صفحه 2 از 4 نخستنخست 1234 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 20 , از مجموع 36

موضوع: قصه های طاقدیس

  1. Top | #11

    عنوان کاربر
    عضو خودماني
    تاریخ عضویت
    June 2021
    شماره عضویت
    14147
    نوشته
    1,859
    صلوات
    1514
    دلنوشته
    2
    صلی الله علیک یا مولانا یا اباالحسن المهدی
    تشکر
    397
    مورد تشکر
    333 در 87
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    مرد مسافر و شترمرغ

    تـاجـرى كـالاى بـسـيـار بـر شـتـر بار نموده از بيابان عبور مى نمود. هواى گرم و بـيـابان خشك و تشنگى و سنگينى بار دست به دست هم داده شتر زبان بسته را از پا در آورند و بار آن مرد بر زمين ماند.
    مرد تاجر حيران و سر گشته و تك و تنها در بيابان ماند و نمى دانست چگونه اين بار را بـه مـنـزل بـرسـانـد از دور شـتـر مـرغى پيدا شد. مرد شتاب نزد شتر مرغ رفته ، از او خواهش كرد تا بار او را به منزل برساند.
    شتر مرغ گفت : اى مرد خام ، تا به حال كى و كجا شنيده يا ديده اى كه شتر مرغ بار بر دارد آن هم بارى چنين سنگين !
    مرد گفت : حالا كه زور بار كشيدن ندارى ، پس به ديده رحمت به من بنگر و خواهش ديگر مرا بر آور. بيا به سوى وطن من پر بكش و آشنايان مرا خبر كن و بگو: بار فلانى به گل نشسته ، شتر بياوريد تا او و بارش را از آن بيابان ناپيدا كرانه رهايى دهيد.
    شتر مرغ گفت : اى بيخرد، كى شنيده و كجا ديده اى كه شتر مرغ بتواند پرواز كند!
    آرى شتر مرغ با اين بهانه ها از زير بار شانه خالى كرد و خود را آسوده ساخت ، درست مـانـنـد مردمان بى تعهدى كه به هر بهانه اى شده از زير بار مسئوليت شانه خالى مى كنند!

    اى بسا از اهل دنيا اى قرين


    چون شتر مرغند اندر كار دين


    گاه در جبرند و گه در اختيار


    سود خود بينند در هر كار و بار




    لقمان حكيم و ميوه تلخ

    لقمان حكيم خواجه اى داشت نيكبخت و نجيب ، و لقمان در هر صبح و شام و حضر و سفر در خـدمـت او بـود. روزى با خواجه خود نشسته بود كه باغبان ظرفى پر از ميوه بر سر سـفـره خـواجـه مهربان چند عدد ميوه به لقمان تعارف كرد و لقمان با منت و نشاط آنها را گـرفـت و مـشـغـول خـوردن شـد. هر يك را كه ميل مى كرد آثار خشنودى و نشاط بيشترى در چـهـره خـود نـشـان مـى داد بـه حـدى كـه خـواجـه را بـه هـوس انـداخت تا چند عدد از آن ميوه تناول كند.
    پـس دسـت بر دو يكى را برداشت ، ولى به محض اينكه در دهان گذاشت از تلخى آن چهره وى درهم شد. آن را گذاشت و يكى دگر برداشت ، اما اين هم تلخ ‌تر از اولى بود. چند تا از آنها را به همين گونه امتحان كرد، يكى را از ديگرى تلخ ‌تر ديد!
    در شـگـفـت آمـد و گـفـت : لقـمـان ! تـو چـگـونـه ايـن مـيـوه هـا را مـانـنـد قـنـد و عسل خوردى و خم به ابرو نياوردى !
    لقـمـان گـفت : من سالهاست كه با يك بار ميوه تلخ خوردن روى درهم كشم و خاطر شما را بيازارم .

    گفت لقمان : سالهاى بس دراز


    من شكرها خوردم از دستت به ناز


    گر يكى تلخى از آن دستان چشم


    كى روا باشد كه رو درهم كشم


    كـام مـن شـيـريـن از آن كـف سـالهـاسـت


    لحـظـه اى هـم تـلخ اگـر بـاشد رواست




    عاشق چند دله

    تـاريـخ عـاشـقـان بـسيارى سراغ دارد كه هر كدام سر نوشتى عبرت آموز داشته اند. البته عشق عاشقان به تناسب حال و هواى آنها متفاوت است .
    بـرخـى سـرگـرم عـشـق حقيقى اند و در ژرفاى دل و انديشه خويش جز با معشوق به سر نمى برند. گروهى ديگر عاشقانى هستند كه يا معشوق آنها مجازى است يا عشقشان مجازى است و در پى آب و رنگند.
    عـشـق ايـن گـونـه افـراد عـاقـبـتـى خـوشـى نـدارد و طـور مـعـمـول سـرنـوشـت ناپسندى در انتظار آنهاست . زيرا بازارى و هر جايى اند، گوشهاى بـاز و چـشـمـان هـوسـباز دارند و سراى دل را نشيمن هر بى سرو پايى مى كنند. اينها نه وفـا دارنـد نـه صـفا، به محض آنكه معشوقى تازه رو كند چشم از عزيز گذشته خود مى پوشند.
    روزى يـكى از اين قبيل عاشقان روى بامى با معشوق خود نشسته بود و هر دو گرم سخن و دلدادگى بودند، كه ناگاه معشوق گفت : به به ! ببين چه نازنينى ! دست قدرت خدا چه زيـبا آفريده ! اگر او خوبروست پس من چه هستم ؟! شروع كرد چند جمله اى از اين سخنان با آب و تاب گفتن .
    دل عاشق نا خالص ، نديده در هواى او شد. روى برگرداند تا نظرى به خوبروى تازه وارد كند كه معشوق بر پشت او كوفت و او را از بام به زير انداخت و گفت :
    اگر تو عاشق منى و دل به من داده اى ديگر منظر چه هستى ، و طالب ديدار كه ؟!

    گر تو بر من عاشقى اى بى وفا


    من برابر بودمت نى از قفا


    گر نه بازارى و هر جا نيستى


    از قفا در جستجوى كيستى


    چـون هـوسـنـاكـى اسـت چـشـمـت كـور بـه


    از جمال نارنينان دور به


    يـار بـس نـازك مـزاج اسـت و غـيـور


    غـيـر او محفل خود ساز دور


    مرد غافل

    مردى يكه و تنها در بيابانى مى رفت . ناگاه از دور شيرى را ديد كه به او حمله ور شـد. بـا ديـدن شـيـر مـست هم به دنبالش ، كه ناگآه به چاهى رسيد كه ريسمانى در آن آويخته بود.
    بـهـتـر ديد خود را در چاه افكند و با گرفتن ريسمان خود را به ته چاه رساند و از دست شير رهايى يابد.
    همين كه ريسمان را گرفت و به در ته چاه سرازير شد، چشمش به اژدهايى افتاد كه در تـه چـاه آرمـيـده و دهان گشوده تا هر چه به ته چاه رسد در كام خود فرو بلعد. به بالا نگريست ديد شير مست بر لب چاه ايستاده است .
    بـيـچـاره و حـيـران مـاند، نه راه پس داشت و نه راه پيش ! در ابن ميان صداى خش خشى به گوشش رسيد. به بالا نگريست ديد دو موش سياه و سپيد سر گرم جويدن ريسمان پاره شود و او به قعر چاه در افتد و در كام اژدها فرو رود.
    در ايـن گـيـر و دار بـود كـه دسـتـه اى زنـبـور عـسـل در كـمـرگـاه چـاه مـقـدارى عسل ريخته و در اطراف آن گرد آمده اند.
    عـسـل چـنـدانـى نـبـود و هـمـان مـقـدار هـم آلوده بـه خـاك بـود! ولى ايـن مـرد غـافـل بـا ايـن خـطـر بـزرگـى كـه در پـيـش داشـت تـا چـشـمـش بـه عسل افتاد گويى همه چيز را فراموش كرد!

    شد به آن خاك و عسل آلوده شاد


    اژدها و موش و شيرش شد ز ياد


    آن رسـن بـگـرفته با يك دست خويش


    رست ديگر سوى شهد(20) آورد پيش

    بـارى بـا يـك دسـت خـود را بـه طـنـاب آويـخـتـه و بـا رسـت ديـگـر سـرگـرم خـوردن عـسـل شـد. ولى هـر بـار كـه دسـت مـى بـرد انـگـشـتـى عسل بر دارد نيشى چند از آن زنبوران دستش را مى گزيد.
    ايـن شـرح حال كسى است كه مرگ چون شير كست در پى اوست و موشهاى روز و شب رشته عـمـر او مـى بـرنـد. و اژدهـاى قـبـر دهـان گـشوده تا او را ببلعد، و او بجاى آنكه چاره اى انـديـشـد و از حـوادث بـيـمـنـاك پـس از مـرگ راه خـلاصـى جـويـد، سـر گـرم مال دنيا كه مانند عسل خاك آلود است شده و هرگز در انديشه عاقبت خويش نيست .



    ملا احمد نراقى و يار پر توقع

    مـلا احـمـد سـرايـنـده داسـتـانـهـاى حـاضـر يـارى ديـريـنـه داشـت ، آشـنـا و يـكـدل . به همين سبب مهر او بر دلش نشسته و شب و روز به غمخوارى او برخاسته و تا آنـجـا كـه در تـوان داشـت . در راه او جـانـفـشـانـى مـى كـرد و در راه آسـايـش او از تحمل هيچ زحمتى دريغ نداشت .
    روزى شـنـيـد كـه آن مـرد دسـت از وفـا كـشـيـده و رشـتـه مهر و محبت گسيخته و به دشمنى پرداخته و به دشمنى پرداخته ، تا آنجا كه تشنه خون او گشته است .

    روزى به وى گفت : آخر اى يار مهربان ، چه شده كه اين گونه كمر دشمنى با من بسته اى و به خون من تشنه اى ؟
    يـار پـر تـوقـع گـفت : چندى پيش فلان كس از نزديكان من بيمار شد و تو به عيادت او نيامدى و با اين كار به ما جسارت كردى !
    ملا احمد خنديد و گفت : مرد حسابى ! چيزى كه عوض دارد گله ندارد! اگر من كوتاهى كردم و بـه عيارت بيمار تو نيامدم كيفرش اين است كه تو هم در مرگ و ميرى كه براى ما پيدا مـى شـود در مـجـالس مـا شـركـت نـجـويـى ، نـه آنـكـه بـه قتل من كمر بندى !

    نامدم در رنج خويشى از شما


    مى تو بايد نايى اندر مرگ ما


    نى كمر بر قتل ما بندى چنين


    آفرين اى آفرين اى آفرين !


    آفرين بر ما كه از اين دوستان


    مى نگيريم اعتبار(21) و امتحان




    مجنون و رگزن

    عشق مجنون به ليلى زبانزد خاص و عام است . سراسر وجود مجنون را عشق ليلى پر كرده بود. گويى كه ليلى در جاى جاى وجود مجنون خانه داشت .
    روزى مجنون با اين عشق دچار تب سختى شد. در زمانهاى گذشته براى معالجه تب ، كمى خون مى گرفتند كه آن را اصطلاحا فصد يعنى رگ زدن مى گفتند. مجنون سراغ رگزن رفت از او خواست تا كمى خون از او بگيرد.
    طـبيب كنار مجنون نشست و بازوى او را بست و نيشتر را در دست گرفت كه در رگ وى فرو برد، مجنون گفت : بر كدام رگ نيشتر مى زنى ؟
    طبيب رگى را نشان او داد.
    مـجـنـون گـفـت : نه ، اين را نزن كه ليلى در آنجاى دارد و دلم راضى نمى شود تيغ بر ليلى من رسد!

    گـفـت ايـن رگ ، گفت از ليلى پر است


    اين رگم پر گوهر است و پر در است


    تيغ بر ليلى كجا باشد روا


    جان مجنون بادليلى را فدا

    طـبـيـب گـفـت : پس رگ ديگرى را براى نيشتر زدن پيدا مى كنم تا جانت از رنج تب برهد. ديگرى پيدا كرد. باز مجنون گفت : نه ، آن هم جاى ليلى است .
    ايـن عمل چند بار تكرار شد، در آخر مجنون گفت : در وجود من رگى درهمى به آن طبيب داد و او را روانه ساخت و با سوز تب بساخت تا مبادا ليلى را بيازارد.

    دارد اندر هر رگم ليلى مقام


    هر بن مويم بود او را كنام (22)


    از تن من رگ چو بگشايى به تيغ


    تيغ تو بر ليلى آيد اى دريغ


    گو تن من خسته و رنجور باد


    چشم بد از روى ليلى دور باد




    پلنگ و دهقان

    روزى پـلنـگـى قـوى پـنجه ، سيل آسا از كوهسار به زير آمد كه ناگهان چشمش به گـربه اى افتاد زار و نحيف ، لاغر و بيتاب كه با سر و صورت زخمى لنگ لنگان پيش مى آمد.
    پلنگ زورمند با ديدن او به خشم آمد و گفت : اين چه وضعى است كه در تو مى بينم ! تو از خانواده ما هستى ، چه كسى تو را به اين حال و روز افكنده است ؟ به من بگو تا دمار از روزگارش بر آرم .

    هين بگو كو پنجه شيراوژنت


    وان و بازى نخجيرافكنت ؟


    هـيـن بـگـو اى گـربـه كـو كـوپـال تـو


    كـو تـنـومـنـدى تـو، كـو يال تو؟

    گـربـه نـاتوان فغان آغاز كرد و گفت : اى امير، در اين دشت موجودى زندگى مى كند كه به آن آدميزاده گويند .داراى قدرت زيادى است . گربه كه هيچ ، اگر پلنگ هم به چنگش افـتـد در بـرابـر او از يك موش كمتر باشد! من گرفتار يكى از آنان شدم و به اين روز سياه افتادم .
    پـلنـگ بـا شـنـيـدن اين سخنان ، چون شير زخم خورده به خشم آمد و گفت : بگو ببينم اين آدميزاد كه مى گويى كجاست تا پوست بر تنش بدرم و انتقام تو را از او بگيرم !
    گربه گفت : با من بيا تا او را به تو نشان دهم .
    هـر دو راه افـتـادنـد، گـربـه از پـيـش و پـلنگ از پس ، راه بيابان پيش گرفتند تا به كشتزار رسيدند و از دور مردى نمايان شد.

    گربه را چون ديده بر مرد اوفتاد


    گفت اينك آدم و، خش ك

    ايستاد
    گـربـه بـا نـشـان دادن آن مـرد در جـاى خود ايستاد و جرات پيش رفتن نداشت . پلنگ كينه توز به سوى مرد دهقان رفت و با غرشى بلند گفت : تويى كه اين بلا را به سر اين بيچاره آورده اى ؟!
    دهـقـان گـفت : بله ، من با از او چنين كرده ام و با تو هم خواهم كرد، تو كه هيچ بلكه شير نـر كه سلطان شماست در دست من زبون است ! پلنگ با شنيدن اين سخن رنگ چهره اش بر افـروخـت و گـفـت : ايـن قـدر لاف مـزن اگـر مردى با من پنجه افكن تا زور بازوى تو را ببينم !

    مرد آن باشد كه بى گفتار خويش


    وانمايد بر جهان كار خويش


    آن كه گفتار بى كردار داشت


    راست گويم ، مرد از آن كس عار داشت

    مـرد دهـقـان بـا شنيدن اين سخنان ، به فكر يافتن چاره اى افتاد. پس رو كرد به پلنگ و گفت : اى پلنگ شير گير، آيا تا به حال ديده اى كسى بدون سلاح جنگى به ميدان رود! اين انصاف نيست كه تو مسلح باشى و من دست خالى !
    پلنگ مغرور گفت : سلاحت كجاست ؟ برو بياور:
    دهقان خنده اى كرد و گفت : هان ، حالا كه در خود توان جنگ با مرا نمى بينى ، مى خواهى با رفتن من در پى اسلحه ، از ميدان بگريزى و جان سالم به در برى ؟!
    پـلنگ گفت : اى بى انصاف ، من و فرار؟! هر پيمانى بخواهى با تو مى بندم كه فرار نكنم .
    دهـقان گفت : مرا به وفاى تو اطمينان نيست . تنها يك راه وجود دارد و آن اينكه : تو را با طناب به درخت ببندم و براى آوردن اسلحه به خانه روم .
    پلنگ بلافاصله خود را به درختى چسباند و گفت : بيا دست و پايم را ببند!
    مرد دهقان كه حيله اش كار ساز شده بود، شادمان بر جست و پلنگ را به درختى بست و با دسته بيل به جانش ‍ افتاد.

    بـر سـر و پـهـلو و دوش و پـشـت و روى


    كـوفـت چـنـدان كـز دو تـن خـون رفت جوى


    مـرد را هـرگـه بـه بـالا بـيـل رفـت


    نـعـره آن جـانـور صـد ميل (23) رفت

    ooo
    مـرد دهـقـان آنـقدر با بيل بر پلنگ نواخت كه رمقى در او نماند و سر و پنجه و استخوانش خرد شد.
    پـلنـگ آهـسـتـه رو بـه گربه كرد و گفت : راه نجات از دست حيله گر بى انصاف چيست ؟ گـربـه گـفـت : اگـر در بـرابـر ايـن مـرد از موش هم كمتر شوى هرگز دست از تو باز نخواهد داشت !...
    آرى اين است صفت مردم دنيا دوست و بى وفا و حيله گر!

    اى برادر اهل دنيا سربسر


    آدميزادند و از آدم بتر


    تا توانى مى گريز از دامشان


    بلكه از جايى كه باشد نامشان


    آدميزادند اما ديو سار


    الفرار از آدميزاد الفرار


    مجنون و سگ ليلى

    خاصيت عشق اينست كه به هر چيزى كه به نوعى با معشوق بستگى دارد عشق مى ورزد و با ديدن آن خاطره معشوق برايش زنده مى شود.
    روزى رهگذرى مجنون را ديد كه گرد سگى مى گردد و خاك پاى آن را به سر و صورت مـى كـشـد! او كـه از حال مجنون بى خبر بود و گرمى او را در نمى يافت به او گفت : اى مجنون ، اين ديگر چه شاخه اى از جنون است ؟! ما شنيده ام كه الجنون فنون (24) ولى اين شكل آن را ديگر نديده بوديم !
    مـجنون گفت : اين كار را از سر ديوانگى نمى كنم . اين سگ كوى ليلى است . و از آن رنگ و بـوى ليـلى مـى شـنـوم و از هـمين رو خاك پايش را به چشم مى كشم . من گرچه به به صورت ظاهر به اين سگ عشق مى ورزم اما در حقيقت دلم با ليلى است و خاطره او را از نظر مى گذرانم .

    گفت : اى مجنون چه شد اين جنون


    اين چه فن است از جنون ذوفنون


    گـفـت مـجـنـون : از جـنـونـم نـيـسـت ايـن


    ايـن سـگ سـر منزل ليلى است اين


    چـونـكـه ايـن سـگ انـدر آن كو آشناست


    خاك كويش توتياى (25) چشم ماست


    مير فندرسكى در بتخانه هند

    حـكـيـم ابوالقاسم مير فندرسكى حسنى موسوى يكى از بزرگان و حكيمان و عارفان روزگـار شـاه عـبـاس صـفـوى و شـاه صـفى بود. او با آنكه عالمى مشهور بود اما بيشتر اوقـات خـود را بـا فـقـرا و اهـل حـال مـى گـذرانـيـد و از مـعـاشـرت بـا اهـل جاه و جلال گريزان بود. لباس پشمينه به تن مى كرد و بيشتر به اصطلاح باطن مـى پـرداخـت . وى در سـال 1050 در تـخت فولاد اصفهان در گذشت و در همان جا به خاك سپرده شد. به او كراماتى نسبت داده اند، از جمله آنكه :
    وى سفرى به هندوستان كرد، مدتى در آنجا ماند و از شهرهاى مهم آنجا ديدن نمود. روزى بـه شهرى در آمد خرم و آباد كه خاطره بهشت فردوس را يادها زنده مى كرد ولى افسوس كـه شـهـرنـشـيـنـان همه مشرك و بت پرست بودند. بتخانه اى در آن شهر بود كه بتهاى فروانى در آنجا قرار داشت و مردم آن آشكارا در آن بتكده به عبادت مى پرداختند.
    مـرحوم مير در آن شهر كم كم با مردم آشنا شد و با راجا و راى (26) و بر همن (27) از در دوسـتـى وارد شـد و پـس از جلب نظر آنان ، روزى براى تماشاى بتخانه به آنجا رفت . قبه اى ديد بر افراشته و پهناور و ساخته از سنگهاى سخت و قيمتى كه با انبوه جـواهـرات گـرانبها آراسته بود. اين ساختمان با آنكه سالها زيادى از تاريخ بنايش مى گذشت اما هنوز محكم و پا بر جا باقى مانده بود. بزرگان شهر در آمد و شد مى كردند، هر كدام كمر به خدمتى بسته ، و گروهى ديگر سر عجز و نياز در برابر بتها خم نموده ، به راز و نماز مشغول بودند.
    مير بزرگ وارد شد و با وقار هر چه تمام تر در گوشه اى نشست ، گويى كه پشت كفر از وزن و وقار او سنگينى مى كرد. بت پرستان پروانه وار دور او آمدند و از هر درى لب بـه سـخـن گـشـودنـد، تـا آنكه دامن سخن به اديان و آيين هاى گوناگون كشيده شد و هر گروه دليلى براى اثبات دين خود بر زبان آورد.
    مـيـر فـنـدرسكى هم به سخن آمد و در فرسايش عظمت بتها سخنها گفت به حدى كه سر و صداى بت پرستان بلند شد و فرياد اعتراض از گوشه و كنار بتكده بر خاست .
    يـكـى از هـمنان گفت : در گذشته و حال ، نزد دانشمندان و خردمندان چنين بوده و هست كه هر كس بايد بر گفته خود دليل بپردازد، زيرا هر واقعيتى خود را نشان خواهد داد و هر ناحقى خودبخود رو به زوال خواهد رفت .
    سـپـس ادامـه داد: بـيـش از دو هـزار سال است كه اين بتكده بنا شده ، و گذشت روزگار هيچ گونه رخنه اى در آن پديد نياورده است . در حالى كه مساجد مسلمانان را مى بينيم كه پس از پـنـجاه - شصت سال رو به ويرانى مى رود و آثار شكست و خرابى در آنها پديدار مى گـردد. اگـر ديـن اسـلام حـق بـود هـرگز اين رخنه و سستى در مساجد آن پديد نمى شد و گردش روزگار آن را به سوى زوال و نابودى نمى كشانيد!
    مـيـر فـنـدرسـكـى پـاسـخ داد: اتـفـاقـا ايـن دليـل شـمـا مـعـكـوس دارد و دليل حقانيت اسلام ماست . زيرا نام خدايى كه اگر بر كوه خوانند فرو پاشد و اگر بر زمـيـن خـوانـند شكاف بر دارد، نامى كه آسمان را بر زمين دوزد و مهر و ماه را در هم شكند و پـشـت افـلاك را خـم كـنـد، شـكفتى ندارد كه مساجد كه اين نام شبانه روز در آنها برده مى شـود فـرسـوده گـردنـد و رو به زوال نهند. بلكه شگفت . آن است كه مشتى خاك و سنگ و گل بتوان در برابر عظمت نام خدا تاب بياورد و از هم نپاشد!

    كى تواند سنگ و گل آن را كشيد


    مسجد و محراب ما زين رو خميد


    كى شود بر پشه اى پيلى سوار


    كى توان كردن به مورى كوه بار


    ايـن شـكـسـت مـسـجـد و مـحـرابـهـا


    بـاشـد از نـام جلال كبريا

    آرى ، هـمـيـن نـام اسـت كـه نـورش بـر كـوه طـور تـابـيـده و كـوه ريـز ريـز شـد، و رود نـيـل بـا شـنيدن آن سينه دريد و آبش از هم شكافت و آتش سوزان نمرود بدين نام ابراهيم خـليـل سـرد و سـلامـت شـد، با اين نام بود كه احمد مختار (عليه السلام )سينه آسمانها را شكافت و تا عرش برين الهى برفت ، و ماه را دو نيم كرد!
    ايـنـك اى بـر هـمـن ، تـو بـگـو، ايـن بـتـكـده شـمـا آيـا تـا بـه حـال هـيـچ نام حضرت حق در آن برده شده ؟ يا عابدى سجاده نمازى در آن گسترده ؟ آيا در ايـن بـتـكـده جـبـيـنـى (28) بـر خـاك سـايـيـده ؟ آيـا نـاله اى از دل كسى در اينجا بر خاسته است ؟

    آنچه گويند اندر اين بتخانه ها


    نى ورا قدرى نه وزنى نى بها


    لفـظ بـى مـعـنـا و مـشـك بـى شـراب


    دود بـى آتـش ، سوال بى جواب


    هيچ باشد هيچ و هرگز هيچ هيچ


    هيچ چيزى نفكند در تاب و پيچ

    اگر يكى از آنچه گفتم در اين بتكده رخ مى داد و باز ستونهاى آن بر جاى مى ماند آنگاه حق با شما بود و سخن شما درباره مساجد ما حق مى نمود.
    بـر هـمـن گـفت : خوب اين تو و لبهاى تكبير گوى تو و اين بتكده ما! ديگر لازم نيست از شـهرهاى دور دست مسلمانى صاحب نفس در اينجا براى آزمايش حاضر كنيم . اينك بر خيز و لب بـه سـخـن بـگـشـا و آواى تكبير بردار و صداى خود را تا آخرين فلك بركش و اشك خونبار از ديده ها روان ساز تا ببينيم چه مى شود؟!
    سـايـر بـت پرستان نيز اين سخن را تاييد كردند و همگى از امير بزرگ چنين درخواستى نمودند.

    بت پرستان جمله از جا خاستند


    اين سخن را شاخ و برگ آراستند


    تا دل مير بزرگ آمد به جوش


    غيرت اسلامش آمد در خروش


    پس ز راه اين پاك و اعتقاد


    كرد تو بر غيرت حق اعتماد


    تا رسيد الهامش از يزدان پاك


    لا تحف من سحرهم و الق عصاك (29)

    مـيـر بـزرگ گـفت : مانعى ندارد، فردا وعده من و شما! سپس به خانه رفت و سحرگاه با خـداى خـويـش در راز و نـياز شد و گفت : خداوندا، من خودم را خوب مى شناسم ، و از عجز و ناتوانى خويش آگاهم . خداوندا! من هنوز گرفتار بت نفس ‍ خويشم ، و اگر هنر بت شكنى داشـتم نخست بت نفس خويش را مى شكستم . خدايا! تو مى دانى كه آنچه به بر همن گفتم حـرف خـودم نـبـود، ايـن اظـهار آثار توحيد و يكتا پرستى تو بود. پس تويى كه بايد فردا بتها را در هم شكنى و عظمت نام حق و راز توحيد را بر ملا سازى .
    فردا صبح كه خورشيد از مشرق دميد، اهل آن شهر از سياه و سپيد، مرد و زن ، عالم و عامى و سـلطـان و وزيـر، هـمـه و هـمـه بـا عـلم و كـتـل و سـاز و طـبـل به سوى بتخانه بزرگ حركت مردند، به بتخانه در آمدند و آنجا را با مشك و عنبر معطر نمودند و در برابر بت بزرگ به خاك افتادند.
    در اين حال بودند كه ناگاه مير بزرگ با لبانى مترنم به ذكر حق و ديده اى اشك بار از در درآمـد، وضـويـى بـسـاخـت و بر بام بتكده رفت و صدا به اذان گفتن بلند كرد. با بـلند شدن صداى الله اكبر در و ديوار به لرزه افتاد و مردم بى اختيار صدا به تكبير بر داشتند.
    اذان تـمام شد و مير بزرگ از بام فرود آمد و در بتكده رو به كعبه و پشت به بن ايستاد و دسـت هـا بـه نشانه تكبير برداشت و با صدايى رسا تكبيره الاحرام گفت و بلافاصله از محراب بيرون جست .
    بـا ايـن نـداى تـكـبـير در و ديوار بتكده لرزيد، سقفها ترك خورد، ستونها شكست و بناى بتكده فرو ريخت .
    بت پرستان با مشاهده اين منظره ، انگشت تحير به دندان گزيدند و آه و فغان برداشتند كه دريغا! ما عمرى در گمراهى بسر مى بريم و سرمايه عمر عزيز خود را از دست داديم ! اينك به توحيد حق گرويديم و صمد(30) را به جاى صنم (31) نشانديم .

    پس همه توحيد گويان فوج فوج


    رو به سوى مير كردند همچو موج


    كاى امير پاك دين و پاك راى


    ما برى از بت شديم و بت ستاى


    ما گواهانيم بر توحيد حق


    توبه توبه ، اى امير از ماسبق (32)

    سپس همگى بر بتخانه يورش بردند، بتها را شكستند و ويرانكده آن را به مسجد بزرگ تبديل نمودند.


  2. آیه های انتظار

    آیه های انتظار


    لیست موضوعات تصادفی این انجمن

     

  3. Top | #12

    عنوان کاربر
    عضو خودماني
    تاریخ عضویت
    June 2021
    شماره عضویت
    14147
    نوشته
    1,859
    صلوات
    1514
    دلنوشته
    2
    صلی الله علیک یا مولانا یا اباالحسن المهدی
    تشکر
    397
    مورد تشکر
    333 در 87
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    لقمان حكيم و ميوه تلخ

    لقمان حكيم خواجه اى داشت نيكبخت و نجيب ، و لقمان در هر صبح و شام و حضر و سفر در خـدمـت او بـود. روزى با خواجه خود نشسته بود كه باغبان ظرفى پر از ميوه بر سر سـفـره خـواجـه مهربان چند عدد ميوه به لقمان تعارف كرد و لقمان با منت و نشاط آنها را گـرفـت و مـشـغـول خـوردن شـد. هر يك را كه ميل مى كرد آثار خشنودى و نشاط بيشترى در چـهـره خـود نـشـان مـى داد بـه حـدى كـه خـواجـه را بـه هـوس انـداخت تا چند عدد از آن ميوه تناول كند.
    پـس دسـت بر دو يكى را برداشت ، ولى به محض اينكه در دهان گذاشت از تلخى آن چهره وى درهم شد. آن را گذاشت و يكى دگر برداشت ، اما اين هم تلخ ‌تر از اولى بود. چند تا از آنها را به همين گونه امتحان كرد، يكى را از ديگرى تلخ ‌تر ديد!
    در شـگـفـت آمـد و گـفـت : لقـمـان ! تـو چـگـونـه ايـن مـيـوه هـا را مـانـنـد قـنـد و عسل خوردى و خم به ابرو نياوردى !
    لقـمـان گـفت : من سالهاست كه با يك بار ميوه تلخ خوردن روى درهم كشم و خاطر شما را بيازارم .

    گفت لقمان : سالهاى بس دراز


    من شكرها خوردم از دستت به ناز


    گر يكى تلخى از آن دستان چشم


    كى روا باشد كه رو درهم كشم


    كـام مـن شـيـريـن از آن كـف سـالهـاسـت


    لحـظـه اى هـم تـلخ اگـر بـاشد رواست




  4. Top | #13

    عنوان کاربر
    عضو خودماني
    تاریخ عضویت
    June 2021
    شماره عضویت
    14147
    نوشته
    1,859
    صلوات
    1514
    دلنوشته
    2
    صلی الله علیک یا مولانا یا اباالحسن المهدی
    تشکر
    397
    مورد تشکر
    333 در 87
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    عاشق چند دله

    تـاريـخ عـاشـقـان بـسيارى سراغ دارد كه هر كدام سر نوشتى عبرت آموز داشته اند. البته عشق عاشقان به تناسب حال و هواى آنها متفاوت است .
    بـرخـى سـرگـرم عـشـق حقيقى اند و در ژرفاى دل و انديشه خويش جز با معشوق به سر نمى برند. گروهى ديگر عاشقانى هستند كه يا معشوق آنها مجازى است يا عشقشان مجازى است و در پى آب و رنگند.
    عـشـق ايـن گـونـه افـراد عـاقـبـتـى خـوشـى نـدارد و طـور مـعـمـول سـرنـوشـت ناپسندى در انتظار آنهاست . زيرا بازارى و هر جايى اند، گوشهاى بـاز و چـشـمـان هـوسـباز دارند و سراى دل را نشيمن هر بى سرو پايى مى كنند. اينها نه وفـا دارنـد نـه صـفا، به محض آنكه معشوقى تازه رو كند چشم از عزيز گذشته خود مى پوشند.
    روزى يـكى از اين قبيل عاشقان روى بامى با معشوق خود نشسته بود و هر دو گرم سخن و دلدادگى بودند، كه ناگاه معشوق گفت : به به ! ببين چه نازنينى ! دست قدرت خدا چه زيـبا آفريده ! اگر او خوبروست پس من چه هستم ؟! شروع كرد چند جمله اى از اين سخنان با آب و تاب گفتن .
    دل عاشق نا خالص ، نديده در هواى او شد. روى برگرداند تا نظرى به خوبروى تازه وارد كند كه معشوق بر پشت او كوفت و او را از بام به زير انداخت و گفت :
    اگر تو عاشق منى و دل به من داده اى ديگر منظر چه هستى ، و طالب ديدار كه ؟!

    گر تو بر من عاشقى اى بى وفا


    من برابر بودمت نى از قفا


    گر نه بازارى و هر جا نيستى


    از قفا در جستجوى كيستى


    چـون هـوسـنـاكـى اسـت چـشـمـت كـور بـه


    از جمال نارنينان دور به


    يـار بـس نـازك مـزاج اسـت و غـيـور


    غـيـر او محفل خود ساز دور


    مرد غافل

    مردى يكه و تنها در بيابانى مى رفت . ناگاه از دور شيرى را ديد كه به او حمله ور شـد. بـا ديـدن شـيـر مـست هم به دنبالش ، كه ناگآه به چاهى رسيد كه ريسمانى در آن آويخته بود.
    بـهـتـر ديد خود را در چاه افكند و با گرفتن ريسمان خود را به ته چاه رساند و از دست شير رهايى يابد.
    همين كه ريسمان را گرفت و به در ته چاه سرازير شد، چشمش به اژدهايى افتاد كه در تـه چـاه آرمـيـده و دهان گشوده تا هر چه به ته چاه رسد در كام خود فرو بلعد. به بالا نگريست ديد شير مست بر لب چاه ايستاده است .
    بـيـچـاره و حـيـران مـاند، نه راه پس داشت و نه راه پيش ! در ابن ميان صداى خش خشى به گوشش رسيد. به بالا نگريست ديد دو موش سياه و سپيد سر گرم جويدن ريسمان پاره شود و او به قعر چاه در افتد و در كام اژدها فرو رود.
    در ايـن گـيـر و دار بـود كـه دسـتـه اى زنـبـور عـسـل در كـمـرگـاه چـاه مـقـدارى عسل ريخته و در اطراف آن گرد آمده اند.
    عـسـل چـنـدانـى نـبـود و هـمـان مـقـدار هـم آلوده بـه خـاك بـود! ولى ايـن مـرد غـافـل بـا ايـن خـطـر بـزرگـى كـه در پـيـش داشـت تـا چـشـمـش بـه عسل افتاد گويى همه چيز را فراموش كرد!

    شد به آن خاك و عسل آلوده شاد


    اژدها و موش و شيرش شد ز ياد


    آن رسـن بـگـرفته با يك دست خويش


    رست ديگر سوى شهد(20) آورد پيش

    بـارى بـا يـك دسـت خـود را بـه طـنـاب آويـخـتـه و بـا رسـت ديـگـر سـرگـرم خـوردن عـسـل شـد. ولى هـر بـار كـه دسـت مـى بـرد انـگـشـتـى عسل بر دارد نيشى چند از آن زنبوران دستش را مى گزيد.
    ايـن شـرح حال كسى است كه مرگ چون شير كست در پى اوست و موشهاى روز و شب رشته عـمـر او مـى بـرنـد. و اژدهـاى قـبـر دهـان گـشوده تا او را ببلعد، و او بجاى آنكه چاره اى انـديـشـد و از حـوادث بـيـمـنـاك پـس از مـرگ راه خـلاصـى جـويـد، سـر گـرم مال دنيا كه مانند عسل خاك آلود است شده و هرگز در انديشه عاقبت خويش نيست .



    ملا احمد نراقى و يار پر توقع

    مـلا احـمـد سـرايـنـده داسـتـانـهـاى حـاضـر يـارى ديـريـنـه داشـت ، آشـنـا و يـكـدل . به همين سبب مهر او بر دلش نشسته و شب و روز به غمخوارى او برخاسته و تا آنـجـا كـه در تـوان داشـت . در راه او جـانـفـشـانـى مـى كـرد و در راه آسـايـش او از تحمل هيچ زحمتى دريغ نداشت .
    روزى شـنـيـد كـه آن مـرد دسـت از وفـا كـشـيـده و رشـتـه مهر و محبت گسيخته و به دشمنى پرداخته و به دشمنى پرداخته ، تا آنجا كه تشنه خون او گشته است .

    روزى به وى گفت : آخر اى يار مهربان ، چه شده كه اين گونه كمر دشمنى با من بسته اى و به خون من تشنه اى ؟
    يـار پـر تـوقـع گـفت : چندى پيش فلان كس از نزديكان من بيمار شد و تو به عيادت او نيامدى و با اين كار به ما جسارت كردى !
    ملا احمد خنديد و گفت : مرد حسابى ! چيزى كه عوض دارد گله ندارد! اگر من كوتاهى كردم و بـه عيارت بيمار تو نيامدم كيفرش اين است كه تو هم در مرگ و ميرى كه براى ما پيدا مـى شـود در مـجـالس مـا شـركـت نـجـويـى ، نـه آنـكـه بـه قتل من كمر بندى !

    نامدم در رنج خويشى از شما


    مى تو بايد نايى اندر مرگ ما


    نى كمر بر قتل ما بندى چنين


    آفرين اى آفرين اى آفرين !


    آفرين بر ما كه از اين دوستان


    مى نگيريم اعتبار(21) و امتحان




    مجنون و رگزن

    عشق مجنون به ليلى زبانزد خاص و عام است . سراسر وجود مجنون را عشق ليلى پر كرده بود. گويى كه ليلى در جاى جاى وجود مجنون خانه داشت .
    روزى مجنون با اين عشق دچار تب سختى شد. در زمانهاى گذشته براى معالجه تب ، كمى خون مى گرفتند كه آن را اصطلاحا فصد يعنى رگ زدن مى گفتند. مجنون سراغ رگزن رفت از او خواست تا كمى خون از او بگيرد.
    طـبيب كنار مجنون نشست و بازوى او را بست و نيشتر را در دست گرفت كه در رگ وى فرو برد، مجنون گفت : بر كدام رگ نيشتر مى زنى ؟
    طبيب رگى را نشان او داد.
    مـجـنـون گـفـت : نه ، اين را نزن كه ليلى در آنجاى دارد و دلم راضى نمى شود تيغ بر ليلى من رسد!

    گـفـت ايـن رگ ، گفت از ليلى پر است


    اين رگم پر گوهر است و پر در است


    تيغ بر ليلى كجا باشد روا


    جان مجنون بادليلى را فدا

    طـبـيـب گـفـت : پس رگ ديگرى را براى نيشتر زدن پيدا مى كنم تا جانت از رنج تب برهد. ديگرى پيدا كرد. باز مجنون گفت : نه ، آن هم جاى ليلى است .
    ايـن عمل چند بار تكرار شد، در آخر مجنون گفت : در وجود من رگى درهمى به آن طبيب داد و او را روانه ساخت و با سوز تب بساخت تا مبادا ليلى را بيازارد.

    دارد اندر هر رگم ليلى مقام


    هر بن مويم بود او را كنام (22)


    از تن من رگ چو بگشايى به تيغ


    تيغ تو بر ليلى آيد اى دريغ


    گو تن من خسته و رنجور باد


    چشم بد از روى ليلى دور باد




    پلنگ و دهقان

    روزى پـلنـگـى قـوى پـنجه ، سيل آسا از كوهسار به زير آمد كه ناگهان چشمش به گـربه اى افتاد زار و نحيف ، لاغر و بيتاب كه با سر و صورت زخمى لنگ لنگان پيش مى آمد.
    پلنگ زورمند با ديدن او به خشم آمد و گفت : اين چه وضعى است كه در تو مى بينم ! تو از خانواده ما هستى ، چه كسى تو را به اين حال و روز افكنده است ؟ به من بگو تا دمار از روزگارش بر آرم .

    هين بگو كو پنجه شيراوژنت


    وان و بازى نخجيرافكنت ؟


    هـيـن بـگـو اى گـربـه كـو كـوپـال تـو


    كـو تـنـومـنـدى تـو، كـو يال تو؟

    گـربـه نـاتوان فغان آغاز كرد و گفت : اى امير، در اين دشت موجودى زندگى مى كند كه به آن آدميزاده گويند .داراى قدرت زيادى است . گربه كه هيچ ، اگر پلنگ هم به چنگش افـتـد در بـرابـر او از يك موش كمتر باشد! من گرفتار يكى از آنان شدم و به اين روز سياه افتادم .
    پـلنـگ بـا شـنـيـدن اين سخنان ، چون شير زخم خورده به خشم آمد و گفت : بگو ببينم اين آدميزاد كه مى گويى كجاست تا پوست بر تنش بدرم و انتقام تو را از او بگيرم !
    گربه گفت : با من بيا تا او را به تو نشان دهم .
    هـر دو راه افـتـادنـد، گـربـه از پـيـش و پـلنگ از پس ، راه بيابان پيش گرفتند تا به كشتزار رسيدند و از دور مردى نمايان شد.

    گربه را چون ديده بر مرد اوفتاد


    گفت اينك آدم و، خش ك

    ايستاد
    گـربـه بـا نـشـان دادن آن مـرد در جـاى خود ايستاد و جرات پيش رفتن نداشت . پلنگ كينه توز به سوى مرد دهقان رفت و با غرشى بلند گفت : تويى كه اين بلا را به سر اين بيچاره آورده اى ؟!
    دهـقـان گـفت : بله ، من با از او چنين كرده ام و با تو هم خواهم كرد، تو كه هيچ بلكه شير نـر كه سلطان شماست در دست من زبون است ! پلنگ با شنيدن اين سخن رنگ چهره اش بر افـروخـت و گـفـت : ايـن قـدر لاف مـزن اگـر مردى با من پنجه افكن تا زور بازوى تو را ببينم !

    مرد آن باشد كه بى گفتار خويش


    وانمايد بر جهان كار خويش


    آن كه گفتار بى كردار داشت


    راست گويم ، مرد از آن كس عار داشت

    مـرد دهـقـان بـا شنيدن اين سخنان ، به فكر يافتن چاره اى افتاد. پس رو كرد به پلنگ و گفت : اى پلنگ شير گير، آيا تا به حال ديده اى كسى بدون سلاح جنگى به ميدان رود! اين انصاف نيست كه تو مسلح باشى و من دست خالى !
    پلنگ مغرور گفت : سلاحت كجاست ؟ برو بياور:
    دهقان خنده اى كرد و گفت : هان ، حالا كه در خود توان جنگ با مرا نمى بينى ، مى خواهى با رفتن من در پى اسلحه ، از ميدان بگريزى و جان سالم به در برى ؟!
    پـلنگ گفت : اى بى انصاف ، من و فرار؟! هر پيمانى بخواهى با تو مى بندم كه فرار نكنم .
    دهـقان گفت : مرا به وفاى تو اطمينان نيست . تنها يك راه وجود دارد و آن اينكه : تو را با طناب به درخت ببندم و براى آوردن اسلحه به خانه روم .
    پلنگ بلافاصله خود را به درختى چسباند و گفت : بيا دست و پايم را ببند!
    مرد دهقان كه حيله اش كار ساز شده بود، شادمان بر جست و پلنگ را به درختى بست و با دسته بيل به جانش ‍ افتاد.

    بـر سـر و پـهـلو و دوش و پـشـت و روى


    كـوفـت چـنـدان كـز دو تـن خـون رفت جوى


    مـرد را هـرگـه بـه بـالا بـيـل رفـت


    نـعـره آن جـانـور صـد ميل (23) رفت

    ooo
    مـرد دهـقـان آنـقدر با بيل بر پلنگ نواخت كه رمقى در او نماند و سر و پنجه و استخوانش خرد شد.
    پـلنـگ آهـسـتـه رو بـه گربه كرد و گفت : راه نجات از دست حيله گر بى انصاف چيست ؟ گـربـه گـفـت : اگـر در بـرابـر ايـن مـرد از موش هم كمتر شوى هرگز دست از تو باز نخواهد داشت !...
    آرى اين است صفت مردم دنيا دوست و بى وفا و حيله گر!

    اى برادر اهل دنيا سربسر


    آدميزادند و از آدم بتر


    تا توانى مى گريز از دامشان


    بلكه از جايى كه باشد نامشان


    آدميزادند اما ديو سار


    الفرار از آدميزاد الفرار


    مجنون و سگ ليلى

    خاصيت عشق اينست كه به هر چيزى كه به نوعى با معشوق بستگى دارد عشق مى ورزد و با ديدن آن خاطره معشوق برايش زنده مى شود.
    روزى رهگذرى مجنون را ديد كه گرد سگى مى گردد و خاك پاى آن را به سر و صورت مـى كـشـد! او كـه از حال مجنون بى خبر بود و گرمى او را در نمى يافت به او گفت : اى مجنون ، اين ديگر چه شاخه اى از جنون است ؟! ما شنيده ام كه الجنون فنون (24) ولى اين شكل آن را ديگر نديده بوديم !
    مـجنون گفت : اين كار را از سر ديوانگى نمى كنم . اين سگ كوى ليلى است . و از آن رنگ و بـوى ليـلى مـى شـنـوم و از هـمين رو خاك پايش را به چشم مى كشم . من گرچه به به صورت ظاهر به اين سگ عشق مى ورزم اما در حقيقت دلم با ليلى است و خاطره او را از نظر مى گذرانم .

    گفت : اى مجنون چه شد اين جنون


    اين چه فن است از جنون ذوفنون


    گـفـت مـجـنـون : از جـنـونـم نـيـسـت ايـن


    ايـن سـگ سـر منزل ليلى است اين


    چـونـكـه ايـن سـگ انـدر آن كو آشناست


    خاك كويش توتياى (25) چشم ماست


    مير فندرسكى در بتخانه هند

    حـكـيـم ابوالقاسم مير فندرسكى حسنى موسوى يكى از بزرگان و حكيمان و عارفان روزگـار شـاه عـبـاس صـفـوى و شـاه صـفى بود. او با آنكه عالمى مشهور بود اما بيشتر اوقـات خـود را بـا فـقـرا و اهـل حـال مـى گـذرانـيـد و از مـعـاشـرت بـا اهـل جاه و جلال گريزان بود. لباس پشمينه به تن مى كرد و بيشتر به اصطلاح باطن مـى پـرداخـت . وى در سـال 1050 در تـخت فولاد اصفهان در گذشت و در همان جا به خاك سپرده شد. به او كراماتى نسبت داده اند، از جمله آنكه :
    وى سفرى به هندوستان كرد، مدتى در آنجا ماند و از شهرهاى مهم آنجا ديدن نمود. روزى بـه شهرى در آمد خرم و آباد كه خاطره بهشت فردوس را يادها زنده مى كرد ولى افسوس كـه شـهـرنـشـيـنـان همه مشرك و بت پرست بودند. بتخانه اى در آن شهر بود كه بتهاى فروانى در آنجا قرار داشت و مردم آن آشكارا در آن بتكده به عبادت مى پرداختند.
    مـرحوم مير در آن شهر كم كم با مردم آشنا شد و با راجا و راى (26) و بر همن (27) از در دوسـتـى وارد شـد و پـس از جلب نظر آنان ، روزى براى تماشاى بتخانه به آنجا رفت . قبه اى ديد بر افراشته و پهناور و ساخته از سنگهاى سخت و قيمتى كه با انبوه جـواهـرات گـرانبها آراسته بود. اين ساختمان با آنكه سالها زيادى از تاريخ بنايش مى گذشت اما هنوز محكم و پا بر جا باقى مانده بود. بزرگان شهر در آمد و شد مى كردند، هر كدام كمر به خدمتى بسته ، و گروهى ديگر سر عجز و نياز در برابر بتها خم نموده ، به راز و نماز مشغول بودند.
    مير بزرگ وارد شد و با وقار هر چه تمام تر در گوشه اى نشست ، گويى كه پشت كفر از وزن و وقار او سنگينى مى كرد. بت پرستان پروانه وار دور او آمدند و از هر درى لب بـه سـخـن گـشـودنـد، تـا آنكه دامن سخن به اديان و آيين هاى گوناگون كشيده شد و هر گروه دليلى براى اثبات دين خود بر زبان آورد.
    مـيـر فـنـدرسكى هم به سخن آمد و در فرسايش عظمت بتها سخنها گفت به حدى كه سر و صداى بت پرستان بلند شد و فرياد اعتراض از گوشه و كنار بتكده بر خاست .
    يـكـى از هـمنان گفت : در گذشته و حال ، نزد دانشمندان و خردمندان چنين بوده و هست كه هر كس بايد بر گفته خود دليل بپردازد، زيرا هر واقعيتى خود را نشان خواهد داد و هر ناحقى خودبخود رو به زوال خواهد رفت .
    سـپـس ادامـه داد: بـيـش از دو هـزار سال است كه اين بتكده بنا شده ، و گذشت روزگار هيچ گونه رخنه اى در آن پديد نياورده است . در حالى كه مساجد مسلمانان را مى بينيم كه پس از پـنـجاه - شصت سال رو به ويرانى مى رود و آثار شكست و خرابى در آنها پديدار مى گـردد. اگـر ديـن اسـلام حـق بـود هـرگز اين رخنه و سستى در مساجد آن پديد نمى شد و گردش روزگار آن را به سوى زوال و نابودى نمى كشانيد!
    مـيـر فـنـدرسـكـى پـاسـخ داد: اتـفـاقـا ايـن دليـل شـمـا مـعـكـوس دارد و دليل حقانيت اسلام ماست . زيرا نام خدايى كه اگر بر كوه خوانند فرو پاشد و اگر بر زمـيـن خـوانـند شكاف بر دارد، نامى كه آسمان را بر زمين دوزد و مهر و ماه را در هم شكند و پـشـت افـلاك را خـم كـنـد، شـكفتى ندارد كه مساجد كه اين نام شبانه روز در آنها برده مى شـود فـرسـوده گـردنـد و رو به زوال نهند. بلكه شگفت . آن است كه مشتى خاك و سنگ و گل بتوان در برابر عظمت نام خدا تاب بياورد و از هم نپاشد!

    كى تواند سنگ و گل آن را كشيد


    مسجد و محراب ما زين رو خميد


    كى شود بر پشه اى پيلى سوار


    كى توان كردن به مورى كوه بار


    ايـن شـكـسـت مـسـجـد و مـحـرابـهـا


    بـاشـد از نـام جلال كبريا

    آرى ، هـمـيـن نـام اسـت كـه نـورش بـر كـوه طـور تـابـيـده و كـوه ريـز ريـز شـد، و رود نـيـل بـا شـنيدن آن سينه دريد و آبش از هم شكافت و آتش سوزان نمرود بدين نام ابراهيم خـليـل سـرد و سـلامـت شـد، با اين نام بود كه احمد مختار (عليه السلام )سينه آسمانها را شكافت و تا عرش برين الهى برفت ، و ماه را دو نيم كرد!
    ايـنـك اى بـر هـمـن ، تـو بـگـو، ايـن بـتـكـده شـمـا آيـا تـا بـه حـال هـيـچ نام حضرت حق در آن برده شده ؟ يا عابدى سجاده نمازى در آن گسترده ؟ آيا در ايـن بـتـكـده جـبـيـنـى (28) بـر خـاك سـايـيـده ؟ آيـا نـاله اى از دل كسى در اينجا بر خاسته است ؟

    آنچه گويند اندر اين بتخانه ها


    نى ورا قدرى نه وزنى نى بها


    لفـظ بـى مـعـنـا و مـشـك بـى شـراب


    دود بـى آتـش ، سوال بى جواب


    هيچ باشد هيچ و هرگز هيچ هيچ


    هيچ چيزى نفكند در تاب و پيچ

    اگر يكى از آنچه گفتم در اين بتكده رخ مى داد و باز ستونهاى آن بر جاى مى ماند آنگاه حق با شما بود و سخن شما درباره مساجد ما حق مى نمود.
    بـر هـمـن گـفت : خوب اين تو و لبهاى تكبير گوى تو و اين بتكده ما! ديگر لازم نيست از شـهرهاى دور دست مسلمانى صاحب نفس در اينجا براى آزمايش حاضر كنيم . اينك بر خيز و لب بـه سـخـن بـگـشـا و آواى تكبير بردار و صداى خود را تا آخرين فلك بركش و اشك خونبار از ديده ها روان ساز تا ببينيم چه مى شود؟!
    سـايـر بـت پرستان نيز اين سخن را تاييد كردند و همگى از امير بزرگ چنين درخواستى نمودند.

    بت پرستان جمله از جا خاستند


    اين سخن را شاخ و برگ آراستند


    تا دل مير بزرگ آمد به جوش


    غيرت اسلامش آمد در خروش


    پس ز راه اين پاك و اعتقاد


    كرد تو بر غيرت حق اعتماد


    تا رسيد الهامش از يزدان پاك


    لا تحف من سحرهم و الق عصاك (29)

    مـيـر بـزرگ گـفت : مانعى ندارد، فردا وعده من و شما! سپس به خانه رفت و سحرگاه با خـداى خـويـش در راز و نـياز شد و گفت : خداوندا، من خودم را خوب مى شناسم ، و از عجز و ناتوانى خويش آگاهم . خداوندا! من هنوز گرفتار بت نفس ‍ خويشم ، و اگر هنر بت شكنى داشـتم نخست بت نفس خويش را مى شكستم . خدايا! تو مى دانى كه آنچه به بر همن گفتم حـرف خـودم نـبـود، ايـن اظـهار آثار توحيد و يكتا پرستى تو بود. پس تويى كه بايد فردا بتها را در هم شكنى و عظمت نام حق و راز توحيد را بر ملا سازى .
    فردا صبح كه خورشيد از مشرق دميد، اهل آن شهر از سياه و سپيد، مرد و زن ، عالم و عامى و سـلطـان و وزيـر، هـمـه و هـمـه بـا عـلم و كـتـل و سـاز و طـبـل به سوى بتخانه بزرگ حركت مردند، به بتخانه در آمدند و آنجا را با مشك و عنبر معطر نمودند و در برابر بت بزرگ به خاك افتادند.
    در اين حال بودند كه ناگاه مير بزرگ با لبانى مترنم به ذكر حق و ديده اى اشك بار از در درآمـد، وضـويـى بـسـاخـت و بر بام بتكده رفت و صدا به اذان گفتن بلند كرد. با بـلند شدن صداى الله اكبر در و ديوار به لرزه افتاد و مردم بى اختيار صدا به تكبير بر داشتند.
    اذان تـمام شد و مير بزرگ از بام فرود آمد و در بتكده رو به كعبه و پشت به بن ايستاد و دسـت هـا بـه نشانه تكبير برداشت و با صدايى رسا تكبيره الاحرام گفت و بلافاصله از محراب بيرون جست .
    بـا ايـن نـداى تـكـبـير در و ديوار بتكده لرزيد، سقفها ترك خورد، ستونها شكست و بناى بتكده فرو ريخت .
    بت پرستان با مشاهده اين منظره ، انگشت تحير به دندان گزيدند و آه و فغان برداشتند كه دريغا! ما عمرى در گمراهى بسر مى بريم و سرمايه عمر عزيز خود را از دست داديم ! اينك به توحيد حق گرويديم و صمد(30) را به جاى صنم (31) نشانديم .

    پس همه توحيد گويان فوج فوج


    رو به سوى مير كردند همچو موج


    كاى امير پاك دين و پاك راى


    ما برى از بت شديم و بت ستاى


    ما گواهانيم بر توحيد حق


    توبه توبه ، اى امير از ماسبق (32)

    سپس همگى بر بتخانه يورش بردند، بتها را شكستند و ويرانكده آن را به مسجد بزرگ تبديل نمودند.

  5. Top | #14

    عنوان کاربر
    عضو خودماني
    تاریخ عضویت
    June 2021
    شماره عضویت
    14147
    نوشته
    1,859
    صلوات
    1514
    دلنوشته
    2
    صلی الله علیک یا مولانا یا اباالحسن المهدی
    تشکر
    397
    مورد تشکر
    333 در 87
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض

    مرد غافل

    مردى يكه و تنها در بيابانى مى رفت . ناگاه از دور شيرى را ديد كه به او حمله ور شـد. بـا ديـدن شـيـر مـست هم به دنبالش ، كه ناگآه به چاهى رسيد كه ريسمانى در آن آويخته بود.
    بـهـتـر ديد خود را در چاه افكند و با گرفتن ريسمان خود را به ته چاه رساند و از دست شير رهايى يابد.
    همين كه ريسمان را گرفت و به در ته چاه سرازير شد، چشمش به اژدهايى افتاد كه در تـه چـاه آرمـيـده و دهان گشوده تا هر چه به ته چاه رسد در كام خود فرو بلعد. به بالا نگريست ديد شير مست بر لب چاه ايستاده است .
    بـيـچـاره و حـيـران مـاند، نه راه پس داشت و نه راه پيش ! در ابن ميان صداى خش خشى به گوشش رسيد. به بالا نگريست ديد دو موش سياه و سپيد سر گرم جويدن ريسمان پاره شود و او به قعر چاه در افتد و در كام اژدها فرو رود.
    در ايـن گـيـر و دار بـود كـه دسـتـه اى زنـبـور عـسـل در كـمـرگـاه چـاه مـقـدارى عسل ريخته و در اطراف آن گرد آمده اند.
    عـسـل چـنـدانـى نـبـود و هـمـان مـقـدار هـم آلوده بـه خـاك بـود! ولى ايـن مـرد غـافـل بـا ايـن خـطـر بـزرگـى كـه در پـيـش داشـت تـا چـشـمـش بـه عسل افتاد گويى همه چيز را فراموش كرد!

    شد به آن خاك و عسل آلوده شاد


    اژدها و موش و شيرش شد ز ياد


    آن رسـن بـگـرفته با يك دست خويش


    رست ديگر سوى شهد(20) آورد پيش

    بـارى بـا يـك دسـت خـود را بـه طـنـاب آويـخـتـه و بـا رسـت ديـگـر سـرگـرم خـوردن عـسـل شـد. ولى هـر بـار كـه دسـت مـى بـرد انـگـشـتـى عسل بر دارد نيشى چند از آن زنبوران دستش را مى گزيد.
    ايـن شـرح حال كسى است كه مرگ چون شير كست در پى اوست و موشهاى روز و شب رشته عـمـر او مـى بـرنـد. و اژدهـاى قـبـر دهـان گـشوده تا او را ببلعد، و او بجاى آنكه چاره اى انـديـشـد و از حـوادث بـيـمـنـاك پـس از مـرگ راه خـلاصـى جـويـد، سـر گـرم مال دنيا كه مانند عسل خاك آلود است شده و هرگز در انديشه عاقبت خويش نيست .



  6. Top | #15

    عنوان کاربر
    عضو خودماني
    تاریخ عضویت
    June 2021
    شماره عضویت
    14147
    نوشته
    1,859
    صلوات
    1514
    دلنوشته
    2
    صلی الله علیک یا مولانا یا اباالحسن المهدی
    تشکر
    397
    مورد تشکر
    333 در 87
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    ملا احمد نراقى و يار پر توقع

    مـلا احـمـد سـرايـنـده داسـتـانـهـاى حـاضـر يـارى ديـريـنـه داشـت ، آشـنـا و يـكـدل . به همين سبب مهر او بر دلش نشسته و شب و روز به غمخوارى او برخاسته و تا آنـجـا كـه در تـوان داشـت . در راه او جـانـفـشـانـى مـى كـرد و در راه آسـايـش او از تحمل هيچ زحمتى دريغ نداشت .
    روزى شـنـيـد كـه آن مـرد دسـت از وفـا كـشـيـده و رشـتـه مهر و محبت گسيخته و به دشمنى پرداخته و به دشمنى پرداخته ، تا آنجا كه تشنه خون او گشته است .

    روزى به وى گفت : آخر اى يار مهربان ، چه شده كه اين گونه كمر دشمنى با من بسته اى و به خون من تشنه اى ؟
    يـار پـر تـوقـع گـفت : چندى پيش فلان كس از نزديكان من بيمار شد و تو به عيادت او نيامدى و با اين كار به ما جسارت كردى !
    ملا احمد خنديد و گفت : مرد حسابى ! چيزى كه عوض دارد گله ندارد! اگر من كوتاهى كردم و بـه عيارت بيمار تو نيامدم كيفرش اين است كه تو هم در مرگ و ميرى كه براى ما پيدا مـى شـود در مـجـالس مـا شـركـت نـجـويـى ، نـه آنـكـه بـه قتل من كمر بندى !

    نامدم در رنج خويشى از شما


    مى تو بايد نايى اندر مرگ ما


    نى كمر بر قتل ما بندى چنين


    آفرين اى آفرين اى آفرين !


    آفرين بر ما كه از اين دوستان


    مى نگيريم اعتبار(21) و امتحان




  7. Top | #16

    عنوان کاربر
    عضو خودماني
    تاریخ عضویت
    June 2021
    شماره عضویت
    14147
    نوشته
    1,859
    صلوات
    1514
    دلنوشته
    2
    صلی الله علیک یا مولانا یا اباالحسن المهدی
    تشکر
    397
    مورد تشکر
    333 در 87
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض



    مجنون و رگزن

    عشق مجنون به ليلى زبانزد خاص و عام است . سراسر وجود مجنون را عشق ليلى پر كرده بود. گويى كه ليلى در جاى جاى وجود مجنون خانه داشت .
    روزى مجنون با اين عشق دچار تب سختى شد. در زمانهاى گذشته براى معالجه تب ، كمى خون مى گرفتند كه آن را اصطلاحا فصد يعنى رگ زدن مى گفتند. مجنون سراغ رگزن رفت از او خواست تا كمى خون از او بگيرد.
    طـبيب كنار مجنون نشست و بازوى او را بست و نيشتر را در دست گرفت كه در رگ وى فرو برد، مجنون گفت : بر كدام رگ نيشتر مى زنى ؟
    طبيب رگى را نشان او داد.
    مـجـنـون گـفـت : نه ، اين را نزن كه ليلى در آنجاى دارد و دلم راضى نمى شود تيغ بر ليلى من رسد!

    گـفـت ايـن رگ ، گفت از ليلى پر است


    اين رگم پر گوهر است و پر در است


    تيغ بر ليلى كجا باشد روا


    جان مجنون بادليلى را فدا

    طـبـيـب گـفـت : پس رگ ديگرى را براى نيشتر زدن پيدا مى كنم تا جانت از رنج تب برهد. ديگرى پيدا كرد. باز مجنون گفت : نه ، آن هم جاى ليلى است .
    ايـن عمل چند بار تكرار شد، در آخر مجنون گفت : در وجود من رگى درهمى به آن طبيب داد و او را روانه ساخت و با سوز تب بساخت تا مبادا ليلى را بيازارد.

    دارد اندر هر رگم ليلى مقام


    هر بن مويم بود او را كنام (22)


    از تن من رگ چو بگشايى به تيغ


    تيغ تو بر ليلى آيد اى دريغ


    گو تن من خسته و رنجور باد


    چشم بد از روى ليلى دور باد




    پلنگ و دهقان

    روزى پـلنـگـى قـوى پـنجه ، سيل آسا از كوهسار به زير آمد كه ناگهان چشمش به گـربه اى افتاد زار و نحيف ، لاغر و بيتاب كه با سر و صورت زخمى لنگ لنگان پيش مى آمد.
    پلنگ زورمند با ديدن او به خشم آمد و گفت : اين چه وضعى است كه در تو مى بينم ! تو از خانواده ما هستى ، چه كسى تو را به اين حال و روز افكنده است ؟ به من بگو تا دمار از روزگارش بر آرم .

    هين بگو كو پنجه شيراوژنت


    وان و بازى نخجيرافكنت ؟


    هـيـن بـگـو اى گـربـه كـو كـوپـال تـو


    كـو تـنـومـنـدى تـو، كـو يال تو؟

    گـربـه نـاتوان فغان آغاز كرد و گفت : اى امير، در اين دشت موجودى زندگى مى كند كه به آن آدميزاده گويند .داراى قدرت زيادى است . گربه كه هيچ ، اگر پلنگ هم به چنگش افـتـد در بـرابـر او از يك موش كمتر باشد! من گرفتار يكى از آنان شدم و به اين روز سياه افتادم .
    پـلنـگ بـا شـنـيـدن اين سخنان ، چون شير زخم خورده به خشم آمد و گفت : بگو ببينم اين آدميزاد كه مى گويى كجاست تا پوست بر تنش بدرم و انتقام تو را از او بگيرم !
    گربه گفت : با من بيا تا او را به تو نشان دهم .
    هـر دو راه افـتـادنـد، گـربـه از پـيـش و پـلنگ از پس ، راه بيابان پيش گرفتند تا به كشتزار رسيدند و از دور مردى نمايان شد.

    گربه را چون ديده بر مرد اوفتاد


    گفت اينك آدم و، خش ك

    ايستاد
    گـربـه بـا نـشـان دادن آن مـرد در جـاى خود ايستاد و جرات پيش رفتن نداشت . پلنگ كينه توز به سوى مرد دهقان رفت و با غرشى بلند گفت : تويى كه اين بلا را به سر اين بيچاره آورده اى ؟!
    دهـقـان گـفت : بله ، من با از او چنين كرده ام و با تو هم خواهم كرد، تو كه هيچ بلكه شير نـر كه سلطان شماست در دست من زبون است ! پلنگ با شنيدن اين سخن رنگ چهره اش بر افـروخـت و گـفـت : ايـن قـدر لاف مـزن اگـر مردى با من پنجه افكن تا زور بازوى تو را ببينم !

    مرد آن باشد كه بى گفتار خويش


    وانمايد بر جهان كار خويش


    آن كه گفتار بى كردار داشت


    راست گويم ، مرد از آن كس عار داشت

    مـرد دهـقـان بـا شنيدن اين سخنان ، به فكر يافتن چاره اى افتاد. پس رو كرد به پلنگ و گفت : اى پلنگ شير گير، آيا تا به حال ديده اى كسى بدون سلاح جنگى به ميدان رود! اين انصاف نيست كه تو مسلح باشى و من دست خالى !
    پلنگ مغرور گفت : سلاحت كجاست ؟ برو بياور:
    دهقان خنده اى كرد و گفت : هان ، حالا كه در خود توان جنگ با مرا نمى بينى ، مى خواهى با رفتن من در پى اسلحه ، از ميدان بگريزى و جان سالم به در برى ؟!
    پـلنگ گفت : اى بى انصاف ، من و فرار؟! هر پيمانى بخواهى با تو مى بندم كه فرار نكنم .
    دهـقان گفت : مرا به وفاى تو اطمينان نيست . تنها يك راه وجود دارد و آن اينكه : تو را با طناب به درخت ببندم و براى آوردن اسلحه به خانه روم .
    پلنگ بلافاصله خود را به درختى چسباند و گفت : بيا دست و پايم را ببند!
    مرد دهقان كه حيله اش كار ساز شده بود، شادمان بر جست و پلنگ را به درختى بست و با دسته بيل به جانش ‍ افتاد.

    بـر سـر و پـهـلو و دوش و پـشـت و روى


    كـوفـت چـنـدان كـز دو تـن خـون رفت جوى


    مـرد را هـرگـه بـه بـالا بـيـل رفـت


    نـعـره آن جـانـور صـد ميل (23) رفت

    ooo
    مـرد دهـقـان آنـقدر با بيل بر پلنگ نواخت كه رمقى در او نماند و سر و پنجه و استخوانش خرد شد.
    پـلنـگ آهـسـتـه رو بـه گربه كرد و گفت : راه نجات از دست حيله گر بى انصاف چيست ؟ گـربـه گـفـت : اگـر در بـرابـر ايـن مـرد از موش هم كمتر شوى هرگز دست از تو باز نخواهد داشت !...
    آرى اين است صفت مردم دنيا دوست و بى وفا و حيله گر!

    اى برادر اهل دنيا سربسر


    آدميزادند و از آدم بتر


    تا توانى مى گريز از دامشان


    بلكه از جايى كه باشد نامشان


    آدميزادند اما ديو سار


    الفرار از آدميزاد الفرار


    مجنون و سگ ليلى

    خاصيت عشق اينست كه به هر چيزى كه به نوعى با معشوق بستگى دارد عشق مى ورزد و با ديدن آن خاطره معشوق برايش زنده مى شود.
    روزى رهگذرى مجنون را ديد كه گرد سگى مى گردد و خاك پاى آن را به سر و صورت مـى كـشـد! او كـه از حال مجنون بى خبر بود و گرمى او را در نمى يافت به او گفت : اى مجنون ، اين ديگر چه شاخه اى از جنون است ؟! ما شنيده ام كه الجنون فنون (24) ولى اين شكل آن را ديگر نديده بوديم !
    مـجنون گفت : اين كار را از سر ديوانگى نمى كنم . اين سگ كوى ليلى است . و از آن رنگ و بـوى ليـلى مـى شـنـوم و از هـمين رو خاك پايش را به چشم مى كشم . من گرچه به به صورت ظاهر به اين سگ عشق مى ورزم اما در حقيقت دلم با ليلى است و خاطره او را از نظر مى گذرانم .

    گفت : اى مجنون چه شد اين جنون


    اين چه فن است از جنون ذوفنون


    گـفـت مـجـنـون : از جـنـونـم نـيـسـت ايـن


    ايـن سـگ سـر منزل ليلى است اين


    چـونـكـه ايـن سـگ انـدر آن كو آشناست


    خاك كويش توتياى (25) چشم ماست


    مير فندرسكى در بتخانه هند

    حـكـيـم ابوالقاسم مير فندرسكى حسنى موسوى يكى از بزرگان و حكيمان و عارفان روزگـار شـاه عـبـاس صـفـوى و شـاه صـفى بود. او با آنكه عالمى مشهور بود اما بيشتر اوقـات خـود را بـا فـقـرا و اهـل حـال مـى گـذرانـيـد و از مـعـاشـرت بـا اهـل جاه و جلال گريزان بود. لباس پشمينه به تن مى كرد و بيشتر به اصطلاح باطن مـى پـرداخـت . وى در سـال 1050 در تـخت فولاد اصفهان در گذشت و در همان جا به خاك سپرده شد. به او كراماتى نسبت داده اند، از جمله آنكه :
    وى سفرى به هندوستان كرد، مدتى در آنجا ماند و از شهرهاى مهم آنجا ديدن نمود. روزى بـه شهرى در آمد خرم و آباد كه خاطره بهشت فردوس را يادها زنده مى كرد ولى افسوس كـه شـهـرنـشـيـنـان همه مشرك و بت پرست بودند. بتخانه اى در آن شهر بود كه بتهاى فروانى در آنجا قرار داشت و مردم آن آشكارا در آن بتكده به عبادت مى پرداختند.
    مـرحوم مير در آن شهر كم كم با مردم آشنا شد و با راجا و راى (26) و بر همن (27) از در دوسـتـى وارد شـد و پـس از جلب نظر آنان ، روزى براى تماشاى بتخانه به آنجا رفت . قبه اى ديد بر افراشته و پهناور و ساخته از سنگهاى سخت و قيمتى كه با انبوه جـواهـرات گـرانبها آراسته بود. اين ساختمان با آنكه سالها زيادى از تاريخ بنايش مى گذشت اما هنوز محكم و پا بر جا باقى مانده بود. بزرگان شهر در آمد و شد مى كردند، هر كدام كمر به خدمتى بسته ، و گروهى ديگر سر عجز و نياز در برابر بتها خم نموده ، به راز و نماز مشغول بودند.
    مير بزرگ وارد شد و با وقار هر چه تمام تر در گوشه اى نشست ، گويى كه پشت كفر از وزن و وقار او سنگينى مى كرد. بت پرستان پروانه وار دور او آمدند و از هر درى لب بـه سـخـن گـشـودنـد، تـا آنكه دامن سخن به اديان و آيين هاى گوناگون كشيده شد و هر گروه دليلى براى اثبات دين خود بر زبان آورد.
    مـيـر فـنـدرسكى هم به سخن آمد و در فرسايش عظمت بتها سخنها گفت به حدى كه سر و صداى بت پرستان بلند شد و فرياد اعتراض از گوشه و كنار بتكده بر خاست .
    يـكـى از هـمنان گفت : در گذشته و حال ، نزد دانشمندان و خردمندان چنين بوده و هست كه هر كس بايد بر گفته خود دليل بپردازد، زيرا هر واقعيتى خود را نشان خواهد داد و هر ناحقى خودبخود رو به زوال خواهد رفت .
    سـپـس ادامـه داد: بـيـش از دو هـزار سال است كه اين بتكده بنا شده ، و گذشت روزگار هيچ گونه رخنه اى در آن پديد نياورده است . در حالى كه مساجد مسلمانان را مى بينيم كه پس از پـنـجاه - شصت سال رو به ويرانى مى رود و آثار شكست و خرابى در آنها پديدار مى گـردد. اگـر ديـن اسـلام حـق بـود هـرگز اين رخنه و سستى در مساجد آن پديد نمى شد و گردش روزگار آن را به سوى زوال و نابودى نمى كشانيد!
    مـيـر فـنـدرسـكـى پـاسـخ داد: اتـفـاقـا ايـن دليـل شـمـا مـعـكـوس دارد و دليل حقانيت اسلام ماست . زيرا نام خدايى كه اگر بر كوه خوانند فرو پاشد و اگر بر زمـيـن خـوانـند شكاف بر دارد، نامى كه آسمان را بر زمين دوزد و مهر و ماه را در هم شكند و پـشـت افـلاك را خـم كـنـد، شـكفتى ندارد كه مساجد كه اين نام شبانه روز در آنها برده مى شـود فـرسـوده گـردنـد و رو به زوال نهند. بلكه شگفت . آن است كه مشتى خاك و سنگ و گل بتوان در برابر عظمت نام خدا تاب بياورد و از هم نپاشد!

    كى تواند سنگ و گل آن را كشيد


    مسجد و محراب ما زين رو خميد


    كى شود بر پشه اى پيلى سوار


    كى توان كردن به مورى كوه بار


    ايـن شـكـسـت مـسـجـد و مـحـرابـهـا


    بـاشـد از نـام جلال كبريا

    آرى ، هـمـيـن نـام اسـت كـه نـورش بـر كـوه طـور تـابـيـده و كـوه ريـز ريـز شـد، و رود نـيـل بـا شـنيدن آن سينه دريد و آبش از هم شكافت و آتش سوزان نمرود بدين نام ابراهيم خـليـل سـرد و سـلامـت شـد، با اين نام بود كه احمد مختار (عليه السلام )سينه آسمانها را شكافت و تا عرش برين الهى برفت ، و ماه را دو نيم كرد!
    ايـنـك اى بـر هـمـن ، تـو بـگـو، ايـن بـتـكـده شـمـا آيـا تـا بـه حـال هـيـچ نام حضرت حق در آن برده شده ؟ يا عابدى سجاده نمازى در آن گسترده ؟ آيا در ايـن بـتـكـده جـبـيـنـى (28) بـر خـاك سـايـيـده ؟ آيـا نـاله اى از دل كسى در اينجا بر خاسته است ؟

    آنچه گويند اندر اين بتخانه ها


    نى ورا قدرى نه وزنى نى بها


    لفـظ بـى مـعـنـا و مـشـك بـى شـراب


    دود بـى آتـش ، سوال بى جواب


    هيچ باشد هيچ و هرگز هيچ هيچ


    هيچ چيزى نفكند در تاب و پيچ

    اگر يكى از آنچه گفتم در اين بتكده رخ مى داد و باز ستونهاى آن بر جاى مى ماند آنگاه حق با شما بود و سخن شما درباره مساجد ما حق مى نمود.
    بـر هـمـن گـفت : خوب اين تو و لبهاى تكبير گوى تو و اين بتكده ما! ديگر لازم نيست از شـهرهاى دور دست مسلمانى صاحب نفس در اينجا براى آزمايش حاضر كنيم . اينك بر خيز و لب بـه سـخـن بـگـشـا و آواى تكبير بردار و صداى خود را تا آخرين فلك بركش و اشك خونبار از ديده ها روان ساز تا ببينيم چه مى شود؟!
    سـايـر بـت پرستان نيز اين سخن را تاييد كردند و همگى از امير بزرگ چنين درخواستى نمودند.

    بت پرستان جمله از جا خاستند


    اين سخن را شاخ و برگ آراستند


    تا دل مير بزرگ آمد به جوش


    غيرت اسلامش آمد در خروش


    پس ز راه اين پاك و اعتقاد


    كرد تو بر غيرت حق اعتماد


    تا رسيد الهامش از يزدان پاك


    لا تحف من سحرهم و الق عصاك (29)

    مـيـر بـزرگ گـفت : مانعى ندارد، فردا وعده من و شما! سپس به خانه رفت و سحرگاه با خـداى خـويـش در راز و نـياز شد و گفت : خداوندا، من خودم را خوب مى شناسم ، و از عجز و ناتوانى خويش آگاهم . خداوندا! من هنوز گرفتار بت نفس ‍ خويشم ، و اگر هنر بت شكنى داشـتم نخست بت نفس خويش را مى شكستم . خدايا! تو مى دانى كه آنچه به بر همن گفتم حـرف خـودم نـبـود، ايـن اظـهار آثار توحيد و يكتا پرستى تو بود. پس تويى كه بايد فردا بتها را در هم شكنى و عظمت نام حق و راز توحيد را بر ملا سازى .
    فردا صبح كه خورشيد از مشرق دميد، اهل آن شهر از سياه و سپيد، مرد و زن ، عالم و عامى و سـلطـان و وزيـر، هـمـه و هـمـه بـا عـلم و كـتـل و سـاز و طـبـل به سوى بتخانه بزرگ حركت مردند، به بتخانه در آمدند و آنجا را با مشك و عنبر معطر نمودند و در برابر بت بزرگ به خاك افتادند.
    در اين حال بودند كه ناگاه مير بزرگ با لبانى مترنم به ذكر حق و ديده اى اشك بار از در درآمـد، وضـويـى بـسـاخـت و بر بام بتكده رفت و صدا به اذان گفتن بلند كرد. با بـلند شدن صداى الله اكبر در و ديوار به لرزه افتاد و مردم بى اختيار صدا به تكبير بر داشتند.
    اذان تـمام شد و مير بزرگ از بام فرود آمد و در بتكده رو به كعبه و پشت به بن ايستاد و دسـت هـا بـه نشانه تكبير برداشت و با صدايى رسا تكبيره الاحرام گفت و بلافاصله از محراب بيرون جست .
    بـا ايـن نـداى تـكـبـير در و ديوار بتكده لرزيد، سقفها ترك خورد، ستونها شكست و بناى بتكده فرو ريخت .
    بت پرستان با مشاهده اين منظره ، انگشت تحير به دندان گزيدند و آه و فغان برداشتند كه دريغا! ما عمرى در گمراهى بسر مى بريم و سرمايه عمر عزيز خود را از دست داديم ! اينك به توحيد حق گرويديم و صمد(30) را به جاى صنم (31) نشانديم .

    پس همه توحيد گويان فوج فوج


    رو به سوى مير كردند همچو موج


    كاى امير پاك دين و پاك راى


    ما برى از بت شديم و بت ستاى


    ما گواهانيم بر توحيد حق


    توبه توبه ، اى امير از ماسبق (32)

    سپس همگى بر بتخانه يورش بردند، بتها را شكستند و ويرانكده آن را به مسجد بزرگ تبديل نمودند.

  8. Top | #17

    عنوان کاربر
    عضو خودماني
    تاریخ عضویت
    June 2021
    شماره عضویت
    14147
    نوشته
    1,859
    صلوات
    1514
    دلنوشته
    2
    صلی الله علیک یا مولانا یا اباالحسن المهدی
    تشکر
    397
    مورد تشکر
    333 در 87
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض



    پلنگ و دهقان

    روزى پـلنـگـى قـوى پـنجه ، سيل آسا از كوهسار به زير آمد كه ناگهان چشمش به گـربه اى افتاد زار و نحيف ، لاغر و بيتاب كه با سر و صورت زخمى لنگ لنگان پيش مى آمد.
    پلنگ زورمند با ديدن او به خشم آمد و گفت : اين چه وضعى است كه در تو مى بينم ! تو از خانواده ما هستى ، چه كسى تو را به اين حال و روز افكنده است ؟ به من بگو تا دمار از روزگارش بر آرم .

    هين بگو كو پنجه شيراوژنت


    وان و بازى نخجيرافكنت ؟


    هـيـن بـگـو اى گـربـه كـو كـوپـال تـو


    كـو تـنـومـنـدى تـو، كـو يال تو؟

    گـربـه نـاتوان فغان آغاز كرد و گفت : اى امير، در اين دشت موجودى زندگى مى كند كه به آن آدميزاده گويند .داراى قدرت زيادى است . گربه كه هيچ ، اگر پلنگ هم به چنگش افـتـد در بـرابـر او از يك موش كمتر باشد! من گرفتار يكى از آنان شدم و به اين روز سياه افتادم .
    پـلنـگ بـا شـنـيـدن اين سخنان ، چون شير زخم خورده به خشم آمد و گفت : بگو ببينم اين آدميزاد كه مى گويى كجاست تا پوست بر تنش بدرم و انتقام تو را از او بگيرم !
    گربه گفت : با من بيا تا او را به تو نشان دهم .
    هـر دو راه افـتـادنـد، گـربـه از پـيـش و پـلنگ از پس ، راه بيابان پيش گرفتند تا به كشتزار رسيدند و از دور مردى نمايان شد.

    گربه را چون ديده بر مرد اوفتاد


    گفت اينك آدم و، خش ك

    ايستاد
    گـربـه بـا نـشـان دادن آن مـرد در جـاى خود ايستاد و جرات پيش رفتن نداشت . پلنگ كينه توز به سوى مرد دهقان رفت و با غرشى بلند گفت : تويى كه اين بلا را به سر اين بيچاره آورده اى ؟!
    دهـقـان گـفت : بله ، من با از او چنين كرده ام و با تو هم خواهم كرد، تو كه هيچ بلكه شير نـر كه سلطان شماست در دست من زبون است ! پلنگ با شنيدن اين سخن رنگ چهره اش بر افـروخـت و گـفـت : ايـن قـدر لاف مـزن اگـر مردى با من پنجه افكن تا زور بازوى تو را ببينم !

    مرد آن باشد كه بى گفتار خويش


    وانمايد بر جهان كار خويش


    آن كه گفتار بى كردار داشت


    راست گويم ، مرد از آن كس عار داشت

    مـرد دهـقـان بـا شنيدن اين سخنان ، به فكر يافتن چاره اى افتاد. پس رو كرد به پلنگ و گفت : اى پلنگ شير گير، آيا تا به حال ديده اى كسى بدون سلاح جنگى به ميدان رود! اين انصاف نيست كه تو مسلح باشى و من دست خالى !
    پلنگ مغرور گفت : سلاحت كجاست ؟ برو بياور:
    دهقان خنده اى كرد و گفت : هان ، حالا كه در خود توان جنگ با مرا نمى بينى ، مى خواهى با رفتن من در پى اسلحه ، از ميدان بگريزى و جان سالم به در برى ؟!
    پـلنگ گفت : اى بى انصاف ، من و فرار؟! هر پيمانى بخواهى با تو مى بندم كه فرار نكنم .
    دهـقان گفت : مرا به وفاى تو اطمينان نيست . تنها يك راه وجود دارد و آن اينكه : تو را با طناب به درخت ببندم و براى آوردن اسلحه به خانه روم .
    پلنگ بلافاصله خود را به درختى چسباند و گفت : بيا دست و پايم را ببند!
    مرد دهقان كه حيله اش كار ساز شده بود، شادمان بر جست و پلنگ را به درختى بست و با دسته بيل به جانش ‍ افتاد.

    بـر سـر و پـهـلو و دوش و پـشـت و روى


    كـوفـت چـنـدان كـز دو تـن خـون رفت جوى


    مـرد را هـرگـه بـه بـالا بـيـل رفـت


    نـعـره آن جـانـور صـد ميل (23) رفت

    ooo
    مـرد دهـقـان آنـقدر با بيل بر پلنگ نواخت كه رمقى در او نماند و سر و پنجه و استخوانش خرد شد.
    پـلنـگ آهـسـتـه رو بـه گربه كرد و گفت : راه نجات از دست حيله گر بى انصاف چيست ؟ گـربـه گـفـت : اگـر در بـرابـر ايـن مـرد از موش هم كمتر شوى هرگز دست از تو باز نخواهد داشت !...
    آرى اين است صفت مردم دنيا دوست و بى وفا و حيله گر!

    اى برادر اهل دنيا سربسر


    آدميزادند و از آدم بتر


    تا توانى مى گريز از دامشان


    بلكه از جايى كه باشد نامشان


    آدميزادند اما ديو سار


    الفرار از آدميزاد الفرار


  9. Top | #18

    عنوان کاربر
    عضو خودماني
    تاریخ عضویت
    June 2021
    شماره عضویت
    14147
    نوشته
    1,859
    صلوات
    1514
    دلنوشته
    2
    صلی الله علیک یا مولانا یا اباالحسن المهدی
    تشکر
    397
    مورد تشکر
    333 در 87
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    مجنون و سگ ليلى

    خاصيت عشق اينست كه به هر چيزى كه به نوعى با معشوق بستگى دارد عشق مى ورزد و با ديدن آن خاطره معشوق برايش زنده مى شود.
    روزى رهگذرى مجنون را ديد كه گرد سگى مى گردد و خاك پاى آن را به سر و صورت مـى كـشـد! او كـه از حال مجنون بى خبر بود و گرمى او را در نمى يافت به او گفت : اى مجنون ، اين ديگر چه شاخه اى از جنون است ؟! ما شنيده ام كه الجنون فنون (24) ولى اين شكل آن را ديگر نديده بوديم !
    مـجنون گفت : اين كار را از سر ديوانگى نمى كنم . اين سگ كوى ليلى است . و از آن رنگ و بـوى ليـلى مـى شـنـوم و از هـمين رو خاك پايش را به چشم مى كشم . من گرچه به به صورت ظاهر به اين سگ عشق مى ورزم اما در حقيقت دلم با ليلى است و خاطره او را از نظر مى گذرانم .

    گفت : اى مجنون چه شد اين جنون


    اين چه فن است از جنون ذوفنون


    گـفـت مـجـنـون : از جـنـونـم نـيـسـت ايـن


    ايـن سـگ سـر منزل ليلى است اين


    چـونـكـه ايـن سـگ انـدر آن كو آشناست


    خاك كويش توتياى (25) چشم ماست


    مير فندرسكى در بتخانه هند

    حـكـيـم ابوالقاسم مير فندرسكى حسنى موسوى يكى از بزرگان و حكيمان و عارفان روزگـار شـاه عـبـاس صـفـوى و شـاه صـفى بود. او با آنكه عالمى مشهور بود اما بيشتر اوقـات خـود را بـا فـقـرا و اهـل حـال مـى گـذرانـيـد و از مـعـاشـرت بـا اهـل جاه و جلال گريزان بود. لباس پشمينه به تن مى كرد و بيشتر به اصطلاح باطن مـى پـرداخـت . وى در سـال 1050 در تـخت فولاد اصفهان در گذشت و در همان جا به خاك سپرده شد. به او كراماتى نسبت داده اند، از جمله آنكه :
    وى سفرى به هندوستان كرد، مدتى در آنجا ماند و از شهرهاى مهم آنجا ديدن نمود. روزى بـه شهرى در آمد خرم و آباد كه خاطره بهشت فردوس را يادها زنده مى كرد ولى افسوس كـه شـهـرنـشـيـنـان همه مشرك و بت پرست بودند. بتخانه اى در آن شهر بود كه بتهاى فروانى در آنجا قرار داشت و مردم آن آشكارا در آن بتكده به عبادت مى پرداختند.
    مـرحوم مير در آن شهر كم كم با مردم آشنا شد و با راجا و راى (26) و بر همن (27) از در دوسـتـى وارد شـد و پـس از جلب نظر آنان ، روزى براى تماشاى بتخانه به آنجا رفت . قبه اى ديد بر افراشته و پهناور و ساخته از سنگهاى سخت و قيمتى كه با انبوه جـواهـرات گـرانبها آراسته بود. اين ساختمان با آنكه سالها زيادى از تاريخ بنايش مى گذشت اما هنوز محكم و پا بر جا باقى مانده بود. بزرگان شهر در آمد و شد مى كردند، هر كدام كمر به خدمتى بسته ، و گروهى ديگر سر عجز و نياز در برابر بتها خم نموده ، به راز و نماز مشغول بودند.
    مير بزرگ وارد شد و با وقار هر چه تمام تر در گوشه اى نشست ، گويى كه پشت كفر از وزن و وقار او سنگينى مى كرد. بت پرستان پروانه وار دور او آمدند و از هر درى لب بـه سـخـن گـشـودنـد، تـا آنكه دامن سخن به اديان و آيين هاى گوناگون كشيده شد و هر گروه دليلى براى اثبات دين خود بر زبان آورد.
    مـيـر فـنـدرسكى هم به سخن آمد و در فرسايش عظمت بتها سخنها گفت به حدى كه سر و صداى بت پرستان بلند شد و فرياد اعتراض از گوشه و كنار بتكده بر خاست .
    يـكـى از هـمنان گفت : در گذشته و حال ، نزد دانشمندان و خردمندان چنين بوده و هست كه هر كس بايد بر گفته خود دليل بپردازد، زيرا هر واقعيتى خود را نشان خواهد داد و هر ناحقى خودبخود رو به زوال خواهد رفت .
    سـپـس ادامـه داد: بـيـش از دو هـزار سال است كه اين بتكده بنا شده ، و گذشت روزگار هيچ گونه رخنه اى در آن پديد نياورده است . در حالى كه مساجد مسلمانان را مى بينيم كه پس از پـنـجاه - شصت سال رو به ويرانى مى رود و آثار شكست و خرابى در آنها پديدار مى گـردد. اگـر ديـن اسـلام حـق بـود هـرگز اين رخنه و سستى در مساجد آن پديد نمى شد و گردش روزگار آن را به سوى زوال و نابودى نمى كشانيد!
    مـيـر فـنـدرسـكـى پـاسـخ داد: اتـفـاقـا ايـن دليـل شـمـا مـعـكـوس دارد و دليل حقانيت اسلام ماست . زيرا نام خدايى كه اگر بر كوه خوانند فرو پاشد و اگر بر زمـيـن خـوانـند شكاف بر دارد، نامى كه آسمان را بر زمين دوزد و مهر و ماه را در هم شكند و پـشـت افـلاك را خـم كـنـد، شـكفتى ندارد كه مساجد كه اين نام شبانه روز در آنها برده مى شـود فـرسـوده گـردنـد و رو به زوال نهند. بلكه شگفت . آن است كه مشتى خاك و سنگ و گل بتوان در برابر عظمت نام خدا تاب بياورد و از هم نپاشد!

    كى تواند سنگ و گل آن را كشيد


    مسجد و محراب ما زين رو خميد


    كى شود بر پشه اى پيلى سوار


    كى توان كردن به مورى كوه بار


    ايـن شـكـسـت مـسـجـد و مـحـرابـهـا


    بـاشـد از نـام جلال كبريا

    آرى ، هـمـيـن نـام اسـت كـه نـورش بـر كـوه طـور تـابـيـده و كـوه ريـز ريـز شـد، و رود نـيـل بـا شـنيدن آن سينه دريد و آبش از هم شكافت و آتش سوزان نمرود بدين نام ابراهيم خـليـل سـرد و سـلامـت شـد، با اين نام بود كه احمد مختار (عليه السلام )سينه آسمانها را شكافت و تا عرش برين الهى برفت ، و ماه را دو نيم كرد!
    ايـنـك اى بـر هـمـن ، تـو بـگـو، ايـن بـتـكـده شـمـا آيـا تـا بـه حـال هـيـچ نام حضرت حق در آن برده شده ؟ يا عابدى سجاده نمازى در آن گسترده ؟ آيا در ايـن بـتـكـده جـبـيـنـى (28) بـر خـاك سـايـيـده ؟ آيـا نـاله اى از دل كسى در اينجا بر خاسته است ؟

    آنچه گويند اندر اين بتخانه ها


    نى ورا قدرى نه وزنى نى بها


    لفـظ بـى مـعـنـا و مـشـك بـى شـراب


    دود بـى آتـش ، سوال بى جواب


    هيچ باشد هيچ و هرگز هيچ هيچ


    هيچ چيزى نفكند در تاب و پيچ

    اگر يكى از آنچه گفتم در اين بتكده رخ مى داد و باز ستونهاى آن بر جاى مى ماند آنگاه حق با شما بود و سخن شما درباره مساجد ما حق مى نمود.
    بـر هـمـن گـفت : خوب اين تو و لبهاى تكبير گوى تو و اين بتكده ما! ديگر لازم نيست از شـهرهاى دور دست مسلمانى صاحب نفس در اينجا براى آزمايش حاضر كنيم . اينك بر خيز و لب بـه سـخـن بـگـشـا و آواى تكبير بردار و صداى خود را تا آخرين فلك بركش و اشك خونبار از ديده ها روان ساز تا ببينيم چه مى شود؟!
    سـايـر بـت پرستان نيز اين سخن را تاييد كردند و همگى از امير بزرگ چنين درخواستى نمودند.

    بت پرستان جمله از جا خاستند


    اين سخن را شاخ و برگ آراستند


    تا دل مير بزرگ آمد به جوش


    غيرت اسلامش آمد در خروش


    پس ز راه اين پاك و اعتقاد


    كرد تو بر غيرت حق اعتماد


    تا رسيد الهامش از يزدان پاك


    لا تحف من سحرهم و الق عصاك (29)

    مـيـر بـزرگ گـفت : مانعى ندارد، فردا وعده من و شما! سپس به خانه رفت و سحرگاه با خـداى خـويـش در راز و نـياز شد و گفت : خداوندا، من خودم را خوب مى شناسم ، و از عجز و ناتوانى خويش آگاهم . خداوندا! من هنوز گرفتار بت نفس ‍ خويشم ، و اگر هنر بت شكنى داشـتم نخست بت نفس خويش را مى شكستم . خدايا! تو مى دانى كه آنچه به بر همن گفتم حـرف خـودم نـبـود، ايـن اظـهار آثار توحيد و يكتا پرستى تو بود. پس تويى كه بايد فردا بتها را در هم شكنى و عظمت نام حق و راز توحيد را بر ملا سازى .
    فردا صبح كه خورشيد از مشرق دميد، اهل آن شهر از سياه و سپيد، مرد و زن ، عالم و عامى و سـلطـان و وزيـر، هـمـه و هـمـه بـا عـلم و كـتـل و سـاز و طـبـل به سوى بتخانه بزرگ حركت مردند، به بتخانه در آمدند و آنجا را با مشك و عنبر معطر نمودند و در برابر بت بزرگ به خاك افتادند.
    در اين حال بودند كه ناگاه مير بزرگ با لبانى مترنم به ذكر حق و ديده اى اشك بار از در درآمـد، وضـويـى بـسـاخـت و بر بام بتكده رفت و صدا به اذان گفتن بلند كرد. با بـلند شدن صداى الله اكبر در و ديوار به لرزه افتاد و مردم بى اختيار صدا به تكبير بر داشتند.
    اذان تـمام شد و مير بزرگ از بام فرود آمد و در بتكده رو به كعبه و پشت به بن ايستاد و دسـت هـا بـه نشانه تكبير برداشت و با صدايى رسا تكبيره الاحرام گفت و بلافاصله از محراب بيرون جست .
    بـا ايـن نـداى تـكـبـير در و ديوار بتكده لرزيد، سقفها ترك خورد، ستونها شكست و بناى بتكده فرو ريخت .
    بت پرستان با مشاهده اين منظره ، انگشت تحير به دندان گزيدند و آه و فغان برداشتند كه دريغا! ما عمرى در گمراهى بسر مى بريم و سرمايه عمر عزيز خود را از دست داديم ! اينك به توحيد حق گرويديم و صمد(30) را به جاى صنم (31) نشانديم .

    پس همه توحيد گويان فوج فوج


    رو به سوى مير كردند همچو موج


    كاى امير پاك دين و پاك راى


    ما برى از بت شديم و بت ستاى


    ما گواهانيم بر توحيد حق


    توبه توبه ، اى امير از ماسبق (32)

    سپس همگى بر بتخانه يورش بردند، بتها را شكستند و ويرانكده آن را به مسجد بزرگ تبديل نمودند.

  10. Top | #19

    عنوان کاربر
    عضو خودماني
    تاریخ عضویت
    June 2021
    شماره عضویت
    14147
    نوشته
    1,859
    صلوات
    1514
    دلنوشته
    2
    صلی الله علیک یا مولانا یا اباالحسن المهدی
    تشکر
    397
    مورد تشکر
    333 در 87
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    مير فندرسكى در بتخانه هند

    حـكـيـم ابوالقاسم مير فندرسكى حسنى موسوى يكى از بزرگان و حكيمان و عارفان روزگـار شـاه عـبـاس صـفـوى و شـاه صـفى بود. او با آنكه عالمى مشهور بود اما بيشتر اوقـات خـود را بـا فـقـرا و اهـل حـال مـى گـذرانـيـد و از مـعـاشـرت بـا اهـل جاه و جلال گريزان بود. لباس پشمينه به تن مى كرد و بيشتر به اصطلاح باطن مـى پـرداخـت . وى در سـال 1050 در تـخت فولاد اصفهان در گذشت و در همان جا به خاك سپرده شد. به او كراماتى نسبت داده اند، از جمله آنكه :
    وى سفرى به هندوستان كرد، مدتى در آنجا ماند و از شهرهاى مهم آنجا ديدن نمود. روزى بـه شهرى در آمد خرم و آباد كه خاطره بهشت فردوس را يادها زنده مى كرد ولى افسوس كـه شـهـرنـشـيـنـان همه مشرك و بت پرست بودند. بتخانه اى در آن شهر بود كه بتهاى فروانى در آنجا قرار داشت و مردم آن آشكارا در آن بتكده به عبادت مى پرداختند.
    مـرحوم مير در آن شهر كم كم با مردم آشنا شد و با راجا و راى (26) و بر همن (27) از در دوسـتـى وارد شـد و پـس از جلب نظر آنان ، روزى براى تماشاى بتخانه به آنجا رفت . قبه اى ديد بر افراشته و پهناور و ساخته از سنگهاى سخت و قيمتى كه با انبوه جـواهـرات گـرانبها آراسته بود. اين ساختمان با آنكه سالها زيادى از تاريخ بنايش مى گذشت اما هنوز محكم و پا بر جا باقى مانده بود. بزرگان شهر در آمد و شد مى كردند، هر كدام كمر به خدمتى بسته ، و گروهى ديگر سر عجز و نياز در برابر بتها خم نموده ، به راز و نماز مشغول بودند.
    مير بزرگ وارد شد و با وقار هر چه تمام تر در گوشه اى نشست ، گويى كه پشت كفر از وزن و وقار او سنگينى مى كرد. بت پرستان پروانه وار دور او آمدند و از هر درى لب بـه سـخـن گـشـودنـد، تـا آنكه دامن سخن به اديان و آيين هاى گوناگون كشيده شد و هر گروه دليلى براى اثبات دين خود بر زبان آورد.
    مـيـر فـنـدرسكى هم به سخن آمد و در فرسايش عظمت بتها سخنها گفت به حدى كه سر و صداى بت پرستان بلند شد و فرياد اعتراض از گوشه و كنار بتكده بر خاست .
    يـكـى از هـمنان گفت : در گذشته و حال ، نزد دانشمندان و خردمندان چنين بوده و هست كه هر كس بايد بر گفته خود دليل بپردازد، زيرا هر واقعيتى خود را نشان خواهد داد و هر ناحقى خودبخود رو به زوال خواهد رفت .
    سـپـس ادامـه داد: بـيـش از دو هـزار سال است كه اين بتكده بنا شده ، و گذشت روزگار هيچ گونه رخنه اى در آن پديد نياورده است . در حالى كه مساجد مسلمانان را مى بينيم كه پس از پـنـجاه - شصت سال رو به ويرانى مى رود و آثار شكست و خرابى در آنها پديدار مى گـردد. اگـر ديـن اسـلام حـق بـود هـرگز اين رخنه و سستى در مساجد آن پديد نمى شد و گردش روزگار آن را به سوى زوال و نابودى نمى كشانيد!
    مـيـر فـنـدرسـكـى پـاسـخ داد: اتـفـاقـا ايـن دليـل شـمـا مـعـكـوس دارد و دليل حقانيت اسلام ماست . زيرا نام خدايى كه اگر بر كوه خوانند فرو پاشد و اگر بر زمـيـن خـوانـند شكاف بر دارد، نامى كه آسمان را بر زمين دوزد و مهر و ماه را در هم شكند و پـشـت افـلاك را خـم كـنـد، شـكفتى ندارد كه مساجد كه اين نام شبانه روز در آنها برده مى شـود فـرسـوده گـردنـد و رو به زوال نهند. بلكه شگفت . آن است كه مشتى خاك و سنگ و گل بتوان در برابر عظمت نام خدا تاب بياورد و از هم نپاشد!

    كى تواند سنگ و گل آن را كشيد


    مسجد و محراب ما زين رو خميد


    كى شود بر پشه اى پيلى سوار


    كى توان كردن به مورى كوه بار


    ايـن شـكـسـت مـسـجـد و مـحـرابـهـا


    بـاشـد از نـام جلال كبريا

    آرى ، هـمـيـن نـام اسـت كـه نـورش بـر كـوه طـور تـابـيـده و كـوه ريـز ريـز شـد، و رود نـيـل بـا شـنيدن آن سينه دريد و آبش از هم شكافت و آتش سوزان نمرود بدين نام ابراهيم خـليـل سـرد و سـلامـت شـد، با اين نام بود كه احمد مختار (عليه السلام )سينه آسمانها را شكافت و تا عرش برين الهى برفت ، و ماه را دو نيم كرد!
    ايـنـك اى بـر هـمـن ، تـو بـگـو، ايـن بـتـكـده شـمـا آيـا تـا بـه حـال هـيـچ نام حضرت حق در آن برده شده ؟ يا عابدى سجاده نمازى در آن گسترده ؟ آيا در ايـن بـتـكـده جـبـيـنـى (28) بـر خـاك سـايـيـده ؟ آيـا نـاله اى از دل كسى در اينجا بر خاسته است ؟

    آنچه گويند اندر اين بتخانه ها


    نى ورا قدرى نه وزنى نى بها


    لفـظ بـى مـعـنـا و مـشـك بـى شـراب


    دود بـى آتـش ، سوال بى جواب


    هيچ باشد هيچ و هرگز هيچ هيچ


    هيچ چيزى نفكند در تاب و پيچ

    اگر يكى از آنچه گفتم در اين بتكده رخ مى داد و باز ستونهاى آن بر جاى مى ماند آنگاه حق با شما بود و سخن شما درباره مساجد ما حق مى نمود.
    بـر هـمـن گـفت : خوب اين تو و لبهاى تكبير گوى تو و اين بتكده ما! ديگر لازم نيست از شـهرهاى دور دست مسلمانى صاحب نفس در اينجا براى آزمايش حاضر كنيم . اينك بر خيز و لب بـه سـخـن بـگـشـا و آواى تكبير بردار و صداى خود را تا آخرين فلك بركش و اشك خونبار از ديده ها روان ساز تا ببينيم چه مى شود؟!
    سـايـر بـت پرستان نيز اين سخن را تاييد كردند و همگى از امير بزرگ چنين درخواستى نمودند.

    بت پرستان جمله از جا خاستند


    اين سخن را شاخ و برگ آراستند


    تا دل مير بزرگ آمد به جوش


    غيرت اسلامش آمد در خروش


    پس ز راه اين پاك و اعتقاد


    كرد تو بر غيرت حق اعتماد


    تا رسيد الهامش از يزدان پاك


    لا تحف من سحرهم و الق عصاك (29)

    مـيـر بـزرگ گـفت : مانعى ندارد، فردا وعده من و شما! سپس به خانه رفت و سحرگاه با خـداى خـويـش در راز و نـياز شد و گفت : خداوندا، من خودم را خوب مى شناسم ، و از عجز و ناتوانى خويش آگاهم . خداوندا! من هنوز گرفتار بت نفس ‍ خويشم ، و اگر هنر بت شكنى داشـتم نخست بت نفس خويش را مى شكستم . خدايا! تو مى دانى كه آنچه به بر همن گفتم حـرف خـودم نـبـود، ايـن اظـهار آثار توحيد و يكتا پرستى تو بود. پس تويى كه بايد فردا بتها را در هم شكنى و عظمت نام حق و راز توحيد را بر ملا سازى .
    فردا صبح كه خورشيد از مشرق دميد، اهل آن شهر از سياه و سپيد، مرد و زن ، عالم و عامى و سـلطـان و وزيـر، هـمـه و هـمـه بـا عـلم و كـتـل و سـاز و طـبـل به سوى بتخانه بزرگ حركت مردند، به بتخانه در آمدند و آنجا را با مشك و عنبر معطر نمودند و در برابر بت بزرگ به خاك افتادند.
    در اين حال بودند كه ناگاه مير بزرگ با لبانى مترنم به ذكر حق و ديده اى اشك بار از در درآمـد، وضـويـى بـسـاخـت و بر بام بتكده رفت و صدا به اذان گفتن بلند كرد. با بـلند شدن صداى الله اكبر در و ديوار به لرزه افتاد و مردم بى اختيار صدا به تكبير بر داشتند.
    اذان تـمام شد و مير بزرگ از بام فرود آمد و در بتكده رو به كعبه و پشت به بن ايستاد و دسـت هـا بـه نشانه تكبير برداشت و با صدايى رسا تكبيره الاحرام گفت و بلافاصله از محراب بيرون جست .
    بـا ايـن نـداى تـكـبـير در و ديوار بتكده لرزيد، سقفها ترك خورد، ستونها شكست و بناى بتكده فرو ريخت .
    بت پرستان با مشاهده اين منظره ، انگشت تحير به دندان گزيدند و آه و فغان برداشتند كه دريغا! ما عمرى در گمراهى بسر مى بريم و سرمايه عمر عزيز خود را از دست داديم ! اينك به توحيد حق گرويديم و صمد(30) را به جاى صنم (31) نشانديم .

    پس همه توحيد گويان فوج فوج


    رو به سوى مير كردند همچو موج


    كاى امير پاك دين و پاك راى


    ما برى از بت شديم و بت ستاى


    ما گواهانيم بر توحيد حق


    توبه توبه ، اى امير از ماسبق (32)

    سپس همگى بر بتخانه يورش بردند، بتها را شكستند و ويرانكده آن را به مسجد بزرگ تبديل نمودند.

  11. Top | #20

    عنوان کاربر
    عضو خودماني
    تاریخ عضویت
    June 2021
    شماره عضویت
    14147
    نوشته
    1,859
    صلوات
    1514
    دلنوشته
    2
    صلی الله علیک یا مولانا یا اباالحسن المهدی
    تشکر
    397
    مورد تشکر
    333 در 87
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض



    امير آفتاب دار
    اميرى در شهرى حكم مى راند و همه مردم شهر را فرمانبر خود ساخته بود. ولى عاقبت در اثـر پـاره اى مـظـالم و بـرخـى بـى ليـاقـتـى هـا از حـكـومـت مـعـزول شـد. او كـه خـود را مـانـده و از همه جا رانده مى ديد، سر خورده و نااميد به حصير مـسـجـد چـسـبـيـد و گـربـه شـد عـابـدا مـسـلمـانـا! در واقـع عزل او سبب شد تا اندكى به خود آيد و به كردار گذشته خويش ‍ بينديشد.
    دست زد در دامن ورد و دعا

    روز و شب در توبه از ظلم و جفا

    در عـمـل عامل يزيد ثانى است

    عزل گردد زاهد گيلانى (33) است

    مـرشـدى گـيـرادم و چـابـك اثـر

    مـن نـديـدسـتـم ز عزل استادتر

    ولى هـر ورد و دعـا خـوانـد تـا شايد منصب گذشته را به دست آورد سودى نكرد. از سوى ديگر افسوس از دست دادن شغل و شوق باز يافتن آن ، خواب را از ديده و تاب و توان را از دل او ربـوده بـود. چاره اى نديد جز آنكه كارى براى خود دست و پا كند و تا حد امكان به نوع فرمان براند.
    از قـضـا در آن شـهر مبرزى (34) بود كه مردم به هنگام ضرورت در آنجا قضاى حاجت مـى كـردنـد. حـاكـم مـغـزول مـوقـعـيـت را مـنـاسـب دانـسـت ، رفـت سـى - چـهـل تـا آفـتابه گلى تهيه كرد و در آنجا نهاد. هر كس براى تطهير مى رفت و دست به آفـتـابـه اى مـى بـرد تـا آن را بـا خود ببرد او مى گفت : اين را بگذار و آن را بردار، و اگـر آن را بر مى داشت حكم مى كرد كه اين را بردار! و اگر كسى از راهى مى رفت او را صـدا مـى زد و مى گفت : از اين طرف برو! و اگر كسى آفتابه دلخواه او را بر مى داشت مى گفت : مواظب باش آن را نشكنى ! و...
    آرى اين حاكم مغزول حس رياست طلبى خود را اين گونه رضاء مى نمود.



صفحه 2 از 4 نخستنخست 1234 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
© تمامی حقوق از جمله طراحی قالب برای سایت آیه های انتظار محفوظ می باشد © طراحی و ویرایش Masoomi