صفحه 6 از 13 نخستنخست ... 2345678910 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 51 تا 60 , از مجموع 123

موضوع: سلام بر ابراهیم(زندگی نامه و خاطرات شهید ابراهیم هادی) جلد 2

  1. Top | #51

    عنوان کاربر
    همكار انجمن
    تاریخ عضویت
    May 2020
    شماره عضویت
    13830
    نوشته
    1,016
    تشکر
    210
    مورد تشکر
    194 در 69
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    ابراهيم وقتي پيكرهاي شهدا رو به عقب منتقل كرد در عين خستگي خيلي خوشحال بود. مي گفت: "ديگه شهيد يا
    مجروحي تو منطقه دشمن نبود. هر چي بود آورديم ". بعد گفت: " امشب چقدر چشم هاي منتظر رو خوشحال كرديم.
    مادر هر كدوم از اين شهدا كه سر قبر بچه هاشون برن ثوابش براي ما هم هست".
    من بلافاصله از موقعيت استفاده كردم و گفتم:"آقا ابرام يه سئوال دارم: خودت چرا دعا مي كني كه گمنام باشي ؟ "
    انگار كه منتظر اين سئوال نبود، يه لحظه سكوت كرد و گفت: "من مادرم رو آماده كردم. گفتم منتظر من نباشه حتي
    گفتم برام دعا بكنه كه گمنام شهيد بشم"، ولي باز جوابي رو كه مي خواستم نگفت.
    ابراهيم بعد از اين عمليات كمي كسالت پيدا كرد و به تهران آمد و چند هفته اي تهران بود و فعاليت هاي مذهبي و
    فرهنگي رو ادامه داد.
    امضاء



  2. آیه های انتظار

    آیه های انتظار


    لیست موضوعات تصادفی این انجمن

     

  3. Top | #52

    عنوان کاربر
    همكار انجمن
    تاریخ عضویت
    May 2020
    شماره عضویت
    13830
    نوشته
    1,016
    تشکر
    210
    مورد تشکر
    194 در 69
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض



    كانال كميل
    علي نصراالله،اكبرنوجوان
    حسين االله كرم
    از يكي از مسئولين اطلاعات پرسيدم: "يعني چي گردانها محاصره شدن آخه عراق كه جلو نيومده اونها هم كه توي
    كانال سوم و دوم هستن".
    اون فرمانده هم جواب داد: "كانال سومي كه ما تو شناسايي ديده بوديم با اين كانال فرق داره، اين كانال و چند كانال
    فرعي ديگه رو عراق ظرف همين دو سه روز درست كرده. اين كانالها درست به موازات خط مرزي بود ولي كوچكتر و
    پر از موانع. "بعد ادامه داد:
    " گردانهاي خط شكن براي اينكه زير آتيش دشمن نباشن رفتن داخل كانال. با روشن شدن هوا تانكهاي عراقي هم
    جلو اومدن و دو طرف كانال روبستن. عراق هم همين طور داره رو سر اونها آتيش مي ريزه ".
    بعد كمي مكث كرد و ادامه داد: "مي دوني عراق شانزده نوع مانع سر راه بچه ها چيده بود . مي دوني عمق موانع
    نزديك چهار كيلومتر بوده، مي دوني منافقين تمام اطلاعات اين عمليات رو به عراقي ها داده بودن. "
    خيلي حالم گرفته شد ، با بغض گفتم: "حالا بايد چيكار كنيم"
    گفت: "اگه بچه ها بتونن مقاومت كنن يه مرحله ديگه از عمليات رو انجام مي ديم و اونها رو مي ياريم عقب " در همين
    حين بيسيم چي مقر گفت: "از گردان هاي محاصره شده خبر اومده "، همه ساكت شدند، بيسيم چي گفت: "ميگه برادر
    ياري با برادر افشردي دست داد".
    اين خبر كوتاه يعني فرمانده گردان حنظله به شهادت رسيد. عصر همان روز هم خبر رسيد حاج حسيني و ثابت نيا،
    معاون و فرمانده گردان كميل هم به شهادت رسيدند. توي قرارگاه بچه ها همه ناراحت بودند و حال عجيبي در آنجا
    حاكم بود.
    امضاء


  4. Top | #53

    عنوان کاربر
    همكار انجمن
    تاریخ عضویت
    May 2020
    شماره عضویت
    13830
    نوشته
    1,016
    تشکر
    210
    مورد تشکر
    194 در 69
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    ***
    بيستم بهمن ماه، بچه ها آماده حمله مجدد به منطقه فكه شدند. صبح، يكي از رفقا را ديدم كه از قرارگاه مي آمد
    پرسيدم:"چه خبر؟"
    گفت: "الان بيسيم چي گردان كميل تماس گرفته بود و با حاج همت صحبت كرد و گفت: " شارژ بيسيم داره تموم
    ميشه، خيلي از بچه ها شهيد شدن، براي ما دعاكنين، به امام هم سلام برسونيد و بگيد ما تا آخرين لحظه مقاومت
    مي كنيم".
    با دلي شكسته و ناراحت گفتم:"وظيفه ما چيه، بايد چيكار كنيم؟"
    گفت: "توكل به خدا، برو آماده شو كه امشب مرحله بعدي عمليات آغاز مي شه. "
    غروب بود كه بچه هاي توپخانه ارتش با دقت تمام خاكريز هاي دشمن رو زير آتش گرفتند و گردان ها بار ديگر حركت
    خودشان را شروع كردند و تا نزديكي كانال كميل و حنظله پيش رفتند، تعداد كمي از بچه هاي محاصره شده توانستند
    در تاريكي شب از كانال عبور كنند و خودشان را به ما برسانند. ولي اين حمله هم ناموفق بود و به خط خودمان
    برگشتيم. در اين حمله و با آتش خوب بچه ها بسياري از ادوات زرهي دشمن منهدم شد.
    ***
    صبح روز بيست ويكم بهمن هنوز صداي تيراندازي و شليك هاي پراكنده از داخل كانال شنيده مي شد. به خاطر همين
    مشخص بود كه بچه هاي داخل كانال هنوز مقاومت مي كنند. ولي نمي شد فهميد كه پس از چهار روز با چه امكاناتي
    مشغول مقاومت هستند. غروب امروز پايان عمليات اعلام شد و بقيه نيروها به عقب بازگشتند.
    يكي از بچه هايي كه ديشب از كانال خارج شده بود را ديدم مي گفت: "نمي دوني چه وضعي داشتيم، آب و غذا كه نبود
    مهمات هم كه كم، اطراف كانال هم پر از انواع مين ، ما هم هر چند دقيقه تيري شليك مي كرديم تا بدونن ما هنوز
    هستيم. عراقي ها هم مرتب با بلندگو اعلام مي كردن "تسليم شويد".
    لحظات غروب خورشيد بسيار غمبار بود، روي بلندي رفتم و با دوربين نگاه مي كردم. انفجارهاي پراكنده هنوز در اطراف
    كانال ديده مي شد. دوست صميمي من ابراهيم آنجاست و من هيچ كاري نمي توانم انجام دهم. آن شب را كمي
    استراحت كردم و فردا دوباره به خط بازگشتم.
    امضاء


  5. Top | #54

    عنوان کاربر
    همكار انجمن
    تاریخ عضویت
    May 2020
    شماره عضویت
    13830
    نوشته
    1,016
    تشکر
    210
    مورد تشکر
    194 در 69
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    ***
    عراقي ها به روز بيست و دو بهمن خيلي حساس بودند لذا حجم آتش آنها بسيار زياد شده بود به طوري كه
    خاكريزهاي اول ما هم از نيرو خالي شده بود و همه رفته بودند عقب.
    با خودم گفتم: "شايد عراق مي خواد پيشروي بكنه. اما بعيده، چون موانعي كه به وجود آورده جلوي پيش روي خودش رو
    هم مي گيره".
    عصر بود كه حجم آتش كم شد، با دوربين به نقطه اي رفتم كه ديد بهتري روي كانال داشته باشه. آنچه مي ديدم
    باوركردني نبود. از محل كانال سوم فقط دود بلند مي شد و مرتب صداي انفجار مي آمد. سريع رفتم پيش بچه هاي
    اطلاعات عمليات و گفتم: "عراق داره كار كانال رو يه سره مي كنه "، اونها هم آمدند و با دوربين مشاهده كردند. فقط
    آتش و دود بود كه ديده مي شد.
    اما من هنوز اميد داشتم. با خودم گفتم :ابراهيم شرايط بسيار بدتر از اين را هم سپري كرده . اما وقتي به ياد
    حرفهايش قبل ازشروع عمليات افتادم دلم لرزيد.
    بچه هاي اطلاعات به سمت سنگرشان رفتند و من دوباره با دوربين نگاه مي كردم. نزديك غروب بود. احساس كردم
    از دور چيزي پيداست و در حال حركت است. با دقت بيشتري نگاه كردم. كاملاً مشخص بود. سه نفر در حال دويدن به
    سمت ما بودند. در راه مرتب زمين مي خوردند و بلند مي شدند. آنها زخمي و خسته بودند و معلوم بود كه از همان محل
    كانال مي آيند. فرياد زدم و بچه ها را صدا كردم. با آنها رفتيم روي بلندي و از دور مشاهده مي كرديم. به بچه هاي ديگه
    هم گفتم تيراندازي نكنين. ميان سرخي غروب، بالاخره آن سه نفر به خاكريز ما رسيدند.
    به محض رسيدن به سمت آنها دويديم و پرسيديم: از كجا مي آئيد؟ حال حرف زدن نداشتند يكي از آنها آب خواست.
    سريع قمقمه را به او دادم. يكي ديگر از شدت ضعف و گرسنگي بدنش مي لرزيد. ديگري تمام بدنش غرق خون بود.
    امضاء


  6. Top | #55

    عنوان کاربر
    همكار انجمن
    تاریخ عضویت
    May 2020
    شماره عضویت
    13830
    نوشته
    1,016
    تشکر
    210
    مورد تشکر
    194 در 69
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    كمي كه به حال آمدند گفتند: "از بچه هاي كميل هستيم"
    با اضطراب پرسيدم: "بقيه بچه ها چي شدن؟"
    در حالي كه سرش را به سختي بالا مي آورد گفت: "فكر نمي كنم كسي غير از ما زنده باشه".
    هول شده بودم. دوباره و با تعجب پرسيدم:"اين پنج روز، چه جوري مقاومت كردين؟"
    حال حرف زدن نداشت. مقداري مكث كرد و دهانش كه خالي شد گفت: "ما كه اين دو روزه زير جنازه ها مخفي شده
    بوديم اما يكي بود كه اين پنج روز كانال رو سر پا نگه داشته بود " دوباره نفسي تازه كرد و با آرامي گفت:
    "عجب آدمي بود! يه طرف آرپي جي مي زد يه طرف با تيربار شليك مي كرد. عجب قدرتي داشت "، يكي ديگر از آن
    سه نفر پريد تو حرفش و گفت: "همه شهدا رو ته كانال كنار هم مي چيد. آذوقه و آب رو پخش مي كرد، به مجروح ها
    مي رسيد. اصلاً اين پسر خستگي نداشت".
    گفتم: "مگه فرماند ها و معاونهاي دو تا گردان شهيد نشدن؟ پس از كي داري حرف مي زني؟ "
    گفت: "يه جووني بود كه نمي شناختمش، موهاش كوتاه بود و يه شلور كُردي پاش بود"
    يكي ديگه گفت: "روز اول هم يه چفيه عربي دور گردنش بود، چه صداي قشنگي هم داشت. برا ما مداحي مي كرد و
    روحيه مي داد"
    داشت روح از بدنم جدا مي شد. سرم داغ شده بود. آب دهانم رو قورت دادم. اينها مشخصات ابراهيم بود. با نگراني
    نشستم و دستاش رو گرفتم و گفتم: "آقا ابرام رو مي گي درسته؟ الان كجاس؟"
    گفت: "آره انگار، يكي دو تا از بچه ها آقا ابراهيم صداش مي كردن"
    دوباره با صداي بلند پرسيدم: "الان كجاست؟"
    يكي ديگر از اونها گفت: "تا آخرين لحظه كه عراق آتيش رو سر بچه ها مي ريخت زنده بود. بعد به ما گفت: عراق
    نيروهاش رو برده عقب حتما مي خواد كانال رو زير و رو كنه شما هم اگه حال دارين تا اين اطراف خلوته بلند شيد بريد
    عقب، خودش هم رفت كه به مجروح ها برسه و ما اومديم عقب ".يكي ديگه گفت: "من ديدم كه زدنش، با همون
    انفجارهاي اول افتاد روي زمين".
    بي اختيار بدنم سست شد. اشك از چشمانم جاري شد. شانه هايم مرتب تكان مي خورد. ديگه نمي تونستم خودم رو
    كنترل كنم. سرم را روي خاك گذاشتم و گريه مي كردم. تمام خاطراتي كه با ابراهيم داشتم در ذهنم مرور شد. از گود
    زورخانه تا گيلان غرب و...
    بوي شديد باروت و صداهاي انفجار همه با هم آميخته شده بود. رفتم لب خاكريز و مي خواستم به سمت كانال
    حركت كنم. يكي از بچه ها جلوي من ايستاد و گفت: "چكار مي كني؟ با رفتن تو كه ابراهيم برنمي گرده. نگاه كن چه
    آتيشي دارن مي ريزن".
    آن شب همه ما را از فكه به عقب منتقل كردن. همه بچه ها حال و روز مرا داشتن. خيلي ها رفقايشان را جا گذاشته
    بودن. وقتي وارد دوكوهه شديم صداي حاج صادق آهنگران در حال پخش بود كه مي گفت:
    اي از سفر برگشتگان كو شهيدانتان،كو شهيدانتان
    صداي گريه بچه ها بيشتر شد. خبر شهادت و مفقود شدن ابراهيم خيلي سريع بين بچه ها پخش شد. يكي از رزمنده ها
    كه همراه پسرش در جبهه بود پيش من آمد و گفت: "همه داغدار ابراهيم هستيم. به خدا اگر پسرم شهيد مي شد. اينقدر
    ناراحت نمي شدم . هيچكس نمي دونه كه ابراهيم چه انسان بزرگي بود ". روز بعد همه بچه هاي لشگر را به مرخصي
    فرستادند. ما هم آمديم تهران، ولي هيچكس جرأت ندارد خبر شهادت ابراهيم را اعلام كند. اما زمزمه مفقود شدنش
    همه جا پيچيده.
    امضاء


  7. Top | #56

    عنوان کاربر
    همكار انجمن
    تاریخ عضویت
    May 2020
    شماره عضویت
    13830
    نوشته
    1,016
    تشکر
    210
    مورد تشکر
    194 در 69
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    اسارت
    مصطفي تقوائي،محمد حسام
    از خبر مفقود شدن ابراهيم يك هفته گذشته. قبل از ظهر آمدم جلوي مسجد، جعفر جنگروي هم آنجا بود. خيلي به
    هم ريخته بود. هيچكس اين خبر را باور نمي كرد، امير هم آمد و داشتيم در مورد ابراهيم صحبت مي كرديم كه يكدفعه
    محمد آقا تراشكار آمد پيش ما و بي خبر از همه جا گفت: "بچه ها شما كسي رو به اسم ابراهيم هادي مي شناسين؟ "
    يكدفعه همه ما ساكت شديم با تعجب به همديگر نگاه كرديم و آمديم جلوي محمدآقا و گفتيم: "چي شده؟! چه
    مي گي؟!"
    بنده خدا خيلي هول شد و گفت: "هيچي بابا ، برادر خانم من چند ماهه كه مفقود شده و من هر شب ساعت دوازده
    راديو بغداد رو گوش مي كنم، ببينم اسم اسيرها رو كه پخش مي كنه اسم اون رو مي گه يا نه! ديشب هم داشتم گوش
    مي كردم كه يك دفعه مجري راديو عراق كه فارسي حرف مي زد برنامه اش رو قطع كرد و موزيك پخش كرد و بعد هم
    با خوشحالي اعلام كرد كه در اين عمليات ابراهيم هادي از فرماندهان ايراني در جبهه غرب، به اسارت نيروهاي ما
    درآمده".
    داشتيم بال درمي آورديم از اينكه ابراهيم زنده است خيلي خوشحال شديم. نمي دانستيم چه كنيم. دست و پايمان را گم
    كرده بوديم. سريع رفتيم سراغ بچه هاي ديگر، حاج علي صادقي با صليب سرخ نامه نگاري كرد. رضا هوريار هم رفت
    خانه آقا ابراهيم و به برادرش خبر اسارت رو اعلام كرد. همه بچه ها از زنده بودن ابراهيم خوشحال شده بودند.
    ***
    امضاء


  8. Top | #57

    عنوان کاربر
    همكار انجمن
    تاریخ عضویت
    May 2020
    شماره عضویت
    13830
    نوشته
    1,016
    تشکر
    210
    مورد تشکر
    194 در 69
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    زندگينامه وخاطرات شهيد ابراهيم هادي
    مدتي بعد از طريق صليب سرخ جواب نامه رسيد. در جواب نامه آمده بود كه: "من ابراهيم هادي پانزده ساله اعزامي
    از نجف آباد اصفهان هستم و شما هم مثل عراقي ها مرا با يكي از فرماندهان غرب كشور اشتباه گرفته ايد ".
    هر چند جواب نامه آمد ولي بسياري از رفقا تا هنگام آزادي اسرا منتظر بازگشت ابراهيم بودند. بچه ها در هيئت هر وقت
    اسم ابراهيم مي آمد روضه حضرت زهرا (س) مي خواندند و صداي گريه ها بلند مي شد.
    سلام بر ابراهيم
    وقتي تصميم گرفتيم كاري در مورد آقا ابراهيم انجام دهيم تمام تلاش خودمان را انجام داديم تا با كمك خدا بهترين
    كار انجام گيرد. هرچند كه مي دانيم اين مجموعه قطره اي از درياي كمالات وبزرگواري هاي آقا ابراهيم را نيز ترسيم
    نكرده. اما در ابتدا از خدا تشكر كردم كه مرا با اين بنده پاك وخالص خودش آشنا نمود . وهمچنين خدا را شاكرم كه
    مرا براي اين كار انتخاب نمود . من در اين مدت تغييرات عجيبي را در زندگي خودم حس مي كردم.
    بعد از نزديك به دو سال تلاش و شصت مصاحبه و چندين سفر كاري وچندين بار تنظيم متن، دوست داشتم نام
    مناسبي كه با روحيات ابراهيم هماهنگ باشد براي كتاب پيدا كنم. اول اسم آن را معجزه اذان انتخاب كردم. بعد از
    مدتي حاج حسين را ديدم وگفتم: "چه نامي را براي اين مجموعه پيشنهاد مي كنيد "
    ايشان گفتند: "اذان" چون بسياري از بچه هاي جنگ ابراهيم را به اذان هايش مي شناختند ، به آن اذان هاي عجيبش".
    يكي ديگر از بچه هاي جنگ جمله شهيد ابراهيم حسامي را گفت: شهيد حسامي به ابراهيم مي گفت: "عارف پهلوان".
    شب بود كه داشتم به اين موضوعات فكر مي كردم. قرآني كنار ميز بود كه توجهم به آن جلب شد. قرآن را برداشتم و
    در دلم گفتم: "خدايا، اين كار براي بنده صالح و گمنام تو بوده و مي خواهم در مورد نام اين مجموعه نظر قرآن را جويا
    شوم".
    بعد ادامه دادم: "تا اينجاي كار همه اش لطف تو بوده، من نه ابراهيم را ديده بودم نه سن وسالم مي خورد كه به جبهه
    بروم. اما همه گونه محبت خود را شامل ما كردي تا اين مجموعه تهيه شد. خدايا من نه استخاره بلد هستم نه مي توانم
    مفهوم آيات را درست برداشت كنم ". بعد بسم االله گفتم و سوره حمد را خواندم. قرآن را باز كردم. آن را روي ميز
    گذاشتم، صفحه اي كه باز شده بود را با دقت نگاه كردم. با ديدن آيات بالاي صفحه مو بر بدنم راست شد. بي اختيار
    اشك در چشمانم حلقه زد. در بالاي صفحه آيات 109 به بعد سوره صافات جلوه گري مي كرد كه مي فرمايد:
    سلام بر ابراهيم
    اينگونه نيكوكاران را جزا مي دهيم
    به درستي كه او از بندگان مؤمن ما بود
    جانباز سرافراز ماشاءاالله عزيزي از معلمين با اخلاص وباتقواي گيلان غرب بود كه از روز آغاز جنگ تا روز پاياني جنگ
    شجاعانه در جبهه ها و همه عمليات هاحضور داشت و پس از آن درسانحه رانندگي به ياران شهيدش پيوست.
    امضاء


  9. Top | #58

    عنوان کاربر
    همكار انجمن
    تاریخ عضویت
    May 2020
    شماره عضویت
    13830
    نوشته
    1,016
    تشکر
    210
    مورد تشکر
    194 در 69
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    مجلس حضرت زهرا (علیه السلام) (جمعی از دوستان شهید)
    به جلسه مجمع الذاکرین رفته بودیم، در مسجد حاج ابوالفتح. در جلسه اشعاری در فضایل حضرت زهرا (علیه السلام) خوانده شد که ابراهیم آن ها را می نوشت. آخر جلسه حاج علی انسانی شروع به روضه خوانی کرد.
    ابراهیم از خود بی خود شده بود! دفترچه شعرش را بست و با صدایی بلند گریه می کرد. من از این رفتار ابراهیم بسیار تعجب کردم. جلسه که تمام شد به سمت خانه راه افتادیم. در بین راه گفت:
    «آدم وقتی به جلسه حضرت زهرا (علیه السلام) وارد می شه باید حضور ایشان را حس کنه. چون جلسه متعلق به حضرت است.»
    امضاء


  10. Top | #59

    عنوان کاربر
    همكار انجمن
    تاریخ عضویت
    May 2020
    شماره عضویت
    13830
    نوشته
    1,016
    تشکر
    210
    مورد تشکر
    194 در 69
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    ***
    یک شب به اصرار من به جلسه عید الزهرا (علیه السلام) رفتیم. فکر می کردم ابراهیم که عاشق حضرت صدیقه است خیلی خوشحال می شود.
    مداح جلسه، مثلاً برای شادی حضرت زهرا (علیه السلام) حرف های زشتی را به زبان آورد! اواسط جلسه ابراهیم به من اشاره کرد و با هم از جلسه بیرون رفتیم. در راه گفتم: فکر می کنم ناراحت شدید درسته؟!
    ابراهیم در حالی که آرامش همیشگی را نداشت رو به من کرد و در حالیکه دستش را با عصبانیت تکان می داد گفت: توی این مجالس خدا پیدا نمی شه، همیشه جایی برو که حرف از خدا و اهل بیت باشه. چند بار هم این جمله را تکرار کرد. بعد ها وقتی نظر علما را در مورد این مجالس و ضرورت حفظ

    وحدت مسلمین مشاهده کردم به دقت نظر ابراهیم بیشتر پی بردم.
    امضاء


  11. Top | #60

    عنوان کاربر
    همكار انجمن
    تاریخ عضویت
    May 2020
    شماره عضویت
    13830
    نوشته
    1,016
    تشکر
    210
    مورد تشکر
    194 در 69
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    در فتح المبین وقتی ابراهیم مجروح شد، سریع او را به دزفول منتقل کردیم و در سالنی که مربوط به بهداری ارتش بود قرار دادیم. مجروحین زیادی در آنجا بستری بودند.
    سالن بسیار شلوغ بود. مجروحین آه و ناله می کردند، هیچ کس آرامش نداشت. بالاخره یک گوشه ای را پیدا کردیم و ابراهیم را روی زمین خواباندیم.
    پرستار ها زخم گردن و پای ابراهیم را پانسمان کردند. در آن شرایط اعصاب همه به هم ریخته بود، سر و صدای مجروحین بسیار زیاد بود. ناگهان ابراهیم با صدائی رسا شروع به خواندن کرد!
    شعر زیبایی در وصف حضرت زهرا (علیه السلام) خواند که رمز عملیات هم نام مقدس ایشان بود. برای چند دقیقه سکوت عجیبی سالن را فرا گرفت! هیچ مجروحی ناله نمی کرد! گوئی همه چیز ردیف و مرتب شده بود.
    به هر طرف که نگاه می کردی آرامش موج می زد! قطرات اشک بود که از چشمان مجروحین و پرستار ها جاری می شد، همه آرام شده بودند!
    خواندن ابراهیم تمام شد. یکی از خانم دکتر ها که مُسن تر از بقیه بود و حجاب درستی هم نداشت جلو آمد. خیلی تحت تأثیر قرار گرفته بود.
    آهسته گفت: تو هم مثل پسرمی! فدای شما جوون ها! بعد نشست و سر ابراهیم را بوسید! قیافه ابراهیم دیدنی بود. گوش هایش سرخ شد. بعد هم از خجالت ملافه را روی صورتش انداخت.
    ابراهیم همیشه می گفت: بعد از توکل به خدا، توسل به حضرات معصومین مخصوصاً حضرت زهرا (علیه السلام) حلال مشکلات است.
    امضاء


صفحه 6 از 13 نخستنخست ... 2345678910 ... آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
© تمامی حقوق از جمله طراحی قالب برای سایت آیه های انتظار محفوظ می باشد © طراحی و ویرایش Masoomi