کافیست!
خانم!
و این همه نکتهای بود، چه بالا و بلند!
گویی که خدای به همین دستهامان اشارت رفته است،
و آنگاه خودهامان را،
و سپس بگفته است ما را: افی الله شک؟!
اما خانم!
گویی که منظورم را نتوانستم خوبش بیان بدارم!
ببینید میخواستم گفته باشم، که من در این «مشت»، چه چیزیش قرار دادهام؟!
دخترم!
همان بار نخست دانستم،
اما تو مرا گفتی که چیزی بگویم!
خانم!
خودم بگویم؟
بگو دخترم!
شما چشمانتان را ببندید!
و تا نگفتم بازش نکنید!
باشد دخترم!
میبندم!
بستم!
حال باز کنید!
دخترم!
[ صفحه 75]
اینها چیست؟!
کجا بودهاند؟!
در دست تو چه میکنند؟!
چه «پر» های زیبایی!