تاجر كودن
در قـزويـن مـردى بـود تـاجـر پيشه كه چهار پسر داشت . سه پسر كوچكتر همه كاره پـدر بـودنـد، سـرمـايه ها در اختيار آنان بود، پدر در شهر خود بسر مى برد و اين سه فرزند هر كدام در نقطه اى به كار و تجارت سر گرم .
اما پسر بزرگتر در همان شهر در خدمت پدر روزگار مى گذرانيد.
روزى با پدر در ميان نهاد كه پدر را چه شده است كه سرمايه در اختيار من نهد و مرا نيز مانند ديگر برادران به تجارت گسيل نمى دارد؟ مگر من از آنان چه كم دارم ؟ كدام وقت مرا به تجارت فرستاده است كه من دست خالى بازگشته باشم ؟
پـدر كه اين را شنيد نزد يكى از دوستان خود رفت و خواسته پسر را با او در ميان نهاد و اظـهـار داشـت : مـن عـقـل درسـتـى در ايـن پـسـر نـمـى بـيـنـم : مـى تـرسـم اصل سرمايه را به باد دهد
رفـيـقـش گـفـت : چـنـيـن نـيـسـت ، او فـرزنـد تـوسـت و هـوش و عـقـل نـشـانـى در او هـست و آثار دانايى و خرد در جبين او پيداست ، به او سرمايه اى ده تا تجارت پردازد.
پـدر پذيرفت و پسرش را نزد خود فرا خواند و سرمايه هنگفتى كه سى هزار درهم بود در اخـتـيـار او نـهـاد و پـس از سـفـارشهاى بسيار او را براى تجارت به سوى روم روانه ساخت . پسر در وقت خدا حافظى با دوستان و آشنايان و همشهريان از آنان مى پرسيد كه چـه كالايى را طالبند تا براى آنان بياورد.خر كس در خواستى داشت و او هم نويد آوردن آن را مـى داد. در ايـن مـيـان اسـتـاد حمامى پيش آمد و ضمن ديده بوسى و خدا حافظى به او گفت : يك جفت بوق حمام (52) برايم بياور كه من به ده درهم خريدارم .
پسر تاجر حركت كرد تا به ديار روم رسيد. در آن جا بار انداخت و به جستجو پرداخت تا كالاى مناسبى را به دست آورد.
در اين گشت و گذار، روزى به لب دريا رسيد. از دور تلى به نظرش آمد، جلو رفت ديد يـك رقـم جـنـسـى روى هـم انباشته اند. پرسيد اين چيست ؟ گفتند: بوق حمام است . پرسيد جفتى چند؟ انبار دار گفت : هر ده جفت به يك درهم .
پـس تـاجـر بـه خـانه باز گشت و تمام شب در انديشه فرو رفت و با خود مى گفت : اين معامله پر سودى است ، يك به صد!بسيار خوشحال شد و بر خود و بخت خود آفرين گفت . سپس از بيم آن كه مبادا كسى از اين معامله پر سود آگاه شود و پيشدستى كند، صبح زود به بوق فروش رفت و با سى هزار درهم سيصد هزار بوق خريد.
سـپس با خود گفت : هر سيصد بوقى يك شتر مى خواهد كه آن را به مقصد برساند، پس هزار شتر براى حمل بوقها لازم است بالاخره هزار شتر هر يك به صد درهم كرايه كرد و بوقها را بر شتران بار نمود.
از سوى ديگر نامه اى براى پدر نوشت و او را از اين تجارت پر سود آگاه كرد و از او درخواست نمود كه صد هزار درهم براى كرايه شتران كنار بگذارد و محض رسيدن كاروان به شترداران بپردازد، و نيز تا ديگران را با خبر نشده اند مقدارى ديگر زر بفرستد تا او صد بوق خريدارى كند.
چند روزى گذشت ، پدر تاجر در شهر خود نشسته بود كه ناگاه صداى زنگ شتران به گوشش رسيد. پيكى پيش آمد و نامه فرزندش را كه در آن شرح تجارت سود آور خود را داده بود به دستش داد.
مرد تاجر از خانه بيرون آمد و با ديدن قطار اندر قطار شتران ، رنگ از رخسارش پريد. شترداران نيز هر يك پيش آمدند و كرايه خود را طلب كردند.
ديد قزوين را شتر اندر شتر
كوچه و بازار و ميدان گشت پر
بـوق در بـوق و نـفـيـر(53) انـدر نـفـيـر
كـوچـه هـا پر هاى و هوى و دار و گير
ساربانها در سراغ خواجه گرم
خواجه جويان از پى هر چرب و نرم
خـواجـه !مـا را زود مـى بـايـد ايـاب (54)
زر بـكـش بـهر كرايه با شتاب
مـرد تاجر كسى را نزد رفيقش فرستاد، او آمد، خواجه گفت : ديدى چه باهوشى بود!ببين چـگـونـه سـرمايه ها را به باد فنا داد!آخر اين فكر نكرد كه شصت هزار بوق براى يك قرن هم زياد است ، سيصد هزار بوق براى چه ؟! آن هم با اين كرايه گزافى كه زيانى افزون بر اصل قيمت بوقهاست !
سرانجام شترها را به بيابان برد و تمام بوقها را در بيابان ريخت و بازگشت .