ابراهيم وقتي پيكرهاي شهدا رو به عقب منتقل كرد در عين خستگي خيلي خوشحال بود. مي گفت: "ديگه شهيد يا
مجروحي تو منطقه دشمن نبود. هر چي بود آورديم ". بعد گفت: " امشب چقدر چشم هاي منتظر رو خوشحال كرديم.
مادر هر كدوم از اين شهدا كه سر قبر بچه هاشون برن ثوابش براي ما هم هست".
من بلافاصله از موقعيت استفاده كردم و گفتم:"آقا ابرام يه سئوال دارم: خودت چرا دعا مي كني كه گمنام باشي ؟ "
انگار كه منتظر اين سئوال نبود، يه لحظه سكوت كرد و گفت: "من مادرم رو آماده كردم. گفتم منتظر من نباشه حتي
گفتم برام دعا بكنه كه گمنام شهيد بشم"، ولي باز جوابي رو كه مي خواستم نگفت.
ابراهيم بعد از اين عمليات كمي كسالت پيدا كرد و به تهران آمد و چند هفته اي تهران بود و فعاليت هاي مذهبي و
فرهنگي رو ادامه داد.