آه!
کجایید ای در زندان شکسته
پرندهتر ز مرغان هوایی
نیست میشدم، ای کاش!
یادش بخیر!
مرا روزگاری زمان رام بود
زمانم شد و روزگارم گذشت
رزهایی بود، دخترم!
نه آسمان غم داشت،
و نه بیقرار بود، دل من!
من بودم، و او،
او بود، و خدای،
و همه، با شویش،
با بچههاش!
خلوت، نبود این «کوی»،
خلوتیمان بود، با «او» ی
جز نقش او هر چهمان از دل دور
جز نام او هر چهمان بود فراموش
این کوچهی کوچک، نبود مشئوم،
مغموم نبود،
گرفته نبود،
آسمان عبوس نبود،
چهره درهم نداشت،
[ صفحه 45]
کرانههاش اینقدر گردآلود نبود،
این سیهفام ابرهای تاریک نبودند،
«شب» ها که از راه میرسیدند، چه سبک پا بودند،
و لطیف!
و این خانه، در قلب سکوت آن همه شبها،
چه رازها که در دل داشت!
آه! آنچه دیدم بر قرار خود نماند!
دخترم!
آبادی اینجا به باد رفت!
وگرنه، آن دیوارها که خراب نبود،
و نه آن خانه، خرابه!
و نه آن درخت، شاخههاش بر روی آن دیوار،
اینگونه «خشک»!
اینجا، کوچه نبود،
«دریا» بود!
و آن، خانه نبود،
«کشتی» بود!
و من نیز پیشکار کشتی نشستگان!
باشد که باز بینم دیدار آشنا را