دکتر گفت: برای زنده ماندن محمد، باید آب کمرش را بکشیم و به احتمال ۹۵ درصد بچه بعد از آن فلج میشود. گفتم: محاله بذارم به کمر بچه من دست بزنید. بعد از یک روز با اشک چشم و صورت پف کرده، باز هم محمد به بغل برگشتم خانه. پدر شوهرم؛ یک تکه نور بود. آمد نشست کنارم و گفت: باباجون، حمد مرده را زنده میکند. پا به پای من نشست بالای سر محمد و هفتاد تا هفتاد تا حمد خواند و فوت کرد به صورت بچه.
یکی از همسایهها وقتی حال و روزم را دید، گفت: بچهات رو دوباره ازشون بخواه. با یقین بخواه. ردت نمیکنن. به سفارش او رفتم پشت بام و نماز حضرت رسول (ص) را خواندم. هزار بار گفتم: صلی الله علیک یا رسول الله! گریهام شدت گرفت. ضجه میزدم و میگفتم: من بچهام را از شما میخوام. یقین داشتم خدا و پیامبرش از دل شکستگی مادرانهام نمیگذرند. دو ساعت طول کشید. بچه جان گرفت. بعد از ۱۰، پانزده روز شیر خورد.
شناسنامه محمد را گذاشتم روی میز و گفتم: اگه یکی بخواد به اسلام پناهنده بشه، شما ردش میکنید؟ پسر من بچه نیست. من که مادرشم میگم اسمشو بنویسین. شما شنیدید امام حسین (ع) سرباز ۱۳ ساله هم داشته؟
صدای آشنایی پیچید توی کوچه؛ مامان نشناختی؟ محمدم ! گفتم: محمد! چرا این شکلی شدی؟ خندید و گفت: محاصره شدیم. به هم قول دادیم دوام بیاوریم. نه غذایی برای خوردن داشتیم، نه آب. سرمای شب مچالهمان میکرد. فقط توکل و تحمل کردیم.
باز محمد خواست برود، گفتم: این همه سال پای روضه امام حسین (ع) فقط گریه کردیم، بچههای آقا عزیز نبودن؟
از زیر قرآن رد شد و چند قدم که برداشت، برگشت و با خنده گفت: مامان! هر چی میخوای نگاهم کن که این آخرین باره!
حسن آقا، دامادم میگفت: وارد گلزار شهدا که شدیم، نگاهش را انداخت سمت قبرهای خالی و گفت: اون طرفا یک جای خالی هست که مال منه، وقتش هم خیلی دور نیست!
نشستم کنار پیکر محمد و رویش را باز کردم. خیلی سریع بوسهای به پیشانیاش زدم و دست کشیدم روی چشمهایش و گفتم: خوش به حالت مادر! حال تو که گریه کردن نداره! به بی بی گفتم: بالاخره روزی که این همه منتظرش بودم رسید.
به پسرم گفتم: محمد جان! دیدی آخرش تو جلو زدی و رفتی؟ گفتم: خودم میخواهم محمد را داخل قبر بگذارم. دو سه نفر مخالفت کردند، اما تا شنیدند خواسته خود محمد بوده، تسلیم شدند.
جوانم را کفن پیچیده گذاشتند روی دستم. پلاستیک روی صورتش را باز کردم. دست زدم به صورت محمد و کشیدم به سر و صورتم. این آخرین دیدارم با محمد بود. دستهایش را گرفتم توی دستم. بیاختیار لبخند زدم. زیر لب گفتم: عزیز دلم، سربلندم کردی. پیش خدا مقام داری، دعایم کن. دلم نمیخواست از محمد دل بردارم، ولی چارهای نبود.