق و بیان آن دشوار است و ممکن است به ظاهر امتیازی از انسان گرفته شود، ولی توجه به امتیاز ها و نتیجه هایی که خداوند به انسانِ اهل حق وعده داده است و از سوی دیگر، پی آمدهای ناگوار زیر پا گذاشتن حق، می تواند انگیزه و عامل مؤثری برای رعایت حقوق دیگران باشد.
    رعایت نکردن حقوق دیگران، از جمله مسائلی است که اگر صاحب حق راضی نشود، در آخرت بخشوده نخواهد شد و این نشان دهنده اهمیت این موضوع است. پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله می فرماید:

    1- میزان الحکمه، ج 3، ص 151، ح 4264.
    ص:50
    بر اعمال بندگان سه دفتر هست: دفتری که خدا چیزی از آن را نمی آمرزد، دفتری که خدا به آن اهمیت نمی دهد و دفتری که خدا از هیچ چیز آن نمی گذرد. دفتری که خدا چیزی از آن را نمی آمرزد، شرک به خداست. دفتری که خدا بدان اهمیت نمی دهد، ستمی است که بنده میان خود و خدا کرده است، مانند روزه ای که خورده یا نمازی که ترک کرده است و خداوند اگر بخواهد آن را ببخشد و از آن درگذرد، ولی دفتری که خداوند از هیچ چیز آن نمی گذرد، ستم هایی است که بندگان به یکدیگر کرده اند و ناچار باید تلافی شود.(1)
    اکنون جلوه هایی از رعایت این مسئله والای اخلاقی را در سیره شهیدان بررسی می کنیم.
    شهید صیاد شیرازی
    شهید صیاد شیرازی
    یک بار شهید موقع برگشتن می بیند دو تا ماشین جلو و عقب ماشینش طوری پارک کرده اند که نمی تواند ماشین را بیرون بیاورد. می ایستد تا راننده ماشین ها بیایند، تا یک ساعت خبری از آنها نمی شود، یک ساعت، آن هم برای صیاد که برای لحظه، لحظه زندگی اش برنامه داشت. بعد از یک ساعت تصمیم می گیرد هر طوری شده ماشینش را بکشد بیرون. پشت ماشین می نشیند و استارت می زند و فرمان را تا آخر می پیچاند. آخرین لحظه با ماشین جلویی که مدل بالا هم بوده، برخورد می کند و خراشی برمی دارد. از ماشین پیاده می شود و می ایستد تا راننده بیاید. چند دقیقه بعد که سر و کلّه راننده پیدا می شود، صیاد پیش او می رود و قضیه را برایش تعریف می کند. راننده بدون اینکه به ماشینش نگاه کند، شروع می کند به داد و فریاد زدن که من باید از شما شکایت کنم و...، صیاد هم با احترام می گوید: «اشکالی ندارد، هر چقدر خسارت ماشین بشود، من می پردازم. شما ماشین را ببر تعمیرگاه.» راننده یقه

    1- رهنمای انسانیت (ترجمه نهج الفصاحه)، ص 204، ح 1607.
    ص:51
    صیاد را می گیرد و می گوید: «این طوری نمی شود، باید کارت ماشین را به من بدهی.» صیاد کارت ماشین را به او می دهد. بعد هم روی کاغذ، شماره محل کارش را می نویسد و می گوید: «فردا صبح به این شماره تماس بگیر تا خدمتتان بیایم و جبران کنم.» فردای آن روز، اول وقت، صیاد از اتاقش به من زنگ زد و گفت: «آرام! کسی به این نام به شما زنگ نزده؟» گفتم: «نه تیمسار.» قضیه را تعریف کرد و گفت: «هر چه هزینه اش شد، بپردازید. مبادا ناراحتش کنید و با او بدجور حرف بزنید. یادت نرودها! » وقتی بنده خدا تماس گرفت، گفتم: «به این آدرس تشریف بیاورید تا اقدام کنیم» و آدرس ستاد مشترک را به او دادم. وقتی آمد، او را با راننده ستاد، همراه با کارت بیمه ماشین صیاد فرستادم تا مبلغ را از بیمه بگیرند. خوشبختانه هم اتومبیل صیاد بیمه بود و هم ماشین طرف. کار که انجام شده بود، موقع برگشتن، از راننده ستاد پرسیده بود: «آن آقایی که به ماشین من زده بود، کیست؟» راننده هم که فکر کرده بود، تا حالا فهمیده که کجا آمده، با تعجب گفته بود: «نشناختی؟» بنده خدا در جواب گفته بود: «آخر خودش را معرفی نکرد، روی کارت ماشین هم اسم ننوشته بود.» راننده هم به او گفته بود: «تیمسار صیاد شیرازی، جانشین ستاد کل نیروهای مسلح.» آن مرد با راننده برگشت ستاد پیش من که رئیس دفتر صیاد بودم، و شروع کرد التماس کردن که باید صیاد را ببینم، من خیلی به او بد کردم، خیلی مرد است. گفتم: «نمی شود.» این قدر سر و صدا [راه انداخت] که خود صیاد از اتاق بیرون آمد. تا چشمش به صیاد افتاد، رفت به طرفش، خم شد تا دست صیاد را ببوسد، صیاد نگذاشت. به پای صیاد افتاد، صیاد بلندش کرد و گرفتش توی بغل و بوسیدش و گفت: «حلالم کن. اگر نیروها اذیت کردند، من معذرت می خواهم».(1)

    1- فاطمه غفاری، خدا می خواست زنده بمانی، تهران، روایت فتح، 1384، چ 1، ص 20.
    ص:52
    شهید حاج حسین محمدیانی
    شهید حاج حسین محمدیانی
    هم رزم شهید می گوید:
    «برای مأموریتی به شهر حلبچه رفته بودیم. شهر خراب شده بود. در شهر می گشتیم و من خاطرات می نوشتم که خودکارم تمام شد. داخل خانه ای شدم که معلوم بود در هنگام بمباران، عروسی بوده است. مدادی پیدا کردم و به نوشتن ادامه دادم. پس از اینکه کار شناسایی تمام شد، برگشتم داخل ماشین و به طرف مقصد بعدی حرکت کردیم. هنوز در حال نوشتن بودم که حاج حسین پرسید: «چه کار می کنی؟» گفتم: «خاطرات را می نویسم. خودکارم تمام شد، این مداد را از یکی از خانه های شهر برداشتم.» یک دفعه پا گذاشت روی ترمز و گفت: «ما اینجا می ایستیم. مداد مال مردم است. عراقی، ایرانی ندارد. مال مردم، مال مردم است؛ حتی اگر یک مداد باشد.» اتفاقاً یک جعبه کبریت هم از مغازه نیمه مخروبه ای برداشته بودم که حاجی گفت باید آن را هم سر جایش بگذارم. آن روز حاج حسین درس بزرگی برای زندگی به من داد».(1)
    شهید چمران
    شهید چمران
    با بی سیم خبر دادند که «دکتر دارد با ماشین می آید به دیدنتان.» مؤسسه جبل عامل، مختص پسرهای یتیم شیعه بود و مدینه الزهرا، مختص دخترها؛ از دخترهای کوچک بگیر تا دخترهای شانزده هفده ساله. آنجا هم مجتمعی فرهنگی بود، هم مدرسه بود هم خوابگاه. بچه ها تا شنیدند دکتر دارد می آید، رفتند با اسلحه توی اتوبانی که از بیروت به طرف لب دریا می رفت ایستادند و راه را بستند. همه می گویند: «چی شده؟ چرا راه را بسته اید؟» دکتر از دور می بیند. تعجب می کند. می گوید: «راه چرا بسته است؟ مگر در اتفاقی افتاده

    1- وقت قنوت، ص 32.
    ص:53
    مدینه الزهرا؟ چرا ماشین های مردم معطل اند؟» سریع می آید و خودش را به پسرهای مسلح می رساند و می گوید: «چرا اتوبان را بسته اید؟ کی آمده اینجا؟» می گویند: «به احترام شما.» دکتر هر دو دستش را بلند می کند و می زند بر سر خودش و می گوید: «وای بر من!» به بچه ها می گوید: «وای بر ما! اگر حلالمان نکنند چی؟» بچه ها می گویند: «مگر اشتباهی از ما سر زده؟» دکتر می گوید: «این کارتان حق الناس است؛ برای همین چند دقیقه ای که به خاطر من از عمرشان تلف کرده اید، پس فردا باید جواب پس بدهیم» و به خودش می گوید: «وای بر تو، مصطفی! باید بروی از تک تکشان حلالیت بطلبی.» می رود، سرش را می کند توی تمام ماشین ها و می گوید: «آقا مرا حلال کنید.» یا می گوید: «آقا این بچه های مرا حلال کنید، نفهمیدند، اشتباه کردند.» مسافرها می گویند. «دلیلشان چی بوده آخر که این کار را کرده اند؟» دکتر می گوید: « بچگی فقط، حلالشان کنید، نفهمیدند. مرا هم حلال کنید.» یکی از راننده ها می گوید: «شما؟» دکتر می گوید: «مصطفی هستم.» راننده می گوید: «دکتر مصطفی چمران؟» دکتر می گوید: «بله.» راننده ذوق زده می شود و می گوید: «تو مرد بزرگی هستی. من می شناسمت».(1)
    شهید عباس بابایی
    شهید عباس بابایی
    پدرم خیلی دوست داشت عباس داروساز بشود. اما عباس علاقه ای به این کار نداشت، اما به احترام پدرم، بعضی تابستان ها در یک داروخانه شاگردی می کرد. در کنکور، هم در رشته پزشکی و هم در دانشکده خلبانی هم زمان قبول شد، ولی با انتخاب خودش رفت خلبانی. از امریکا که برگشت، برایش گوسفند سر بریدیم. گوشت ها را به خواست عباس باید در محلات فقیرنشین تقسیم می کردیم. بین راه از کنار داروخانه ای رد شدیم. عباس گفت: «ماشین

    1- فرهاد خضری، مرگ از من فرار می کند، تهران، روایت فتح، 1384، چ 1، ص 8.
    ص:54
    را نگه دارید.» وقتی ماشین ایستاد، رفت داخل داروخانه. بعد از چندین دقیقه برگشت. به او گفتم: «مرد حسابی، گوشت ها بو گرفت.» نمی خواست حرف بزند، اما آن قدر به او متلک گفتیم که بالاخره به زبان آمد و گفت: «هفت هشت سال قبل، در این داروخانه کار می کردم. یک روز اوستاکارم به من توهین کرد، من هم لجم گرفت و زدم فلاکس چای او را شکستم. امروز رفتم تا هم خسارتش را بدهم و هم حلالیت بطلبم».(1)
    شهید محمد ناصر ناصری
    شهید محمد ناصر ناصری
    پدر شهید می گوید:
    «آخرین مرخصی، یک روز آمد روستا پیش من و مادر. با این آمدن، هم می خواست سری زده باشد و هم خداحافظی کند؛ داشت می رفت افغانستان برای مأموریتش. خیلی آن شب بشاش و سرحال بود و مرتب شوخی می کرد. با همان حالت شوخ طبعی و مزاح، رو کرد به من و گفت: «حاج آقا، اگر خدای نخواسته شما یک روز فوت کردی، تکلیف ما باید چی باشد؟» خندیدم و گفتم: «اینکه پرسیدن ندارد باباجان!» و از فرصت استفاده کردم و خواسته قلبی ام را به او گفتم: «یک کف دست زمین دارم و کمی هم آب. این آب و خاک را بین بچه ها تقسیم می کنی، هر چی هم که توانستی، برای من خیرات می کنی. از باب مهر و محبتی هم که به تو دارم، خودت از سهم بچه ها یک سهم بیشتر بردار.» دیدم روی دو زانو نشست. باز با همان حالت مزاح گفت: «مگر من گلی به سر بهار زدم که سهم بقیه رو بردارم! تازه من می خواهم سهم خودم را هم بدهم بچه ها!» من جدی شدم و گفتم: «اگر این کار را بکنی، ازت راضی نیستم،

    1- علمدار آسمان، ص 34.
    ص:55

    باباجان!» فوری سر حرف را عوض کرد و شروع کرد در مورد شهادت خودش و... حرف زدن.
    بعدها وقتی به علت قبول نکردن ناصر فکر می کردم، متوجه شدم فرزندم نمی خواسته دست در حق دیگر خواهر و برادرهایش ببرد. راست هم می گفت، حق الناس بود.(1)


    1- کلید فتح بستان، ص 281.
    ص:56


    امضاء


  4. Top | #53

    عنوان کاربر
    عضو ماندگار
    تاریخ عضویت
    May 2020
    شماره عضویت
    13829
    نوشته
    567
    تشکر
    563
    مورد تشکر
    590 در 214
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض

    توجه به حق الناس
    اشاره
    توجه به حق الناس
    اساس مسئله حق و جنبه های گوناگون آن، مثل دفاع از حق و حق گویی از سفارش های مهم دین مبین اسلام است، تا جایی که خداوند می فرماید: «وَ ما خَلَقْنا السَّماواتِ وَ اْلأَرْضَ وَ ما بَیْنَهُما إلاّ بِالْحَقِّ...؛ و ما آسمان ها و زمین و آنچه را میان آنهاست، جز به حق نیافریدیم.» (حجر: 85) پیامبر بزرگوار اسلام، پیروان خود را به مبنا قرار دادن حق در زندگی سفارش کرده و آن را از ملاک های تقوا دانسته و فرموده است: «أتقَی النّاس مَنْ قالَ الحَقَّ فیما لَه و عَلیه؛ باتقواترین مردم کسی است که حق را بگوید، چه به سودش باشد چه به زیانش.»(1) هرچند در پاره ای از موارد، عمل به حق و بیان آن دشوار است و ممکن است به ظاهر امتیازی از انسان گرفته شود، ولی توجه به امتیاز ها و نتیجه هایی که خداوند به انسانِ اهل حق وعده داده است و از سوی دیگر، پی آمدهای ناگوار زیر پا گذاشتن حق، می تواند انگیزه و عامل مؤثری برای رعایت حقوق دیگران باشد.
    رعایت نکردن حقوق دیگران، از جمله مسائلی است که اگر صاحب حق راضی نشود، در آخرت بخشوده نخواهد شد و این نشان دهنده اهمیت این موضوع است.


    امضاء


  5. Top | #54

    عنوان کاربر
    عضو ماندگار
    تاریخ عضویت
    May 2020
    شماره عضویت
    13829
    نوشته
    567
    تشکر
    563
    مورد تشکر
    590 در 214
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله می فرماید:


    1- میزان الحکمه، ج 3، ص 151، ح 4264.
    ص:50
    بر اعمال بندگان سه دفتر هست: دفتری که خدا چیزی از آن را نمی آمرزد، دفتری که خدا به آن اهمیت نمی دهد و دفتری که خدا از هیچ چیز آن نمی گذرد. دفتری که خدا چیزی از آن را نمی آمرزد، شرک به خداست. دفتری که خدا بدان اهمیت نمی دهد، ستمی است که بنده میان خود و خدا کرده است، مانند روزه ای که خورده یا نمازی که ترک کرده است و خداوند اگر بخواهد آن را ببخشد و از آن درگذرد، ولی دفتری که خداوند از هیچ چیز آن نمی گذرد، ستم هایی است که بندگان به یکدیگر کرده اند و ناچار باید تلافی شود.(1)
    اکنون جلوه هایی از رعایت این مسئله والای اخلاقی را در سیره شهیدان بررسی می کنیم.

    امضاء


  6. Top | #55

    عنوان کاربر
    عضو ماندگار
    تاریخ عضویت
    May 2020
    شماره عضویت
    13829
    نوشته
    567
    تشکر
    563
    مورد تشکر
    590 در 214
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    شهید صیاد شیرازی

    یک بار شهید موقع برگشتن می بیند دو تا ماشین جلو و عقب ماشینش طوری پارک کرده اند که نمی تواند ماشین را بیرون بیاورد. می ایستد تا راننده ماشین ها بیایند، تا یک ساعت خبری از آنها نمی شود، یک ساعت، آن هم برای صیاد که برای لحظه، لحظه زندگی اش برنامه داشت. بعد از یک ساعت تصمیم می گیرد هر طوری شده ماشینش را بکشد بیرون. پشت ماشین می نشیند و استارت می زند و فرمان را تا آخر می پیچاند. آخرین لحظه با ماشین جلویی که مدل بالا هم بوده، برخورد می کند و خراشی برمی دارد. از ماشین پیاده می شود و می ایستد تا راننده بیاید. چند دقیقه بعد که سر و کلّه راننده پیدا می شود، صیاد پیش او می رود و قضیه را برایش تعریف می کند. راننده بدون اینکه به ماشینش نگاه کند، شروع می کند به داد و فریاد زدن که من باید از شما شکایت کنم و...، صیاد هم با احترام می گوید: «اشکالی ندارد، هر چقدر خسارت ماشین بشود، من می پردازم. شما ماشین را ببر تعمیرگاه.» راننده یقه

    1- رهنمای انسانیت (ترجمه نهج الفصاحه)، ص 204، ح 1607.
    ص:51
    صیاد را می گیرد و می گوید: «این طوری نمی شود، باید کارت ماشین را به من بدهی.» صیاد کارت ماشین را به او می دهد. بعد هم روی کاغذ، شماره محل کارش را می نویسد و می گوید: «فردا صبح به این شماره تماس بگیر تا خدمتتان بیایم و جبران کنم.» فردای آن روز، اول وقت، صیاد از اتاقش به من زنگ زد و گفت: «آرام! کسی به این نام به شما زنگ نزده؟» گفتم: «نه تیمسار.» قضیه را تعریف کرد و گفت: «هر چه هزینه اش شد، بپردازید. مبادا ناراحتش کنید و با او بدجور حرف بزنید. یادت نرودها! » وقتی بنده خدا تماس گرفت، گفتم: «به این آدرس تشریف بیاورید تا اقدام کنیم» و آدرس ستاد مشترک را به او دادم. وقتی آمد، او را با راننده ستاد، همراه با کارت بیمه ماشین صیاد فرستادم تا مبلغ را از بیمه بگیرند. خوشبختانه هم اتومبیل صیاد بیمه بود و هم ماشین طرف. کار که انجام شده بود، موقع برگشتن، از راننده ستاد پرسیده بود: «آن آقایی که به ماشین من زده بود، کیست؟» راننده هم که فکر کرده بود، تا حالا فهمیده که کجا آمده، با تعجب گفته بود: «نشناختی؟» بنده خدا در جواب گفته بود: «آخر خودش را معرفی نکرد، روی کارت ماشین هم اسم ننوشته بود.» راننده هم به او گفته بود: «تیمسار صیاد شیرازی، جانشین ستاد کل نیروهای مسلح.» آن مرد با راننده برگشت ستاد پیش من که رئیس دفتر صیاد بودم، و شروع کرد التماس کردن که باید صیاد را ببینم، من خیلی به او بد کردم، خیلی مرد است. گفتم: «نمی شود.» این قدر سر و صدا [راه انداخت] که خود صیاد از اتاق بیرون آمد. تا چشمش به صیاد افتاد، رفت به طرفش، خم شد تا دست صیاد را ببوسد، صیاد نگذاشت. به پای صیاد افتاد، صیاد بلندش کرد و گرفتش توی بغل و بوسیدش و گفت: «حلالم کن. اگر نیروها اذیت کردند، من معذرت می خواهم».(1)

    1- فاطمه غفاری، خدا می خواست زنده بمانی، تهران، روایت فتح، 1384، چ 1، ص 20.
    ص:52

    امضاء


  7. Top | #56

    عنوان کاربر
    عضو ماندگار
    تاریخ عضویت
    May 2020
    شماره عضویت
    13829
    نوشته
    567
    تشکر
    563
    مورد تشکر
    590 در 214
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    شهید حاج حسین محمدیانی

    هم رزم شهید می گوید:
    «برای مأموریتی به شهر حلبچه رفته بودیم. شهر خراب شده بود. در شهر می گشتیم و من خاطرات می نوشتم که خودکارم تمام شد. داخل خانه ای شدم که معلوم بود در هنگام بمباران، عروسی بوده است. مدادی پیدا کردم و به نوشتن ادامه دادم. پس از اینکه کار شناسایی تمام شد، برگشتم داخل ماشین و به طرف مقصد بعدی حرکت کردیم. هنوز در حال نوشتن بودم که حاج حسین پرسید: «چه کار می کنی؟» گفتم: «خاطرات را می نویسم. خودکارم تمام شد، این مداد را از یکی از خانه های شهر برداشتم.» یک دفعه پا گذاشت روی ترمز و گفت: «ما اینجا می ایستیم. مداد مال مردم است. عراقی، ایرانی ندارد. مال مردم، مال مردم است؛ حتی اگر یک مداد باشد.» اتفاقاً یک جعبه کبریت هم از مغازه نیمه مخروبه ای برداشته بودم که حاجی گفت باید آن را هم سر جایش بگذارم. آن روز حاج حسین درس بزرگی برای زندگی به من داد».(1)

    امضاء


  8. Top | #57

    عنوان کاربر
    عضو ماندگار
    تاریخ عضویت
    May 2020
    شماره عضویت
    13829
    نوشته
    567
    تشکر
    563
    مورد تشکر
    590 در 214
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض

    حجت الاسلام شهید محمد شهاب
    حجت الاسلام شهید محمد شهاب
    یکی از هم رزمان شهید شهاب می گوید:
    «در شب های ماه مبارک رمضان، آقای شهاب و شهید رحیمی به صورت ناشناس غذای آماده را در مناطق مستضعف نشین شهر توزیع می کردند. ایشان حتی برای افرادی که یخچال نداشتند، یخ در نظر می گرفت تا زمان افطار، آب سرد داشته باشند. بعضی اوقات می گفت: «مردم پایین شهر، از خوردن گوشت محروم اند.» با کمک دوستان، گوسفندی می گرفت و به همراه لوزام مدرسه، پتو و...، به منزل محرومان می برد و تأکید ایشان این بود که اسمی از ایشان برده نشود».(2)
    ________________________________________
    1- مرگ از من فرار می کند، ص 25.
    2- افلاکیان، ص 22.
    ص:63
    امضاء


  9. Top | #58

    عنوان کاربر
    عضو ماندگار
    تاریخ عضویت
    May 2020
    شماره عضویت
    13829
    نوشته
    567
    تشکر
    563
    مورد تشکر
    590 در 214
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    شجاعت و دلیری
    اشاره
    شجاعت و دلیری
    شجاعت شهیدان را نمی شود روایت کرد، بلکه باید دلیری آنها را در میدان نبرد دید؟ آنگاه که انسان می تواند باارزش ترین موجودی خود را که جانش است، حفظ کند و دنیا و علایق آن را رها نسازد، چگونه می شود آن گونه بی باک و دلیر، به پیش رود و خود، جانش را فدا کند. به درستی که شجاعت شهدا را نمی شود نوشت.
    آنان که شجاعت را از مولای خود به ارث برده بودند، گویا گلوله و ترکش را نمی دیدند که آن گونه بی محابا، به دشمن هجوم می بردند:
    شگفتا ! از من خواستند به میدان نبرد آیم و برابر نیزه های آنان قرار گیرم و ضربه های شمشیر آنها را تحمل کنم! گریه کنندگان بر آنها بگریند! تاکنون کسی مرا از جنگ نترسانده و از ضربت شمشیر نهراسانده است. من به پروردگار خویش یقین دارم و در دین خود شک و تردیدی ندارم.(1)
    نظیر همین سخنان، در کلام و سیره شهیدان، آن شاگردان مکتب علوی، به چشم می خورد. شجاعت آنان از یقین و اعتقاد راسخ به خداوند و ایمان به راهی که انتخاب کرده بودند، سرچشمه می گرفت.
    خاطره های این بخش، فقط قطره ای از دریای شجاعت و مردانگی شهیدان است.
    ________________________________________
    1- نهج البلاغه، ص 22.
    ص:64

    امضاء


  10. Top | #59

    عنوان کاربر
    عضو ماندگار
    تاریخ عضویت
    May 2020
    شماره عضویت
    13829
    نوشته
    567
    تشکر
    563
    مورد تشکر
    590 در 214
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    شهید خلیل مطهرنیا

    شهریار چارستاد درباره این شهید بزرگوار می گوید:
    «خیلی نترس بود. عملیات والفجر هشت در کنارش بودم. از داخل سنگر فرماندهی، بچه ها را هدایت می کرد، ولی می دانستم خلیل از این اخلاق ها ندارد که از داخل سنگر، عملیات را هدایت کند. بالاخره پیش بینی من درست از آب درآمد. چند لحظه بعد گفت: «پاشو موتور را روشن کن تا راه بیفتیم و برویم خط.» گفتم: الان آتش عراقی ها خیلی سنگین است و نمی شود با موتور به خط رفت. خلاصه هر کاری کردم، نشد. نشست عقب موتور و من هم چراغ موتور را خاموش کردم و حرکت کردیم. چند کیلومتری که رفتیم، دیدم نمی شود جلوتر رفت. به خلیل گفتم: «خلیل، دیگر نمی شود جلوتر برویم، می ترسم اتفاقی برایت بیفتد.» خلیل به جای اینکه بگوید برگردیم، گفت: «خب، چراغ موتور را روشن کن تا راحت تر ببینی.» گفتم: «شما فرمانده ما هستی، می دانی که اگر الان، آن هم اینجا چراغ موتور را روشن کنم، شناسایی می شویم و گِرای ما را می زنند، بعدش هم فاتحه.» گفت: «می دانم، کاری که می گویم، بکن.» فقط کاری که کرد، چفیه دور گردنش را انداخت روی چراغ موتور تا نور کمتر شود. بعد هم حرکت کردیم و الحمدالله، سالم رساندمش خط. وقتی هم رسیدیم، رفت سراغ سنگرهای کمین؛ یعنی نزدیک ترین نقطه به عراقی ها. دیدم رو به عراقی ها ایستاده و دارد سنگر کمین را ترمیم می کند. دیگر دلم طاقت نیاورد و گفتم: «قربانت بروم، شما فرمانده طرح و عملیات لشکری، احتیاط کن.» یک لبخندی زد و گفت: «نترس، سنگر بچه ها دارد خراب می شود، الان تمام می شود.» آن شب فهمیدم شهید خلیل، شجاعت و مردانگی را [به صورت عملی] به بچه ها یاد می دهد».(1)
    ________________________________________
    1- دوقلوهای جنگ، ص 46.
    ص:65

    امضاء


  11. Top | #60

    عنوان کاربر
    عضو ماندگار
    تاریخ عضویت
    May 2020
    شماره عضویت
    13829
    نوشته
    567
    تشکر
    563
    مورد تشکر
    590 در 214
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض



    شهید اللّهیار جابری

    «عملیات کربلای دو بود. گردان امام علی(ع)، به فرماندهی شهید جابری باید در ارتفاعات 2519 عملیات می کرد. من هم فرمانده دسته یکم بودم و به همراه نیروها به سمت قله حرکت کردم. دشمن از عملیات آگاه شده بود و مدام منوّر می زد تا نیروهای ما را ببیند و آتش را دقیق تر بریزد. رسیدن به قله کار مشکلی بود. هر کس سرش را بلند می کرد، در معرض دید تیربار دشمن قرار می گرفت. در همین اوضاع بحرانی و سخت، شهید جابری با شجاعت تمام، با هدف خاموش کردن تیربار دشمن که همه را عاجز کرده بود، آر پی جی را از دست یکی از بچه ها گرفت و با شلیک دو گلوله، سنگر تیربارچی را منهدم کرد، اما دست برنداشت و بلند شد تا گلوله سوم را هم شلیک کند که هدف تیر مستقیم دشمن قرار گرفت و روی زمین افتاد. این تازه طلوع شهید جابری بود؛ طلوعی که باعث شد روحیات بچه ها تقویت شود و غیرتمندانه تر به مبارزه ادامه دهند».(1)


    امضاء


صفحه 6 از 9 نخستنخست ... 23456789 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
© تمامی حقوق از جمله طراحی قالب برای سایت آیه های انتظار محفوظ می باشد © طراحی و ویرایش Masoomi