صفحه 3 از 4 نخستنخست 1234 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 21 تا 30 , از مجموع 36

موضوع: قصه های طاقدیس

  1. Top | #21

    عنوان کاربر
    عضو خودماني
    تاریخ عضویت
    June 2021
    شماره عضویت
    14147
    نوشته
    1,876
    صلوات
    1514
    دلنوشته
    2
    صلی الله علیک یا مولانا یا اباالحسن المهدی
    تشکر
    397
    مورد تشکر
    333 در 87
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض



    توبه بشر حافى

    بـشـر حـافـى يـكـى ز اوليـاء خـدا بـود كـه پـا بـرهـنه مى گشت و از همين رو به او حـافـى مـى گـفـتـنـد. وى در بـغـداد مـى زيـسـت و در سال 227 به سن 75 سالگى در گذشت و در همان جا به خاك سپرده شد. و از صالحان بزرگ و از رجال موثق حديث بود.
    بـشـر پـيـش از آنـكـه روى بـه حق آورد مردى لاابالى بود و روزگار به عيش و نوش مى گـذرانـد، مـجـالس شراب بپا مى كرد و نوازندگان در آن مجالس به خنياگرى (35) مى پرداختند.
    روزى قـبـله هفتم امام كاظم (عليه السلام ) از راهى مى گذشت ، اتفاقا عبور آن حضرت بر در خانه بشر افتاد. بانگ چنگ و ناى ، و هياهوى رقص و آواز از خانه بلند بود. امام (عليه السلام ) از يكى از غلامان پرسيد: اينجا خانه كيست ؟ آيا صاحب اين خانه آزاد است يابنده ؟
    غـلام كـه شـايـد امام را نمى شناخت پاسخ داد: چشم باز كن ببين چه مى گويى ! خواجه ما خواجه خواجگان است ، شما چگونه مى پرسى كه او آزاد است يا بنده ؟
    امـام فـرمود: راست گفتى ، او بنده نيست ، زيرا راه و رسم بندگى جز اين است و هيچ بنده اى چنين افسار گسيخته عمل نمى كند!
    گـفـت آن شـه : راسـت گـفـتـى بـنـده نـيست

    كى چنين ها راه و رسم بندگى است ؟

    آرى آزاد اسـت از خـواجـه بـرى

    خـواجـه زان بـيـزار و دلگـير و عرى (36)

    البـتـه مـنـظـورم ايـن نـيـسـت كـه او بنده كسى نيست و آزاد محض است ، نه ، بنده اى است از اربـاب گـريـخته و ريسمان بندگى از گردن گسيخته . او مى پندارد كه آزاد است ولى چـنـيـن نـيـسـت . او خـود را از قـيـد بـنـدگـى خدا آزاد نموده اما در دام بندگى صدها غير خدا گرفتار آمده است . او بنده هواى نفس است ! او بنده شيطان است !
    غـلام كـه اين سخنان را شنيد فورا نزد بشر رفت و ماجرا را گزارش داد. بشر گرچه در ظـاهـر بـه فـسـق و فـجـور مـى پـرداخـت امـا هـنـوز سـيـاهـى گـنـاه هـمـه فـضـاى دل او را نـپـوشـانـده بود و جايى براى تابش نور حق در آن خالى بود. و از سوى ديگر سخن از دل مرد حق يعنى امام معصوم (عليه السلام ) بيرون آمده بود و چون تيرى به هدف نشست .
    آن دم استاد در وى در گرفت

    افسر آزادى از سر بر گرفت

    شعله اى در پنبه زارش افتاد

    خرمنش را دانه دانه برد باد

    بـشر با شنيدن اين سخنان ، نعره اى از دل بر كشيد، تاج و كلاه از سر افكند، گريبان چـاك زد و هـر چـه زر و زيـور بـه خـود آويـخـتـه بـود هـمـه را بـريـخـت و آواز داد: هان اى تـهـيـدسـتـان ! بـياييد به خانه بشر كه اينجا خوان يغما است ، هر چه مى خواهيد ببريد! من از همه دارايى خود گذشتم و از اين به بعد تمام بندگانم در راه خدا آزادند.
    اين بگفت و لرز لرزان همچو بيد

    پا برهنه جانب حضرت دويد

    سـر بـرهـنـه پـا بـرهـنـه جـان نـژنـد(37)

    خـويـش را در پـاى آن سـرور فكند

    كاى چراغ دين و مصباح هدا

    اى سفينه دين حق را ناخدا

    توبه كردند اى سلطان دين

    توبه كردم اى امام مؤ منين

    امام هفتم (عليه السلام ) كه اين صحنه را مشاهده كرد او را مژده قبولى توبه داد، و او با تـوبه واقعى خويش يكى از اولياء خدا شد كه نفس گرم خود از بسيارى از بندگان خدا دستگيرى نمود.
    او از آن گـاه بـا پـاى برهنه به دنبال امام دويد ديگر به منظور ادب پابرهنه بر روى زمين خدا مى گشت و مى پنداشت :
    زمينى كه بايد پيشانى بر آن ساييد شايسته آن نيست كه با كفش بر آن راه رفت !




  2. آیه های انتظار

    آیه های انتظار


    لیست موضوعات تصادفی این انجمن

     

  3. Top | #22

    عنوان کاربر
    عضو خودماني
    تاریخ عضویت
    June 2021
    شماره عضویت
    14147
    نوشته
    1,876
    صلوات
    1514
    دلنوشته
    2
    صلی الله علیک یا مولانا یا اباالحسن المهدی
    تشکر
    397
    مورد تشکر
    333 در 87
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    شوريده اى كه به كليسا رفت

    در شـهـر هـرات عاشقى مى زيست از اينك و بد عالم گسسته و از دام نام و ننگ رسته و بـه بـنـدگـى حـق پـيوسته . ولى ملامتى صفت بود كه باطن را آراسته و چندان به ظاهر نـپـرداخته ، از اين رو گهگاه راه به خرابات مى برد و در صف رندان پاك مى نشست و با آنان سر و سرى داشت .
    روزى يـكـى از فـقـيـهـان نـامـى بـه شـهـر هـرات وارد شـد و مـردم از طـبـقـات مـخـتلف به استقبال او شتافتند. مرد شوريده نيز براى زيارت وى روان شد تا مگر
    گـوهـر از آن صـدف بـه دسـت آرد و از فـيـض خـدمـتـش شـرافـتـى حاصل كند.
    تا چشم شيخ به او افتاد سخت در خشم شد و گفت : اى ناپاك كه عمر خود را تباه كرده اى و مايه ننگ اسلام گشنه اى ! تو را با مسلمانان چه كار؟
    تو نبايستى در مجلس ما شركت كنى و با ما در آميزى . تو بايد با انصارى پيوند خورى و در كـليـسـاى آنـان آمد و شد كنى . اكنون اى گبر كافر از مسجد بيرون شو و راه كليسا پيش گير كه دين از دست تو و امثال تو بى رونق شده و آبروى خود را از دست داده است !
    مرد شوريده با شنيدن اين سخنان ، آرام و ساكت از مسجد بيرون شد و به خرابات رفت ، يـاران خـود را جـمـع كـرد و گـفـت : اى ياران ، سخنى از دهان مرد بزرگى در آمده كه بى فـلسـفـه نيست ، پس بايد فرمان او را اجابت كنم و به كليسا بروم ، شايد ماموريتى در اين قبضه باشد؛ پس بايد از راز اين كار سر در آورم .
    گفت : اى ياران بزرگى را سخن

    بر زبان بگذاشت اندر انجمن

    واجب آمد امتثال امر او

    كى بود مرد خدا بيهوده گو

    گفته ارباب دين افسانه نيست

    تا ببينم سر اين فرموده چيست

    پس به سوى كليسا به راه افتاد و به آنجا وارد شد، و چون از مرد سر شناس بود، همين كـه تـرسـايـان از ورود او آگـاه شـدنـد هـمـگـى از راهب و كشيش و مبلغ و روحانى و ساير پيروان گرد آمدند و از شادى كليسا را آذين بستند و ناقوس ها را به صدا در آوردند و در برابر تمثال مسيح (عليه السلام ) و مادرش مريم به آيين عبادت ايستادند.
    البـتـه آن دو تـمـثال با صد زبان گواهى مى دادند كه معبود واقعى نيستند و عيسى پسر خدا نيست ، ولى ترسايان بر اساس ‍ اعتقاد خود اين چنين به عبادت برخاستند.
    مـرد شـوريـده چـون ايـن حال را بديد برخاست و در برابر صورت مسيح (عليه السلام ) ايـسـتـاد و گفت : هان اى عيسى ، بگو بدانم آيا تو به مردم گفته اى كه من و مادرم را به خـدايـى بـپـرسـتيد؟ اگر شما خداييد پس چرا خود عبادت مى كرده ايد؟ خدا كه نبايد خداى ديگرى را پرستش كند؟!
    تـا اين سخن از دهان مرد شوريده بيرون آمد لرزه اى بر در و ديوار افتاد، صليب شكست ، زنگ ناقوس از صدا افتاد، زنارها(38) از كمر باز شد و عكس عيسى (عليه السلام ) و مريم واژگون شد و ولوله اى در كليسا در گرفت .
    ترسايان كه اين حادثه را مشاهده كردند بى پايه بودن دينشان در نظرشان روشن شد و نـور اسـلام در دلشان تابيد، زنارها از كمر گسستند، صليبها را از گردن در آوردند و خود را روى پاهاى مرد شوريده افكندند و بر دست و پايش بوسه مى زند و مى گفتند:
    Ooo
    اى چراغ محفل اهل يقين

    وى ز تو خرم دل ارباب دين

    اى درونت گنج اسرار خدا

    وى برونت گمراهان را رهنما

    اى زبانت دين نواز و كفر سوز

    وى بيانت روح بخش و جانفروز

    حـق بـود ديـنـى كـه ديـنـدارش تـويـى

    راسـت آن راهـى كـه سـكـارش (39) تويى

    بـا شـنـيـدن اين سخنان هر كه بود كبر و خود بينى او را مى گرفت ، اما مرد شوريده كه هـمـه اين آثار را از بركت حقانيت اسلام مى ديد فريادش بر آمد كه واى مردم ! اين كرامتها از مـن نـيـسـت ، مـن دريغ مى خورم كه كاش مسلمان خوبى بودم ، كاش خارى در اين گلستان بـودم ، مـردم مـسـلمـان از دسـت مـن زارنـد و مـرا مـايـه نـنـگ اسـلام مـى دانـنـد و بـه هـمـيـن دليـل مـرا از خـود رانده اند، به مسجد و حرم راهم نمى دهند و مرا به پشيزى نمى خرند، و گـرنـه مـرا بـا كـليـسـا چـه كـار؟! شـمـا چـون از اسـلام كـامـل بـى خـبـريـد مـرا مـسـلمـان كـامـل دانـسـتـه ايـد، اگـر اسـلام درسـت و كامل به اين جا وارد شود اثرى از كليسا نخواهد ماند.
    تـرسـايان با شنيدن اين سخنان ، از او خواستند كه اسلام را بر آنان عرضه كند و آنان را از كـفـر رهـايـى بخشد. آرى در آن روز بيش از صد هزار مسلمان شدند و به دست آن مرد شوريده به آيين اسلام گرويدند.
    مـرد شـورنـده بـه يـاران گـفـت : ايـن اثـر گـفـتـه شـيـخ بـود و مـن روز اول به شما گفتم كه آگاهانه و يا ناآگاهانه اين حادثه را پيش ‍ آورده است .
    از سـوى ديـگـر شـيخ فقيه نامدار با شنيدن اين داستان از در پوزش بر آن مرد شوريده وارد شد و با ديدن آن صدها بار عذر خواهى كرد و گفت : اى مرد خدا، مرا ببخش كه تو را نشناختم و به ناراستى با تو سخن گفتم .
    شـوريـده گـفـت : اى شيخ ، همه اين سخنان نادرست در نزد ما درست آمد و تو نيز به فكر كژ و راستى مباش كه چون براى خدا گفتى اثر نيك خود را بخشيد.


  4. Top | #23

    عنوان کاربر
    عضو خودماني
    تاریخ عضویت
    June 2021
    شماره عضویت
    14147
    نوشته
    1,876
    صلوات
    1514
    دلنوشته
    2
    صلی الله علیک یا مولانا یا اباالحسن المهدی
    تشکر
    397
    مورد تشکر
    333 در 87
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض



    گرفتار شدن امير مخلوق (40)
    امـيـرى ظـالم را از ريـاست خلع كردند. دست او از قدرت و حكومت كوتاه شد و روزگار آنچه به او داده بود همه را باز پس گرفت .او ديگر هيچ يار و ياورى نداشت و ضعف بر او چـيـره شـد. دشـمـن كـه از حـال او بـا خـبـر شـد بـر او تـاخـتـن آورد و مال و منال او را به يغما برد و خورش را نيز به زندان افكند.
    وى در زنـدان بـى خبر از همه چيز بسر مى برد، تا آنكه روزى يكى از ملاقاتيان به او خبر داد كه همه ملك و مالت را غارت كردند.
    وى گفت : با آنكه نديده ام ولى مى دانم كه درست مى گويى . بگو بدانم ديگر چه خبر دارى ؟
    گفت : خانه ات را هم ويران كردند.
    گفت : اين خبر هم درست است .
    گفت : آتشى افروختند و تمام كاخ و سرايت را آتش زدند.
    گفت : اين هم درست است .
    گفت : همه دوستان و نزديكان و فرزندانت را دستگير كردند و آنها را شكنجه نمودند.
    گفت : مى دانم كه درست مى گويى .
    گفت : زنانت را گرفتند و به بردگى بردند و پرده ناموس تو را دريدند.
    گـفـت : هـرگـز ايـن خـبـر را بـاور نـمـى كـنـم و ايـن خـبـر دروغ مـحـض اسـت . زيـرا مـن مـال مـرد را گـرفـتـم ، خـانه مظلوم را بر سرشان ويران كردم ، عده اى را آزار و شكنجه نـمـودم و نـتيجه همه اين كارها را ديدم . ولى هرگز به ناموس كسى تجاوز نكردم ، و مى دانم كه دست انتقام روزگار اين يك بلا را بر سر من نخواهد آورد، زيرا بسيارى از بلاها عكس المعل زشت كارهاى خود ماست و من چنين عمل زشتى مرتكب نشده ام .
    اين همه كردن وليكن يك نفس

    شق نكردم پرده ناموس كس

    بى خيانت نترسد از قصاص

    حق نابرده نمى دارد تقاص

    مـحـتـسـب (41) دانـاسـت بـر اسـرار كـار

    بـى گـنـه را كـى بـرد بـالاى دار؟


  5. Top | #24

    عنوان کاربر
    عضو خودماني
    تاریخ عضویت
    June 2021
    شماره عضویت
    14147
    نوشته
    1,876
    صلوات
    1514
    دلنوشته
    2
    صلی الله علیک یا مولانا یا اباالحسن المهدی
    تشکر
    397
    مورد تشکر
    333 در 87
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض



    گداى عاشق

    عـارفـى از دهـى مـى گذشت . در راهى چشم او به دختر زيبايى افتاد كه از بام خانه سـر بـر آورده بود. دختر نگو خورشيد و ماه بگو. همين كه ديده مرد عارف به او افتاد در حال ، دل باخته شد و عشق سراسر وجود او را فرا گرفت .
    انـدكـى ايـسـتـاد تـماشا كرد، سپس سر به پيش افكند و به خانه باز گشت ، اما شيدا و دلداده بـه گونه كه سر از پا نشناخته و هوش و حواس خود را به كلى از دست داده بود. آتش عشق او را راحت نمى گذاشت و خانه را بر او تنگ كرده بود. بى صبرانه برخاست و بـه سـوى خـانه آن دختر رفت . نگاهى انداخت اما كسى را نديد. چاره اى انديشيد كه شايد بار ديگر دلرباى خود را ببيند.
    وى زنـبـيـلى بـه دسـت گـرفـت و به بهانه گدايى به خانه او رفت . در زد و گفت : اى اهـل خـانـه ، بـراى خـدا چـيـزى بـه مـن دهيد! آنقدر در را كوفت و صدا زد و اصرار كرد تا سرانجام صاحب خانه در را باز نمود.
    سعى و همت هست مفتاح فرج

    من قرع بابا و قد لج و لج (42)

    از كسالت مرد ابتر مى شود

    لايق روبند و معجر مى شود

    زايد از دون همتى اى يار فرد

    ذلت و عجز و زبونى بهر مرد

    در خـانـه باز شد، كنيزكى بيرون آمد و قرص نانى در دست داشت ، گفت : اين را بگير و از اين جا برو مرد عارف نان را نگرفت و باز به درخواست خود ادامه داد، اشك مى ريخت و گدايى مى كرد.
    كـنـيـزك بازگشت و مقدارى آب و نان آورد باز مرد عارف نگرفت و چند قدمى دور شد. همين كه كنيزك رفت دوباره پيش آمد و گدايى را آغاز كرد و صدا زد:
    اى شما از خوان نعمت كام گير

    ياد آريد از گدايان فقير

    اى كريمان يك شبى بهر خدا

    لقمه بر داريد بر ياد گدا

    اى شما در خواب راحت خفتگان

    ياد آريد آخر از آشفتگان

    سـرانـجام در خانه باز شد، مقدار آش و خوراكى هاى ديگر آوردند، او نگرفت . قند و حلوا آوردنـد،او نـگـرفـت ، پـول دادنـد نـگـرفـت و هـمـيـن طـور صـدا مـى زد: اى اهـل خـانـه بـر ايـن گـدا رحـم آوريـد و بـراى خـدا چـيـزى بـه او دهـيـد! اهل خانه در شگفت شدند و از راز او سر در نياوردند.
    بـيست شب به همين منوال گذشت . سرانجام اهل خانه به تنگ آمدند و بر او غريدند كه تا حال گدايى سمج چون تو نديده ايم ! از بى شرمى روى هر چه گداست سفيد كردى !
    عـارف گـفـت : مـن گـداى نـان و آش نـيـسـتـم . اين را مى گفت و اشك مى ريخت . صاحب خانه بـيـشـتـر در حـيـرت شـد.سـرانـجـام مـرد عـاشـق سـفـره دل خـود را گشود و گفت : اى اهل خانه !من گداى روى زيبايى هستم كه با يك نظر خريدار آن شده ام . من گدايم اما گداى عاشق !
    گفت : هستم من گداى روى دوست

    از گدايى مطلبم ديدار اوست

    من گدا هستم گداى يك نظر

    يك نظر خوشتر ز صد كان شكر

  6. Top | #25

    عنوان کاربر
    عضو خودماني
    تاریخ عضویت
    June 2021
    شماره عضویت
    14147
    نوشته
    1,876
    صلوات
    1514
    دلنوشته
    2
    صلی الله علیک یا مولانا یا اباالحسن المهدی
    تشکر
    397
    مورد تشکر
    333 در 87
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض



    دزد حيران

    مـردى سـحـرگـاه بـه بـاغ در آمـد، ديـد مـردى جـوال خـود را پر از زردكهايى كه در باغ روييده بود نموده قصد فرار دارد. خود را به او رساند و چوبدستى را بر داشت تا بر سر دزد بكوبد كه مردك دزد اينجا چه مى كنى ؟ ايـنـك با اين چوبدست پيكرت را غرق خون مى كنم تا ديگر فكر دزدى از سرت بيرون رود!
    دزد گـفـت : اى آزاده مـرد، تـو را به خدا نزن كه من دزد نيستم . صاحب باغ گفت : اگر دزد نيستى پس اينجا چه مى كنى ؟
    گفت : از اين راه مس گذشتم كه ناگاه بادى تندى وزيد و مرا از ديوار باغ به درون باغ افكند!
    صاحب باغ گفت : فرضا كه باد تو را به باغ افكنده ، اين زردكها راكى از ريشه كنده است ؟
    گفت : من براى آنكه با فشار باد پرتاب نشوم دستم را به اين زردكها مى گرفتم ولى باد آنقدر سخت بود كه آنها را از ريشه در مى آورد و مرا پرتاب مى كرد!
    صـاحـب باغ گفت : اى دزد دروغگو!گيرم كه چنين است ، بگو بدانم كى اين زردكها را به اين ترتيب در جوال چيده ؟
    دزد كه ديگر پاسخى نداشت ، گفت : من نيز در خمين فكرم !
    صـاحـب بـاغ گـفـت : ولى مـن مـى دانـم كـه اينها همه كار توست ، اينك به سزاى كار خود خواهى رسيد. سپس تا آنجا كه مى خورد دزد را با چوبدستى تنبيه نمود.

  7. Top | #26

    عنوان کاربر
    عضو خودماني
    تاریخ عضویت
    June 2021
    شماره عضویت
    14147
    نوشته
    1,876
    صلوات
    1514
    دلنوشته
    2
    صلی الله علیک یا مولانا یا اباالحسن المهدی
    تشکر
    397
    مورد تشکر
    333 در 87
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض



    ظالم بازار
    در شـهـر كـاشان مرد ستمگر زندگى مى كرد ديوانى داشت . او از قدرت حكومتى خود اسـتـفـاده كـرده و مـردم بازار را به خدمت شخصى خود مى گرفت و مردم هم از ترس جان و مـال خـود از او فـرمـان مـى بـردنـد. ضـمـنـا در اختلافات خود به او رجوع مى كردند و او ميانشان داورى مى نمود.
    او بـه ايـن قـدرت پـوشـالى خـود مـى باليد، ولى نمى دانست كه شخص ظالم به منزله زباله دان يك جامعه است كه هر چه پليدى گناه و ستم است در وجود او گرد مى آيد، و مرد ستمگر پست ترين فرد يك اجتماع است .
    بـارى ، روزى يـكـى از سادات فقير بازار جنس كم بهايى را بدون اجازه او فروخت . مرد ظالم از اين كار سخت در خشم شد و او را دشنامى چند داد و سيلى محكمى به صورت او زد.
    سـيـد فـقـيـر گـفـت : مـن بـا ايـن دل دردمـنـد شـكـايـت به جدم رسول خدا (صلى الله عليه وآله ) مى برم و داد خودم را از او مى خـواهـم . مـرد مـغـرور ظـالم كـه ايـن سـخـن شـنـيد گفت : او را نزد من آوريد تا بر شكوه او بيفزايد، و از جدش بخواهد كه كتفهاى مرا بشكند!
    گفت : او را سوى من آريد باز

    شكوه اش را تا كنم دور و دراز

    باز آمد زد بر او مشت و لگد

    گفت : رو رو شكوه كن با جد خود

    نـزد جـدت رو بـه ايـن حـال و بـگـوش (43)

    تـا در آرد كـتـفـهايم را ز دوش

    ايـن را گـفـت و بـه خـانـه رفـت . در همان شب دچار تب سختى شد كه از درد فرياد ناله و زاريـش بـه آسـمـان مـى رفـت . او در آن شـب دسـت در دامـن عجز و لابه زد و اظهار توبه و پشيمانى مى كرد. البته حال ستمگران همين است كه تا گرفتار عواقب كار خود مى شوند توبه مى كنند ولى به محض آسايش دوباره به ستم گذشته خود ادامه مى دهند.
    در عـمـل ، عـمـال مار ارقم (44) اند

    در گرفتارى چو پور ادهم (45) اند

    سـايـه بـيـمـارى و درد و بـلا

    از سـر عمال يا رب كم مبا

    بالاخره تب به اندازه اى بر او سخت شد كه شانه هايش سياه و متورم گرديد.
    اطـرافـيـان پـزشك آوردند. وى دستور داد شمشيرى گداختند و با آن كتف هاى مردك ظالم را شـكـافـتـنـد. او بـا هـمـه آه و نـاله و فـريـاد طـاقـت نـيـاورد و زيـر ايـن عمل جان داد.
    كتف هايش را در آورد آن نيا(46)

    جان فداى آن نياى خوش ادا

    هان و هان اى بى ادب هشيار باش

    هشيار از گفت ناهنجار باش

    گردن شير است بى پروا مخار

    كام تنين (47) است دست آنجا ميار

    پا منه اينجا كه سر مى افكنند

    دم مزن بيجا كه گردن مى زنند


  8. Top | #27

    عنوان کاربر
    عضو خودماني
    تاریخ عضویت
    June 2021
    شماره عضویت
    14147
    نوشته
    1,876
    صلوات
    1514
    دلنوشته
    2
    صلی الله علیک یا مولانا یا اباالحسن المهدی
    تشکر
    397
    مورد تشکر
    333 در 87
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    عاقبت زورگويى

    در اطـراف شـهـر كـاشـان مـرد زورگـو و سـتـمـگـرى مـى زيـسـت كـه اموال مردم را به ناحق مى گرفت . روزى گريبان گير درويشى تهى دست شد و به زور و تهديد از او تقاضاى زر كرد.
    مـرد درويش كه پول نقدى نداشت كه به او بدهد تا شب زندانى شد. مرد ستمگر آخر شب او را رهـا كـرد و بـه او گـفت : اگر تا فردا مبلغى را كه مى خواهم فراهم نكنى تو را در چاه مستراح سرنگون مى كنم و نجاست به خوردت مى دهم .
    مرد درويش گفت : آخر من مسلمانم و از امت پيغمبرم ، رحمى بر من آر و فرصتى به من بده !
    مـرد سـتـمـگـر گـفت : هر كه مى خواهى باش ، اگر تا فردا زر را نياورى دهانت را پر از نجاست خواهم كرد!
    ايـن بـگـفت و او را رها كرد تا فردا چه شود. از قضا نيمه شب براى قضاى حاجت بر لب مستراح نشست ، كه ناگهان پايش ‍ لغزيد و خود در چاه نجاسات سرنگون شد.
    شب بود و همه در خواب خوش فرو رفته ، كسى پيدا نشد كه به فرياد او رسد! و عاقبت آنچه در حق مرد درويش در نظر داشت بر سر خودش آمد.

  9. Top | #28

    عنوان کاربر
    عضو خودماني
    تاریخ عضویت
    June 2021
    شماره عضویت
    14147
    نوشته
    1,876
    صلوات
    1514
    دلنوشته
    2
    صلی الله علیک یا مولانا یا اباالحسن المهدی
    تشکر
    397
    مورد تشکر
    333 در 87
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض



    پلنگ باوفا و صياد ستمگر

    مـردى از قـمصر كاشان حكايت كند كه : در اين روستا مرد صيادى بود چابك و چالاك و در صـيـادى اسـتـاد و زبـردسـت . روزى با رفيق خود به شكار رفتند. در راه چشمشان به آهـويـى افـتـاد كـه در سـبزه زارى مى چريد. تير در چله كمان گذاشتند و همين كه كمان را كـشـيـدنـد آهـو مـتـوجـه شـد و بـه بـالاى كـوه گـريخت . در پى او روان شدند و پيوسته دنـبـال او مـى دويدند تا در كمركش كوه رسيدند. شب فرا رسيد و ديگر نتوانستند به راه خـود ادامـه دهند و آهو از تير رس آنان دور شد. در كمركش كوه در راه بسيار باريكى قرار گـرفتند كه تا دامنه كوه فاصله زيادى داشت و كمترين لغزشى آنان را به قعر دره مى افـكـنـد. از سـوى ديـگـر تـاريـكى شب همه جا را پوشانده بود و جلوى پاى خود را نمى ديدند تا به راه خود ادامه دهند. بالاخره ناچار شدند شب را آنجا با بيم و وحشت به صبح رساندند.
    فـردا صـبـح هـمـين كه خورشيد دميد به راه خود ادامه دادند ولى با ترس و بيم پابرچين پابرچين يكى از جلو و عقب راه را در پيش را گرفتند.
    چند قدمى بيش نرفته بودند كه ناگاه پلنگى غرش كنان از راه رسيد. پلنگ كم كم جلو آمـد تـا راه بـر صـيـادان و پـلنـگ هـر دو بسته شد به طورى كه اگر هر كدام سر مويى مـنـحـرف مـى شـدنـد تـه دره سـقـوط مـى كـردنـد. صـيادان و پلنگ لحظاتى به يكديگر نگريستند و هيچ كدام حركتى نكردند. عاقبت يكى از صيادان لب به سخن گشود گفت :
    اى شه دشت و امير كوهسار

    اى تو بر شيران و ميران شهريار

    ما دو تن از دوستان حيدريم

    شير جق را بندهايم و چاكريم

    گر تو هستى گربه شير خدا

    ما سگ اوئيم راهى ده به ما

    پـلنـگ چون اين سخنان شنيده ، به چپ و راست خود نگاهى افكند، تخته سنگى به نظرش رسـيد، پنجه ها را بر آن بند كرد و خود را از كوه آويخت تا راه براى صيادان باز شود. صياد اولى گذشت ، نفر دوم كه خواست بگذارد آتش ‍ ناجوانمردى در جان او شعله ور شد، دوسـت خـود را صـدا زد و گفت : فلانى ! ببين مى خواهيم اين حيوان را به قعر دره افكنم ! دوستش ناراحت شد و صدا زد:
    گفت : جانا نا جوانمردى مكن

    كآدمى را بركند از بيخ و بن

    اى ستمگر تيشه بى حد مى زنى

    تيشه را بر ريشه خود مى زند

    اى كه بردى تيشه تا بالاى سر

    مى زنى بر پاى خود، آهسته تر

    امـا پـنـد اين دوست خير خواه در آن اثر نكرد و چوب دستى را بالا برد و بر پنچه هاى آن حـيـوان با وفا كوفت . چنگال پلنگ از سنگ رها شد و حيوان زبان بسته غلت زنان بر سنگهاى كوه مى خورد تا به زير افتاد و پاره پاره شد.
    آن پلنگ مرد، اما دست انتقام الهى را ببين كه با صياد ناجوانمرد چه كرد!
    مردمى اندر نهاد آن پلنگ

    بد نهاد چون آتش اندر جوف سنگ

    در نهاد آن ، پلنگى و سگى

    ناجوانمردى ز ظلم و بدرگى (48)

    گرگهاى آدميزاد اى پسر

    باشد از گرگ بيابانى بتر

    آن پلنگك مرد و با خيره مرد

    بين كه دست انتقام حق چه كرد

    صـيادان !به راه خود ادامه دادند تا از كوه فرود آمدند و بر لب چشمه دست و روى خود را شـسـتـنـد. در ايـن حال يك مرتبه مرد ستمگر دستها را به چشم خود برد و فريادش از درد چشم بلند شد. او در حالى كه با خود چشمهايش را فشرد و از درد به اين سو و آن شو مى دويـد سـرانـجـام تـاب نـيـاورد و چندين بار سر خود را به سنگى كوفت تا دو چشمش ‍ از كاسه بيرون پريد!
    پنچه اش بى پنچه اى را زور كرد

    دست غيرت هر دو چشمش كور كرد

    اى ستمگر هان هان بيدار باش

    اندكى آهسته زين هنگار(49) باش

    كاه مظلومان به هنگام سحر

    آسمان را بشكند پشت و كمر


  10. Top | #29

    عنوان کاربر
    عضو خودماني
    تاریخ عضویت
    June 2021
    شماره عضویت
    14147
    نوشته
    1,876
    صلوات
    1514
    دلنوشته
    2
    صلی الله علیک یا مولانا یا اباالحسن المهدی
    تشکر
    397
    مورد تشکر
    333 در 87
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    موسى (عليه السلام ) و پير گبر
    روزى موسى (عليه السلام ) به قصد كوه طور براى مناجات با خدا به راه افتاد. در راه بـه پـيرمردى برخورد كه كافر بود و بى شرم و مغرور. از موسى (عليه السلام ) پرسيد به كجا مى روى ؟
    موسى (عليه السلام ) گفت : به كوه طور براى مناجات مى روم ، مى روم تا با خدا راز و نياز كنم و از گناهان شما بندگان نافرمان از خدا عذر بخواهم .
    پير كافر گفت : آيا مى توانى پيام مرا به خدايت برسانى ؟
    موسى (عليه السلام ) گفت : پيامت چيست .
    گـفـت : از قـول من به خدا بگو: من از خدايى تو ننگ دارم ، هرگز با روزى خود بر من منت منه ، من نه روزى تو را مى خواهم و نه منت تو را، نه تو خداى منى و نه من بنده تو!
    دل موسى (عليه السلام ) از اين سخنان به جوش آمد ولى چيزى نگفت . چون به كوه رفت و بـا خـدا بـه مـنـاجات پرداخت ، شرم كرد كه سخن آن پير گبر را به خداوند برساند. همين كه خواست باز گردد خداوند فرمود: موسى چرا پيام بنده ام را نمى رسانى ؟!
    مـوسـى (عـليـه السـلام ) گـفت : خداوند من شرم كردم كه جسارت او را در پيشگاه تو باز گو كنم .
    خـداونـد فـرمـود: اى مـوسـى !نزد آن بنده برو و از جانب ما سلامى گرم به او برسان و بگو: خدا مى گويد: اگر تو از ما بيزارى ما خواهان توايم ، و اگر روزى مى دهيم تو از ما مگريز كه ما آغوش باز پذيراى توايم !
    موسى (عليه السلام ) از طور بازگشت ، پير گبر از او پرسيد: هان موسى !چه خبر؟ آيا پاسخ مرا آوردى ؟
    موسى (عليه السلام ) آنچه ميان او و خداوند گذشته بود بيان داشت .
    Ooo
    گفت موسى آنچه حق فرمود بود

    زنگ كفر از خاطر كافر زدود

    جـان او آئيـنـه پـر زنـگ بـود

    آن جـوابـش صيقل پر رنگ بود

    پير گبر از شرم سر به زير انداخت و در حالى كه با آستين روى خود را مى پوشاند و اشك از ديده روان مى ساخت گفت : اى موسى ، جانم را آتش زدى ، من از گفته خود رو سياه و پشيمانم و اينك ايمان را بر من عرضه كن تا خدا پرست شوم .
    مـوسـى (عـليـه السـلام ) شـهـادت بـه يكتايى پرودگار را به او تلقين نمود، وى كلمه شهادت بر زبان جارى كرد و همان دم جان به جان آفرين سپرد و پس از عمرى كافرى ، با يك لطف حق مسلمان بمرد.


  11. Top | #30

    عنوان کاربر
    عضو خودماني
    تاریخ عضویت
    June 2021
    شماره عضویت
    14147
    نوشته
    1,876
    صلوات
    1514
    دلنوشته
    2
    صلی الله علیک یا مولانا یا اباالحسن المهدی
    تشکر
    397
    مورد تشکر
    333 در 87
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض



    مرد لر و رندان

    روزى مـردى لرسـتـان بـار كـشـك و پـشـم و ايـن قـبـيـل چـيـزهـا بـراى فروش به اصفهان برد، اجناس خود را به ميدان شهر آورد و همه را فروخت و زرها را گرفته و در كيسه نهاد. كيسه هاى زر را به ميان بست و از آنجا به راه افتاد.
    رنـدانـى چـنـد از ايـن معامله آگاه شدند و تصميم گرفتند پولهاى او را به هر تزويرى شده از چنگ او در آورند.
    هـنوز چند قدمى دور نشده بود كه رندى پيش آمد، مرد لر را در آغوش كشيد و با دهانى پر از خـنـده چـنـد بـوسه بر او زد و گفت : سلام ، گاهى سهم الدين !دوست ديرين من !حالت چطور است ؟ بابا سالهاست از ما دورى گزيده اى ، چرا سرى به ما نمى زنى ؟!
    مرد لر حيران شد و گفت : من سهم الدين نيستم ، اشتباه گرفته اى
    رنـد گـفـت : عجب !خود را به آن راه مزن !تو بسيار حق گردن من دارى . بگو بدانم حالت چـطور است ؟ كار و بارت چطور است ؟ اى دوست قديمى !من در خدمت تو هستم هر امرى دارى بفرما!
    مرد لر دوباره گفت : به خدا قسم من گاهى سهم الدين نيستم ، دست از سرم بردار!
    رنـد گـفـت : چـرا خـودت را بـه بـيراهه مى زنى ؟ گويا خستگى راه تو را گيج و حيران نموده ؟ تو دوست قديمى من هستى .
    رند و لر در همين گفتگو بودند كه رند دوم پيش آمد و خنده كنان سلامى گرم كرد و گفت : به به ، گاهى سهم الدين !چه عجب از طرفها!خيلى خوش آمدى .
    مـرد لر بـاز حـيـران شـد و ديـده به زمين دوخت و با خود گفت : من سهم الدين نيستم ، اينها ديگر كيانند؟
    رند گفت : مسخره بازى در نياور، و بيهوده اين در و آن در نزن ، تو يار ديرين ما دلگير شده اى كه خود را ناشناس نى نمايد.
    در هـمـين حال رند سوم از راه رسيد و با صداى بلند سلام كرد و گفت : گاهى سهم الدين من !تا حال كجا بودى ؟ چه شده يادى از دوستان قديمى كرده اى ؟ ما مدتهاست چشم به راه تو نشسته ايم .
    اين بار مرد لر كمى شك كرد و اظهارات او را رد نكرد و ساكت ايستاد.
    در هـمـيـن حـال رنـد چهارم پيش آمد و سلامى گرم داد و گفت : به به ، سهم الدين !راه گم كرده اى ! مثل اين كه در شهر خود به خوش گذشته كه ياد ما را فراموش ساخته اى ؟ لر بـا تـبـسـم جـواب سـلامـش را داد. مـرد رنـد نـيـز پـشـت سـر هـم از او احـوال پـرسـى مى كرد و مرد لر پاسخ مى داد، و همگى اطراف او درخواست مى كردند كه به خانه آنان برود.
    در ايـن حـال رنـد پـنـجـم از راه رسـيـد و از شادمانى كلاه بر زمين زد و گفت : مژده ! مژده ! گاهى سهم الدين ما از راه رسيده !اى دوست قديمى چه بى وفا شده اى !سالهاست ترك ما گفته اى !
    اينجا بود كه مرد لر باورش شد كه او گاهى سهم الدين است و از رنج و خستگى راه نام خود را فراموش نموده است . از رندان عذر خواهى كرد و آنان و فرزندانشان پرسيد.
    كـم كـم چـهـل نـفـر رنـد دور او را گـرفـتـنـد و مـرد لر بـا يـك يـك آنـان سـلام و احـوال پـرسـى مـى كـرد و فـريـاد شـوق و شادى بر مى داشت ، گويا كه تازه دوستان قـديـمـى خـود را پـيـدا كرده است . خر يك از رندان دست او را مى كشيد كه بايد امشب را در خـانـه مـن بـسـر بـرى . عـاقبت قرار شد او را به يك مهمان سرا ببرند و از او پذيرايى كنند.
    لر ساده لوح از پيش به راه افتاد و رندان به دنبالش تا به سالن غذا خورى رسيدند.
    پـس روان شـد گـاهـى سـهـم الديـن ز پـيـش

    در قـفـاى او روان چل رند بيش

    رفت و چل رند گرسنه پيش و پس

    سهم دين را اى خدا فرياد رس

    خواجه را بردند با رقص و رجز

    فوج رندان تا دكان آش پز

    هـمـگـى بـر سـر مـيـزهـا نـشـسـتـنـد و بـه بـهـانـه آنـكـه خـواجـه سـهـم الديـن مـشـكـل پـسـنـد اسـت بـهـتـريـن غذاهاى لذيذ و معطر و مطبوع از مرغ و ماهى و كباب جوجه را سفارش دادند و آنچه خواستند به همراه لر خوردند.
    جمله را آورد استاد گزين

    تا بر رندان و خواجه سهم دين

    آستين بالا زدند آن رندكان

    لپ لپى (50) افتاد اندر آن دكان

    هـم چـون گـاو نـر كـه افـتـد در چـرام (51)

    پـاك خـوردنـد آنچه بود آنجا طعام

    پـس از خـوردن غـذا دستها را شستند و هر كدام به بهانه آن كه برود خانه را زينت كند از دكـان بـيـرون شـد. هـر كـدام كـه بـيـرون مـى رفت با صداى بلند سفارش خواجه را به ديـگـرى مى كرد كه از او مواظبت كنيد تا من باز گردم . بالاخره همه بيرون رفتند و تنها يك نفر با مرد لر ماند. او هم به بهانه اى بيرون رفت و لر بيچاره را تنها گذاشت .
    مـرد لر هـر چـه بـه انـتظار نشست كسى پيدا نشد. برخاست از دكان بيرون رود كه صاحب مـغازه جلو او را گرفت و گفت : مردك !چهل نفر را ميهمان كرده اى و هر چه بود خورده ايد و اينك قصد گريز دارى ؟!زود باش ، پول غذاها را رد كن .
    لر گفت : بابا، من ميهمان اينان بودم ، من خواجه سهم الدين هستم !
    صـاحـب مـغـازه گـفـت : نـه تـو را مـى شـنـاسـم و نـه آنـان را، هـر چـه زودتـر پول را بشمار و گر نه با اين كفگير بر سرت مى كوبم كه مغزت در دهانت بريزد.
    مـرد لر كـيـسه هاى زر زا يك يك باز مى كرد و زرها را بيرون مى ريخت و به صاحب مغازه مـى پـرداخـت و زير لب مى گفت : ديدى گفتم من خواجه سهم الدين نيستم و اين رندان مكار مرا فريب دادند!بالاخره آنچه داشت داد و بر خر خود سوار شد و رفت .

صفحه 3 از 4 نخستنخست 1234 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
© تمامی حقوق از جمله طراحی قالب برای سایت آیه های انتظار محفوظ می باشد © طراحی و ویرایش Masoomi