صفحه 3 از 16 نخستنخست 123456713 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 21 تا 30 , از مجموع 155

موضوع: فاطمه علیها السلام واژه بی خاتمه

  1. Top | #21

    عنوان کاربر
    مديرکل سايت
    تاریخ عضویت
    August 2009
    شماره عضویت
    13
    نوشته
    102,761
    صلوات
    31803
    دلنوشته
    76
    صلی الله علیک یا مولاتنا یا زینب کبری علیها السلام
    تشکر
    78,462
    مورد تشکر
    204,199 در 63,577
    وبلاگ
    208
    دریافت
    9
    آپلود
    102

    پیش فرض


    آه!
    کجایید ای در زندان شکسته
    پرنده‌تر ز مرغان هوایی
    نیست می‌شدم، ای کاش!
    یادش بخیر!
    مرا روزگاری زمان رام بود
    زمانم شد و روزگارم گذشت
    رزهایی بود، دخترم!
    نه آسمان غم داشت،
    و نه بی‌قرار بود، دل من!
    من بودم، و او،
    او بود، و خدای،
    و همه، با شویش،
    با بچه‌هاش!
    خلوت، نبود این «کوی»،
    خلوتی‌مان بود، با «او» ی
    جز نقش او هر چه‌مان از دل دور
    جز نام او هر چه‌مان بود فراموش
    این کوچه‌ی کوچک، نبود مشئوم،
    مغموم نبود،
    گرفته نبود،
    آسمان عبوس نبود،
    چهره درهم نداشت،

    [ صفحه 45]

    کرانه‌هاش اینقدر گردآلود نبود،
    این سیه‌فام ابرهای تاریک نبودند،
    «شب» ها که از راه می‌رسیدند، چه سبک پا بودند،
    و لطیف!
    و این خانه، در قلب سکوت آن همه شب‌ها،
    چه رازها که در دل داشت!
    آه! آنچه دیدم بر قرار خود نماند!
    دخترم!
    آبادی اینجا به باد رفت!
    وگرنه، آن دیوارها که خراب نبود،
    و نه آن خانه، خرابه!
    و نه آن درخت، شاخه‌هاش بر روی آن دیوار،
    اینگونه «خشک»!
    اینجا، کوچه نبود،
    «دریا» بود!
    و آن، خانه نبود،
    «کشتی» بود!
    و من نیز پیشکار کشتی نشستگان!
    باشد که باز بینم دیدار آشنا را
    امضاء





    *******************************

    سکوت
    خطرناک تر از حرفهای نیشداراست
    کسی که
    سکوت می کند روزی حرفهایش را
    سرنوشت به تلخی به شما خواهد گفت

    *******************************
    و قسم به حقارتِ واژه و شکوه سکوت،
    که گاهی شرح حال آدمی ممکن نیست...

    *******************************





  2. آیه های انتظار

    آیه های انتظار


    لیست موضوعات تصادفی این انجمن

     

  3. Top | #22

    عنوان کاربر
    مديرکل سايت
    تاریخ عضویت
    August 2009
    شماره عضویت
    13
    نوشته
    102,761
    صلوات
    31803
    دلنوشته
    76
    صلی الله علیک یا مولاتنا یا زینب کبری علیها السلام
    تشکر
    78,462
    مورد تشکر
    204,199 در 63,577
    وبلاگ
    208
    دریافت
    9
    آپلود
    102

    پیش فرض

    خانم!
    منظورم نه این بود!
    ورنه می‌دانم، که شما رزوی، «کنیز» بودید،
    آری، دخترم!

    [ صفحه 46]

    کنیز بودم،
    کنیز کنز خدای،
    دخت مکرم اسلام،
    واحسرتا!
    خانم!
    منظور این بود مرا،
    که لحظه‌هایی چند، هستید؟!
    هستید تا بازگردم؟
    و چه زود می‌آیم!
    هستیم!
    دور هم بیایی اگر، هستم!
    کجا بروم؟!
    جایی ندارم!
    پیش پایت بود که با خود می‌گفتم:
    گریزی نیست از کوی تو ایدوست
    چسان برگردم از کوی تو ایدوست
    دخترم!
    من، هستم!
    به انتظار،
    تا تو بیایی،
    خدایت، به همراه!

    [ صفحه 47]
    امضاء





    *******************************

    سکوت
    خطرناک تر از حرفهای نیشداراست
    کسی که
    سکوت می کند روزی حرفهایش را
    سرنوشت به تلخی به شما خواهد گفت

    *******************************
    و قسم به حقارتِ واژه و شکوه سکوت،
    که گاهی شرح حال آدمی ممکن نیست...

    *******************************




  4. Top | #23

    عنوان کاربر
    مديرکل سايت
    تاریخ عضویت
    August 2009
    شماره عضویت
    13
    نوشته
    102,761
    صلوات
    31803
    دلنوشته
    76
    صلی الله علیک یا مولاتنا یا زینب کبری علیها السلام
    تشکر
    78,462
    مورد تشکر
    204,199 در 63,577
    وبلاگ
    208
    دریافت
    9
    آپلود
    102

    پیش فرض


    اشک
    دخترم!
    چرا با این شتاب!
    گفته‌ات بودم، که می‌مانم،
    و به انتظار،
    «عرق» هات را ببین!
    که بر صورتند،
    و دست‌ها!
    خانم!
    اینها، «عرق» نباشند،
    که رطوبتند!

    [ صفحه 48]

    رطوبت؟!
    آری، رطوبت،
    رطوبت آب،
    آب وضوء!
    دخترم!
    غروب است،
    و تا به مغرب هنوزت وقت باقی است،
    تو را چه تعجیل!!
    خانم!
    وضویم، نه از برای نماز است!
    بر آن بودم تا پایتان را بوسه دهم،
    پیش خود گفتمی:
    بی وضوء نباید بود!
    که این پاها بر خاک خانه فاطمه- س- بنشسته‌اند!
    دخترم!
    شنیدم،
    که عرشیان،
    کنون، تو را «مرحبا» گفتند!
    آفرینت باد!
    خانم!
    حرف‌های پدرم را،
    همیشه آوازه‌ی گوش دارم!
    از آن روزی که حرف‌هاش همه حرف‌های خوب خداست!

    [ صفحه 49]

    او مرا آموخت،
    و من نیز، آموخته‌ام!
    که چشمانم به چشمان آنکه با او به سخن باشم،
    دوخته مدارم!
    و من نیز همین موعظت را چون دیگرها، به کارش بسته‌ام، و خواهمش بست!
    اما، امروزش بکار نمی‌بندم!
    و بر می‌دوزم بر چشمان شما،
    و چرا نه!
    که این «چشمان»، فاطمه- س- را دیده است!
    ای وای!
    خانم!
    گذشت با شماست،
    می‌دانم، نبایست «نامش» را می‌بردمی،
    آه! چه حسرتبار است، و پراندوه، اشک‌هاتان!
    دخترم!
    آنچنان کز برگ «گل»،
    «عطر» و «گلاب» آید برون،
    تا که «نامش» می‌برند،
    از دیده «آب» آید برون!
    «رشته» الفت بود،
    در بین «ما»،

    [ صفحه 50]

    کز قعر «چاه»،
    کی بدون «رشته»،
    «آب» بی حساب، آید برون؟
    تا نسوزد «دل»،
    نریزد «اشک» و «خون»،
    از «دیده» ها،
    «آتشی» باید،
    که «خوناب» کباب،
    آید برون!
    گر نباشد «مهر» او،
    دل را نباشد «ارزشی»،
    برگ بی «حاصل» شود گل،
    چون «گلاب» آید برون! [7] .
    گذشته از این دخترم!
    تو را به گوش نامده است که: همه چیز «زنده» است از آب!
    آری شنیده‌ام!
    دخترم!
    یکی از آن «چیز» ها «دل» باشد،
    که آن نیز بی «آب» زنده نتواند بودن،
    و آبش، همین «اشک»!
    دل، بی «اشک» خواهد مرد،
    آنسان که تن، بی «آب»!

    [ صفحه 51]

    «بوته» ای را، اگرش آب ندهند،
    می‌خشکد،
    و خواهد مرد!
    و دیگرش نه سایه‌ای،
    و نه ثمری،
    و نه سبزی، و نه طراوتیش،
    بایدش برید!
    و به آتشش باید برد!
    که «هیزم» خواهد بودن!
    آری دخترم!
    مایه‌ی «حیات» است، این «اشک»!
    و دیگر آنکه با آمدنش،
    چه «راحت» کنده خواهد شدن،
    این دل چسبیده،
    چسبیده به این عفن بار منجلاب دنیاوی!
    ندیده‌ای «بوته» ها را،
    که سخت «ریشه» هاشان در زمین آویخته است،
    و جدایی‌شان کم امکان،
    نخست آبشان می‌دهند،
    و آنگاه، چه «راحت» جدا خواهند شدن!

    [ صفحه 53]
    کناره مگیر!
    خانم!
    فاطمه کیست؟!
    دخترم!
    «عیسی» را می‌شناسی؟!
    آری، می‌شناسم!
    از او چه می‌دانی؟!
    مادرم می‌گفت:
    او «معجزه» خداوند بود!
    کور را بینا،
    و کر را شنوا می‌کرد!

    [ صفحه 54]

    مرده را زنده،
    و از گل، مرغ‌ها می‌ساخت،
    و آنگاه بر آنها می‌دمید،
    و آنها نیز جان می‌گرفتند،
    و پرواز!
    این را هم می‌دانی که او فرزند که بود؟!
    نه!
    نمی‌دانم!
    او فرزند مریم بود،
    همان که سوره‌ای از قرآن به نامش آمده است؟!
    آری، دخترم!
    سوره‌ای از قرآن با نام اوست،
    همو،
    روزی به «حمام» بود،
    به ناگاه، کمی آنسوی تر، چشمانش بدید،
    زیبارویی را،
    و چه جانفزا چهره‌اش!
    راستی، اگرش «یوسف» می‌دید،
    به سان «زنان» مصری،
    «دست» از ترنج نشناختی،
    و دستان خویش را می‌بریدی!
    آری،
    با دیدنش بر اندام مریم چه لرزه‌ها آمد!

    [ صفحه 55]

    و چه نگران!
    در همان حیرت و بهت با خودش می‌گفت: بهتر آنست که خدای را به پناه آیم!
    که جهان ملکی ناپایدار است،
    و مردمان با حرم، او را حصاری حصین دانند،
    و از اوی بهتر، سراغی‌شان نیست!
    و آن زیبا جوان تا بدید که مریم چونان ماهی بر خاک فتاده به اضطراب است، گفتش:
    از من به «واهمه» مباش!
    من، «امین» حضرت اویم!
    جبرائیل باشم من!
    انما انا رسول ربک!
    یا مریم!
    از سرافرازان عزت،
    و چنین محرمانی خوب، کناره مگیر!
    آری، دخترم!
    همین جبرائیل که مریم را بی آنکه او بخواهد،
    و بی اذنش،
    حتی، در «حمام» می‌دیدش،
    آنگاه که از سوی خدای، با فاطمه کاریش بود، به «خانه» اش حتی، سر زده وارد نمی‌شد،
    درب را می‌زدی،
    و اذن را می‌خواستی،

    [ صفحه 56]

    و آنگاه وارد می‌آمدی!
    حافظ را به خیر باد یاد!
    گویی که یکی از همان شب‌ها را می‌گوید:
    دوش دیدم که ملائک در میخانه زدند!
    خانم!
    در میخانه که باز است چرا حافظ گفت
    دوش دیدم که ملائک در میخانه زدند
    این درب که بسته نیست!
    دخترم!
    در میخانه نبد بسته
    ولی حرمت می
    واجب آورد ملائک در میخانه زدند

    [ صفحه 57]
    نشاط خاک!
    خانم!
    فاطمه اگر نبود چه می‌شد؟!
    دخترم!
    «زیبایی» اگر نبود چه می‌شد! [8] .
    تازه!
    اگر فاطمه نبود،
    نیز، «پیامبر» نبود،
    «علی» نبود!

    [ صفحه 58]

    که خدای فرمود: یا احمد!
    لو لاک لما خلقت الافلاک
    و لو لا علی لما خلقتک،
    و لو لا فاطمه لما خلقتکما! [9] .
    خانم!
    اگر «پیامبر» نبود،
    اگر «علی» نبود،
    چه می‌شد؟!
    دخترم!
    اگر «خورشید» نبود،
    اگر «ماه» نبود،
    چه می‌شد؟!
    و این «خاک» چه خاک، بر سر می‌نمود؟!
    آیا «حیاتی» بودش؟!
    و «نور» ی؟!
    و «طراوت»،
    و «نشاطی»؟!
    دخترم!
    این خاک، سرزمین «حیات» است،
    اگر «خورشید» ی باشدش،
    و «ماه»!
    و «دل» های خاک‌نشینان نیز، کم از «خاک» نتواند بود،

    [ صفحه 59]

    و به «حیات» باشد،
    و «نشاط»، اگر
    «خورشیدیش» باشد،
    و «ماه»، نیز!
    و رسول خدای که درود خدای بر وی باد! می‌گفت:
    الشمس انا
    و القمر علی،
    من «خورشیدم»، و «علی» ماه!
    دخترم!
    دلی که «پیامبر» بر آن نتابد،
    «علی» بر آن نتابد،
    چونان خاکی است که «خورشید» ش نتابد،
    و نه «ماهش»!
    و چه دل باشد آن دل؟!
    نه یک «بیغوله» است، آیا؟!
    نه سرایی است پر «ظلمت»، آیا؟!
    و چه وهمناک!
    و چه هراس‌آور!
    و چونان لیل مظلم، همه‌لاش وحشت،
    اضطراب،
    دلواپسی!
    زمستان در زمستان!

    [ صفحه 60]

    ظلمت در ظلمت!
    بی هیچ خبر، از رشدی و رویشی!
    و در یک کلام، «قبرستانی» متروک،
    «دالانی» تاریک،
    و خاکروبه دانی سرد، و زشت!
    نه! نمی‌شود دخترم!
    دل، «پیامبر» می‌خواهد،
    «علی» می‌خواهد،
    آنچنانکه:
    آسمان، خورشید،
    و اندام، روح،
    و چشم، نگاه،
    و آتش، گرما،
    و چراغ، نور،
    و دریا، آب.

    [ صفحه 61]
    خاموش!
    خانم!
    رود به خواب،
    دو چشم از خیال او؟
    هیهات!
    بود صبور،
    دل اندر فراق او؟
    حاشاک!
    بایدش، به نظاره بنشینم،
    جمال جمیلش را،
    چه کنم؟

    [ صفحه 62]

    گر رود از پی خوبان دل من معذور است
    درد دارد،
    چه کند،
    کز پی درمان نرود
    زودا مرا بازگوی که:
    «او»، کجاست، بارگاهش؟!
    «فاطمه» را می‌گویم.
    دخترم!
    عود افروخته‌یی بود که آرام بسوخت!
    یعنی چه؟!
    یعنی:
    همه از سوی خدای آمده‌ایم، [10] .
    باز هم،
    رهسپر کوی خداییم همه! [11] .
    خانم!
    هیچ فهم نتوانم نمودن!
    کاش می‌فهمیدمی که چه خواهید گفتن!
    دخترم!
    او را نمی‌گویی مگر؟
    همو که،
    شامش بدی دلگیر،

    [ صفحه 63]

    همه صبحش بدی دلتنگ! [12] .
    پشت سر را می‌دید،
    دشت تا دشت،
    غم و غربت و سرگردانی! [13] .
    پیش رو می‌دید،
    کوه تا کوه،
    پریشانی و بی سامانی!
    سینه‌اش سنگین بود،
    قوت آه نداشت،
    جز غم و رنج توانکاه نداشت، [14] .
    نه، همان فاطمه را می‌گویی؟!
    دخترم!
    او رفت، «خاموش»!
    یعنی که رخت بربست!
    زندگانی را در نوشت!
    جامه تن را بگذاشت!
    و جاده آخرت را پیمود!
    و در زاویه لحد آرمید!
    و از قید آب و گل بیاسود!

    [ صفحه 64]

    خانم!
    ضریحش کجاست؟!
    مزارش کجاست؟!
    دخترم!
    پوشیده است!
    ناپیداست!
    پنهان است!
    پنهان؟!
    چرا؟!
    از چه روی؟!
    دخترم!
    مگر نه آنست که، گنج‌ها، همه ناپیدایند!
    از این هم که بگذریم، گفتمت:
    اگر نبود، «او»،
    «پیامبر! نبود،
    و نه «علی»،
    و نه «هستی»!
    یعنی که او «ریشه» را مانندست،
    و ریشه‌ها مگر نه آنست که همه «پنهان» اند؟
    و بایدشان بود نیز.
    دخترم!
    از یک بوته گل، چه توانی دید؟!
    چه توانم دید؟!

    [ صفحه 65]

    معلوم باشد،
    «ساقه‌ها» را،
    «برگ» ها را،
    «گل» هاش را!
    و دیگر چه؟!
    و دیگر؟!
    هیچ!
    هیچ؟!
    آری، یکی چیز دیگر نیز باشد،
    اما نتوانم دید!
    و آن؟!
    «ریشه» است.
    و همان «ریشه»، دخترم!
    اگر نمی‌بود، نه «ساقه» ها را خبری می‌بود،
    و نه «برگ» ها را،
    و نه «گل» ها!
    که اینان همه هر چه دارند،
    از آن دارند،
    از همان ناپیدا،
    همان ریشه!

    [ صفحه 67]
    دیر آشنا
    خانم!
    پدرم می‌گفت:
    «آدم» ها به فانوس‌ها می‌مانند!
    و فانوس‌ها، همه از برای «روشنی»،
    لیک زمان روشنایی‌شان کم،
    و پاره‌ای‌شان بسیار،
    یعنی که یکسان نباشد زمان ضیاءشان،
    و هر کدامشان به میزانی معلوم باشد،
    روشنایی‌شان،
    جز آنکه پیش آمدی پیش آید،

    [ صفحه 68]

    و رویدادی روی دهد،
    و رخدادی، رخ!
    که در آن صورت پیشتر از موعد موعود،
    و زمان محتوم،
    تاریک خواهند شدن،
    و خاموش!
    حالیا، مرا مسئلت این است که:
    آن اختر بخت، آن فانوس آسمانی، چگونه‌اش «خاموشی» گرفت،
    آیا در همان زمان که می‌باید؟
    و به گونه‌ای طبیعی؟
    یا که حادثه‌ای رخ داد،
    و در آن رخداد حادث، جان را،
    جانانه،
    به جانان بخشید؟
    دخترم!
    تلخ انجام و تلخ آغازیست،
    چیست دنیا؟
    چیست این دیر آشنای زود سیر؟
    سرد مهری،
    زشترویی،
    از وفا بیگانه‌ای [15] .

    [ صفحه 69]

    آه،
    خانم!
    می‌گریید؟!
    چرا؟!
    یادم نمی‌رود که پدرم می‌گفت:
    «چشم» ها، «شمع» ها را می‌مانند،
    و شمع‌ها تا می‌بارند،
    «اشک» ها را،
    یعنی که، روشنند،
    و تا روشن،
    در پناه پرتوشان، می‌توانی که ببینی،
    آنچه را که باید!
    و نیز «چشم» هایی که می‌بارند «اشک» را،
    چه روشنند!
    و من از چشمان روشن شما که اینگونه می‌بارند می‌بینم، و چه خوب!
    که این حادثه نه آنسان است که،
    به تصویر آید!
    هزار اندوه!
    هزار افسوس!
    نمی‌دانم ماجرا چون است؟!
    و چگونه؟!
    خانم!

    [ صفحه 70]

    ای قامت خمیده‌ی درهم شکسته‌ات،
    گویای داستان ملال گذشته‌ها!
    بعد از خدای،
    خدای دل و جان من تویی
    مرا بازگوی ماجرایش را،
    که می‌بینم، و می‌دانم که دور از او، هر چه هست،
    «سیاهی» است،
    «نور» نیست!
    دخترم!
    چه می‌شنوی؟!
    خانم!
    چیزی نیست،
    قرآن پیش از اذان است!
    آهنگ کلام خداست که می‌گوید:
    و سیعلم الذین ظلموا ای منقلب ینقلبون
    آری، دخترم!
    کنون به نماز باید رفت،
    و اگر به فردایی رسیدیم،
    همین گاه،
    همین جا،
    بازت خواهم گفت،
    تا خدا چه خواهد!

    [ صفحه 71]
    فانوس بدست
    خانم!
    در مشت من چیست؟!
    اگر گفتید!
    نمی‌دانم!
    نمی‌دانم، دخترم!
    بگویید!
    چه بگویم، دخترم!
    یک چیزی بگویید!
    چیزی بگویم!
    باشد، می‌گویم:

    [ صفحه 72]

    دخترم!
    یکی از امامان کریم،
    در یکی از روزهای خوب خدا،
    ما را می‌گفت:
    اگر، در «مشت» هاتان باشد،
    مثلا گردویی،
    و دیگرها، همه گویند شما را، که آن سنگریزه است،
    بر حال شما تفاوتیش باشد، آیا؟
    آیا همان خواهد شدن که می‌گویند؟
    همه گفتیم: نه چنین نخواهد شدن!
    و گفت نیز: اگر به عکس باشد چه؟!
    مثلا سنگریزه‌ای باشد اما بگویند گردو است؟!
    گفتیمش: سخن همان است!
    یعنی که تفاوتی، هیچ، حاصل نیاید!
    و آنگاه بگفت: «حقیقت» شما همان است که هست، و با گفت مردمان تغییری هیچ، رخ ننماید!
    «خوب» باشید شما اگر،
    «بد» نخواهید شدن،
    گو همه، شما را بد بدانند،
    و «بد» باشید اگر،
    «خوب» نخواهید شدن،
    گو همگان شما را خوب بدانند!
    همیشه نگاهاتان به «مشت» هاتان باشد،

    [ صفحه 73]

    نه به «دهان» مردمان!
    چه زیبا نکته‌ای بود،
    و بکارش خواهم گرفت،
    اما خانم! مرا منظور، دیگر چیز بود،
    و آن اینکه شما بگوئید در مشت من چیست؟!
    در مشت تو؟ دخترم!
    آری، در مشت من!
    در مشت تو الله است، دخترم!
    الله؟!
    چگونه؟!
    اگر کف دست راست خویش را بصورتی باز، بسوی زمین، نگاه داری،
    انگشت نخشت تو، «الف» خواهد بود،
    و انگشت‌های دوم و سوم، لام‌های اول و دوم،
    و انگشت‌های چهارم و پنجم اگر بالای‌شان با هم به اتصال آید،
    «هاء» خواهند شدن!
    آری، دخترم!
    الف با لام، روییده در دست
    به هایی، وصل شد، سبابه با شست
    برای پشت در پشت تو کافیست
    همین الله،

    [ صفحه 74]

    کافیست!
    خانم!
    و این همه نکته‌ای بود، چه بالا و بلند!
    گویی که خدای به همین دست‌هامان اشارت رفته است،
    و آنگاه خودهامان را،
    و سپس بگفته است ما را: افی الله شک؟!
    اما خانم!
    گویی که منظورم را نتوانستم خوبش بیان بدارم!
    ببینید می‌خواستم گفته باشم، که من در این «مشت»، چه چیزیش قرار داده‌ام؟!
    دخترم!
    همان بار نخست دانستم،
    اما تو مرا گفتی که چیزی بگویم!
    خانم!
    خودم بگویم؟
    بگو دخترم!
    شما چشمانتان را ببندید!
    و تا نگفتم بازش نکنید!
    باشد دخترم!
    می‌بندم!
    بستم!
    حال باز کنید!
    دخترم!

    [ صفحه 75]

    این‌ها چیست؟!
    کجا بوده‌اند؟!
    در دست تو چه می‌کنند؟!
    چه «پر» های زیبایی!
    خانم!
    به اینجا که می‌آمدم،
    دیدم آن پست عشرت بار را،
    که پله‌های پلیدی همه‌اش را بالا رفته است،
    آمد،
    و چه خشونت بار،
    آن درخت سبز و نحیف را بکوبید،
    با لگدهایش!
    چرا؟ دخترم!
    چون
    بالای شاخه‌ای از همان درخت،
    لانه‌ای بود،
    و در آن کبوتری، با کبوتر بچه‌ای،
    خراب شد آن لانه،
    افتاد کبوتر بچه،
    و ندانستمی که بیفتاد و مرد،
    و یا بمرد و بیفتاد!
    و آن کبوتر بزرگ، گویی که بالش شکسته بود،
    و چه غریبانه کبوتر بچه‌اش را نظر می‌داشت،

    [ صفحه 76]

    و بالایش، بال می‌زد،
    و چه حزن‌انگیز ناله‌هاش!
    و گویی به حسرت پرهاش را می‌کند،
    و فرومی‌ریخت،
    و من یکی دو تاش را با خود برداشتمی!
    آه!
    دخترم!
    چه حالی دارد آن مرغی،
    که از جفت،
    بجا،
    در لانه،
    مشتی پر ببیند؟!
    و ز آن جانسوزتر،
    احوال مرغی،
    که جای لانه،
    خاکستر ببیند! [16] .
    دخترم!
    این زمین بزرگ خدای،
    بزرگ درختی را بماند،
    و بلند شاخه‌اش، همین شهر مدینه!
    و این خانه!
    همان لانه،

    [ صفحه 77]

    روزی که چونانش دیگر مباد!
    روز ویرانگر سخت،
    روز طوفانی تلخ،
    در همین لانه، کبوتر بچه‌ای بود،
    با مادرش،
    بازتر گویم ترا،
    فاطمه بود،
    با محسنش،
    که مخنثی شریر،
    که «تهمت» مردی بود،
    و بوزینه‌ای با گناهی درشت
    «سرقت نام انسان» [17] .
    بیامد و چنان درب آن خانه را کوبید،
    که مادر شکست،
    پهلویش،
    و نیز فرزندش به شهادت!
    و آن شکست و شهادت بود که به پایانش داد، عمر را!
    آه! دخترم!
    سوزم و سازم و ناید ز درون،
    فریادم
    کاش من زودتر از فاطمه
    جان می‌دادم

    [ صفحه 78]

    کاش روزیکه زدی ناله کنار دیوار
    چون در سوخته می‌سوخت همه بنیادم
    تا قیامت نه پس از واقعه محشر هم
    ناله یا ابتایش نرود از یادم
    کس نداند در خانه به تو و من چه گذشت
    تو نفس می‌زدی و من ز نفس افتادم
    امضاء





    *******************************

    سکوت
    خطرناک تر از حرفهای نیشداراست
    کسی که
    سکوت می کند روزی حرفهایش را
    سرنوشت به تلخی به شما خواهد گفت

    *******************************
    و قسم به حقارتِ واژه و شکوه سکوت،
    که گاهی شرح حال آدمی ممکن نیست...

    *******************************




  5. Top | #24

    عنوان کاربر
    مديرکل سايت
    تاریخ عضویت
    August 2009
    شماره عضویت
    13
    نوشته
    102,761
    صلوات
    31803
    دلنوشته
    76
    صلی الله علیک یا مولاتنا یا زینب کبری علیها السلام
    تشکر
    78,462
    مورد تشکر
    204,199 در 63,577
    وبلاگ
    208
    دریافت
    9
    آپلود
    102

    پیش فرض


    او مرا آموخت،
    و من نیز، آموخته‌ام!
    که چشمانم به چشمان آنکه با او به سخن باشم،
    دوخته مدارم!
    و من نیز همین موعظت را چون دیگرها، به کارش بسته‌ام، و خواهمش بست!
    اما، امروزش بکار نمی‌بندم!
    و بر می‌دوزم بر چشمان شما،
    و چرا نه!
    که این «چشمان»، فاطمه- س- را دیده است!
    ای وای!
    خانم!
    گذشت با شماست،
    می‌دانم، نبایست «نامش» را می‌بردمی،
    آه! چه حسرتبار است، و پراندوه، اشک‌هاتان!
    دخترم!
    آنچنان کز برگ «گل»،
    «عطر» و «گلاب» آید برون،
    تا که «نامش» می‌برند،
    از دیده «آب» آید برون!
    «رشته» الفت بود،
    در بین «ما»،

    [ صفحه 50]
    امضاء





    *******************************

    سکوت
    خطرناک تر از حرفهای نیشداراست
    کسی که
    سکوت می کند روزی حرفهایش را
    سرنوشت به تلخی به شما خواهد گفت

    *******************************
    و قسم به حقارتِ واژه و شکوه سکوت،
    که گاهی شرح حال آدمی ممکن نیست...

    *******************************




  6. Top | #25

    عنوان کاربر
    مديرکل سايت
    تاریخ عضویت
    August 2009
    شماره عضویت
    13
    نوشته
    102,761
    صلوات
    31803
    دلنوشته
    76
    صلی الله علیک یا مولاتنا یا زینب کبری علیها السلام
    تشکر
    78,462
    مورد تشکر
    204,199 در 63,577
    وبلاگ
    208
    دریافت
    9
    آپلود
    102

    پیش فرض


    کز قعر «چاه»،
    کی بدون «رشته»،
    «آب» بی حساب، آید برون؟
    تا نسوزد «دل»،
    نریزد «اشک» و «خون»،
    از «دیده» ها،
    «آتشی» باید،
    که «خوناب» کباب،
    آید برون!
    گر نباشد «مهر» او،
    دل را نباشد «ارزشی»،
    برگ بی «حاصل» شود گل،
    چون «گلاب» آید برون! [7] .
    گذشته از این دخترم!
    تو را به گوش نامده است که: همه چیز «زنده» است از آب!
    آری شنیده‌ام!
    دخترم!
    یکی از آن «چیز» ها «دل» باشد،
    که آن نیز بی «آب» زنده نتواند بودن،
    و آبش، همین «اشک»!
    دل، بی «اشک» خواهد مرد،
    آنسان که تن، بی «آب»!

    [ صفحه 51]
    امضاء





    *******************************

    سکوت
    خطرناک تر از حرفهای نیشداراست
    کسی که
    سکوت می کند روزی حرفهایش را
    سرنوشت به تلخی به شما خواهد گفت

    *******************************
    و قسم به حقارتِ واژه و شکوه سکوت،
    که گاهی شرح حال آدمی ممکن نیست...

    *******************************




  7. Top | #26

    عنوان کاربر
    مديرکل سايت
    تاریخ عضویت
    August 2009
    شماره عضویت
    13
    نوشته
    102,761
    صلوات
    31803
    دلنوشته
    76
    صلی الله علیک یا مولاتنا یا زینب کبری علیها السلام
    تشکر
    78,462
    مورد تشکر
    204,199 در 63,577
    وبلاگ
    208
    دریافت
    9
    آپلود
    102

    پیش فرض


    «بوته» ای را، اگرش آب ندهند،
    می‌خشکد،
    و خواهد مرد!
    و دیگرش نه سایه‌ای،
    و نه ثمری،
    و نه سبزی، و نه طراوتیش،
    بایدش برید!
    و به آتشش باید برد!
    که «هیزم» خواهد بودن!
    آری دخترم!
    مایه‌ی «حیات» است، این «اشک»!
    و دیگر آنکه با آمدنش،
    چه «راحت» کنده خواهد شدن،
    این دل چسبیده،
    چسبیده به این عفن بار منجلاب دنیاوی!
    ندیده‌ای «بوته» ها را،
    که سخت «ریشه» هاشان در زمین آویخته است،
    و جدایی‌شان کم امکان،
    نخست آبشان می‌دهند،
    و آنگاه، چه «راحت» جدا خواهند شدن!

    [ صفحه 53]
    امضاء





    *******************************

    سکوت
    خطرناک تر از حرفهای نیشداراست
    کسی که
    سکوت می کند روزی حرفهایش را
    سرنوشت به تلخی به شما خواهد گفت

    *******************************
    و قسم به حقارتِ واژه و شکوه سکوت،
    که گاهی شرح حال آدمی ممکن نیست...

    *******************************




  8. Top | #27

    عنوان کاربر
    مديرکل سايت
    تاریخ عضویت
    August 2009
    شماره عضویت
    13
    نوشته
    102,761
    صلوات
    31803
    دلنوشته
    76
    صلی الله علیک یا مولاتنا یا زینب کبری علیها السلام
    تشکر
    78,462
    مورد تشکر
    204,199 در 63,577
    وبلاگ
    208
    دریافت
    9
    آپلود
    102

    پیش فرض



    کناره مگیر!
    خانم!
    فاطمه کیست؟!
    دخترم!
    «عیسی» را می‌شناسی؟!
    آری، می‌شناسم!
    از او چه می‌دانی؟!
    مادرم می‌گفت:
    او «معجزه» خداوند بود!
    کور را بینا،
    و کر را شنوا می‌کرد!

    [ صفحه 54]

    مرده را زنده،
    و از گل، مرغ‌ها می‌ساخت،
    و آنگاه بر آنها می‌دمید،
    و آنها نیز جان می‌گرفتند،
    و پرواز!
    این را هم می‌دانی که او فرزند که بود؟!
    نه!
    نمی‌دانم!
    او فرزند مریم بود،
    همان که سوره‌ای از قرآن به نامش آمده است؟!





    ویرایش توسط فاطمی*خادمه یوسف زهرا(س)* : 14-12-2021 در ساعت 11:07
    امضاء





    *******************************

    سکوت
    خطرناک تر از حرفهای نیشداراست
    کسی که
    سکوت می کند روزی حرفهایش را
    سرنوشت به تلخی به شما خواهد گفت

    *******************************
    و قسم به حقارتِ واژه و شکوه سکوت،
    که گاهی شرح حال آدمی ممکن نیست...

    *******************************




  9. Top | #28

    عنوان کاربر
    مديرکل سايت
    تاریخ عضویت
    August 2009
    شماره عضویت
    13
    نوشته
    102,761
    صلوات
    31803
    دلنوشته
    76
    صلی الله علیک یا مولاتنا یا زینب کبری علیها السلام
    تشکر
    78,462
    مورد تشکر
    204,199 در 63,577
    وبلاگ
    208
    دریافت
    9
    آپلود
    102

    پیش فرض



    آری، دخترم!
    سوره‌ای از قرآن با نام اوست،
    همو،
    روزی به «حمام» بود،
    به ناگاه، کمی آنسوی تر، چشمانش بدید،
    زیبارویی را،
    و چه جانفزا چهره‌اش!
    راستی، اگرش «یوسف» می‌دید،
    به سان «زنان» مصری،
    «دست» از ترنج نشناختی،
    و دستان خویش را می‌بریدی!
    آری،
    با دیدنش بر اندام مریم چه لرزه‌ها آمد!

    [ صفحه 55]

    و چه نگران!
    در همان حیرت و بهت با خودش می‌گفت: بهتر آنست که خدای را به پناه آیم!
    که جهان ملکی ناپایدار است،
    و مردمان با حرم، او را حصاری حصین دانند،
    و از اوی بهتر، سراغی‌شان نیست!
    و آن زیبا جوان تا بدید که مریم چونان ماهی بر خاک فتاده به اضطراب است، گفتش:
    از من به «واهمه» مباش!
    من، «امین» حضرت اویم!
    جبرائیل باشم من!
    انما انا رسول ربک!
    یا مریم!
    از سرافرازان عزت،
    و چنین محرمانی خوب، کناره مگیر!
    آری، دخترم!
    همین جبرائیل که مریم را بی آنکه او بخواهد،
    و بی اذنش،
    حتی، در «حمام» می‌دیدش،
    آنگاه که از سوی خدای، با فاطمه کاریش بود، به «خانه» اش حتی، سر زده وارد نمی‌شد،
    درب را می‌زدی،
    و اذن را می‌خواستی،
    امضاء





    *******************************

    سکوت
    خطرناک تر از حرفهای نیشداراست
    کسی که
    سکوت می کند روزی حرفهایش را
    سرنوشت به تلخی به شما خواهد گفت

    *******************************
    و قسم به حقارتِ واژه و شکوه سکوت،
    که گاهی شرح حال آدمی ممکن نیست...

    *******************************




  10. Top | #29

    عنوان کاربر
    مديرکل سايت
    تاریخ عضویت
    August 2009
    شماره عضویت
    13
    نوشته
    102,761
    صلوات
    31803
    دلنوشته
    76
    صلی الله علیک یا مولاتنا یا زینب کبری علیها السلام
    تشکر
    78,462
    مورد تشکر
    204,199 در 63,577
    وبلاگ
    208
    دریافت
    9
    آپلود
    102

    پیش فرض


    و آنگاه وارد می‌آمدی!
    حافظ را به خیر باد یاد!
    گویی که یکی از همان شب‌ها را می‌گوید:
    دوش دیدم که ملائک در میخانه زدند!
    خانم!
    در میخانه که باز است چرا حافظ گفت
    دوش دیدم که ملائک در میخانه زدند
    این درب که بسته نیست!
    دخترم!
    در میخانه نبد بسته
    ولی حرمت می
    واجب آورد ملائک در میخانه زدند

    [ صفحه 57]
    نشاط خاک!
    خانم!
    فاطمه اگر نبود چه می‌شد؟!
    دخترم!
    «زیبایی» اگر نبود چه می‌شد! [8] .
    تازه!
    اگر فاطمه نبود،
    نیز، «پیامبر» نبود،
    «علی» نبود!

    [ صفحه 58]

    که خدای فرمود: یا احمد!
    لو لاک لما خلقت الافلاک
    و لو لا علی لما خلقتک،
    و لو لا فاطمه لما خلقتکما! [9] .
    خانم!
    اگر «پیامبر» نبود،
    اگر «علی» نبود،
    چه می‌شد؟!
    دخترم!
    اگر «خورشید» نبود،
    اگر «ماه» نبود،
    چه می‌شد؟!
    و این «خاک» چه خاک، بر سر می‌نمود؟!
    آیا «حیاتی» بودش؟!
    و «نور» ی؟!
    و «طراوت»،
    و «نشاطی»؟!
    امضاء





    *******************************

    سکوت
    خطرناک تر از حرفهای نیشداراست
    کسی که
    سکوت می کند روزی حرفهایش را
    سرنوشت به تلخی به شما خواهد گفت

    *******************************
    و قسم به حقارتِ واژه و شکوه سکوت،
    که گاهی شرح حال آدمی ممکن نیست...

    *******************************




  11. Top | #30

    عنوان کاربر
    مديرکل سايت
    تاریخ عضویت
    August 2009
    شماره عضویت
    13
    نوشته
    102,761
    صلوات
    31803
    دلنوشته
    76
    صلی الله علیک یا مولاتنا یا زینب کبری علیها السلام
    تشکر
    78,462
    مورد تشکر
    204,199 در 63,577
    وبلاگ
    208
    دریافت
    9
    آپلود
    102

    پیش فرض


    این خاک، سرزمین «حیات» است،
    اگر «خورشید» ی باشدش،
    و «ماه»!
    و «دل» های خاک‌نشینان نیز، کم از «خاک» نتواند بود،

    [ صفحه 59]

    و به «حیات» باشد،
    و «نشاط»، اگر
    «خورشیدیش» باشد،
    و «ماه»، نیز!
    و رسول خدای که درود خدای بر وی باد! می‌گفت:
    الشمس انا
    و القمر علی،
    من «خورشیدم»، و «علی» ماه!
    دخترم!
    دلی که «پیامبر» بر آن نتابد،
    «علی» بر آن نتابد،
    چونان خاکی است که «خورشید» ش نتابد،
    و نه «ماهش»!
    و چه دل باشد آن دل؟!
    نه یک «بیغوله» است، آیا؟!
    نه سرایی است پر «ظلمت»، آیا؟!
    و چه وهمناک!
    و چه هراس‌آور!
    و چونان لیل مظلم، همه‌لاش وحشت،
    اضطراب،
    دلواپسی!
    زمستان در زمستان!

    [ صفحه 60]

    ظلمت در ظلمت!
    بی هیچ خبر، از رشدی و رویشی!
    و در یک کلام، «قبرستانی» متروک،
    «دالانی» تاریک،
    و خاکروبه دانی سرد، و زشت!
    نه! نمی‌شود دخترم!
    دل، «پیامبر» می‌خواهد،
    «علی» می‌خواهد،
    آنچنانکه:
    آسمان، خورشید،
    و اندام، روح،
    و چشم، نگاه،
    و آتش، گرما،
    و چراغ، نور،
    و دریا، آب.
    امضاء





    *******************************

    سکوت
    خطرناک تر از حرفهای نیشداراست
    کسی که
    سکوت می کند روزی حرفهایش را
    سرنوشت به تلخی به شما خواهد گفت

    *******************************
    و قسم به حقارتِ واژه و شکوه سکوت،
    که گاهی شرح حال آدمی ممکن نیست...

    *******************************




صفحه 3 از 16 نخستنخست 123456713 ... آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
© تمامی حقوق از جمله طراحی قالب برای سایت آیه های انتظار محفوظ می باشد © طراحی و ویرایش Masoomi