صفحه 1 از 12 1234511 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 116

موضوع: سلام بر ابراهیم(زندگی نامه و خاطرات شهید ابراهیم هادی) جلد 2

  1. Top | #1

    عنوان کاربر
    همكار انجمن
    تاریخ عضویت
    May 2020
    شماره عضویت
    13830
    نوشته
    979
    تشکر
    185
    مورد تشکر
    182 در 63
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض سلام بر ابراهیم(زندگی نامه و خاطرات شهید ابراهیم هادی) جلد 2

    امضاء


  2.  

  3. Top | #2

    عنوان کاربر
    همكار انجمن
    تاریخ عضویت
    May 2020
    شماره عضویت
    13830
    نوشته
    979
    تشکر
    185
    مورد تشکر
    182 در 63
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض

    هو العشق

    بسم الله الرحمن الرحیم



    مقدمه
    پندار ما اين است كه شهدا رفته اند و ما مانده ايم، اما حقيقت اين است كه آنها مانده اند و گذرزمان ما را با خود برده
    است. (شهيد سيد مرتضي آويني)
    شهادت راهي است كه خداوند براي بقاي بندگان خاص خودش قرار داده و شهيد، شاهد عالم ناسوت است و ما نيز
    مردگان عادات روزمره دنيا . و چه خام نظريم كه خود را قادر بر توصيف شاهدان اين عالم بدانيم چرا كه، دون را از
    عالي خبري نيست! اما هر آنچه كه در توصيف اين شاهدان نوشته و گفته مي شود تذكري است براي صيقل قلبهاي ما
    جاماندگان، تا همچو برقي بر وجود غفلت زده ما فرو آيد و چراغ راهي در اين ظلمتكده آخرالزمان باشد.
    نوشتار حاضر شمه اي از زندگي يكي از عارفان شاهد را به تصوير مي كشد و اگر عنايت حق نمي بود. نگارنده را
    تواني بر انجام اين كار نبود. چرا كه چه سخت است سخن گفتن از عاشقي دلسوخته كه صدايش گرمي بخش جلسات
    اهل بيت بود. مؤذني كه صدايش دل غافلاني چند را بيدار كرد ، معلمي كه به جز تدريس علم ، درس دلدادگي به خدا
    را به شاگردانش مي آموخت. پهلواني كه كسي را ياراي مقابله با او نبود ولي چه خوب رسم پهلواني را آموخته بود. رفيقي
    كه در دوستي تمام بود و همين مرام و منش او بود كه بسياري از جوانان ناآگاه زمان خويش را آگاه كرد كه امروز نام
    هر يك از آنان زينت بخش كوچه هاي محل زندگيمان است.
    رزمنده دلاوري كه هميشه بسيجي ماند و هيچ مقام فاني را نپذيرفت ولي شجاعتش تحسين همگان را بر
    مي انگيخت. در آخر چه سخت است سخن گفتن از بنده اي كه خالصانه زيست. آري چه سخت است سخن گفتن از
    ابراهيم هادي به راستي او معناي اين كلام نوراني اميرالمومنين علي (ع) است كه مي فرمايد :
    " خوشبخت و رستگار كسي است كه: علم و عمل، دوستي و دشمني، گرفتن و رها كردن، سخن گفتن و سكوت، رفتار
    و كردارش، تنها بر اساس رضاي الهي استوار است و بر خلاف امر پروردگار قدمي بر ندارد. "
    اين نوشتار حاصل بيش ازپنجاه مصاحبه از خانواده ، ياران و دوستان آن شهيد است كه همگي نگارنده را در گردآوري
    اين مجموعه ارزشمند ياري رساندند. هر چند راهي بس دشوار بود. زيرا با گذشت اين سالها يافتن دوستان نزديك او كه
    ما را در اين كار ياري نمايند سخت بود. از طرفي ذهن انسان، با گذشت زماني طولاني خاطرات را از ياد مي برد. پس
    لازم بود خاطرات را دوباره از دوستان نزديكتر او جويا شويم و اين نيز مشكلات خاص خود را به همراه داشت. و اگر
    عنايت حق در معرفي ياران مخلص خود نبود ما نيز ياراي اين كار را نداشتم.
    در پايان بايد به دوستان جوان خود بگويم كه ما به دنبال اسطوره سازي نيستيم كه اسطوره ها دست نيافتني اند. اما در
    تنوع عقايد اين جهان فناپذير ، ما به دنبال معرفي عارفاني بي هياهو هستيم كه در كنار ما زندگي مي كنند بدون آنكه
    شناخته شوند و تازه با رفتنشان است كه ما حيران و سرگشته مي گرديم. اينان آياتي از حقند كه اثبات كنند در اين ورطه
    1
    ظلماني آخرالزمان مي توان بنده بود و بهتر زيست ، پس بر ماست كه اينان را اسوه و الگوي زندگي خود گردانيم چون
    اينان تجسم خواست خدايند بر زمين.
    برخود لازم مي دانم ازخانواده شهيد ابراهيم هادي و دوستان و يارانش وكليه كساني كه مارا در اين مسير ياري رساندند
    تشكر نمايم. لذا جهت قدرداني از دوستان و مستند شدن داستانها نام هر راوي يا راويان را در آغاز هر داستان
    مي آوريم. و خداي را بخاطر اين توفيق شاكريم .
    .................................................. .................................................. ........................................
    1-بحار جلد74 ص290
    امضاء


  4. Top | #3

    عنوان کاربر
    همكار انجمن
    تاریخ عضویت
    May 2020
    شماره عضویت
    13830
    نوشته
    979
    تشکر
    185
    مورد تشکر
    182 در 63
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض

    چرا ابراهيم هادي ؟
    تابستان سال 1386بود. در مسجد امين الدوله تهران مشغول نماز جماعت مغرب و عشاء بودم. حالت عجيبي داشتم.
    تمام نمازگزاران از علماء و بزرگان بودند و من در گوشه سمت راست صف دوم جماعت ايستاده بودم. بعد از نماز مغرب
    وقتي به اطراف خود نگاه كردم. با كمال تعجب ديدم اطراف محل نماز جماعت را آب فرا گرفته است ! درست مثل
    اينكه مسجد، جزيره اي در ميان دريا باشد! امام جماعت كه پيرمردي نوراني با عمامه اي سفيد بود از جا برخاست و رو به
    سمت جمعيت ايستاد و شروع به صحبت كرد. از شخصي كه در كنارم بود پرسيدم: امام جماعت را مي شناسي ؟
    جواب داد :" آ شيخ محمد حسين زاهد ، استاد حاج آقا حق شناس و حاج آقا مجتهدي هستن ".
    و من كه قبلاً از عظمت روحي و بزرگواري شيخِ زاهد شنيده بودم با دقت تمام به سخنانش گوش مي كردم. ايشان
    ضمن بيان مطالبي در مورد عرفان و اخلاق فرمودند:
    "دوستان، رفقا، مردم ما را بزرگان عرفان و اخلاق مي دانند و... اما رفقاي عزيز، بزرگان اخلاق و عرفان عملي اينها
    هستند".
    و بعد تصوير بزرگي را در دست گرفت، از جاي خود نيم خيز شدم تا خوب بتوانم نگاه كنم. تصوير، چهره مردي با
    محاسن بلند را نشان مي داد كه بلوز قهوه اي بر تنش بود. خوب به عكس خيره شدم. كاملاً او را مي شناختم. من چهره
    او را بارها ديده بودم. شك نداشتم كه خودش است. ابراهيم، ابراهيم هادي.
    سخنانش براي من بسيار عجيب بود ، شيخ حسين زاهد استاد عرفان و اخلاق كه علماي بسياري در محضرش
    شاگردي كرده اند چنين سخني مي گويد !؟ در همين حال با خودم گفتم : شيخِ زاهدكه... !؟ او كه سالها قبل از دنيا رفته
    !
    هيجان زده ازخواب پريدم. ساعت سه بامداد روز بيستم مرداد 86 مطابق با بيست و هفتم رجب و مبعث حضرت رسول
    اكرم(ص) بود. اين خواب روياي صادقه اي بود كه لرزه بر اندامم انداخت . كاغذي برداشتم و به سرعت آنچه را ديده
    وشنيده بودم نوشتم. ديگر خواب به چشمانم نمي آمد. در ذهن خاطراتي را كه از ابراهيم هادي شنيده بودم مرور كردم.
    ***
    روز آخر ماه رمضان سال 73 همراه يكي از دوستان به مسجدالشهداء رفتم و با بچه هاي قديمي جنگ بخاطر شركت در
    مراسم فوت مادر شهيد ابراهيم هادي به منزل ايشان رفتيم. منزلشان پشت مسجد، داخل كوچه شهيد موافق بود.
    حاج حسين االله كرم در مورد شهيد هادي شروع به صحبت كرد و خاطرات عجيبي كه من تا آن زمان از هيچكس شبيه
    آن را نشنيده بودم از ايشان تعريف كرد.
    خاطراتش سالها ذهن مرا به خود مشغول كرده بود. باورم نمي شد، يك رزمنده اينقدر حماسه آفريده باشد و تا اين اندازه
    گمنام باشد. و عجيب ترآنكه خودش از خدا خواسته بود كه گمنام بماند و با گذشت سالها هنوز هم پيكرش پيدا نشده و
    مطلبي هم از او نقل نگرديده است.
    ***
    امضاء


  5. Top | #4

    عنوان کاربر
    همكار انجمن
    تاریخ عضویت
    May 2020
    شماره عضویت
    13830
    نوشته
    979
    تشکر
    185
    مورد تشکر
    182 در 63
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    هنوز تا اذان صبح فرصت باقي است و من، خواب از سرم پريده بود، خيلي دوست دارم بدانم چرا شيخ زاهد، ابراهيم را
    الگوي اخلاق عملي معرفي كرده است.
    فرداي آن روز به قبرستان ابن بابويه در جنوب تهران و بر سر مزار شيخ محمد حسين زاهد رفتم. با ديدن چهره او
    كاملاً بر صدق رويائي كه ديده بودم اطمينان پيدا كردم. ديگر شكي نداشتم كه عارفان را نه دركوهها و نه در
    پستوخانه هاي خانقاه بايد جست بلكه آنان در كنار ما و از ما هستند.
    همان روز به سراغ يكي از رفقاي شهيد هادي رفتم و آدرس و تلفن دوستان نزديك شهيد را از او گرفتم. تصميم خودم
    را گرفته بودم. بايد بهتر و كامل تر از قبل ابراهيم را بشناسم. شايد اين رسالتي است كه حضرت حق براي شناخته شدن
    بندگان مخلصش بر عهده ما نهاده است.
    زندگينامه
    ابراهيم در اول ارديبهشت سال 36در محله شهيد سعيدي حوالي ميدان خراسان ديده به هستي گشود. او چهارمين
    فرزند خانواده بشمار مي رفت با اينحال پدرش، مشهدي محمد حسين، به اوعلاقه خاصي داشت.
    او نيز منزلت پدر خويش را بدرستي شناخته بود. پدري كه با شغل بقالي توانسته بود فرزندانش را به بهترين نحو تربيت
    نمايد.
    ابراهيم نوجوان بودكه طعم تلخ يتيمي را چشيد و از آنجا بود كه همچون مردان بزرگ، زندگي را به پيش برد و دركنار
    تحصيل علم به كار مشغول شد. دوران دبستان را به مدرسه طالقاني رفت و دبيرستان را نيز در مدارس ابوريحان و
    كريم خان زند. و توانست به دريافت ديپلم ادبي نائل شود.از همان سالهاي پاياني دبيرستان مطالعات غير درسي را شروع
    كرد.
    حضور در هيئت جوانان وحدت اسلامي و همراهي و شاگردي استادي نظير علامه محمد تقي جعفري بسيار در رشد
    شخصيتي ابراهيم موثر بود. در دوران پيروزي انقلاب شجاعت هاي بسياري از خود نشان داد. او همزمان با تحصيل
    علم به كار در بازار تهران مشغول بود و پس از انقلاب در سازمان تربيت بدني و بعد از آن به آموزش و پرورش منتقل
    شد و همچون معلمي فداكار به تربيت فرزندان اين مرز و بوم مشغول شد. اهل ورزش بود. ورزش را با ورزش پهلوانان
    يعني ورزش باستاني شروع كرد. در كشتي و واليبال چيره دست بود و هرگز در هيچ ميداني پا پس نكشيد و مردانه مي
    ايستاد . اين مردانگي را مي توان در ارتفاعات سر به فلك كشيده بازي دراز وگيلان غرب تا دشت هاي سوزان جنوب
    مشاهده كرد . حماسه هاي او در اين مناطق هنوز در اذهان ياران قديمي جنگ تداعي مي كند .
    در والفجر مقدماتي پنج روز به همراه بچه هاي گردان هاي كميل و حنظله دركانالهاي فكه مقاومت كردند . ولي تسليم نشدند تا سرانجام در 22 بهمن سال 61 بعد از فرستادن بچه هاي باقي مانده به عقب ، تنهاي تنها با خدا همراه شد و ديگركسي او را نديد و همانطور كه هميشه از خدا مي خواست گمنام ماند و چه زيباست گمنامي كه صفت ياران خداست.
    امضاء


  6. Top | #5

    عنوان کاربر
    همكار انجمن
    تاریخ عضویت
    May 2020
    شماره عضویت
    13830
    نوشته
    979
    تشکر
    185
    مورد تشکر
    182 در 63
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    محبت پدر
    رضاهادي
    درخانه اي كوچك و مستاجري درحوالي ميدان خراسان تهران زندگي مي كرديم. اولين روزهاي ارديبهشت سال 36 بود.
    پدرمان چند روز است كه خيلي خوشحال به نظر مي رسد. او دائماً به شكرانه پسري كه خدا در اولين روز اين ماه به او
    عطا كرده از خدا تشكر مي كرد .
    هر چند حالا در خانه سه پسر ويك دختر هستيم ولي پدر، براي اين پسر تازه متولد شده خيلي ذوق مي كند. البته حق
    دارد، پسر خيلي با نمكي است.
    اسم بچه را هم انتخاب كرد " ابراهيم " پدرمان نام پيامبري را بر او نهاد كه مظهر صبر و قهرمان توكل و توحيد بود.
    و اين اسم واقعاً برازنده او بود.
    هر وقت فاميل ها مي آمدند و مي گفتند: " آخه حسين آقا، تو سه تا فرزند ديگه هم داري، چرا برا اين پسرت، اينقدر
    خوشحالي مي كني؟"
    با آرامش خاصي جواب مي داد: "اين پسر حالت عجيبي داره! من مطمئن هستم كه اين پسر من بنده خوب خدا ميشه،
    من يقين دارم كه ابراهيم، اسم من رو زنده مي كنه ".
    راست مي گفت. محبت پدرمان به ابراهيم، محبت عجيبي بود، هر چند بعد از او خدا يك پسر و يك دختر ديگر به
    خانواده ما عطا كرد اما از محبت پدرم به ابراهيم چيزي كم نشد.
    ***
    پيامبراعظم (س)مي فرمايد: فرزندانتان را در خوب شدنشان ياري كنيد، زيرا هر كه بخواهد مي تواند نافرماني را از فرزند
    خود بيرون كند. (نهج الفصاحه حديث370(
    بر اين اساس پدرمان در تربيت صحيح ابراهيم و ديگر بچه ها اصلاً كوتاهي نكرد.
    البته پدرمان بسيار انسان با تقوايي بود. اهل مسجد و هيئت بود و به رزق حلال بسيار اهميت مي داد. او خوب
    مي دانست پيامبر (ص) مي فرمايد:
    " عبادت ده جزء دارد كه نه جزء آن به دست آوردن روزي حلال است."
    براي همين وقتي عده اي از اراذل و اوباش در محله اميريه (شاپور) آن زمان، خيلي اذيتش كردند و نمي گذاشتند كاسبي
    حلالي داشته باشد. مجبور شد مغازه اي كه از ارث پدري به دست آورده بود را بفروشد و به كارخانه قند برود و آنجا
    مشغول كارگري شود و صبح تا شب مقابل كوره بايستد.
    ابراهيم بارها گفته بود كه اگر پدرم بچه هاي خوبي تربيت كرد به خاطر سختي هائي بود كه براي رزق حلال مي كشيد و
    هر وقت از دوران كودكي خودش ياد مي كرد مي گفت:
    "پدرم با من حفظ قرآن كار مي كرد و هميشه مرا با خودش به مسجد مي برد، يا به مسجد محل مي رفتيم يا مسجد
    حاج عبدالنبي نوري پائين چهارراه سرچشمه، توي اون مسجد هيئت حضرت علي اصغر (ع) بر پا بود و پدرم افتخار
    خادمي آن هيئت رو داشت".
    .................................................. .................................................. ...................
    1)-بحار الانوار ج 103ص 7(
    پهلوان
    امضاء


  7. Top | #6

    عنوان کاربر
    همكار انجمن
    تاریخ عضویت
    May 2020
    شماره عضویت
    13830
    نوشته
    979
    تشکر
    185
    مورد تشکر
    182 در 63
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    حسين االله كرم
    مهدي فريدوند
    در همان ايام كه هر شب با بچه ها ورزش مي كرديم يكبار ديدم حاج حسن خيره خيره تو صورت ابراهيم نگاه مي كند.
    ابراهيم آمد جلو و گفت:
    "چي شده حاجي !؟"
    1
    حاج حسن هم بعد از چند لحظه سكوت گفت: "اون قديم ها تو تهرون، دو تا پهلوون بودن به نام هاي حاج سيد حسن
    رزاّز و حاج محمد صادق بلور فروش، اونا خيلي با هم دوست و رفيق بودن. توي كشتي هم هيچكس حريف اونا نبود.
    اما مهمتر از همه اين بود كه بنده هاي خالصي براي خدا بودن، اونا قبل از شروع ورزش كار خودشون رو با چند آيه
    قرآن و يه روضه مختصر و با چشمان اشك آلود براي آقا اباعبداالله(ع) شروع مي كردن.
    نَفَس گرم حاج محمد صادق و حاج سيد حسن، مريض شفا مي داد ". بعد ادامه داد: "ابراهيم، من تو رو يه پهلوون مي
    دونم مثل اونا".
    ابراهيم هم لبخندي زد و گفت: "نه حاجي، ما كجا و اونها كجا "، بعضي از بچه ها هم از اينكه حاج حسن اينطوري از
    ابراهيم تعريف مي كرد، ناراحت شدند.
    فرداي آن روز 5 تا پهلوان از يكي از زورخانه هاي تهران به آنجا آمدند و قرار شد بعد از ورزش با بچه هاي ما كشتي
    بگيرند . همه هم قبول كردند كه حاج حسن داور باشه و بعداز ورزش كشتي ها شروع شد.
    چهار مسابقه برگزار شد، دو تا از كشتي ها را بچه هاي ما بردند ، دو تا هم آنها. اما در كشتي آخركمي شلوغ كاري شد.
    اونها سر حاج حسن داد مي زدند و حاج حسن هم خيلي ناراحت شده بود.
    من دقت كردم و ديدم كشتي بعدي بين ابراهيم و يكي از بچه هاي آنهاست، اونها هم كه ابراهيم را خوب مي شناختند
    مطمئن بودند كه مي بازند براي همين شلوغ كاري كردند كه اگر باختند تقصير را بيندازند گردن داور.
    همه عصباني بودند. چند لحظه اي نگذشت كه ابراهيم داخل گود آمد و با لبخندي كه بر لب داشت با همه بچه هاي
    مهمان دست داد و گفت: "من كشتي نمي گيرم ! "همه با تعجب پرسيديم :چرا ؟
    كمي مكث كرد و با آرامش گفت: "دوستي و رفاقت ما خيلي بيشتر از اين حرفا ارزش داره " بعد هم دست حاج حسن
    رو بوسيد و با يه صلوات پايان كشتي ها رو اعلام كرد.
    شايد در آن روز برنده و بازنده نداشتيم اما برنده واقعي فقط ابراهيم بود وقتي هم كه مي خواستيم لباس بپوشيم و برويم
    حاج حسن ما رو صدا كرد و گفت: "فهميديد چرا من مي گفتم ابراهيم پهلوونه ؟ "
    ما همه ساكت بوديم، حاج حسن ادامه داد:
    "ببينيد بچه ها، پهلواني يعني همين كاري كه امروز ديديد. ابراهيم امروز با نَفس خودش كشتي گرفت و پيروز شد.
    ابراهيم به خاطر خدا با اونا كشتي نگرفت و با اين كار جلوي يه كينه و دعوا رو گرفت. آره بچه ها پهلواني يعني همين
    كاري كه امروز ديديد."
    ***
    امضاء


  8. Top | #7

    عنوان کاربر
    همكار انجمن
    تاریخ عضویت
    May 2020
    شماره عضویت
    13830
    نوشته
    979
    تشکر
    185
    مورد تشکر
    182 در 63
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    داستان پهلواني هاي ابراهيم ادامه داشت تا ماجراهاي پيروزي انقلاب پيش آمد و بعد از آن اكثر بچه ها درگير مسائل
    انقلاب شدند و حضورشان در ورزش باستاني خيلي كمتر شد. تا اينكه ابراهيم پيشنهاد داد كه صبح ها در زورخانه نماز
    جماعت صبح را بخوانيم و بعد ورزش كنيم و همه قبول كردند.
    بعد از آن هر روز صبح براي اذان در زورخانه جمع مي شديم و نماز صبح را به جماعت مي خوانديم و بعد ورزش را شروع
    مي كرديم. بعد هم يك صبحانه مختصر و به سر كارهايمان مي رفتيم.
    پيامبر گرامي اسلام مي فرمايد: «اگر نماز صبح را به جماعت بخوانم در نظرم از عبادت و شب زنده داري تا صبح
    محبوبتر است » (كنز العمال حديث22792ج8 (
    ابراهيم خيلي از اين قضيه خوشحال بود چرا كه از طرفي بچه ها نماز صبح را به جماعت مي خواندند و از طرفي هم
    ورزش بچه ها تعطيل نشده بود.

    امضاء


  9. Top | #8

    عنوان کاربر
    همكار انجمن
    تاریخ عضویت
    May 2020
    شماره عضویت
    13830
    نوشته
    979
    تشکر
    185
    مورد تشکر
    182 در 63
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض

    با شروع جنگ تحميلي فعاليت زورخانه بسيار كم شد و اكثر بچه ها در جبهه حضور داشتند و خود ابراهيم هم كمتر به
    تهران مي آمد. يكبار هم كه آمده بود، وسائل ورزشي خودش را برد و در همان مناطق جنگي بساط ورزش باستاني را
    راه اندازي كرد.
    زورخانه حاج حسن توكل، در تربيت پهلوان هاي واقعي زبانزد بود. از بچه هاي آنجا به جز ابراهيم، جوان هاي بسياري
    بودند كه در پيشگاه خداوند پهلوانيشان اثبات شده بود. آنها با خون خودشان ايمانشان را حفظ كردند و پهلوان هاي
    واقعي همين ها هستند.
    دوران زيبا و معنوي زورخانه حاج حسن در همان سالهاي اول دفاع مقدس، با شهادت شهيد حسن شهابي مرشد
    زورخانه، شهيد اصغررنجبران(فرمانده تيپ يكم عمار) وشهيدان سيدصالحي،محمد شاهرودي،علي خرّمدل،حسن
    زاهدي،سيد محمد سبحاني،سيدجواد مجد پور،رضاپند ،حمداالله مرادي،رضا هوريار، مجيد فريدوند، قاسم كاظمي و
    ابراهيم و چندين شهيد ديگر و همچنين جانبازي حاج علي نصراالله، مصطفي هرندي و علي مقدم وهمچنين درگذشت
    حاج حسن توكل به پايان رسيد و با تبديل محل زورخانه به ساختمان مسكوني به خاطره ها پيوست.



    امضاء


  10. Top | #9

    عنوان کاربر
    همكار انجمن
    تاریخ عضویت
    May 2020
    شماره عضویت
    13830
    نوشته
    979
    تشکر
    185
    مورد تشکر
    182 در 63
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    واليبال تك نفره
    مهدي فريدوند
    سيد محمد كشفي ،علي نصراالله
    بازوان قوي ابراهيم از همان اوايل دبيرستان نشان داد كه در بسياري از ورزش ها قهرمان است. در زنگهاي ورزش
    هميشه مشغول واليبال بود و هيچكس حريف او نمي شد.
    يك بار تك نفره در مقابل يك تيم شش نفره بازي كرد و فقط اجازه داشت كه سه ضربه به توپ بزند و همه ما از
    جمله معلم ورزش، شاهد بوديم كه چطور پيروز شد. از آن روز به بعد ابراهيم واليبال را بيشتر تك نفره بازي مي كرد.
    بيشتر روزهاي تعطيل پشت آتش نشاني خيابان 17 شهريور بازي مي كرديم و خيلي از مدعي ها حريف ابراهيم نمي
    شدند.
    اما بهترين خاطره واليبال ابراهيم بر مي گردد به دوران جنگ و شهر گيلان غرب، در آنجا يك زمين واليبال بود كه
    بچه هاي رزمنده در آن بازي مي كردند.
    يك روز چند دستگاه ميني بوس براي بازديد از مناطق جنگي به گيلان غرب آمدند كه مسئول آنها آقاي داودي
    رئيس سازمان تربيت بدني بود. او از قبل ابراهيم را مي شناخت و معلم ورزش او بود.
    آقاي داودي مقداري وسائل ورزشي به ابراهيم داد و گفت: هر طور صلاح مي دانيد مصرف كنيد. بعد گفت: "دوستان ما
    از همه رشته هاي ورزشي هستن و براي بازديد آمده اند ". ابراهيم هم كمي براي ورزشكارها صحبت كرد و مناطق
    مختلف شهر را به آنها نشان داد تا اينكه به زمين واليبال رسيديم.
    آقاي داودي گفت: "چند تا از بچه هاي هيئت واليبال تهران با ما هستن مي خواي يه مسابقه بزاريم ".
    ساعت سه عصر مسابقه شروع شد. 5 نفر كه سه نفرشان واليباليست حرفه اي بودند يك طرف بودند وابراهيم به تنهائي
    در طرف مقابل. تعداد زيادي هم تماشاگر بودند.
    طبق روال قبلي با پاي برهنه و پاچه هاي بالا زده و زير پيراهني مقابل آنها قرار گرفت. ابراهيم به قدري خوب بازي
    كرد كه كمتر كسي باور مي كرد. بازي آنها يك نيمه بيشتر نداشت و با اختلاف ده امتياز به نفع ابراهيم تمام شد. بعد از
    آن بچه هاي ورزشكار با ابراهيم عكس گرفتند. در حالي كه باورشان نمي شد يك رزمنده ساده، مثل حرفه اي ترين
    ورزشكارها بازي بكنه.
    يكبار هم در پادگان دوكوهه داشتم از واليبال ابراهيم تعريف مي كردم كه يكي از بچه ها توپ واليبال آورد و دو تا تيم
    تشكيل داد و ابراهيم را هم صدا كرد. ابتدا ابراهيم زير بار نمي رفت و بازي نمي كرد اما وقتي اصرار كرديم گفت پس
    همه شما يكطرف من هم تكي بازي مي كنم.
    بعد از بازي چند تا از فرمانده ها كه بازي ما را نگاه مي كردند گفتند : "تا حالا اينقدر نخنديده بوديم. ابراهيم هر
    ضربه اي كه مي زد چند نفر به سمت توپ مي رفتن و به هم برخورد مي كردن و روي زمين مي افتادن. " درپايان هم
    ابراهيم با اختلاف زياد بازي را برد.


    امضاء


  11. Top | #10

    عنوان کاربر
    همكار انجمن
    تاریخ عضویت
    May 2020
    شماره عضویت
    13830
    نوشته
    979
    تشکر
    185
    مورد تشکر
    182 در 63
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض



    آدم شدن
    عباس هادي
    يكبار كه ابراهيم صبح زود با وسائل كشتي از خانه بيرون رفت من و برادرم هم دنبالش راه افتاديم. هر جائي مي رفت
    دنبالش بوديم تا اينكه رفت داخل سالنِ هفت تيرِ فعلي، ما هم رفتيم توي سالن و بين تماشاگرها نشستيم. سالن شلوغ
    شده بود و مسابقات كشتي آغاز شد.
    اون روز ابراهيم چند تا كشتي گرفت و خيلي خوب حريف ها رو مي زد تا اينكه يكدفعه نگاهش به ما افتاد كه توي
    تماشاگرها تشويقش مي كرديم. بعد هم با عصبانيت به سمت ما آمد. از اينكه به آنجا رفته بوديم خيلي ناراحت شده بود
    و گفت:" چرا اينجا اومدين !؟"
    گفتيم:"هيچي، دنبالت اومديم ببينيم كجا مي ري".
    بعد گفت: "يعني چي ؟ اينجا جاي شما نيست، نبايد مي اومدين. زود باشين بريم خونه "
    گفتم: "مگه چي شده "، جواب داد: "نبايد اينجا بمونين، پاشين، پاشين بريم خونه "همينطور كه حرف مي زد بلندگو
    اعلام كرد كشتي نيمه نهائي وزن 74 كيلو آقايان هادي و تهراني.
    ابراهيم يك نگاه به سمت تشك انداخت و يك نگاه به سمت ما، بعد هم چند لحظه سكوت كرد و رفت سمت
    تشك. ما هم حسابي داد مي زديم و تشويقش مي كرديم . مربي ابراهيم هم مرتب داد مي زد و مي گفت چكار بكن. ولي
    ابراهيم فقط دفاع مي كرد و نيم نگاهي هم به ما مي انداخت. مربي كه خيلي عصباني شده بود داد زد: "ابرام چرا كشتي
    نمي گيري؟ بزن ديگه".
    ابراهيم هم با يك فن زيبا حريف رو از روي زمين بلند كرد و بعد از يك دور چرخيدن او را محكم به تشك كوبيد. بعد
    هم از جا بلند شد و از تشك خارج شد.
    اون روز از دست ما خيلي عصباني بود. فكر كردم از اينكه تعقيبش كرديم ناراحت ولي وقتي تو راه برگشت صحبت
    مي كرديم گفت:
    "آدم بايد ورزش رو براي قوي شدن انجام بده نه قهرمان شدن منم اگه تو مسابقات شركت ميكنم مي خوام فنون
    مختلف رو ياد بگيرم وهدف ديگه اي ندارم ".
    گفتم: "مگه بده آدم قهرمان و مشهور بشه و همه بشناسنش؟". بعد از چند لحظه سكوت گفت: "هركس ظرفيت
    مشهور شدن رو نداره، از مشهور شدن مهمتر، اينه كه آدم بشيم".
    اون روز ابراهيم به فينال رسيد ولي قبل از مسابقه نهائي، همراه ما به خانه برگشت و عملاٌ ثابت كرد كه رتبه و مقام
    برايش اهميت ندارد.
    ابراهيم بعدها كشتي گير باشگاه اقبال تهران شد ولي هميشه مي گفت: "نبايد ورزش هدف زندگي آدم باشه".
    امضاء


صفحه 1 از 12 1234511 ... آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
© تمامی حقوق از جمله طراحی قالب برای سایت آیه های انتظار محفوظ می باشد © طراحی و ویرایش Masoomi