صفحه 2 از 13 نخستنخست 12345612 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 20 , از مجموع 121

موضوع: سلام بر ابراهیم(زندگی نامه و خاطرات شهید ابراهیم هادی) جلد 2

  1. Top | #11

    عنوان کاربر
    همكار انجمن
    تاریخ عضویت
    May 2020
    شماره عضویت
    13830
    نوشته
    1,003
    تشکر
    204
    مورد تشکر
    193 در 68
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    قهرمان
    حسين االله كرم،حسين جهانبخش
    در وزن 68 كيلو در مسابقات آموزشگاه ها يكبار ابراهيم همه حريف ها رو يكي پس از ديگري شكست داد تا رسيد به
    نيمه نهائي، اگر اين مسابقه رو مي زد حتماً در فينال قهرمان مي شد.
    اما آن سال با اينكه ابراهيم خوب تمرين كرده بود و اكثر حريف ها رو با اقتدار شكست داد. ولي توي نيمه نهائي خيلي
    بد كشتي گرفت. بالاخره يكبار خاك شد و با همون يك امتياز بازي رو باخت.
    اون سال ابراهيم مقام سوم رو كسب كرد. اما چند سال بعد توي جبهه و توي گروه اندرزگو همان پسري كه حريف
    نيمه نهائي ابراهيم بود رو ديدم كه آمده بود به ابراهيم سر بزنه.
    اون پسر شب رو پيش ما ماند و شروع كرد از خاطرات خودش با ابراهيم تعريف كردن و همه ما گوش مي كرديم. تا
    اينكه رسيد به ماجراي آشنائي خودش با ابراهيم و گفت: "آشنائي ما بر مي گرده به نيمه نهائي كشتي باشگاه ها توي
    وزن 74 كيلو كه قرار بود با ابراهيم كشتي بگيرم".
    اما هر چي مي خواست اون ماجرا رو تعريف كنه ابراهيم بحث رو عوض مي كرد و آخر هم نگذاشت ماجرا تعريف بشه.
    فردا وقتي اون آقا مي خواست برگرده دنبالش رفتم لب جاده وگفتم: "اگر ميشه قضيه كشتي خودتون رو براي من
    تعريف كنين". او هم يه نگاهي به من كرد و يه نفس عميق كشيد وگفت:
    "اونسال من تو نيمه نهائي حريف ابراهيم شدم ولي يكي از پاهام شديداً آسيب ديده بود، به ابراهيم كه تا اون موقع
    نمي شناختمش گفتم : "داداش، اين پاي من آسيب ديده هواي مارو داشته باش "، ابراهيم هم گفت: " باشه رفيق،
    چشم".
    توي مسابقه اصلاً سمت پاي من نيومد با اينكه شگرد ابراهيم فن هائي بود كه روي پا مي زد اما اصلاً به پاي من
    نزديك نشد ولي من با كمال نامردي يه خاك ازش گرفتم و خوشحال از اين پيروزي به فينال رفتم.
    ابراهيم با اينكه راحت مي توانست مرا شكست بده و قهرمان بشه ولي اين كار رو نكرد. البته فكر مي كنم اون از قصد
    كاري كرد تا من برنده بشم و از شكست خودش هم ناراحت نبود. چون قهرماني براي اون تعريف ديگه داشت. "
    ولي من خوشحال بودم و خوشحالي من بيشتر از اين بود كه حريف فينال، بچه محل خودمون بود و فكر مي كردم
    همه مرام و معرفت داش ابرام رو دارن.
    اما توي فينال با اينكه قبل مسابقه به دوستم گفته بودم كه پام آسيب ديده دقيقاً با اولين حركت همون پاي آسيب
    ديده من رو گرفت و آه از نهاد من بلند شد و بعد هم من رو انداخت رو زمين و بالاخره من رو ضربه كرد.
    اون سال من دوم شدم و ابراهيم سوم اما شك نداشتم حق ابراهيم قهرمانيه.
    از اون روز تا حالا باهاش رفيقم و چيزهاي عجيبي ازش ديدم. خدا رو هم شكر مي كنم كه چنين رفيقي رو نصيبم
    كرده". صحبتهاش كه تمام شد خداحافظي كرد و رفت، من هم برگشتم به سمت مقر ولي توي راه فقط به صحبتهاي
    اون آقا فكر مي كردم.
    يادم افتاد تو مقر سپاه گيلان غرب روي يكي از ديوارها براي هر كدام از رزمنده ها جمله اي نوشته شده بود و در مورد
    امضاء



  2. آیه های انتظار

    آیه های انتظار


    لیست موضوعات تصادفی این انجمن

     

  3. Top | #12

    عنوان کاربر
    همكار انجمن
    تاریخ عضویت
    May 2020
    شماره عضویت
    13830
    نوشته
    1,003
    تشکر
    204
    مورد تشکر
    193 در 68
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض



    ابراهيم نوشته بودند:
    ابراهيم هادي رزمنده اي با خصائص پورياي ولي
    پورياي ولي
    ايرج گرائي ،سعيد صالح تاش
    مهمترين خاطره كشتيِ ابراهيم بر مي گردد به قهرماني باشگاه ها در سال هاي آخر قبل از انقلاب كه مسابقات انتخابي
    كشوري نيز به شمار مي آمد. ابراهيم در آن زمان در اوج آمادگي به سر مي برد و هركسي يك مسابقه از ابراهيم مي ديد
    مي گفت :"امسال تو 74 كيلو هيچكس حريف ابراهيم نمي شه."
    مسابقات شروع شد و ابراهيم يكي يكي حريف ها رو از پيش رو برمي داشت و با چهار كشتي كه برگزار كرد به نيمه
    نهائي رسيد اكثر كشتي ها رو هم يا ضربه مي كرد يا با امتياز بالا مي برد.
    با اون شور و حالي كه داشت گفتم: "امسال ديگه يه كشتي گير از باشگاه ما مي ره تيم ملي " ديدار نيمه نهائي هم با
    اينكه حريفش خيلي مطرح بود ولي ابراهيم با اقتدار برنده شد و به فينال رفت.
    حريف پاياني او آقاي محمود .ك بود كه همان سال قهرمان مسابقات ارتش هاي جهان شده بود. قبل از شروع فينال
    رفتم رختكن پيش ابراهيم و گفتم: "من كشتي هاي حريفت رو ديدم.خيلي ضعيفه، از اين كشتي قبلي راحت تر مي توني
    ببري. فقط ابرام جون ، تو رو خدا خوب كشتي بگير، من شك ندارم امسال برا تيم ملي انتخاب مي شي "
    ابراهيم هم بندهاي كفشهاش رو بست و در حالي كه مربي آخرين توصيه ها را به ابراهيم گوشزد مي كرد، با هم به
    سمت تشك رفتند.
    وقتي ابراهيم روي تشك رفت، من در بين تماشاگرها رفته بودم و داشتم نگاهش مي كردم، حريف ابراهيم داشت با او
    حرف مي زد و او هم سرش رو به علامت تائيد تكون مي داد. بعد هم حريف ابراهيم يك جائي رو بالاي سالن بين
    تماشاگرها به او نشان داد. من هم برگشتم و نگاه كردم. ديدم يه پيرزن، تسبيح به دست، اون بالاي سكوها نشسته.
    نفهميدم چي گفتن و چي شد ولي ابراهيم خيلي بد كشتي رو شروع كرد و همه اش دفاع مي كرد. بيچاره مربي ابراهيم،
    اينقدر داد زد و راهنمائي كرد كه صداش گرفت. ولي ابراهيم انگار هيچي از حرفاي مربي و حتي داد زدن هاي من رو
    نمي شنيد و فقط داشت وقت رو تلف مي كرد.
    حريف ابراهيم با اينكه اولش خيلي ترسيده بود ولي جرأت پيدا كرد و هي حمله مي كرد. ابراهيم هم با آرامش خاصي
    مشغول دفاع بود. داور اولين اخطار و بعد هم دومين اخطار رو به ابراهيم داد و در پايان هم ابراهيم باخت و حريف
    ابراهيم قهرمان 74 كيلو شد.
    داور وقتي دست حريف را بالا مي برد ابراهيم مي خنديد و خوشحال بود انگار كه خودش قهرمان شده. بعد هم دو تا
    كشتي گير يكديگر رو بغل كردند.
    حريف ابراهيم در حالي كه از خوشحالي گريه مي كرد خم شد و دست ابراهيم رو بوسيد. دو تا كشتي گير در حال خارج
    شدن از سالن بودن كه از بالاي سكوها پريدم پائين و آمدم سمت ابراهيم و داد زدم:
    "آدم عاقل، اين چه وضع كشتي بود. بعد هم از زور عصبانيت با مشت زدم به بازوي ابراهيم " و گفتم: "آخه اگه
    نمي خواي كشتي بگيري بگو، ما رو هم معطل نكن".
    ابراهيم خيلي آرام و با يه لبخند هميشگي گفت: " اينقدر حرص نخور" بعد هم سريع رفت تو رختكن و لباس هاش رو
    پوشيد و سرش رو انداخت پائين و رفت.
    از زور عصبانيت كارد مي زدن خونم در نمي اومد، همينطور به دروديوار مشت مي زدم. نيم ساعت نشستم و وقتي كمي
    آروم شدم. راه افتادم كه برم بيرون.
    جلوي در ورزشگاه همان حريف فينال ابراهيم رو ديدم كه با مادر و كلي از فاميلهاشان دور هم ايستاده بودن و خيلي
    خوشحال بودن. يكدفعه همان آقا من رو صدا كرد. برگشتم و با اخم گفتم:" بله ؟"
    آمد به سمت من و گفت: "من متوجه شدم شما رفيق آقا ابرام هستيد،درسته ؟ " با عصبانيت گفتم:" فرمايش؟"
    ادامه داد: "آقا عجب رفيق با مرامي داريد. من قبل مسابقه به آقا ابراهيم گفتم شك ندارم كه از شما مي خورم، اما
    هواي ما رو داشته باش، مادرم وبرادرام اون بالاي سالن نشسته اند،مواظب باش ما خيلي ضايع نشيم ". بعد ادامه داد:
    "رفيقتون سنگ تموم گذاشت نمي دوني مادرم چقدر خوشحاله "، بعد هم گريه اش گرفت و گفت: "من تازه ازدواج كردم
    و به جايزه نقدي مسابقه هم خيلي احتياج داشتم، نمي دوني چقدر خوشحالم".
    من هم كه مانده بودم چي بگم كمي سكوت كردم و گفتم:
    "رفيق جون ، اگه من جاي داش ابرام بودم، با اين همه تمرين و سختي كشيدن اين كار رو نمي كردم. اين كارا
    مخصوص آدماي بزرگي مثل آقا ابرامه".
    از آن پسر خداحافظي كردم و نيم نگاهي به اون پيرزن خوشحال و خندان انداختم و حركت كردم. بين راه به كار
    ابراهيم فكر مي كردم، اينجور گذشت كردن اصلاً با عقل جور در نمي ياد.
    با خودم فكر مي كردم كه پوريايِ ولي وقتي فهميد كه حريفش به قهرماني تو مسابقه احتياج داره و حاكم شهر، اونها رو
    اذيت كرده،
    امضاء


  4. Top | #13

    عنوان کاربر
    همكار انجمن
    تاریخ عضویت
    May 2020
    شماره عضویت
    13830
    نوشته
    1,003
    تشکر
    204
    مورد تشکر
    193 در 68
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    به حريفش باخت اما ابراهيم...
    ياد تمرين هاي سختي كه ابراهيم توي اين مدت كشيده بود افتادم و به ياد لبخندهاي اون پيرزن و اون جوون،
    يكدفعه گريه ام گرفت.عجب آدميه اين ابراهيم!
    كردستان
    مهدي فريدوند ،مهدي كياني
    تابستان 58 بود . بعد از نماز ظهر و عصر جلوي مسجد سلمان داخل خيابان هفده شهريور ايستاده بودم. داشتم با
    ابراهيم حرف مي زدم كه يكدفعه يكي از دوستان با عجله آمد و گفت: "پيام امام رو شنيدين؟! "
    با تعجب پرسيديم: "نه! مگه چي شده ؟!"
    گفت: "امام دستور دادن به كمك بچه هاي كردستان برين و اونها رو از محاصره خارج كنين".
    هنوز صحبتهاش تموم نشده بود كه محمد شاهرودي اومد و گفت : "من و قاسم تشكري و ناصركرماني داريم مي ريم
    سمت كردستان. ابراهيم گفت: "ما هم هستيم" و بعد رفتيم تا آماده حركت بشيم.
    عصر بود كه تقريباً يازده نفر با يك ماشين بليزر به سمت كردستان حركت كرديم، يك دستگاه تيربار ژ 3 و چهار
    قبضه اسلحه و چند تا نارنجك كل وسائل همراه ما بود.
    خيلي از جاده ها بسته بود وچند جا مجبور شديم از جاده خاكي بريم . اما به هر حال ظهر فردا رسيديم به سنندج و از
    همه جا بي خبر وارد شهر شديم. جلوي يك دكه روزنامه فروشي ايستاديم . ابراهيم كه كنار درب جلو نشسته بود پياده
    شد كه آدرس مقر سپاه رو سؤال كنه. همين كه پياده شد داد زد و گفت: "بي دين اينا چيه كه مي فروشي!؟"
    من هم نگاه كردم و ديدم كنار دكه چند رديف مشروبات الكلي چيده شده، ابراهيم بدون مكث اسلحه رو مسلح كرد و
    به سمت بطري ها شليك كرد. بطري هاي مشروب خرد شد و روي زمين ريخت، بعد هم بقيه را شكست و با عصبانيت
    رفت سراغ جوان صاحب دكه كه خيلي ترسيده بود و گوشه دكه، خودش رو مخفي كرده بود.
    كمي به چهره او نگاه كرد و خيلي آروم گفت: "پسر جون، مگه مسلمون نيستي. اين نجاست ها چيه كه مي فروشي،
    مگه خدا تو قرآن نمي گه:
    اين كثافت ها از طرف شيطونه، از اينها دور بشين" (اشاره به آيه 90 مائده)
    جوان سرش رو به علامت تأييد پائين آورد و مرتب مي گفت:" غلط كردم، ببخشيد."
    ابراهيم كمي با او صحبت كرد و بعد، او رو بيرون آورد و گفت: "جوون، مقر سپاه كجاست؟" او هم آدرس را نشان داد
    امضاء


  5. Top | #14

    عنوان کاربر
    همكار انجمن
    تاریخ عضویت
    May 2020
    شماره عضویت
    13830
    نوشته
    1,003
    تشکر
    204
    مورد تشکر
    193 در 68
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    و ما حركت كرديم.
    صداي گلوله هاي ژ3 سكوت شهر را شكسته بود و هركسي توي خيابان به ما نگاه مي كرد و ما هم بي خبر از همه جا
    در شهر مي چرخيديم تا اينكه به مقر سپاه سنندج رسيديم. جلوي تمام ديوارهاي سپاه، گوني هاي پر از خاك چيده شده
    بود . آنجا به يك دژ نظامي بيشتر شباهت داشت و هيچ چيزي از ساختمان آن پيدا نبود.
    هر چي داد زديم در رو باز كنين ، از پشت در مي گفتن: "نمي شه، شما هم اصلاً اينجا نمونين، شهر دست ضد انقلابه،
    شما هم سريع بريد فرودگاه!
    گفتيم: "ما اومديم به شما كمك كنيم، لااقل بگيد فرودگاه كجاست؟ "
    يكي از بچه هاي سپاه اومد لب ديوار و گفت: "اينجا امنيت نداره ممكنه ماشين شما رو هم بزنن سريع از اينطرف از
    شهر خارج بشين، كمي كه بريد مي رسيد فرودگاه، نيروهاي انقلابي اونجا مستقر هستن."
    ما هم راه افتاديم و رفتيم فرودگاه، تازه اونجا بود كه فهميديم داخل سنندج چه خبره و به جز مقر سپاه و فرودگاه همه
    جا دست ضد انقلابِ.
    سه گردان از نيروهاي ارتشي كه تمامي آنها سرباز بودن به همراه حدود يك گردان از نيروهاي سپاه در فرودگاه مستقر
    بودن و مرتب از داخل شهر به سمت فرودگاه خمپاره شليك مي شد.
    اولين بار محمد بروجردي رو در آنجا ديديم، جواني با موها و ريش هائي طلائي و چهره اي جذاب و خندان كه در آن
    شرايط، نيروها را خيلي خوب اداره مي كرد. بعدها فهميدم كه فرماندهي سپاه غرب كشور رو به عهده داره.
    بروجردي جلو آمد و سلام كرد و از بين بچه ها قاسم تشكري رو شناخت، قاسم از قبل با محمد بروجردي آشنا بود.
    پرسيد:" تو شهر چه خبر بود؟ " ما هم ماجرا رو تعريف كرديم، بعد با قاسم و بقيه بچه ها و چند تا از فرمانده هاي
    ارتشي رفتيم داخل ساختمان وآقاي بروجردي شروع به صحبت كرد و گفت:
    "با توجه به پيام امام، نيروي زيادي در راهه و ضد انقلاب هم خيلي ترسيده، اونا توي شهر دو تا مقر مهم دارن. بايد
    طرحي براي حمله به اين دو مقر داشته باشيم".
    امضاء


  6. Top | #15

    عنوان کاربر
    همكار انجمن
    تاریخ عضویت
    May 2020
    شماره عضویت
    13830
    نوشته
    1,003
    تشکر
    204
    مورد تشکر
    193 در 68
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    صحبتهاي مختلفي شد، اما ابراهيم گفت: "اينجور كه توي شهر پيدا بود مردم هيچ ارتباطي با اونا ندارن . بهترين كار
    اينه كه به يكي از مقرها حمله كنيم و در صورت موفقيت به سراغ مقر بعدي بريم "
    همه با اين طرح موافقت كردن و قرار شد نيروها رو براي حمله آماده كنيم. اما همان روز نيروهاي سپاه به منطقه پاوه
    اعزام شدن و فقط نيروهاي سرباز در اختيار فرماندهي قرار گرفت.
    ابراهيم و قاسم به تك تك سنگرهاي سربازها و پست هاي نگهباني سر مي زدن و با بچه هاي سرباز صحبت
    مي كردن.
    بعد هم يك وانت هندوانه كه از قبل توي فرودگاه مانده بود رو تحويل گرفتن و يكي يكي به سنگرهاي نگهباني و
    ديده باني رساندند و به اين طريق رفاقتشان را با سربازها بيشتر كردن .آنها با برنامه هاي مختلف آمادگي نيروها را روز به
    روز بالا مي بردند.
    صبح يكي از روزها آقاي خلخالي هم به جمع بچه ها اضافه شد و تعداد ديگري از بچه هاي رزمنده هم از شهر هاي
    مختلف به فرودگاه سنندج آمدند و پس از آمادگي لازم، مهمات بين بچه ها توزيع شد و تا قبل از ظهر به يكي از
    مقرهاي ضد انقلاب در شهر حمله كرديم.
    خيلي سريع تر از آنچه فكر مي كرديم آنجا محاصره شد و بعد هم بيشتر نيروهاي ضد انقلاب را دستگير كرديم.
    از داخل مقر بجز مقدار زيادي مهمات، مقادير زيادي دلار و پاسپورت و شناسنامه هاي جعلي پيدا كرديم كه ابراهيم
    همه آنها را در يك گوني ريخت و بسته بندي كرد و تحويل مسئول سپاه داد.
    مقر دوم ضد انقلاب هم بدون درگيري تصرف شد و شهر بار ديگر به دست بچه هاي انقلابي افتاد. فراموش نمي كنم
    فرمانده نيروهاي سرباز پس از اين ماجرا مي گفت:
    "اگر چند سال ديگر هم صبر مي كرديم فكر نمي كنم سربازان من جرأت چنين حمله اي رو پيدا مي كردن، اين رو
    مديون برادر هادي و ديگر دوستان همرزم ايشون هستيم كه با رفاقت و دوستي كه با سربازها داشتن روحيه اونها رو
    بالا بردن."
    در طي آن مدت چند تن از فرماندهان، بسياري از فنون نظامي و نحوه نبرد در مناطق مختلف را به ابراهيم و ديگر
    بچه ها آموزش دادند وآنها را به نيروهاي ورزيده اي تبديل نمودندكه ثمره آن در دوران دفاع مقدس آشكار شد.
    ماجراي سنندج زياد طولاني نشد. هر چند در شهرهاي ديگر كردستان هنوز درگيري هاي مختصري وجود داشت ولي
    ما در شهريور 58 به تهران برگشتيم. اما قاسم و چند نفر ديگر از بچه ها در كردستان ماندند و به نيروهاي شهيد چمران
    ملحق شدند.
    امضاء


  7. Top | #16

    عنوان کاربر
    همكار انجمن
    تاریخ عضویت
    May 2020
    شماره عضویت
    13830
    نوشته
    1,003
    تشکر
    204
    مورد تشکر
    193 در 68
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    ابراهيم پس از بازگشت، از بازرسي سازمان تربيت بدني به آموزش و پرورش رفت. البته با درخواست او موافقت
    نمي شد و با پيگيري هاي بسيار اين كار را انجام داد. او وارد مجموعه اي شد كه به امثال ابراهيم بسيار نياز داشته و دارد.

    معلم نمونه

    عباس هادي ،مهدي فريدوند
    ابراهيم مي گفت: "اگر قرار است انقلاب پايدار بمونه و نسل هاي بعدي هم انقلابي باشن، بايد توي مدرسه ها فعاليت
    كنيم. چون آينده مملكت به دست كساني سپرده مي شه كه شرايط دوران طاغوت رو كمتر حس كرده اند. "
    وقتي هم مي ديد اشخاصي كه اصلاً انقلابي نيستند به عنوان معلم به مدرسه مي روند خيلي ناراحت مي شد و مي گفت:
    "بايد بهترين و زبده ترين نيروهاي انقلابي توي مدارس و خصوصاً دبيرستانها باشن".
    براي همين، كاركم دردسر رو رها كرد و رفت سراغ كاري پر دردسر با حقوقي كمتر، اما به تنها چيزي كه فكر
    نمي كرد ماديات بود.
    مي گفت: "روزي رسون، خداست. بركت پول مهمه وكاري هم كه براي خدا باشه بركت داره ".
    به هر حال براي تدريس در دو مدرسه مشغول به كار شد. دبير ورزش دبيرستان ابوريحان منطقه 14 و معلم عربي در
    يكي از مدارس راهنمائي محروم منطقه 15 تهران.
    تدريس عربي ابراهيم زياد طولاني نشد و از اواسط همان سال ديگر به مدرسه راهنمائي نرفت و حتي نمي گفت كه
    چرا به آن مدرسه نمي رود.
    اما يك روز مدير مدرسه راهنمائي آمد و شروع كرد با من صحبت كردن و گفت: "تو رو خدا، شما كه برادرآقاي
    هادي هستين با ايشون صحبت كنين كه برگرده مدرسه" گفتم: "مگه چي شده؟"
    كمي مكث كرد و گفت: "حقيقتش آقا ابراهيم از جيب خودش پول مي داد به يكي از شاگرداش كه هر روز زنگ اول
    براي كلاس ايشون نون و پنير بگيره! آقاي هادي نظرش اين بود كه اينها بچه هاي منطقه محروم هستن و اكثراً
    گرسنه مي يان سر كلاس ، بچه گرسنه هم درس رو نمي فهمه".
    ولي من بچگي كردم و با ايشان برخورد كردم و گفتم: "نظم مدرسه ما رو به هم ريختي "، در صورتي كه هيچ
    مشكلي براي نظم مدرسه پيش نيومده بود. بعد هم سر ايشان داد زدم و گفتم: "ديگه اينجا حق نداري از اين كارا
    بكني.
    آقاي هادي هم از پيش ما رفته و بقيه ساعتهاش رو تو مدرسه ديگه اي پركرده حالا، هم بچه ها و هم اولياشون ازمن
    خواستن كه آقاي هادي رو برگردونم. همه از اخلاق و تدريس ايشون تعريف مي كنن. ايشون در همين مدت كم، براي
    بسياري از دانش آموزان بي بضاعت و يتيم مدرسه وسائل تهيه كرده بود كه حتي من هم خبر نداشتم. "
    روز بعد با ابراهيم صحبت كردم و حرفاي مدير مدرسه رو بهش گفتم ، اما فايده اي نداشت . چون وقتش رو جائي
    ديگه پر كرده بود.
    اما در دبيرستان ابوريحان ابراهيم نه تنها معلم ورزش، بلكه معلمي براي اخلاق و رفتار بچه ها بود. بچه ها هم كه از
    پهلواني ها و قهرماني هاي معلم خودشان شنيده بودن، شيفته او بودن. درآن زمان كه بيشتر بچه هاي انقلابي به
    ظاهرشان اهميت نمي دادند ابراهيم با ظاهري آراسته وكت وشلوار به مدرسه مي آمد.
    چهره اي زيبا و نوراني، كلامي گيرا و رفتاري صحيح ، از او معلمي كامل ساخته بود.
    در كلاسداري بسيار قوي بود، به موقع مي خنديد و به موقع جذَبه داشت. زنگهاي تفريح را به حياط مدرسه مي آمد و
    اكثر بچه ها دور آقاي هادي جمع مي شدند. اولين نفر به مدرسه مي آمد و آخرين نفر خارج مي شد و هميشه در اطرافش
    پر از دانش آموز بود.
    در آن زمان كه جريانات سياسي خيلي فعال شده بود. ابراهيم بهترين محل رو براي خدمت به انقلاب انتخاب كرده
    بود.
    فراموش نمي كنم، تعدادي از بچه ها كه تحت تاثير گروه هاي سياسي قرار گرفته بودن رو يكشب به مسجد آورد و
    يكي از دوستانش كه به مسائل روز مسلط بود دعوت كرد وجلسه پرسش و پاسخ راه انداخت، آن شب همه سوالات
    بچه ها جواب داده شد در حاليكه وقتي جلسه به پايان رسيد ساعت دو نيمه شب بود.
    سال تحصيلي 59-58 آقاي هادي به عنوان دبير نمونه انتخاب شد. هر چندكه سال اول و آخر تدريس او بود. اول
    مهر 59 حكم استخدامي ابراهيم صادر شد ولي به خاطر شرايط جنگ ديگر نتوانست به سر كلاس برود.
    درآن سال مشغوليت هاي ابراهيم بسيار زياد بود تدريس در مدرسه ، فعاليت در كميته، ورزش باستاني وكشتي،
    مسجد و مداحي در هيئت و حضور در بسياري از برنامه هاي انقلابي و...كه براي انجام آنها به چند نفر احتياج است.

    شكستن نفس

    حسين االله كرم،اكبر نوجوان
    ابراهيم كارهاي عجيبي را انجام مي داد كه هدفي جز شكستن نفس خودش نداشت. مخصوصاً زماني كه خيلي بين
    بچه ها مطرح بود.
    يكبار در تهران باران شديدي باريده بود و خيابان 17 شهريور را آب گرفته بود. چند نفر از پيرمردهائي كه مي خواستند
    به سمت ديگر خيابان بروند مانده بودند كه چه كنند. همان موقع ابراهيم از راه رسيد، پاچه شلوار را بالا زد و با كول
    كردن پيرمردها، آن ها را به طرف ديگر خيابان برد.
    ***
    زماني كه ابراهيم در يكي از مغازه هاي بازار مشغول كار بود.يك روز ابراهيم را در وضعيتي ديدم كه خيلي تعجب كردم
    . دو تا كارتن بزرگ روي دوشش بود و جلوي يك مغازه،كارتن ها را روي زمين گذاشت.
    وقتي كار تحويل اجناس تمام شد. من كه اون رو از دور نگاه مي كردم جلو رفتم. سلام كردم و گفتم: "آقا ابرام براي
    شما زشته، اين كار باربرهاست نه كار شما!" نگاهي به من كرد و گفت:
    "كار كه عيب نيست، بيكاري عيبه، اين كاري هم كه من انجام مي دم براي خودم خوبه ، مطمئن مي شم كه هيچي
    نيستم وجلوي غرورم رو ميگيره".
    گفتم: "ولي اگه كسي تو رو اينطوري ببينه خوب نيست، تو رو خيلي ها مي شناسند. "
    ابراهيم هم خنديد وگفت: "اي بابا، هميشه كاري كن كه اگه خدا تو رو ديد خوشش بياد ، نه مردم. "
    ***
    عصر يك روز تابستان ، همراه ابراهيم راه مي رفتيم و صحبت مي كرديم، جلوي يك كوچه رسيديم كه بچه هاي كم
    سن و سال مشغول بازي بودن. به محض عبور ما يك پسر بچه محكم توپ را شوت كرد و توپ مستقيم به صورت
    ابراهيم خورد. به طوري كه ابراهيم يك لحظه روي زمين نشست و صورتش سرخ سرخ شده بود.
    من كه خيلي عصباني شده بودم يه نگاه به سمت بچه ها انداختم و ديدم همه اونها در حال فرار هستن، تا يه وقت از
    ما كتك نخورن.
    اما ابراهيم همينطور كه نشسته بود دست كرد توي ساك دستي خودش و يك پلاستيك گردو رو برداشت و گفت
    :"بچه ها كجا رفتين! بياين گردوها رو بردارين ". بعد هم پلاستيك رو گذاشت كنار دروازه فوتبال اونها و به حركت
    خودمون ادامه داديم.
    توي راه با تعجب گفتم: "داش ابرام اين چه كاري بود!؟"
    گفت: "بنده هاي خدا ترسيده بودن،از قصد هم كه نزدن " و بعد به بحث قبلي برگشت و موضوع رو عوض كرد. اما من
    مي دونستم انسانهاي بزرگ در زندگيشان اينگونه عمل مي كنند.
    ***
    سال پنجاه و دو در سالن ورزش ، مشغول فوتبال بودم ، يكدفعه ديدم ابراهيم دم در ايستاده. سريع رفتم به سراغش و
    سلام كردم و گفتم:
    "چه عجب؟ اينطرفا اومدي" يك مجله دستش بود. آورد بالا و گفت:"اكبر عكست رو چاپ كردن!"
    از خوشحالي داشتم بال در مي آوردم، سريع اومدم جلو و خواستم مجله رو از دستش بگيرم كه گفت: "يه شرط داره! "
    گفتم: "هر چي باشه قبول"
    گفت: "هر چي بگم قبول مي كني ؟"
    گفتم: "آره بابا قبول". مجله رو به من داد. داخل يك صفحه عكس قدي بزرگي از من چاپ شده بود و در كنارش
    نوشته بود ((پديده جديد فوتبال جوانان ))و كلي از من تعريف كرده بود.
    آمدم كنار سكو نشستم .دوباره متن آن صفحه رو خوندم. حسابي مجله رو ورق زدم. بعد سرم رو بلند كردم و گفتم:
    "دمت گرم ابرام جون، خيلي خوشحالم كردي، راستي شرطت چي بود؟ "
    آروم گفت: "هر چي باشه قبول ديگه ؟"
    گفتم: "آره بابا بگو"، كمي مكث كرد و گفت: "ديگه دنبال فوتبال نرو!"
    خوشكم زد. با چشماني گرد شده و با تعجب گفتم: "ديگه فوتبال بازي نكنم؟! يعني چي، من تازه دارم مطرح مي شم ؟ "
    گفت: "نه اينكه بازي نكني، اما اينطوري دنبال فوتبال حرفه اي نرو".گفتم: چرا
    جلو آمد و مجله را از دستم گرفت . عكسم را به خودم نشان داد و گفت: " اين عكس رنگي رو ببين، اينجا عكس تو
    رو با لباس و شورت ورزشي انداخته اند. اين مجله فقط دست من و تو نيست، دست همه مردم هست خيلي از دخترها
    هم ممكنه اين رو ديده باشن يا ببينن."
    بعد ادامه داد: "چون بچه مسجدي هستي دارم اين حرفها رو مي زنم. وگرنه كاري باهات نداشتم، تو برو اعتقادات رو
    قوي بكن ، بعد دنبال ورزش حرفه اي برو تا برات مشكلي پيش نياد. "
    بعد هم گفت كار دارم و خداحافظي كرد و رفت. من هم كه خيلي جا خورده بودم نشستم و كلي به حرفهاي ابراهيم
    فكر كردم .
    از آدمي كه هميشه شوخي مي كرد و حرفهاي عوامانه مي زد اين حرفها بعيد بود. هر چند بعدها به سخن او رسيدم،
    زماني كه مي ديدم بعضي از بچه هاي مسجدي و نمازخوان كه اعتقادات محكمي نداشتند به دنبال ورزش حرفه اي رفتند
    و به مرور به خاطر جو زدگي و... حتي نمازشان را هم ترك كردند.
    محضر بزرگان
    امير منجر

    سال اول جنگ بود . به مرخصي آمده بوديم . با موتور از سمت ميدان سرآسياب به سمت ميدان خراسان در حركت
    بوديم . ابراهيم هم عقب موتور نشسته بود . از يكي از خيابانها كه رد شدم ابراهيم يكدفعه گفت: "امير وايسا!" من هم
    سريع اومدم كنار خيابان و با تعجب گفتم: "چي شده؟! "
    گفت: "هيچي ، اگه وقت داري بريم ديدن يه بنده خدا "، من هم گفتم:
    "باشه ،كار خاصي ندارم".
    بعد با ابراهيم داخل يه خونه رفتيم، چند بار يا االله گفت و وارد اتاق شديم. چند نفري نشسته بودند .پيرمردي با عباي
    مشكي و كلاهي كوچك بر سر بالاي مجلس بود.
    من هم به همراه ابراهيم سلام كردم و در يك گوشه اتاق نشستم. صحبت حاج آقا با يكي از جوان ها كه تمام شد رو
    كرد به ما و با چهره اي خندان گفت:
    "آقا ابراهيم راه گم كردي، آقا چه عجب اينطرف ها!"
    ابراهيم كه سر به زير نشسته بود، گفت: "شرمنده حاج آقا، وقت نمي كنيم خدمت برسيم".
    همينطور كه صحبت مي كردن فهميدم اين حاجي، ابراهيم رو خيلي خوب مي شناسه، حاج آقا كمي با ديگران صحبت
    كرد و وقتي اتاق خالي شد رو كرد به ابراهيم و با لحني متواضعانه گفت: "آقا ابراهيم ما رو يه كم نصيحت كن"
    ابراهيم كه از خجالت سرخ شده بود گفت: "حاج آقا تو رو خدا ما رو شرمنده نكنين، خواهش مي كنم اينطوري حرف
    نزنين" و بعد از چند لحظه سكوت گفت: "ما اومده بوديم كه شما رو زيارت كنيم و انشاءاالله تو جلسه هفتگي خدمت
    مي رسيم" و بعد بلند شديم، خداحافظي كرديم و بيرون رفتيم.
    بين راه گفتم: "ابرام جون ،تو هم به اين بابا يه كم نصحيت مي كردي . ديگه سرخ و زرد شدن نداره كه " باعصبانيت
    پريد تو حرفم و گفت: "چي ميگي امير جون، تو اصلاً اين آقا رو شناختي ؟ " گفتم: "نه !راستي كي بود !؟"
    جواب داد: "اين آقا يكي از اولياي خداست كه خيلي ها نمي شناسنش، ايشون حاج ميرزا اسماعيل دولابي بودن ".
    سالها گذشت تا مردم حاج آقاي دولابي را شناختند و تازه با خواندن كتاب طوبي محبت فهميدم كه جمله ايشان به
    ابراهيم چه حرف بزرگي بوده.
    ***
    البته ابراهيم از همان جواني با بيشتر روحانيان محل در ارتباط بود . زماني كه علامه جعفري در محله ما زندگي
    مي كردند. از وجود ايشان بهره هاي فراواني برد. شهيدان بهشتي ومطهري را الگوي كامل مي دانست.
    ابراهيم در مورد امام خميني هم خيلي حساس بود . نظرات عجيبي هم در مورد امام داشت و مي گفت: "در بين
    بزرگان و علماي قديم و جديد هيچ كس دل و جرأت امام رو نداشته ". هر وقت پيامي از امام راحل پخش مي شد،
    خيلي با دقت گوش مي كرد و مي گفت: "اگر دنيا و آخرت مي خواهيم بايد حرفاي امام رو گوش كنيم".
    اطعام
    جواد مجلسي راد
    سيدمحمدكشفي
    پيامبراعظم(ص) مي فرمايد:"عبادتي بالاتر از سير كردن گرسنه نيست" نصايح ص 44
    ابراهيم در مورد سيركردن و اطعام دادن خيلي حساس بود و هميشه به اين مطلب دقت مي كرد كه دوستان را به خانه
    دعوت كند و به آنها اطعام دهد.
    در دوران مجروحيت كه در خانه بستري بود هر روز غذا تهيه مي كرد و بچه هاي محل و رفقا و كساني كه به
    ملاقاتش مي آمدند را سر سفره دعوت مي كرد و پذيرائي مي نمود. از اين كار هم بي نهايت لذت مي برد، بعد هم مي گفت:
    "ما وسيله ايم، اين رزق شماست، رزق مؤمنين با بركت است و... "
    در هيئت ها و جلسات مذهبي هم به همين صورت عمل مي كرد، وقتي مي ديد صاحبخانه براي پذيرائي هيئت مشكل
    داره. بدون كمترين ادعايي براي همه ميهمانها و عزادارها غذا تهيه مي كرد.
    بيشتر شبهاي جمعه هم بعد از برنامه بسيج براي بچه ها شام تهيه مي كرد و پس از صرف غذا دسته جمعي به زيارت
    حضرت عبدالعظيم يا بهشت زهرا مي رفتيم.
    بچه هاي بسيج و بچه هاي هيئتي هيچوقت آن دوران را فراموش نمي كنند، هر چند آن دوران زيبا و به يادماندني
    طولاني نشد.
    يكبار به ابراهيم گفتم: "يه سؤال دارم، اينهمه پول رو از كجا مي ياري؟ تو از آموزش وپرورش ماهي دو هزار تومان
    حقوق مي گيري ولي چند برابرش رو براي ديگران خرج مي كني"
    نگاهي به صورتم انداخت و گفت: "روزي رسون خداست. توي اين برنامه ها من فقط وسيله ام، من از اوستا كريم
    خواستم هيچوقت جيبم خالي نمونه. خدا هم از جائي كه من فكرش رو نمي كنم هميشه اسباب خير رو برام فراهم
    مي كنه."
    بزرگان عرفان واخلاق نيز توصيه مي كنندكه براي رفع مشكلات، تا مي توانيد مشكل مردم را حل كنيد. همچنين
    توصيه مي كنند كه تا مي توانيد در خانه خودتان به مردم اطعام كنيد و اينگونه بسياري از گرفتاريهايتان را بر طرف كنيد.
    * * *
    نزديك غروب ماه رمضان بود كه ابراهيم آمد در خانه و بعد از سلام و احوالپرسي يك قابلمه از من گرفت و رفت
    داخل كله پزي، دنبالش آمدم و گفتم: "ابرام جون افطاري كله پاچه، عجب حالي مي د ه!"
    گفت: "راست مي گي ولي براي من نيست"يك دست كله پاچه كامل و چند تا نون سنگك گرفت . وقتي اومد بيرون
    ايرج با موتور رسيد . ابراهيم هم سوار شد و خداحافظي كرد.
    با خودم فكر كردم لابد چند تا رفيق با هم جمع شدن و مي خوان با هم افطاري بخورن. از اينكه به من تعارف هم
    نكرد ناراحت شدم اما فرداي آن روز از ايرج سؤال كردم ديروز كجا رفتين ؟
    گفت:" پشت پارك چهل تن، انتهاي يه كوچه، خونه كوچيكي بود كه در زديم وكله پاچه رو به اونها داديم، چند تا بچه
    و پيرمردي كه دم در اومدن خيلي از ابراهيم تشكر كردن و ابراهيم رو كامل مي شناختن. اونها يه خونواده بسيار
    مستحق بودن. بعد هم ابراهيم رو رسوندم خونشون و برگشتم".
    امضاء


  8. Top | #17

    عنوان کاربر
    همكار انجمن
    تاریخ عضویت
    May 2020
    شماره عضویت
    13830
    نوشته
    1,003
    تشکر
    204
    مورد تشکر
    193 در 68
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض

    معلم نمونه

    عباس هادي ،مهدي فريدوند
    ابراهيم مي گفت: "اگر قرار است انقلاب پايدار بمونه و نسل هاي بعدي هم انقلابي باشن، بايد توي مدرسه ها فعاليت
    كنيم. چون آينده مملكت به دست كساني سپرده مي شه كه شرايط دوران طاغوت رو كمتر حس كرده اند. "
    وقتي هم مي ديد اشخاصي كه اصلاً انقلابي نيستند به عنوان معلم به مدرسه مي روند خيلي ناراحت مي شد و مي گفت:
    "بايد بهترين و زبده ترين نيروهاي انقلابي توي مدارس و خصوصاً دبيرستانها باشن".
    براي همين، كاركم دردسر رو رها كرد و رفت سراغ كاري پر دردسر با حقوقي كمتر، اما به تنها چيزي كه فكر
    نمي كرد ماديات بود.
    مي گفت: "روزي رسون، خداست. بركت پول مهمه وكاري هم كه براي خدا باشه بركت داره ".
    به هر حال براي تدريس در دو مدرسه مشغول به كار شد. دبير ورزش دبيرستان ابوريحان منطقه 14 و معلم عربي در
    يكي از مدارس راهنمائي محروم منطقه 15 تهران.
    تدريس عربي ابراهيم زياد طولاني نشد و از اواسط همان سال ديگر به مدرسه راهنمائي نرفت و حتي نمي گفت كه
    چرا به آن مدرسه نمي رود.
    اما يك روز مدير مدرسه راهنمائي آمد و شروع كرد با من صحبت كردن و گفت: "تو رو خدا، شما كه برادرآقاي
    هادي هستين با ايشون صحبت كنين كه برگرده مدرسه" گفتم: "مگه چي شده؟"
    كمي مكث كرد و گفت: "حقيقتش آقا ابراهيم از جيب خودش پول مي داد به يكي از شاگرداش كه هر روز زنگ اول
    براي كلاس ايشون نون و پنير بگيره! آقاي هادي نظرش اين بود كه اينها بچه هاي منطقه محروم هستن و اكثراً
    گرسنه مي يان سر كلاس ، بچه گرسنه هم درس رو نمي فهمه".
    ولي من بچگي كردم و با ايشان برخورد كردم و گفتم: "نظم مدرسه ما رو به هم ريختي "، در صورتي كه هيچ
    مشكلي براي نظم مدرسه پيش نيومده بود. بعد هم سر ايشان داد زدم و گفتم: "ديگه اينجا حق نداري از اين كارا
    بكني.
    آقاي هادي هم از پيش ما رفته و بقيه ساعتهاش رو تو مدرسه ديگه اي پركرده حالا، هم بچه ها و هم اولياشون ازمن
    خواستن كه آقاي هادي رو برگردونم. همه از اخلاق و تدريس ايشون تعريف مي كنن. ايشون در همين مدت كم، براي
    بسياري از دانش آموزان بي بضاعت و يتيم مدرسه وسائل تهيه كرده بود كه حتي من هم خبر نداشتم. "
    روز بعد با ابراهيم صحبت كردم و حرفاي مدير مدرسه رو بهش گفتم ، اما فايده اي نداشت . چون وقتش رو جائي
    ديگه پر كرده بود.
    اما در دبيرستان ابوريحان ابراهيم نه تنها معلم ورزش، بلكه معلمي براي اخلاق و رفتار بچه ها بود. بچه ها هم كه از
    پهلواني ها و قهرماني هاي معلم خودشان شنيده بودن، شيفته او بودن. درآن زمان كه بيشتر بچه هاي انقلابي به
    ظاهرشان اهميت نمي دادند ابراهيم با ظاهري آراسته وكت وشلوار به مدرسه مي آمد.
    چهره اي زيبا و نوراني، كلامي گيرا و رفتاري صحيح ، از او معلمي كامل ساخته بود.
    در كلاسداري بسيار قوي بود، به موقع مي خنديد و به موقع جذَبه داشت. زنگهاي تفريح را به حياط مدرسه مي آمد و
    اكثر بچه ها دور آقاي هادي جمع مي شدند. اولين نفر به مدرسه مي آمد و آخرين نفر خارج مي شد و هميشه در اطرافش
    پر از دانش آموز بود.
    در آن زمان كه جريانات سياسي خيلي فعال شده بود. ابراهيم بهترين محل رو براي خدمت به انقلاب انتخاب كرده
    بود.
    فراموش نمي كنم، تعدادي از بچه ها كه تحت تاثير گروه هاي سياسي قرار گرفته بودن رو يكشب به مسجد آورد و
    يكي از دوستانش كه به مسائل روز مسلط بود دعوت كرد وجلسه پرسش و پاسخ راه انداخت، آن شب همه سوالات
    بچه ها جواب داده شد در حاليكه وقتي جلسه به پايان رسيد ساعت دو نيمه شب بود.
    سال تحصيلي 59-58 آقاي هادي به عنوان دبير نمونه انتخاب شد. هر چندكه سال اول و آخر تدريس او بود. اول
    مهر 59 حكم استخدامي ابراهيم صادر شد ولي به خاطر شرايط جنگ ديگر نتوانست به سر كلاس برود.
    درآن سال مشغوليت هاي ابراهيم بسيار زياد بود تدريس در مدرسه ، فعاليت در كميته، ورزش باستاني وكشتي،
    مسجد و مداحي در هيئت و حضور در بسياري از برنامه هاي انقلابي و...كه براي انجام آنها به چند نفر احتياج است.
    امضاء


  9. Top | #18

    عنوان کاربر
    همكار انجمن
    تاریخ عضویت
    May 2020
    شماره عضویت
    13830
    نوشته
    1,003
    تشکر
    204
    مورد تشکر
    193 در 68
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    شكستن نفس

    حسين االله كرم،اكبر نوجوان
    ابراهيم كارهاي عجيبي را انجام مي داد كه هدفي جز شكستن نفس خودش نداشت. مخصوصاً زماني كه خيلي بين
    بچه ها مطرح بود.
    يكبار در تهران باران شديدي باريده بود و خيابان 17 شهريور را آب گرفته بود. چند نفر از پيرمردهائي كه مي خواستند
    به سمت ديگر خيابان بروند مانده بودند كه چه كنند. همان موقع ابراهيم از راه رسيد، پاچه شلوار را بالا زد و با كول
    كردن پيرمردها، آن ها را به طرف ديگر خيابان برد.
    ***
    زماني كه ابراهيم در يكي از مغازه هاي بازار مشغول كار بود.يك روز ابراهيم را در وضعيتي ديدم كه خيلي تعجب كردم
    . دو تا كارتن بزرگ روي دوشش بود و جلوي يك مغازه،كارتن ها را روي زمين گذاشت.
    وقتي كار تحويل اجناس تمام شد. من كه اون رو از دور نگاه مي كردم جلو رفتم. سلام كردم و گفتم: "آقا ابرام براي
    شما زشته، اين كار باربرهاست نه كار شما!" نگاهي به من كرد و گفت:
    "كار كه عيب نيست، بيكاري عيبه، اين كاري هم كه من انجام مي دم براي خودم خوبه ، مطمئن مي شم كه هيچي
    نيستم وجلوي غرورم رو ميگيره".
    گفتم: "ولي اگه كسي تو رو اينطوري ببينه خوب نيست، تو رو خيلي ها مي شناسند. "
    ابراهيم هم خنديد وگفت: "اي بابا، هميشه كاري كن كه اگه خدا تو رو ديد خوشش بياد ، نه مردم. "
    ***
    عصر يك روز تابستان ، همراه ابراهيم راه مي رفتيم و صحبت مي كرديم، جلوي يك كوچه رسيديم كه بچه هاي كم
    سن و سال مشغول بازي بودن. به محض عبور ما يك پسر بچه محكم توپ را شوت كرد و توپ مستقيم به صورت
    ابراهيم خورد. به طوري كه ابراهيم يك لحظه روي زمين نشست و صورتش سرخ سرخ شده بود.
    من كه خيلي عصباني شده بودم يه نگاه به سمت بچه ها انداختم و ديدم همه اونها در حال فرار هستن، تا يه وقت از
    ما كتك نخورن.
    اما ابراهيم همينطور كه نشسته بود دست كرد توي ساك دستي خودش و يك پلاستيك گردو رو برداشت و گفت
    :"بچه ها كجا رفتين! بياين گردوها رو بردارين ". بعد هم پلاستيك رو گذاشت كنار دروازه فوتبال اونها و به حركت
    خودمون ادامه داديم.
    توي راه با تعجب گفتم: "داش ابرام اين چه كاري بود!؟"
    گفت: "بنده هاي خدا ترسيده بودن،از قصد هم كه نزدن " و بعد به بحث قبلي برگشت و موضوع رو عوض كرد. اما من
    مي دونستم انسانهاي بزرگ در زندگيشان اينگونه عمل مي كنند.
    ***
    سال پنجاه و دو در سالن ورزش ، مشغول فوتبال بودم ، يكدفعه ديدم ابراهيم دم در ايستاده. سريع رفتم به سراغش و
    سلام كردم و گفتم:
    "چه عجب؟ اينطرفا اومدي" يك مجله دستش بود. آورد بالا و گفت:"اكبر عكست رو چاپ كردن!"
    از خوشحالي داشتم بال در مي آوردم، سريع اومدم جلو و خواستم مجله رو از دستش بگيرم كه گفت: "يه شرط داره! "
    گفتم: "هر چي باشه قبول"
    گفت: "هر چي بگم قبول مي كني ؟"
    گفتم: "آره بابا قبول". مجله رو به من داد. داخل يك صفحه عكس قدي بزرگي از من چاپ شده بود و در كنارش
    نوشته بود ((پديده جديد فوتبال جوانان ))و كلي از من تعريف كرده بود.
    آمدم كنار سكو نشستم .دوباره متن آن صفحه رو خوندم. حسابي مجله رو ورق زدم. بعد سرم رو بلند كردم و گفتم:
    "دمت گرم ابرام جون، خيلي خوشحالم كردي، راستي شرطت چي بود؟ "
    آروم گفت: "هر چي باشه قبول ديگه ؟"
    گفتم: "آره بابا بگو"، كمي مكث كرد و گفت: "ديگه دنبال فوتبال نرو!"
    خوشكم زد. با چشماني گرد شده و با تعجب گفتم: "ديگه فوتبال بازي نكنم؟! يعني چي، من تازه دارم مطرح مي شم ؟ "
    گفت: "نه اينكه بازي نكني، اما اينطوري دنبال فوتبال حرفه اي نرو".گفتم: چرا
    جلو آمد و مجله را از دستم گرفت . عكسم را به خودم نشان داد و گفت: " اين عكس رنگي رو ببين، اينجا عكس تو
    رو با لباس و شورت ورزشي انداخته اند. اين مجله فقط دست من و تو نيست، دست همه مردم هست خيلي از دخترها
    هم ممكنه اين رو ديده باشن يا ببينن."
    بعد ادامه داد: "چون بچه مسجدي هستي دارم اين حرفها رو مي زنم. وگرنه كاري باهات نداشتم، تو برو اعتقادات رو
    قوي بكن ، بعد دنبال ورزش حرفه اي برو تا برات مشكلي پيش نياد. "
    بعد هم گفت كار دارم و خداحافظي كرد و رفت. من هم كه خيلي جا خورده بودم نشستم و كلي به حرفهاي ابراهيم
    فكر كردم .
    از آدمي كه هميشه شوخي مي كرد و حرفهاي عوامانه مي زد اين حرفها بعيد بود. هر چند بعدها به سخن او رسيدم،
    زماني كه مي ديدم بعضي از بچه هاي مسجدي و نمازخوان كه اعتقادات محكمي نداشتند به دنبال ورزش حرفه اي رفتند
    و به مرور به خاطر جو زدگي و... حتي نمازشان را هم ترك كردند.
    محضر بزرگان
    امير منجر

    سال اول جنگ بود . به مرخصي آمده بوديم . با موتور از سمت ميدان سرآسياب به سمت ميدان خراسان در حركت
    بوديم . ابراهيم هم عقب موتور نشسته بود . از يكي از خيابانها كه رد شدم ابراهيم يكدفعه گفت: "امير وايسا!" من هم
    سريع اومدم كنار خيابان و با تعجب گفتم: "چي شده؟! "
    گفت: "هيچي ، اگه وقت داري بريم ديدن يه بنده خدا "، من هم گفتم:
    "باشه ،كار خاصي ندارم".
    بعد با ابراهيم داخل يه خونه رفتيم، چند بار يا االله گفت و وارد اتاق شديم. چند نفري نشسته بودند .پيرمردي با عباي
    مشكي و كلاهي كوچك بر سر بالاي مجلس بود.
    من هم به همراه ابراهيم سلام كردم و در يك گوشه اتاق نشستم. صحبت حاج آقا با يكي از جوان ها كه تمام شد رو
    كرد به ما و با چهره اي خندان گفت:
    "آقا ابراهيم راه گم كردي، آقا چه عجب اينطرف ها!"
    ابراهيم كه سر به زير نشسته بود، گفت: "شرمنده حاج آقا، وقت نمي كنيم خدمت برسيم".
    همينطور كه صحبت مي كردن فهميدم اين حاجي، ابراهيم رو خيلي خوب مي شناسه، حاج آقا كمي با ديگران صحبت
    كرد و وقتي اتاق خالي شد رو كرد به ابراهيم و با لحني متواضعانه گفت: "آقا ابراهيم ما رو يه كم نصيحت كن"
    ابراهيم كه از خجالت سرخ شده بود گفت: "حاج آقا تو رو خدا ما رو شرمنده نكنين، خواهش مي كنم اينطوري حرف
    نزنين" و بعد از چند لحظه سكوت گفت: "ما اومده بوديم كه شما رو زيارت كنيم و انشاءاالله تو جلسه هفتگي خدمت
    مي رسيم" و بعد بلند شديم، خداحافظي كرديم و بيرون رفتيم.
    بين راه گفتم: "ابرام جون ،تو هم به اين بابا يه كم نصحيت مي كردي . ديگه سرخ و زرد شدن نداره كه " باعصبانيت
    پريد تو حرفم و گفت: "چي ميگي امير جون، تو اصلاً اين آقا رو شناختي ؟ " گفتم: "نه !راستي كي بود !؟"
    جواب داد: "اين آقا يكي از اولياي خداست كه خيلي ها نمي شناسنش، ايشون حاج ميرزا اسماعيل دولابي بودن ".
    سالها گذشت تا مردم حاج آقاي دولابي را شناختند و تازه با خواندن كتاب طوبي محبت فهميدم كه جمله ايشان به
    ابراهيم چه حرف بزرگي بوده.
    ***
    البته ابراهيم از همان جواني با بيشتر روحانيان محل در ارتباط بود . زماني كه علامه جعفري در محله ما زندگي
    مي كردند. از وجود ايشان بهره هاي فراواني برد. شهيدان بهشتي ومطهري را الگوي كامل مي دانست.
    ابراهيم در مورد امام خميني هم خيلي حساس بود . نظرات عجيبي هم در مورد امام داشت و مي گفت: "در بين
    بزرگان و علماي قديم و جديد هيچ كس دل و جرأت امام رو نداشته ". هر وقت پيامي از امام راحل پخش مي شد،
    خيلي با دقت گوش مي كرد و مي گفت: "اگر دنيا و آخرت مي خواهيم بايد حرفاي امام رو گوش كنيم".
    اطعام
    جواد مجلسي راد
    سيدمحمدكشفي
    پيامبراعظم(ص) مي فرمايد:"عبادتي بالاتر از سير كردن گرسنه نيست" نصايح ص 44
    ابراهيم در مورد سيركردن و اطعام دادن خيلي حساس بود و هميشه به اين مطلب دقت مي كرد كه دوستان را به خانه
    دعوت كند و به آنها اطعام دهد.
    در دوران مجروحيت كه در خانه بستري بود هر روز غذا تهيه مي كرد و بچه هاي محل و رفقا و كساني كه به
    ملاقاتش مي آمدند را سر سفره دعوت مي كرد و پذيرائي مي نمود. از اين كار هم بي نهايت لذت مي برد، بعد هم مي گفت:
    "ما وسيله ايم، اين رزق شماست، رزق مؤمنين با بركت است و... "
    در هيئت ها و جلسات مذهبي هم به همين صورت عمل مي كرد، وقتي مي ديد صاحبخانه براي پذيرائي هيئت مشكل
    داره. بدون كمترين ادعايي براي همه ميهمانها و عزادارها غذا تهيه مي كرد.
    بيشتر شبهاي جمعه هم بعد از برنامه بسيج براي بچه ها شام تهيه مي كرد و پس از صرف غذا دسته جمعي به زيارت
    حضرت عبدالعظيم يا بهشت زهرا مي رفتيم.
    بچه هاي بسيج و بچه هاي هيئتي هيچوقت آن دوران را فراموش نمي كنند، هر چند آن دوران زيبا و به يادماندني
    طولاني نشد.
    يكبار به ابراهيم گفتم: "يه سؤال دارم، اينهمه پول رو از كجا مي ياري؟ تو از آموزش وپرورش ماهي دو هزار تومان
    حقوق مي گيري ولي چند برابرش رو براي ديگران خرج مي كني"
    نگاهي به صورتم انداخت و گفت: "روزي رسون خداست. توي اين برنامه ها من فقط وسيله ام، من از اوستا كريم
    خواستم هيچوقت جيبم خالي نمونه. خدا هم از جائي كه من فكرش رو نمي كنم هميشه اسباب خير رو برام فراهم
    مي كنه."
    بزرگان عرفان واخلاق نيز توصيه مي كنندكه براي رفع مشكلات، تا مي توانيد مشكل مردم را حل كنيد. همچنين
    توصيه مي كنند كه تا مي توانيد در خانه خودتان به مردم اطعام كنيد و اينگونه بسياري از گرفتاريهايتان را بر طرف كنيد.
    * * *
    نزديك غروب ماه رمضان بود كه ابراهيم آمد در خانه و بعد از سلام و احوالپرسي يك قابلمه از من گرفت و رفت
    داخل كله پزي، دنبالش آمدم و گفتم: "ابرام جون افطاري كله پاچه، عجب حالي مي د ه!"
    گفت: "راست مي گي ولي براي من نيست"يك دست كله پاچه كامل و چند تا نون سنگك گرفت . وقتي اومد بيرون
    ايرج با موتور رسيد . ابراهيم هم سوار شد و خداحافظي كرد.
    با خودم فكر كردم لابد چند تا رفيق با هم جمع شدن و مي خوان با هم افطاري بخورن. از اينكه به من تعارف هم
    نكرد ناراحت شدم اما فرداي آن روز از ايرج سؤال كردم ديروز كجا رفتين ؟
    گفت:" پشت پارك چهل تن، انتهاي يه كوچه، خونه كوچيكي بود كه در زديم وكله پاچه رو به اونها داديم، چند تا بچه
    و پيرمردي كه دم در اومدن خيلي از ابراهيم تشكر كردن و ابراهيم رو كامل مي شناختن. اونها يه خونواده بسيار
    مستحق بودن. بعد هم ابراهيم رو رسوندم خونشون و برگشتم".
    امضاء


  10. Top | #19

    عنوان کاربر
    همكار انجمن
    تاریخ عضویت
    May 2020
    شماره عضویت
    13830
    نوشته
    1,003
    تشکر
    204
    مورد تشکر
    193 در 68
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض

    ***
    عصر يك روز تابستان ، همراه ابراهيم راه مي رفتيم و صحبت مي كرديم، جلوي يك كوچه رسيديم كه بچه هاي كم
    سن و سال مشغول بازي بودن. به محض عبور ما يك پسر بچه محكم توپ را شوت كرد و توپ مستقيم به صورت
    ابراهيم خورد. به طوري كه ابراهيم يك لحظه روي زمين نشست و صورتش سرخ سرخ شده بود.
    من كه خيلي عصباني شده بودم يه نگاه به سمت بچه ها انداختم و ديدم همه اونها در حال فرار هستن، تا يه وقت از
    ما كتك نخورن.
    اما ابراهيم همينطور كه نشسته بود دست كرد توي ساك دستي خودش و يك پلاستيك گردو رو برداشت و گفت
    :"بچه ها كجا رفتين! بياين گردوها رو بردارين ". بعد هم پلاستيك رو گذاشت كنار دروازه فوتبال اونها و به حركت
    خودمون ادامه داديم.
    توي راه با تعجب گفتم: "داش ابرام اين چه كاري بود!؟"
    گفت: "بنده هاي خدا ترسيده بودن،از قصد هم كه نزدن " و بعد به بحث قبلي برگشت و موضوع رو عوض كرد. اما من
    مي دونستم انسانهاي بزرگ در زندگيشان اينگونه عمل مي كنند.
    امضاء


  11. Top | #20

    عنوان کاربر
    همكار انجمن
    تاریخ عضویت
    May 2020
    شماره عضویت
    13830
    نوشته
    1,003
    تشکر
    204
    مورد تشکر
    193 در 68
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    ***
    سال پنجاه و دو در سالن ورزش ، مشغول فوتبال بودم ، يكدفعه ديدم ابراهيم دم در ايستاده. سريع رفتم به سراغش و
    سلام كردم و گفتم:
    "چه عجب؟ اينطرفا اومدي" يك مجله دستش بود. آورد بالا و گفت:"اكبر عكست رو چاپ كردن!"
    از خوشحالي داشتم بال در مي آوردم، سريع اومدم جلو و خواستم مجله رو از دستش بگيرم كه گفت: "يه شرط داره! "
    گفتم: "هر چي باشه قبول"
    گفت: "هر چي بگم قبول مي كني ؟"
    گفتم: "آره بابا قبول". مجله رو به من داد. داخل يك صفحه عكس قدي بزرگي از من چاپ شده بود و در كنارش
    نوشته بود ((پديده جديد فوتبال جوانان ))و كلي از من تعريف كرده بود.
    آمدم كنار سكو نشستم .دوباره متن آن صفحه رو خوندم. حسابي مجله رو ورق زدم. بعد سرم رو بلند كردم و گفتم:
    "دمت گرم ابرام جون، خيلي خوشحالم كردي، راستي شرطت چي بود؟ "
    آروم گفت: "هر چي باشه قبول ديگه ؟"
    گفتم: "آره بابا بگو"، كمي مكث كرد و گفت: "ديگه دنبال فوتبال نرو!"
    خوشكم زد. با چشماني گرد شده و با تعجب گفتم: "ديگه فوتبال بازي نكنم؟! يعني چي، من تازه دارم مطرح مي شم ؟ "
    گفت: "نه اينكه بازي نكني، اما اينطوري دنبال فوتبال حرفه اي نرو".گفتم: چرا
    جلو آمد و مجله را از دستم گرفت . عكسم را به خودم نشان داد و گفت: " اين عكس رنگي رو ببين، اينجا عكس تو
    رو با لباس و شورت ورزشي انداخته اند. اين مجله فقط دست من و تو نيست، دست همه مردم هست خيلي از دخترها
    هم ممكنه اين رو ديده باشن يا ببينن."
    بعد ادامه داد: "چون بچه مسجدي هستي دارم اين حرفها رو مي زنم. وگرنه كاري باهات نداشتم، تو برو اعتقادات رو
    قوي بكن ، بعد دنبال ورزش حرفه اي برو تا برات مشكلي پيش نياد. "
    بعد هم گفت كار دارم و خداحافظي كرد و رفت. من هم كه خيلي جا خورده بودم نشستم و كلي به حرفهاي ابراهيم
    فكر كردم .
    از آدمي كه هميشه شوخي مي كرد و حرفهاي عوامانه مي زد اين حرفها بعيد بود. هر چند بعدها به سخن او رسيدم،
    زماني كه مي ديدم بعضي از بچه هاي مسجدي و نمازخوان كه اعتقادات محكمي نداشتند به دنبال ورزش حرفه اي رفتند
    و به مرور به خاطر جو زدگي و... حتي نمازشان را هم ترك كردند.
    امضاء


صفحه 2 از 13 نخستنخست 12345612 ... آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
© تمامی حقوق از جمله طراحی قالب برای سایت آیه های انتظار محفوظ می باشد © طراحی و ویرایش Masoomi