صبح بود و مأمون تنها نشسته بود.
عنکبوت دسیسه در حال تنیدن تاری دیگر بود.
سوزنی را که در دست داشت، در سمّ سفید رنگ می زد و در دانه های
انگور فرو می کرد. کار تزریق با دقت انجام شد و
انگورهای یک طرف ظرف، آغشته به سم شدند.
ظهر شده بود که به دنبال امام فرستاد.
امام بر قالیچه زیبای ایرانی نشست.
مأمون خوشه ای انگور برداشت و به حضرت تعارف کرد:
ای ابالحسن، انگوری زیباتر از این دیده ای؟
امام فرمود: شاید انگور بهشتی زیباتر از این باشد!
مأمون خشمگین شد و اصرار کرد تا امام، انگورها را بخورد.
امام دریافت که پایان راه، همین جاست. چاره ای ندید.
چند دانه از انگورها را خورد و برخاست.
مأمون دستپاچه پرسید: کجا می روید؟
امام با صدایی که اندوه پیامبران در آن موج می زد،
پاسخ داد: به آنجا که مرا فرستادی.
امام به اتاق خویش بازگشت. حس کرد درد خنجری است که
به آرامی در جگرش فرو می رود و جانش در آستانه پر کشیدن است.
دلش دیگر تاب زندگی در این جهان پرآشوب را نداشت.
آن روز را در بستر ماند.
مأمون نیز وانمود کرد که بیمار است و در بسترش ماند.
در دل شب، آوایی به گوش مأمون رسید؛
نوایی که در فضا جاری بود.
امام قرآن می خواند.