عبدالمحمد تمام مسائل را برایشان بخوبی تبیین کرده بود.
زبان عربی عبدالمحمد با زبان عربی عراقیها فرق داشت. وقتی در ایست و بازرسیها که از آن به بازجویی خیابانی یاد میکردند قرار میگرفت. علیرغم تسلط به زبان عربی میدانست گویش عراقیها به لهجه بصروی معروف است و لهجهی او قدری با آن فاصله دارد. معمولا ابوفلاح برای اینکه این خلاء و مشکل را پر کند خودش پیش قدم میشد و شروع به حرف زدن میکرد تا کمتر عبدالمحمد حرف بزند. هیچ کس متوجه این حرکت ظریف آنها نمیشد.
عبدالمحمد هم برای فرار از این خطر سعی میکرد با جملات کوتاه و مختصر جواب ماموران ایست و بازرسی را بدهد تا لهجهی او لو نرود.
آن روزها عبدالمحمد اصرار زیادی داشت که بچهها باید به روز باشند. وقتی ابوفلاح از این جمله اش سوال کرد یعنی چه، گفت: یعنی مثل عراقیها باید به روز باشید.
ـ یعنی چه؟
ـ آنها هر چند روز یک بار کارتهای شناسایی و برگههای مرخصی شان را از نظر رنگ، شکل، قطع و فرمت عوض میکنند و اگر حواسمان به این موضوع نباشد گرفتار میشویم.
ـ این تغییرات را از کجا بفهمیم ؟
ـ از هرکجا که شده. هر بار که لباس افسری میپوشید لوازمی دارد و وقتی لباس سربازی میپوشید لوازم دیگری. اینها را دقت کنید تا گیر نیفتیم.
ـ پس موضوع جدی است.
ـ بیش از آنکه ما فکرکنیم.
ـ توکل علی الله. لاتخف.
هجده روز بود که عبدالمحمد از نیروهایش در هور جدا شده بود و در ایران در کنار علی هاشمی در قرارگاه نصرت مشغول بحث و بررسی اطلاعات جمع شده بود. او گاهی با محسن رضایی و گاهی با احمد غلام پور اطلاعات بدست آمده خودش را بررسی میکرد و نظریات آنها را میگرفت. آنها هم هر سوالی که داشتند از او میکردند و بلافاصله دقیق و کامل جواب میداد. این جلسات در تصویرسازی منطقه هور و استانهای اطراف آن جهت عملیات خیلی به آقا محسن کمک میکرد.
در عراق ابوفلاح و باقی بچهها از نبودن ابوعبدالله بسیار نگران بودند. زیرا حضورش در هور مایهی قوت قلب همه آنها بود.
همه بچه ها، وقت نماز و مخصوصاً نیمه شبها برای برگشتن فرمانده شان دعا میکردند. آنها عجیب به عبدالمحمد وابسته شده بودند. هیچکس مثل عبدالمحمد در میان شان نبود که این قدر جاذبه داشته باشد.
هجده روز گذشته بود که علی هاشمی به او دستور برگشت به عراق را داد. او تمام وسایل خودش را جمع کرد و با توکل بر خدا مثل سابق آماده شد که با بلم راهی مقر ابوفلاح شود. او هم دلتنگ نیروهایش شده بود.
او در آخرین جلسه اش با علی هاشمی، نیازمندیهای قرارگاه را دقیق روی کاغذی نوشت و در جیبش گذاشت.
وقتی حرفهای علی هاشمی تمام شد عبدالمحمد متوجه شد که در این سفر همراهانی دارد. علی هاشمی رو به او کرد و گفت: شما در این سفرتنها نمیروی. این بار، همراه داری و این یک لطف برای تو است.
ـ چطور مگر؟ همراه دارم؟ چه کسی قرار است همراهم بیاید؟
ـ طبق صحبتهایی که با آقای غلام پور و آقا محسن کرده ام قرار شد سید ناصر سیدنور هم همراهت بیاید.
ـ چه بهتر.اونیروی زبدهای است. بسیار خوشحالم که درخدمت سیدناصر باشم.
ـ با هم که خوب هستید؟
ـ سیدناصر از بهترین بچههای قرارگاه است. چه کسی بهتر از او. باعث افتخار من است که همراه او باشم.