صفحه 4 از 4 نخستنخست 1234
نمایش نتایج: از شماره 31 تا 36 , از مجموع 36

موضوع: قصه های طاقدیس

  1. Top | #31

    عنوان کاربر
    عضو خودماني
    تاریخ عضویت
    June 2021
    شماره عضویت
    14147
    نوشته
    1,859
    صلوات
    1514
    دلنوشته
    2
    صلی الله علیک یا مولانا یا اباالحسن المهدی
    تشکر
    397
    مورد تشکر
    333 در 87
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض



    تاجر كودن

    در قـزويـن مـردى بـود تـاجـر پيشه كه چهار پسر داشت . سه پسر كوچكتر همه كاره پـدر بـودنـد، سـرمـايه ها در اختيار آنان بود، پدر در شهر خود بسر مى برد و اين سه فرزند هر كدام در نقطه اى به كار و تجارت سر گرم .
    اما پسر بزرگتر در همان شهر در خدمت پدر روزگار مى گذرانيد.
    روزى با پدر در ميان نهاد كه پدر را چه شده است كه سرمايه در اختيار من نهد و مرا نيز مانند ديگر برادران به تجارت گسيل نمى دارد؟ مگر من از آنان چه كم دارم ؟ كدام وقت مرا به تجارت فرستاده است كه من دست خالى بازگشته باشم ؟
    پـدر كه اين را شنيد نزد يكى از دوستان خود رفت و خواسته پسر را با او در ميان نهاد و اظـهـار داشـت : مـن عـقـل درسـتـى در ايـن پـسـر نـمـى بـيـنـم : مـى تـرسـم اصل سرمايه را به باد دهد
    رفـيـقـش گـفـت : چـنـيـن نـيـسـت ، او فـرزنـد تـوسـت و هـوش و عـقـل نـشـانـى در او هـست و آثار دانايى و خرد در جبين او پيداست ، به او سرمايه اى ده تا تجارت پردازد.
    پـدر پذيرفت و پسرش را نزد خود فرا خواند و سرمايه هنگفتى كه سى هزار درهم بود در اخـتـيـار او نـهـاد و پـس از سـفـارشهاى بسيار او را براى تجارت به سوى روم روانه ساخت . پسر در وقت خدا حافظى با دوستان و آشنايان و همشهريان از آنان مى پرسيد كه چـه كالايى را طالبند تا براى آنان بياورد.خر كس در خواستى داشت و او هم نويد آوردن آن را مـى داد. در ايـن مـيـان اسـتـاد حمامى پيش آمد و ضمن ديده بوسى و خدا حافظى به او گفت : يك جفت بوق حمام (52) برايم بياور كه من به ده درهم خريدارم .
    پسر تاجر حركت كرد تا به ديار روم رسيد. در آن جا بار انداخت و به جستجو پرداخت تا كالاى مناسبى را به دست آورد.
    در اين گشت و گذار، روزى به لب دريا رسيد. از دور تلى به نظرش آمد، جلو رفت ديد يـك رقـم جـنـسـى روى هـم انباشته اند. پرسيد اين چيست ؟ گفتند: بوق حمام است . پرسيد جفتى چند؟ انبار دار گفت : هر ده جفت به يك درهم .
    پـس تـاجـر بـه خـانه باز گشت و تمام شب در انديشه فرو رفت و با خود مى گفت : اين معامله پر سودى است ، يك به صد!بسيار خوشحال شد و بر خود و بخت خود آفرين گفت . سپس از بيم آن كه مبادا كسى از اين معامله پر سود آگاه شود و پيشدستى كند، صبح زود به بوق فروش رفت و با سى هزار درهم سيصد هزار بوق خريد.
    سـپس با خود گفت : هر سيصد بوقى يك شتر مى خواهد كه آن را به مقصد برساند، پس هزار شتر براى حمل بوقها لازم است بالاخره هزار شتر هر يك به صد درهم كرايه كرد و بوقها را بر شتران بار نمود.
    از سوى ديگر نامه اى براى پدر نوشت و او را از اين تجارت پر سود آگاه كرد و از او درخواست نمود كه صد هزار درهم براى كرايه شتران كنار بگذارد و محض رسيدن كاروان به شترداران بپردازد، و نيز تا ديگران را با خبر نشده اند مقدارى ديگر زر بفرستد تا او صد بوق خريدارى كند.
    چند روزى گذشت ، پدر تاجر در شهر خود نشسته بود كه ناگاه صداى زنگ شتران به گوشش رسيد. پيكى پيش آمد و نامه فرزندش را كه در آن شرح تجارت سود آور خود را داده بود به دستش داد.
    مرد تاجر از خانه بيرون آمد و با ديدن قطار اندر قطار شتران ، رنگ از رخسارش پريد. شترداران نيز هر يك پيش آمدند و كرايه خود را طلب كردند.
    ديد قزوين را شتر اندر شتر

    كوچه و بازار و ميدان گشت پر

    بـوق در بـوق و نـفـيـر(53) انـدر نـفـيـر

    كـوچـه هـا پر هاى و هوى و دار و گير

    ساربانها در سراغ خواجه گرم

    خواجه جويان از پى هر چرب و نرم

    خـواجـه !مـا را زود مـى بـايـد ايـاب (54)

    زر بـكـش بـهر كرايه با شتاب

    مـرد تاجر كسى را نزد رفيقش فرستاد، او آمد، خواجه گفت : ديدى چه باهوشى بود!ببين چـگـونـه سـرمايه ها را به باد فنا داد!آخر اين فكر نكرد كه شصت هزار بوق براى يك قرن هم زياد است ، سيصد هزار بوق براى چه ؟! آن هم با اين كرايه گزافى كه زيانى افزون بر اصل قيمت بوقهاست !
    سرانجام شترها را به بيابان برد و تمام بوقها را در بيابان ريخت و بازگشت .



  2. آیه های انتظار

    آیه های انتظار


    لیست موضوعات تصادفی این انجمن

     

  3. Top | #32

    عنوان کاربر
    عضو خودماني
    تاریخ عضویت
    June 2021
    شماره عضویت
    14147
    نوشته
    1,859
    صلوات
    1514
    دلنوشته
    2
    صلی الله علیک یا مولانا یا اباالحسن المهدی
    تشکر
    397
    مورد تشکر
    333 در 87
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    بازرگان حوش شانس
    در زمانهاى قديم بازرگانى بود كه در هيچ معامله اى زيان نمى برد، اگر دست به خاك مى برد طلا و جواهر مى شد.
    ايـن بـازرگـان روزى بـه بغداد رفت و براى امتحان صد بار شتر خرما خريد تا براى فروش به بصره برد كه خود مركز خرماست ، و از آنجا زيره تهيه كند و براى فروش به كرمان برد!و از آنجا سيب بخرد و به اصفهان بار كند!
    از قـضـا در آن روز سـلطـان بـصره به شكار رفت و در وقت شكار انگشترى او كه بسيار قيمتى بود ناپديد شد. شاه و همراهان به جستجوى انگشتر پرداختند، اما هر چه گشتند آن را نـيـافـتـند. عاقبت همه خسته و وامانده شدند، شاه از اسب فرود آمد و از روى ناراحتى بر تل خاكى نشست تا كمى استراحت كند.
    هـمـيـن طـورى كـه روى خـاك نـشـسـتـه بـود و بـه انـگشتر فكر مى كرد ناگاه چشم او به كاروانى افتاد كه از دور مى رسيد.
    شـاه گفت : اين كاروان را نزد من آريد تا از كار آنان با خبر شوم ، زيرا پادشاه بايد از حال رعيتش آگاه باشد.
    شاه راعى (55) و رعيت چون گله

    كى گذارد گله را راعى يله

    گر رعيت سوى راعى نايدى

    رفتن راعى سوى او بايدى

    شاه در خرگاه و بر درگاه حجاب

    چون نگردد شهر ويران ، ده خراب ؟

    كاروان نزديك شد، شاه به پيش رفت و پرسيد: رئيس كاروان كيست ؟ مرد بازرگان پيش آمد و خود را معرفى نمود. شاه پرسيد: از كجا مى آيى و بار تو چيست ؟
    بازرگان گفت : چندين بار خرما از بغداد خريده و براى فروش به بصره مى برم .
    شاه در شگفت شد و گفت : تو بازرگانى يا مردى ابله ؟! بصره خود مركز خرماست ، تو از بغداد خرما سوى بصره مى برى ؟!
    بازرگان گفت : من به لطف خدا مرد خوش شانسى هستم ، اگر دست به خاك برم جواهر مى شود. آنگاه دست برد و مشتى خاك بر گرفت ، همين كه مشت خود را گشود انگشترى شاه در ميان آن مشت خاك خود نمايى نمود.
    شـاه بـا ديـدن انـگشتر از خوشحالى بر جست و گفت : من همه خرماى تو را خريدارم !سپس دستور داد تمام خرماى او را به پنج برابر قيمت خريدند!



  4. Top | #33

    عنوان کاربر
    عضو خودماني
    تاریخ عضویت
    June 2021
    شماره عضویت
    14147
    نوشته
    1,859
    صلوات
    1514
    دلنوشته
    2
    صلی الله علیک یا مولانا یا اباالحسن المهدی
    تشکر
    397
    مورد تشکر
    333 در 87
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    عابد و گربه

    يـكـى از مـردان مـومـن ، عـارفـى را در خـواب ديـد و از احوال عالم پس از مرگ از او پرسيد: اى مرد عابد!خداوند با تو در عالم چه كرد؟
    عـابـد گـفـت : چـون از اين عالم رخت بر بستم و به عالم آخرت وارد شدم فرشتگان الهى نزد من آمدند و از اعمال من پرسش نمودند، كه چه آورده اى ؟ من از نماز و روزه و وردهاى شب و روز، و مجالس وعظ و تدريس ، و علم و اطاعت ، يك يك ياد كردم . اما هر كدام را كه نام مى بردم آن را به بهانه و اشكالى رد مى كردند.
    مـوقـعـيـت وحـسـشـتـنـاكـى بـود كـه زهـره شـيـران از آن آب مـى شـد، ديـگـر از حال من مپرس !
    موقفى كان زهره شيران درد

    دست و پايم گم كرده اى را چون بود؟

    صد چو جبريل و چو ميكائيل گرد

    گشته آنجا هر يكى گنجشك خرد

    انبيا در اضطراب و ارتعاش

    اوليا در ناله هاى جانخراش

    چـون بـود حـال دل درمانده اى

    آيت نوميدى خود خوانده اى ؟

    پس تهيدست و نااميد با گردن كج ايستادم و هيچ چيز ديگر براى عرضه نداشتم . چون از هـمـه چـيز نااميد شدم از سوى خداى بزرگ ندا آمد كه تو يك چيز را فراموش كردى و به زبان نياورى و ياد ما هست و آن دستاويز خوبى نجات توست .
    من بسيار شاد شدم ، ندا آمد: يادت هست كه در شب زمستان سرد كه برف سنگينى مى باريد و هـمـه در خـانه هاى خود خزيده و در خانه را بسته بودند، تو در راه به گربه اى بر خـوردى كـه از سـرمـا به تنگ آمده بود و به هر سوى مى گريخت و چون درها بسته بود راه بـه جـايـى نـمـى بـرد؟ آن گـاه دلت بـه حـال او سـوخـت و آن را بـه مـهربانى زير بغل گرفتى و در زير پوستين خويش جاى دادى ؟
    من اين كار پسنديدم و همين رحم و مهربانى تو را سبب نجات تو قرار دادم .
    من پسنديدم همان رحمت ز تو

    آفرين بر تو و رحمت به تو

    رو كـه بـخـشـيـدم را اى دلكـراش (56)

    مـن به آن گربه ، برو آزاد باش


  5. Top | #34

    عنوان کاربر
    عضو خودماني
    تاریخ عضویت
    June 2021
    شماره عضویت
    14147
    نوشته
    1,859
    صلوات
    1514
    دلنوشته
    2
    صلی الله علیک یا مولانا یا اباالحسن المهدی
    تشکر
    397
    مورد تشکر
    333 در 87
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض



    گفتگوى دو مرغ هم پرواز

    دو پـرنـده بـا هـم در هـوا پـرواز مـى كـردنـد، سـيـنـه هـوا را مى شكافتند و با آزادى كـامـل بـه هـر سـو پـر مـى كشيدند. ناگاه چشم يكى از آن دو به زمين افتاد و مقدارى دانه گـنـدم كه روى زمين پراكنده بود. او همه اينها را مى ديد ولى مردى را كه در پشت سنگى كـمـيـن كـرده و در انتظار شكارى نشسته بود نمى ديد و با خوشحالى آنها را به جفت خود نشان مى داد.
    جفتش گفت : من هم اينها را مى بينم ولى دام زير آن را هم ببين .
    مـرغـك شـروع كـرد به بحث و مجادله بيهوده كه دامى وجود ندارد، اگر دامى گسترده بود حتما به چشم ما مى آمد.
    جفت گفت : لزومى ندارد ما دام را ببينيم ، همين كه در اين سرزمين خشك و بى آب و علف ، بر خـلاف طـبـيـعـت مـقـدارى سـبـزه و گـنـدم ديـده مـى شـود، دليل است كه صيادى در كمين نشسته و دامى براى ما گسترده است .
    مـرغ گـفـت : چـرا چـنـين مى گويى ؟ شايد كاروانى از اينجا عبور كرده و شب را در همين جا اتراق نموده و اين ها باقى مانده سفره و زاد و توشه آنهاست .
    جـفـت پـاسـخ داد: اگر كاروانى از اينجا گذشته بود قطعا كاروان جاى پايى از خود به جاى مى گذاشتند.
    مرغ گفت : شايد باد پاييزى ورزيده و خاكها را در هم ريخته و يا سيلى آمده و اثر پاهاى محو شده است .
    جـفـت گفت : اگر بادى وزيده يا سيلى آمده بود بى شك اين سبزه ها و دانه را نيز با خود مى برد و هيچ گونه اثرى از آنها باقى نمى نهاد.
    مرغ گفت : شايد تا همين جا وزيده . سپس آرام گرفته است .
    جفت گفت : قبول ، اما بگو ببينم اين مردك كه پشت سنگ پنهان شده كيست ؟
    مرغ گفت : شايد مردى است از راه رسيده و خسته كه در آنجا استراحت مى كند.
    جفت گفت : پس چرا گهگاه كلاهش را بر مى دارد و سرك مى كشد؟
    مـرغ گـفـت : شايد كلاهش را با دست گرفته كه باد كلاه و دستارش را نبرد، و از اين رو سرك مى كشد تا مگر رفيق راهى پيدا و با هم به سفر خود ادامه دهند.
    جـفـت گـفـت : گـرفـتـم كه چنين باشد، بگو بدانم اين ريسمان و ميخها چيست كه بر سبزه گره خورده است ؟
    مرغ گفت : من نيز در همين انديشه ام و تنها علت اين را دام است و آن ميخها تله .
    جفت گفت : اما من مى دانم و شك ندارم كه كه آن ريسمان دام است و آن ميخها تله .
    مرغ گفت : گيرم كه اينها دام و تله است . اما از كجا كه گرفتار آن شويم ؟
    صدها هزار دام مى تنند تا يك صيد در آن گرفتار مى شود، مگر هر دامى صيد مى گيرد؟ اى بـسـا انبار انبار دانه گسترده مى شود و مرغان همه را بر مى چينند و هيچ يك گرفتار نمى آيند.
    وانگهى گيرم كه به دام گرفتار آمدم ، زور و پنجه ام را كه از من نگرفته اند، من دام را پاره مى كنم و خود را نجات مى دهم .
    فـرضـا كـه نـتـوانـسـتـم دام را پاره سازم خدا كه نمرده است ! ممكن است خداوند رحمى به دل صـيـاد كـنـد و دل او را بـه مـن مـهـربـان سـازد. و اگـر ناله و فرياد من سودى نكرد و دل صـيـاد بـه رحـم نـيـامـد، بـاز هـم امـيـد اسـت كـه روزى از مـن غافل شود و همان دم از دست وى پرواز كنم .
    اگـر غـافـل نـشـد، او كـه براى هميشه زنده نيست ، بالاخره روزى خواهد مرد و من از حبس او رهايى مى يابم ...
    او به هشدارهاى دوست خود اهميت نداد، فرود آمد و بر روى دانه ها نشست ، اما هنوز چند دانه برنچيده بود كه دام صياد او را به سوى خود كشيد، پاهاى او را بست و تيغ بر گلويش نهاد.
    مـرغ طـمـاع هـر چـه عـجـز و لابه كرد سودى نبخشيد. پس با دلى پر از افسوس و آه ، در زير تيغ به زبان حال گفت :
    آه آه از اين دل پر حسرت

    اى دريغ از آنكه آرد حسرتم

    آه آه اى نفس ، خونم ريختى

    رشته اميد من بگسيختى

    پروريدم اين سگ نفس پليد

    چون توانا شد مرا درهم دريد



  6. Top | #35

    عنوان کاربر
    عضو خودماني
    تاریخ عضویت
    June 2021
    شماره عضویت
    14147
    نوشته
    1,859
    صلوات
    1514
    دلنوشته
    2
    صلی الله علیک یا مولانا یا اباالحسن المهدی
    تشکر
    397
    مورد تشکر
    333 در 87
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    عذر بدتر از گناه

    مـردى در حـالى كـه از گـوشـهـايش خون مى چكيد نزد قاضى آمد و با آه و ناله گفت : جـنـاب قاضى ! فلان شخص گوش مرا گاز گرفت و اين چنين خون آلود ساخت . اينك نزد شما آمده ام تا انتقام مرا از او بگيرى .
    قـاضـى در خـشـم شـد و بـه مـامـوران خـود فرمان داد آن مرد جنايتكار را بياوريد تا او را قصاص كنم و با اين تازيانه ادبش ‍ نمائم و ديه اين جنايت را از او بگيرم .
    مرد جانى را نزد قاضى آوردند، قاضى گفت : چرا گوش اين مرد را با دندان زخمى نموده اى ؟
    جانى گفت : اى قاضى دادگر اين مرد دروغ مى گويد، من اين گوش را گاز نگرفته ام ، اگر شاهدى دارد از او بخواهيد تا بياورد.
    قاضى رو به مدعى كرد و گفت : آيا شاهدى بر اين ماجرا دارى ؟ او را بياور.
    وى گـفت : غير از من و او كس ديگرى آنجا نبود و من شاهدى ندارم ، و اگر شخص سومى در آنجا بوده كه اين گناه بر گردن او افتاده ، از اين جانى بخواهيد كه معرفى كند. و اگر نكرد معلوم مى شود جانى خود اوست و بايد ديه را بپردازد.
    قاضى رو به جانى كرد و گفت : او شاهدى ندارد، اما اگر تو گوش او را زخم نكرده اى پس جانى را معرفى نما.
    جانى گفت : درست است كه غير از من و او شخص سومى در آنجا نبود، اما من اين كار را نكردم ، بلكه خودش گوش را با دندان گزيد.
    قاضى گفت : اين چه حرف مزخرفى است ! دست از اين سخنهاى بيهوده بردار، مگر او شتر است كه بتواند دهانش را به گوش خود برساند.
    جـانـى گـفـت : او شـتـر نـيـسـت ، ولى جـنـاب قـاضـى ببين چه گردن درازى دارد! به همين دليل مى گويم كه او خودش گوش ‍ خود را با دندان گزيده است !


    خصم گفتا: بنگر اى عاجز نواز گردنش چون گردن اشتر دراز
    گـر نـه اشـتـر تـا بـگـيـرد گـوش خـويـش هـمچو اشتر ليك باشد گردنيش


  7. Top | #36

    عنوان کاربر
    عضو خودماني
    تاریخ عضویت
    June 2021
    شماره عضویت
    14147
    نوشته
    1,859
    صلوات
    1514
    دلنوشته
    2
    صلی الله علیک یا مولانا یا اباالحسن المهدی
    تشکر
    397
    مورد تشکر
    333 در 87
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض



    مرد روستائى و تخم منار

    مـردى از روسـتـا به شهر آمد، شهرى ديد زيبا و خرم ، جمعيت بسيارى در آن رفت و آمد داشـتـنـد. او زمـانى به گشت و گذار پرداخت و از خيابانها و ميدانهاى شهر ديدن كرد. در اين ديدار چشمش به منار بلند نيلگونى افتاد كه سخت نظر او را جلب نمود.
    روسـتـائى بـا ديـدن مـنار جيران ماند و نگريست و انگشت حيرت به دندان گزيد. با خود گفت : اين ديگر چيست ؟ سپس ‍ از چند لكه سفيدى كه از فضله مرغان و پرندگان بر منار ديـده بود پنداشت كه منار، درختى از ماست است !باز با خود گفت : شايد چاهى است كه آن را كنده اند و از زمين بيرون آورده و واژگونه نهاده اند تا خشك شود.
    روسـتـايـى سـاده لوح همين طور با خود انديشه مى كرد و زمزمه مى نمود و در كار آن منار حـيـران مانده بود. رندى از آنجا مى گذشت ، حيرت روستائى را ديد و از طرز نگاه او به قضيه پى برد.


    باطن از ظاهر بلى پيدا بود حال دل را رنگ و رو گويا بود
    مرد دانا از يكى گفتار تو پى برد بر قدر و بر مقدار تو
    جنبش چشم و نگاه مردمك مر عيار مرد را باشد محك

    از او پرسيد از چه در حيرتى ؟
    گفت : از اين اعجوبه بلند بالا در شگفتم و نمى دانم چيست و كار كيست ؟
    رند گفت : اين نردبان آسمان است و از قديم بوده است ، هر دعايى از اين نردبان بالا مى رود و بـه آسـمـان مـى رسد و روزى آفريدگان به وسيله آن به زمين مى رسد، وجود اين نردبان در اين شهر سبب آبادى و خرمى آن شده و مانند ده شما ويران نيست .
    اين بيان روستائى را خوش آمد و آرزو كرد كاش روستاى او هم چنين منارى داشت .
    رنـد گـفـت : ايـن كـه مـشـكـلى نـيـسـت ، تـخـم آن را بـه روسـتـا بـبر و بكار تا عرض يك سال در آن جا نيز چنين منارى سبز شود و روستاى شما نيز بدان وسيله آباد گردد.
    روسـتـائى كـه ايـن شـنـيـد از او خـواهـش نمود كه تخم آن منار را در اختيار او نهد. مرد رند مقدارى زر از او گرفت و يك مشت تخم زردك (هويج ) به او داد.
    روستائى شاد و خندان به ده بازگشت و روستائيان را از او تشكر نمودند.
    خـلاصـه زمـيـنـى را رفـتـنـد و روسـتـائى سـاده لوح تـخم زردك را در آنجا كاشت ، روزها آبـيـاريـش مـى نـمـود و شـبـهـا از آن مـراقـبـت مـى كـرد تـا سـرانجام آن تخمها سبز شده ، بـرگـهـايـش روى زمـيـن پـهـن گـرديد. روستائى هر چه بيشتر به آن رسيدگى مى كرد برگها بيشتر پهن مى شد ولى منارى سر بر آورد. بالاخره روزها و ماهها گذشت و بهار فرا رسيد و گياهان سبز شد ولى منارى نروييد.
    روسـتـائى از ايـنـكـه مـنـارى نـرويـيـد دلگـيـر و غـم زده شـد و بـيـل بـر داشـت و دور تـخـمـى را كـه كـاشـتـه بـود شـكـافـت ، ديـد كـه تـخـم بـه شـكـل مـنـار رويـيده اما بر عكس به جاى آن كه سر از زمين در آورد به عمق زمين فرو رفته اسـت !ايـنـجـا بـود كه دانست مرد رند از سادگى او استفاده كرده و سر او را كلاه گذاشته است ...
    آرى ، اعـمـال مـا نـيـز چـنين است ، همه نتيجه وارونه مى دهد، زيرا كه اخلاص و صدق همراه نيست .

    اى دريغا تخم وارون كاشتيم حاصل وارونه زان بر داشتيم
    اى دريغا تخممان نابود شد اجتهاد و سعيمان مردود شد
    اى دريغا مايه مان سودى نداد شعله ها كرديم و جز دودى نداد


صفحه 4 از 4 نخستنخست 1234

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
© تمامی حقوق از جمله طراحی قالب برای سایت آیه های انتظار محفوظ می باشد © طراحی و ویرایش Masoomi